حوالی ساعت هفت و نیم بود که به خونه ی مسعود رسیدم.در ورودی ساختمون باز بود.رفتم بالا دیدم جلوی در آپارتمان کلی کفش هست.با دیدن اون همه کفش اعصابم خرد شد، دلم می خواست برگردم ولی می ترسیدم مسعود ناراحت بشه.
حدودا دو سه دقیقه پشت در داشتم با خودم کلنجار می رفتم که زنگ بزنم یا نه.آخرش هم بی خیال زنگ زدن شدم، گفتم الان یکی میاد درو باز می کنه که من چشم دیدنشو ندارم اونوقت شب ِ به اون قشنگی کوفتم میشه.
موبایلمو از جیبم بیرون اوردم و شماره ی مسعود رو گرفتم.همین که برداشت گفتم " من پشت درم ، بیا درو باز کن".گوشی رو قطع کردم و منتظر شدم.چند ثانیه بعد مسعود اومد و درو برام باز کرد.
خیلی آهسته سلام کردم و وقتی داشتیم با هم دست می دادم گفتم : خیلی نامردی، چرا گفتی من بیام؟!
مسعود هم آروم جواب داد : نترس، بابات اینا نیستن.
اما مسئله ی اصلی اینه که من از جمع های خانوادگی متنفرم.بین شون اصلا احساس خوبی ندارم چون حتم دارم هیچ کدومشون چشم دیدن ِ منو ندارن.
خوبشختانه این بار همه ی فامیل جمع نبودن.فقط خانواده ی عمو محمد و عمه مریم و عزرائیل ِ من، کیوان و البته خانواده ی نامزدش.وارد پذیرایی شدم و با همشون سلام و احوالپرسی کردم اما طبق معمول با هیچ کدومشون دست ندادم.
مثل همیشه کنار مسعود نشستم.به محض اینکه نشستیم سکوت حاکم شد.چقدر از اون حالت بدم میومد.احساس می کردم همه دارن زیرچشمی منو نگاه می کنن.
همین لحظه آقای صفایی، پدر نامزد کیوان دوباره به من گیر داد و گفت : خب آقا بهراد، چه خبر؟
منم به ناچار جواب دادم : سلامتی.
آقای صفایی – شنیدم شما وکیل اید، درسته؟
- بله...
اصلا دوست نداشتم بحث ادامه پیدا کنه چون همه داشتن به ما نگاه می کردن.خدا می دونه چقدر بدم میاد در مرکز توجهات باشم...!
آقای صفایی – هنوز داری درس می خونی یا اینکه تموم شده؟
- درس که تموم شد...الان توی یه دفتر وکالت کارآموزی می کنم.
با این حرف آقای صفایی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
کیوان که از بدو ورودم داشت با لبخند کنایه آمیزی بهم نگاه می کرد گفت : بهراد موهاتو کجا درست کردی؟!
خیلی دلم می خواست بگم به تو مربوط نیست اما می دونستم توی جمع گفتن این جور جمله ها دور از ادب ِ، حتی اگه طرف مقابل آدم مزخرفی مثل کیوان باشه.بدون اینکه چیزی بگم یه لبخند کوتاه و زورکی زدم.با همون لبخند بهش فهموندم از حرف زدن باهاش متنفرم.
دوباره همه ساکت شدن.نمی دونم چرا جو اونجوری بود، انگار همه فقط منتظر بودن تا من حرف بزنم! مونده بودم مسعود چجور میزبانی ِ که خودش اصلا حرف نمی زنه.در کمال خونسردی داشت سیب پوست می کند و یه لحظه هم ازش چشم برنمی داشت.
آقای صفایی – آقا بهراد، الان شما بیشتر روی چجور پرونده هایی کار می کنید؟
- همه جور پرونده ای هست؛ قتل، کلاهبرداری...ولی در کل بیشتر پرونده هایی که به ما ارجاع میدن موضوعشون قراردادهاست.
کیوان خیلی کوتاه خندید و با تمسخر گفت : به تو پرونده ی قتل هم میدن؟! این پرونده ها در حد تو نیست.
- خیلی چیزا در حد من نیست،مثل حرف زدن با تو!
مسعود تا چند ثانیه داشت به این حرف می خندید.
آقای صفایی بهم لبخندی زد و گفت : کیوان خیلی شوخ طبعِ...
مسعود گفت : نه آقای صفایی، نقلِ این حرفا نیست...(با انگشت به سرش اشاره کرد ) مشکل جای دیگه ست.
کیوان – دایی کلا از من خوشش نمیاد.
مسعود – ذهنمو خوندی؟!
کیوان – نیازی به خوندن ذهن نیست، کاملا مشخصه.
مسعود – اگه واقعا اینجوری فکر می کنی ، من نمی تونم نظرتو تغییر بدم.
عمو محمد – این مسعود ِ ما یه کم زبونش تنده ولی در کل خیلی مهربونه.
مسعود با لحن خشک و مسخره ای رو به آقای صفایی گفت : آره من خیلی مهربونم.از قیافم هم معلومه.
عمه مریم – علاج این تندی اخلاق مسعود فقط یه چیزه.
مسعود – آره، علاجش مرگه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)