در تخت تکان خوردم ، اندکی بعد تکانی دیگر ، پنکه و لامپ روشن بالای سرم به رقص در آمده بودند. زلزله بود .میدانستم که چند دقیقه ی دیگر صدای
زنگ تلفن کلافه ام خواهد کرد.
- الو حسن آقا ، فهمیدی زلزله اومد.
- حوری جون زلزله رو متوجه شدی ؟ اونموقع کجا بودید ؟
- آقا جون شما خوبید ؟ عزیز خوبه ؟
- نه عزیزم اشتباه گرفتید من نه حوری هستم نه حسن.
و اغتشاش از آنسوی سیمها به اطاقم راه می یافت . بی تاسفی سیم تلفن را کشیدم. ماهها بود که زنگ تلفنم بصدا در نیامده بود . گوشی سیاهرنگ مثل
قورباغه ی زشت و سیاهی روی میز چندک زده بود . وقتی تنهایی آنچه که همیشه با توست هجوم افکاریست که معلوم نیست از کدام دهلیز مغز راه
خود را باز میکنند و چند ساعتی ، چند روزی تبدیل به دغدغه ای ذهنی می شوند برایت . مثل لقمه ای که در گلویت گیر کرده باشد . نه بالا می آید
و نه پایین می رود . فکر کردن به مرگ هم از آن چیزهاست .
چند روزی دغدغه ی ذهنی تو میشود. برای تو که تنهایی ، هراس از مرگ ، بخاطر چیزهایی نیست که با خودت میبری ، بخاطر چیزهائیست که نمی توانی با خودت ببری . یک آهنگ از تام جونز ، خاطره ی اولین بوسه که هنوز هم داغت میکند و جلز ولز کردن تخم مرغ در کاسه ی رویی و طعم
چای شیرین و سیگار بعد از نهار که روحت مدیون آنست.مرگ بی آنکه کسی برایت شیون کند که نشان روزی روزگاری زنده بودن توست ، به چه درد
میخورد ؟ از تو تنها خاطره ی ملال آوری برای آنانکه ریگ به سنگ گور میکوبند باقی میماند و فاتحه هایی که با عجله خوانده شده و در فضای
گورستان بین قبرها پرسه میزند.
اما کتاب ، این همدم باصطلاح تنهاییها . کتاب هرچه ضخیم تر باشد بهانه ی بهتری برای نخواندن به تو می دهند. کتاب سنگین وزن وقتی کفش
یا دمپایی در دسترس نیست ، اسلحه خوبی برای کشتن سوسکی است که با پر رویی و باخبر از بیحالی تو ، وقت و بی وقت در آپارتمان جولان می دهد.
دیشب با تاریخ تمدن ، ناغافل و از پشت طعم تمدن بشری را به یکی از آنها چشانیدم تا بفهمند که در این خانه ، هنوز چه کسی فرمانده است .
چای و سیگار ، اگر سیگاری باشی ، بهمراه تلویزیون که دائم زر زر می کند تنها دمخور شبهای دیرپایت هستند . تلویزیون فقط برای این روشن است
که توهم حضور را فراهم کند . حضور کسی ، هر کسی میخواهد باشد. بطور یکسان همه را دوست دارم ، هنرپیشه ها ، سیاستمداران و مجری ها را
میگویم. یک زمانی قربان و صدقه میروی و لحظه ای دیگر تف میکنی و فحش می دهی ، اما همه را دوست داری ، همه یکجوری تنهایی تو را می کشند.
شاید تنها مزیت سالها تنهایی آنست که غروب روزهای جمعه دیگر دلگیر نیست.روزها و شبها انگاری با سریشم به هم چسبیده اند و کش می آیند. هیچ
پنجشنبه ای منتظر جمعه نمیمانی و هیچ روز جمعه ای هول زده به کارهای عقب افتاده ات نمیرسی ، شنبه هم روزی همچون روزهای دیگر است.
اوایل نام روزها را از یاد میبری و پس از مدتی ساعتها را هم فراموش میکنی . اگر خورشیدی در کار نباشد ، زمان برایت به تعلیق میگذرد. گذشته ای
نیست ، آینده ای هم نخواهد بود ، تنها اکنونست که در آن بسر میبری .
با قدمهای مساوی طول و عرض خانه را میشمارم و فراموش میکنم که این کار هر روزه ام برای ماهها و سالهاست. قدمهای آخر شماره ها را عمدا
پس و پیش میکنم تا بهانه ای باشد برای شمارشی دوباره و گام زدنهای مکرر.
برهنه میخوابم ، برهنه خوابی یکی دیگر از علامتهای تنهاییست ، وقتی کسی نیست که بخاطرش لباست را در آوری دیگر بعد از مدتی با لباس خوابیدن را
فراموش میکنی ، همان بهتر که برهنه بخوابی .
در انتهای شب ، نشخوار کار روزانه ، گاهی لبخندی و اخمی ، اما در پایان همیشه همانست که بوده ، بی دغدغه و ترس اینکه فردا از خواب برنخیزم
طاقباز میخوابم ، چشمهایم پره های پنکه و گوشهایم صدای ترمز ماشینها در خیابان را می شمرد.