دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: تشرف علی بن مهزيار اهوازی

  1. #1
    دوست جدید
    نوشته ها
    165
    ارسال تشکر
    107
    دریافت تشکر: 396
    قدرت امتیاز دهی
    708
    Array

    پیش فرض تشرف علی بن مهزيار اهوازی

    تشرف علی بن مهزيار اهوازی

    جناب علی بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (عج) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم .

    تا آن كه شبی در رختخواب خود خوابيده بودم، ناگاه صدايی شنيدم كه كسی می‌گفت: ای پسر مهزيار، امسال به حج برو كه امام خود را خواهی ديد.

    شادان از خواب بيدار شدم و بقيه‌ي شب را به عبادت سپری كردم .

    صـبـحـگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا كردم، و به اتفاق ايشان مهيای سفر شدم و پس از چندی به قـصـد حـج به راه افتاديم .

    در مسير خود وارد كوفه شديم . جستجوی زيادی بری يافتن گمشده‌ام نـمـودم، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم .

    چـنـد روزی در مدينه بوديم . باز من از حال صاحب الزمان(عج) جويا شدم، ولی مانند گـذشـتـه، خـبـری نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.

    مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوی ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

    با همين حال به سوی مكه خارج شده و جستجوی بسياری كردم، اما آن جا هم اثری به دست نيامد.

    حج و عمره‌ام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی ديدن مولايم بودم .

    روزی مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم . ناگاه در كعبه گشوده شد. مردی لاغر كه با دو برد (لباسی است) محرم بود، خارج گرديد و نشست .

    دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم . ايشان بری احترام من، برخاست .

    مرتبه‌ي ديگر او را در طواف ديدم .

    گفت: اهل كجايی؟ گفتم: اهل عراق .

    گفت: كدام عراق؟

    گفتم: اهواز.

    گفت: ابن خصيب را میشناسی؟ گفتم: آری .

    گـفـت: خدا او را رحمت كند، چقدر شب‌هايش را به تهجد و عبادت میگذرانيد و عطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.

    بعد گفت: ابن مهزيار را میشناسی؟ گفتم: آری، ابن مهزيار منم .

    گفت: حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ كند)

    سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، كجاست آن امانتی كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكری عليه السلام) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتری كه بر آن دو نام مقدس محمد و علی عليهماالسلام نـقش شده بود، بيرون آوردم .

    همين كه آن را خواند، آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت كند يا ابامحمد، زيرا كه بهترين امت بودی .

    پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

    ما هم به سوی تو خواهيم آمد. بعد از آن به من گفت: چه را میخواهی و در طلب چه كسی هستی، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.

    گفت: او محجوب از شما نيست، لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است .

    برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش .

    وقتی كه ستاره جوزا غروب و ستاره‌های آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان ركن و مقام ايستاده ام .

    ابـن مـهـزيـار میگـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن كه وقت معين رسيد.

    از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا میزند: يا اباالحسن بيا.

    به طرف او رفتم .

    سلام كرد و گفت: ای برادر، روانه شو.

    و خودش به راه افتاد.

    در مسير، گاهی بيابان را طی می‌كرد و گـاه از كـوه بالا می‌رفت .

    بالاخره به كوه طائف رسيديم .

    در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم .

    پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خوانديم .

    بـاز گفت: روانه شو ای برادر.

    دوباره سوار شديم و راه‌های پست و بلندی را طی نموديم، تا آن كه بـه گـردونـه‌ی رسـيـديـم .

    از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بيابانی پهناور ديده می‌شد.

    چشم گشودم و خيمه‌ای از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلألويی داشت .

    آن مرد به من گفت: نگاه كن .

    چه می‌بينی؟ گفتم: خيمه‌ای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است .

    گفت: منتهی تمام آرزوها در آن خيمه است . چشم تو روشن باد.

    وقـتی از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو كه اين جا هر چموشی رام میشود.

    از مركب پياده شديم .

    گفت: مهار حيوان را رها كن .

    گفتم: آن را به چه كسی بسپارم؟ گفت: اين جا حرمی است كه داخل آن نمی‌شود، جز ولی خدا.

    مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم، تا نزديك خيمه نورانی رسيديم .

    گفت: توقف كن، تا اجازه بگيرم .

    داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

    وارد خـيـمـه شـدم .

    ديـدم اربـاب عـالم هستی، محبوب عالميان، مولی عزيزم، حضرت بقيه اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته‌اند نطع سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم .

    بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.

    در آن جا چهره‌ای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده، پيشانی گـشـاده با ابروهای باريك كشيده و به يكديگر رسيده .

    چشم‌هايش سياه و گشاده، بينی كشيده، گونه‌های هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال .

    بر گونه راستش خالی بود مانند قطره‌ای از مشك كه بر صفحه‌ای از نقره افتاده باشد.

    موی عنبر بوی سياهی داشت، كه تا نزديك نرمه‌ي گوش آويـخـتـه و از پـيشانی نورانى‌اش نوری ساطع بود مانند ستاره‌ي درخشان، نه قدی بسيار بلند و نه كوتاه، اما كمی متمايل به بلندی، داشت .

    آن حضرت روحی فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت كردم، ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.

    عرض كردم: آنها در دولت بنی‌عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواری زندگی مى‌كنند.

    فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد كه شما مالك بنی‌عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.

    بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفى‌تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.

    و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دسته‌های مختلف مخلوقاتش هميشه حجّتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجّت بر خلق تمام شود.

    فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است .

    پس در مكان‌های پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دل‌های اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل‌اند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.

    ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت می‌بـاشـند.

    با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجّت‌ها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونه‌ي صبر و استقامت قرار داده است و همه‌ي اين سختي‌ها را تحمل میكنند.

    فرزندم، بر تمامی مصائب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـم‌های زرد و سفيد را بين حطيم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.

    ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلب‌های مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنه‌های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.

    آن زمان است كه باغ‌های ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

    خـداونـد بـه وسيله‌ي تو ظلم و طغيان را از روی زمين برمیاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.

    احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمين‌های ملت را سبز و خرم میسازد.

    بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری .

    ابـن مهزيار میگويد: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم .

    آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم .

    در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديه‌ي خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.

    مـولی مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری .

    بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعای بـسـياری فرمودند.

    پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.

    منبع:

    كتاب العبقری الحسان که داری پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم(المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) می باشد.



    در اینجا انتسابم با حسین است در آنجا هم حسابم با حسین است

    کجا ارباب ما فردا گذارد غلام او در آتش پاگذارد


  2. کاربرانی که از پست مفید ۲۲ سپتامبر سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th August 2013, 10:20 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th January 2011, 08:03 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th July 2010, 08:12 PM
  4. تصویر: تصاوير زيبا از فستيوال لاله ها(بسيار زيبا)
    توسط باستان شناس در انجمن گالری عکس طبیعت
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: 16th May 2010, 01:56 AM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th October 2009, 02:07 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •