دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 30

موضوع: نگرش

  1. #21
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض چشمان خودت کو؟؟؟

    یکی از شاگردان شیوانا جوانی ساده و صادق بود که نسبت به همه اهل مدرسه خوشبین بود و سفره دل خود را نزد همه باز می‌کرد و هیچ‌کس را بد نمی‌دانست. همه شاگردان هم او را دوست داشتند و با او بیشتر از بقیه صمیمی بودند.
    روزی شیوانا دید که این شاگرد جوان و ساده با پسر کدخدا و چند نفر دیگر از جوان‌های شرور دهکده در بازار دهکده هم‌صحبت است. شیوانا او را صدا زد و گفت: وقتی با این افراد صحبت می‌کنی مواظب چشم‌هایت باش.
    شاگرد ساده‌دل مات و مبهوت به چهره شیوانا خیره شد و باحیرت گفت: من چشم‌هایم سر جایش هستند و اصلا به کسی اجازه نمی‌دهم به آنها آسیب برساند. شما خاطرتان جمع باشد. سپس دوباره به جمع دوستان جدید اما شرور خود پیوست.
    یک هفته بعد شیوانا در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان متوجه شد از داخل سالن کلاس سر و صدای بلندی برخاسته است. به آنجا رفت و با تعجب دید که شاگردان مدرسه گرد دوست ساده و قدیمی خود را گرفته و به او اعتراض می‌کنند چرا در مورد آنها نزد بقیه بدگویی و غیبت می‌کند و صفات دروغ و ناشایست را به دوستان خود نسبت می‌دهد.
    شیوانا شاگردان را به سکوت دعوت کرد و مقابل شاگرد ساده‌دل ایستاد و با انگشت به چشمان او اشاره کرد و گفت: قبل از اینکه با پسر کدخدا و دوستان شرورش نشست و برخاست کنی با چشمان خودت تمام بچه‌های مدرسه را پاک و درستکار می‌دیدی. اما اکنون بعد از چند هفته همنشینی با دوستان شرورت چشمان خود را از دست داده‌ای و چشمان آنها را به عاریت گرفته‌ای.
    به همین خاطر در چهره دوستان مدرسه‌ات نیرنگ و فریب و چیزهایی می‌بینی که چشمان جدیدت به تو دیکته می‌کنند. وقتی آن روز به تو گفتم مواظب چشم‌هایت باش منظورم این بود که مواظب باش آنها پنجره پاک و سالم نگاه تو را با پنجره کدر و ناسالم خود عوض نکنند.
    سعی کن دیده خود را بشویی و کمی در مورد تغییر نگاهت و نادرستی برداشت‌ها و قضاوت‌های جدیدت نسبت به دوستان قدیمی فکر کنی. مطمئنا آنقدر ناراحت خواهی شد که برای همیشه چشمانت را از دوستان شرورت پس خواهی گرفت و ارتباطت را با آنها برای همیشه قطع خواهی کرد
    شاید ....

  2. 8 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  3. #22
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند. شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می‌بری؟
    سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد.
    شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی. همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد
    شاید ....

  4. 4 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  5. #23
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
    به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!
    شاید ....

  6. 7 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  7. #24
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
    ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
    او پاسخ داد:بله
    خدمتکار پرسید:....
    آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
    ارباب دوباره پاسخ داد:بله
    خدمتکار گفت:
    پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟
    به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
    به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
    به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
    اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
    شاید ....

  8. 6 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  9. #25
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض وصیتنامه الکساندر

    پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری


    گردید.
    با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
    تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
    من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
    انجام دهید.
    فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
    کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
    ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
    سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
    مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و


    روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
    خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
    من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را


    واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
    بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
    دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
    این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
    سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

    شاید ....

  10. 7 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  11. #26
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند .
    نفر اول گفت :....
    « من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
    می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .»


    نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام .
    اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .»


    نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت :
    « من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .
    شاید ....

  12. 8 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  13. #27
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    مردي به آرايشگاه رفت تا مو هايش را کوتاه کند.

    مثل هميشه با آرايشگر گپ ميزد تا اينکه چشماش به خبري در روزنامه درباره ي کو دکان سر راهی افتاد.

    آرايشگر گفت:مي بينيد؟اين فاجعه نشان ميدهد که خدا وجود ندارد

    چطور؟

    روزنامه نمي خوانيد؟مردم رنج مي کشند بچه هارو سر راه مي گذارند همه جور جنايتي انجام

    میدهد

    اگر خدا وجود داشت رنجي وجود نداشت.

    مشتري به فکر افتاد اما کار آرايشگر تمام شده بودوتصميم گرفت اين گفت گو را ادامه ندهد.بعد

    حق الزحمه ي آرايشگر رادادورفت.

    اما اولين چيزي را که ديد گدايي بود با مو هاي بلند و ژوليده.

    بي درنگ به آرايشگاه بر گشت وبه آرايشگر گفت: مي دانيد که آرايشگر ها وجود ندارند؟

    چطور ممکن است؟ من خودم آرايشگرم!

    مرد اصرار کرد :وجود ندارند.اگر وجود داشتند هيچ کس نبايد موي بلند و ژوليده مي داشت.

    آن مردرا درآن گوشه ببين!!

    مطمئن باش که آرايشگر ها وجود دارند.اما اين مرد هرگز نمي آيد اينجا.

    دقيقا"خدا هم وجوددارد.اما مردم نزد او نمي روند.اگر به دنبالش بگردند کمتر تنها مي مانند وآن

    همه بد بختي در دنيا وجود نداشت.
    شاید ....

  14. 6 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  15. #28
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض چای

    گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
    پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند .
    چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و …. در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم .
    خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد
    شاید ....

  16. 3 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  17. #29
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

     خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم. خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟ گفتم: اگر وقت داشته باشید. خدا لبخند زد: وقت من ابدی است. چه سئوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟ چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. اینکه با نگرانی نسبت به آینده ،‌زمان حال فراموششان می شود. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد وچنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم بعد پرسیدم: به عنوان خالق انسان ها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟ خدا با لبخند پاسخ داد: یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد. یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یا بخشیدن بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساساتشان را ابراز کنند یا نشان دهند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند و یاد بگیرند که من اینجا هستم همیشه
    شاید ....

  18. 3 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  19. #30
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.
    پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
    پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.
    سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
    معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود!

    معنی این داستان را می توان به قلب انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزی به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خود خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و ... نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهای آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.
    شاید ....

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •