نيّت ها بايد پاك باشد

مكان : فكه
يكي از روزهاي تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان مي رفت تا پشت ارتفاع 143 فكه غروب كند. يك هفته اي مي شد كه هرچه مي گشتيم، هيچ شهيدي پيدا نمي كرديم. خيلي كلافه بوديم. سيد ميرطاهري كه ديگر خيلي شاكي بود، فرياد زد: «خدايا ديگر به گلويمان رسيده اين چه وضعش است؟ ديگر به خرخره مان رسيده... دست از سرمان بردار غلط كرديم».

اينجا بود كه سيد متوجه شد بايد عيبي در خودمان باشد. روكرد به نيروها و فرياد زد: «آقايون... كي حمام واجب بوده و نرفته؟» يك استعارت اين جوري بكار مي برد. خب ما هفته اي يك بار مي رفتيم دو كوهه براي حمام. سيد ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حيا نداشته باشد. اين مسئله داره به كار ضربه مي زند...».

همه به يكديگر نگاه مي كرديم. بعضي ها زير زيري مي خنديدند. يك دفعه ديدم يكي از سربازها در حالي كه سرش را پايين انداخته بود از عقب سر نيروها خارج شد و رفت.



آن روز سيد خيلي شاكي شده بود. هركس هم براي كار به يك طرف رفته بود. اين وضعيت كه پيش آمد گفتم: الان ديگر جمع مي كنيم و مي رويم مقر. در حالي كه به طرف ماشين قدم مي زدم، با خودم فكر مي كردم كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمي دهند. در همان حال ديدم ميان خاك هاي جلوي پايم يك بند مشكي كه مثل بند پوتين است بيرون زده. دولا شدم و آن را كشيدم. يك جوراب و تكه اي پوتين آمد بيرون، بيشتر كه كشيدم يك پا هم از زير خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. يك لحظه نگاه به شياري انداختم كه در جلويم قرار داشت. ظاهر آن مي خورد به شيارهايي كه پر شده باشند.

سيد هنوز داشت داد و بيداد مي كرد. يكي از بچه ها را صدا زدم كه بيايد آنجا و كمكم كند. حتي به سيد هم نگفتيم كه شهيد پيدا كرده ايم. او گفت: «فعلا بذار يك مقدار بكنيم، شايد فقط تكه پا باشد و هيچ شهيدي در كار نباشد و سيد بيشتر شاكي شود.» بيشتر كه كنديم، ديديم كه نه، آنجا بود كه سيد و بقيه بچه ها را صدا كرديم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهيد درآورديم.

ديگر هوا تاريك شده بود. وسايل را همانجا گذاشتيم كه فردا برگرديم و بقيه را دربياوريم. در آن شيار روز بعد حود 18 شهيد درآورديم.



منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com