دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 9 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #81
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    حوالی ساعت هفت و نیم بود که به خونه ی مسعود رسیدم.در ورودی ساختمون باز بود.رفتم بالا دیدم جلوی در آپارتمان کلی کفش هست.با دیدن اون همه کفش اعصابم خرد شد، دلم می خواست برگردم ولی می ترسیدم مسعود ناراحت بشه.
    حدودا دو سه دقیقه پشت در داشتم با خودم کلنجار می رفتم که زنگ بزنم یا نه.آخرش هم بی خیال زنگ زدن شدم، گفتم الان یکی میاد درو باز می کنه که من چشم دیدنشو ندارم اونوقت شب ِ به اون قشنگی کوفتم میشه.
    موبایلمو از جیبم بیرون اوردم و شماره ی مسعود رو گرفتم.همین که برداشت گفتم " من پشت درم ، بیا درو باز کن".گوشی رو قطع کردم و منتظر شدم.چند ثانیه بعد مسعود اومد و درو برام باز کرد.
    خیلی آهسته سلام کردم و وقتی داشتیم با هم دست می دادم گفتم : خیلی نامردی، چرا گفتی من بیام؟!
    مسعود هم آروم جواب داد : نترس، بابات اینا نیستن.
    اما مسئله ی اصلی اینه که من از جمع های خانوادگی متنفرم.بین شون اصلا احساس خوبی ندارم چون حتم دارم هیچ کدومشون چشم دیدن ِ منو ندارن.
    خوبشختانه این بار همه ی فامیل جمع نبودن.فقط خانواده ی عمو محمد و عمه مریم و عزرائیل ِ من، کیوان و البته خانواده ی نامزدش.وارد پذیرایی شدم و با همشون سلام و احوالپرسی کردم اما طبق معمول با هیچ کدومشون دست ندادم.
    مثل همیشه کنار مسعود نشستم.به محض اینکه نشستیم سکوت حاکم شد.چقدر از اون حالت بدم میومد.احساس می کردم همه دارن زیرچشمی منو نگاه می کنن.
    همین لحظه آقای صفایی، پدر نامزد کیوان دوباره به من گیر داد و گفت : خب آقا بهراد، چه خبر؟
    منم به ناچار جواب دادم : سلامتی.
    آقای صفایی – شنیدم شما وکیل اید، درسته؟
    - بله...
    اصلا دوست نداشتم بحث ادامه پیدا کنه چون همه داشتن به ما نگاه می کردن.خدا می دونه چقدر بدم میاد در مرکز توجهات باشم...!
    آقای صفایی – هنوز داری درس می خونی یا اینکه تموم شده؟
    - درس که تموم شد...الان توی یه دفتر وکالت کارآموزی می کنم.
    با این حرف آقای صفایی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
    کیوان که از بدو ورودم داشت با لبخند کنایه آمیزی بهم نگاه می کرد گفت : بهراد موهاتو کجا درست کردی؟!
    خیلی دلم می خواست بگم به تو مربوط نیست اما می دونستم توی جمع گفتن این جور جمله ها دور از ادب ِ، حتی اگه طرف مقابل آدم مزخرفی مثل کیوان باشه.بدون اینکه چیزی بگم یه لبخند کوتاه و زورکی زدم.با همون لبخند بهش فهموندم از حرف زدن باهاش متنفرم.
    دوباره همه ساکت شدن.نمی دونم چرا جو اونجوری بود، انگار همه فقط منتظر بودن تا من حرف بزنم! مونده بودم مسعود چجور میزبانی ِ که خودش اصلا حرف نمی زنه.در کمال خونسردی داشت سیب پوست می کند و یه لحظه هم ازش چشم برنمی داشت.
    آقای صفایی – آقا بهراد، الان شما بیشتر روی چجور پرونده هایی کار می کنید؟
    - همه جور پرونده ای هست؛ قتل، کلاهبرداری...ولی در کل بیشتر پرونده هایی که به ما ارجاع میدن موضوعشون قراردادهاست.
    کیوان خیلی کوتاه خندید و با تمسخر گفت : به تو پرونده ی قتل هم میدن؟! این پرونده ها در حد تو نیست.
    - خیلی چیزا در حد من نیست،مثل حرف زدن با تو!
    مسعود تا چند ثانیه داشت به این حرف می خندید.
    آقای صفایی بهم لبخندی زد و گفت : کیوان خیلی شوخ طبعِ...
    مسعود گفت : نه آقای صفایی، نقلِ این حرفا نیست...(با انگشت به سرش اشاره کرد ) مشکل جای دیگه ست.
    کیوان – دایی کلا از من خوشش نمیاد.
    مسعود – ذهنمو خوندی؟!
    کیوان – نیازی به خوندن ذهن نیست، کاملا مشخصه.
    مسعود – اگه واقعا اینجوری فکر می کنی ، من نمی تونم نظرتو تغییر بدم.
    عمو محمد – این مسعود ِ ما یه کم زبونش تنده ولی در کل خیلی مهربونه.
    مسعود با لحن خشک و مسخره ای رو به آقای صفایی گفت : آره من خیلی مهربونم.از قیافم هم معلومه.
    عمه مریم – علاج این تندی اخلاق مسعود فقط یه چیزه.
    مسعود – آره، علاجش مرگه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. #82
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    عمه مریم با توپ و تشر گفت : زبونتو گاز بگیر بچه! منظورم این بود که باید زن بگیری.
    مسعود – تا بهراد زن نگیره منم نمی گیرم.
    - اتفاقا منم همیشه به همه میگم تا مسعود زن نگیره منم نمی گیرم.
    عمو محمد – شما دو تا ، تا آخر عمرتون به خاطر همدیگه می خواید عزب بمونید؟!
    قبل از اینکه من و مسعود جوابی بدیم صدای زنگ در به گوش رسید.مسعود بلند شد و رفت تا درو باز کنه.خیلی زود برگشت و گفت : نسترنه.
    از شنیدن اون خبر خیلی ناراحت شدم اما کمی خیالم راحت بود.از وقتی که نسترن و علیرضا عقد کرده بودن، کمتر به من می پرید!
    چند ثانیه بعد نسترن اومد و از همون لحظه ی اول شروع کرد به مزه پروندن...
    نسترن – سلام به همگی، خاندایی گرامی،زندایی جان، خاله ی گلم،آقای صفایی و خانوم گلش، شیدا جون و دایی مسعود خوشگلم که بد مدل نگاه می کنه.
    مطمئنم قیافه ی من و مسعود توی اون لحظه خیلی دیدنی شده بود.مثل این بود که یه جک بی مزه ی در حد اعلا برامون تعریف کرده باشن، مسعود که کاملا خنثی بود.اصلا بچه م شکه شده بود.
    کیوان – ما هم که بوقیم!
    نسترن – نه عزیزم، بزرگتر ها در اولویتن.
    نسترن نیم نگاهی به من انداخت و رفت کنار عمه مریم نشست، بعد خطاب به مسعود گفت : سلام دایی جون،خیلی مخلصیم...شما کجایین قربان؟!!...(با چشم اشاره ای به من کرد)... با از ما بهترون می گردین دیگه تحویل نمی گیرین!
    مسعود بی توجه به حرفای نسترن، خیلی خشک و خالی گفت : علیک سلام.
    آقای صفایی – خب آقا بهراد، از شوخی گذشته شما واقعا قصد ندارید سر و سامون بگیرین؟
    - نه، من فکر می کنم شرایطشو ندارم.
    عمو محمد – اتفاقا الان بهترین موقعشه چون هم کار داری هم خونه.
    - من اگه شرایطش رو هم داشته باشم همچین اشتباهی نمی کنم.
    آقای صفایی – چرا؟
    لبخندی زدم و گفتم : چرا وقتی می تونم دخترهای زیادی رو شاد و راضی نگه دارم،صرفا یه دختر رو بدبخت و سیاه روز کنم؟
    خودمم می دونستم تفحه ای نیستم اما اون لحظه لازم بود اینو بگم.دوست داشتم نسترن و کیوان متوجه بشن که چه اشتباهی کردن...حسابی دلم خنک شد و کیف کردم.آقای صفایی هم دیگه چیزی نگفت...فک کنم قانع شد!
    این وسط کیوان نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت : بهراد جان شرمنده که اینو میگم ولی فکر نمی کنم حتی یه دختر هم وجود داشته باشه که بخواد با تو زندگی کنه، چه برسه به چند تا دختر!
    - کیوان جان باید بهت بگم که تو هنوز منو نشناختی...من که هیچی، خودت هم نشناختی! امام علی میگه کسی که به خودش جاهله به دیگران جاهل تره.با این تفاسیر بهتره در مورد دیگران قضاوت نکنی.
    عمه مریم – بچه ها انقدر با هم بحث نکنید، یه امشبو بذارید با اعصاب راحت سر کنیم.
    - باور کنید من متنفرم از اینکه با کیوان حرف بزنم...واقعا نمی دونم چه اصراری داره با من بحث کنه!
    کیوان از کوره در رفت و گفت : فکر کردی من خیلی خوشم میاد؟
    - ظاهرا که اینطور به نظر می رسه!
    مسعود – بهراد، پاشو برو تو آشپزخونه یه سر به غذاها بزن.
    با این حرف مسعود بی درنگ بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و تونستم نفس راحتی بکشم.واقعا جو مسخره ای بود.من نمی دونم اینا از این بحث های الکی می خوان به کجا برسن!
    یه سیگار روشن کردم تا اعصابم آروم بشه.با اینکه سر زدن به غذاها بهونه بود اما بهشون نگاهی انداختم.تقریبا همشون آماده بودن.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  3. #83
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    چند لحظه بعد مسعود هم اومد توی آشپزخونه.
    - کاش نمی گفتی من بیام.
    مسعود – سخت نگیر.کیوان همیشه حرف مفت می زنه، این که دیگه اعصاب خردی نداره.
    - زودتر شام رو ردیف کن من برم.
    مسعود – باشه، چند دقیقه صبر کنی آماده ست.
    مسعود مشغول آماده کردن ظرف ها شد.منم کنار اجاق وایساده بودم و هر از گاهی با قاشق قرمه سبزی رو هم می زدم.
    مسعود - از سورن چه خبر؟
    - خوبه...
    همینطور که داشتم غذا رو هم می زدم یهو یه خرده از خاک سیگارم افتاد توی قرمه سبزی.تا به خودم جنبیدم و خواستم درش بیارم قاطی غذا شد.منم ترجیح دادم صداشو درنیارم.اما برای یه لحظه حواسم پرت شد و دستم لرزید ، کل ِ سیگارم افتاد توی قابلمه!
    فوری زیرشو خاموش کردم.دیگه نمیشد چیزی نگم، با کلی استرس گفتم : مسعود، گند زدم به غذات.
    مسعود – چی شد؟ چی کار کردی؟
    - سیگارم افتاد توی قرمه سبزی!
    مسعود اومد کنار اجاق و گفت : خاک بر سرت! حالا بگرد پیداش کن تا آبروم نرفته.
    دو تایی با قاشق و ملاقه افتادیم به جون ِ غذا و بعد چند دقیقه فقط تونستیم ته ِ سیگاره رو از قرمه سبزی بکشیم بیرون، بقیه ش توی غذا حل شده بود! یه کم ازش چشیدیم، دیدیم طعم خاصی نمیده.مهم هم همون ته سیگار بود که ازش کشیدیم بیرون.البته من شانس اوردم مسعود اون قابلمه رو نکوبید توی کله م! اگه پیداش نمی کردیم حتما این کارو می کرد چون حین ِ گشتن هی تهدید می کرد که " می کشمت" و " تیکه تیکه ت می کنم".خلاصه خدا بهم رحم کرد!
    قصد داشتم بعد از شام خیلی زود برگردم خونه اما وقتی دیدم همه به شیوه ای کاملا حرفه ای خودشونو برای شستن ظرف ها کنار کشیدن، دلم نیومد مسعودو با اون همه ظرف تنها بذارم.
    اول مسعود یه سری از ظرف ها رو شست، وقتی خسته شد رو صندلی نشست و شروع کرد به سیگارکشیدن.کلا مسعود کم سیگار می کشه،فقط بعضی وقتا که خیلی خسته یا عصبی ِ.به محض نشستن مسعود رفتم و برای شستن ظرف ها دست به کار شدم.
    - مسعود، من هنوز حکمت این مهمونی دادن های تو رو درک نکردم!
    مسعود – وقتی ده بار میری خونه ی طرف، حداقل باید یه بار هم مهمونش کنی دیگه.
    - خب نرو عزیز ِمن.مگه مجبوری؟! مثه من خودتو خلاص کن.
    مسعود – وضعیت تو با من فرق داره.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. #84
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    ای بابا...چند بار که نری خونه شون فراموشت می کنن.زیاد هم کار سختی نیست.
    همین لحظه نامزد ِ کیوان اومد توی آشپزخونه و گفت : اجازه بدین منم کمکتون کنم....
    مسعود – نه، دستت درد نکنه.بهراد هست، بعدم دیگه چیز زیادی نمونده.
    شیدا – آخه اینجوری که بده.
    مسعود – نه بابا...چه بدی ای داره؟... مهمون که نباید ظرف بشوره.
    شیدا – پس چرا آقا بهراد دارن می شورن؟
    مسعود –بهراد که مهمون نیست.
    - من اینجا حق ِ آب و گل دارم.
    شیدا – به هر حال اگه کاری هست بگین من انجام میدم.
    - خیلی ممنون، شما بفرمایید.
    کاملا مشخص بود که از یه چیزی ناراحته.لازم نبود برای فهمیدن این موضوع بهش خیره شم چون با یه نگاه هم میشد فهمید.
    مسعود – ناراحتی... چیزی شده؟ کیوان چیزی گفته؟
    سرشو پایین انداخت : نه، چیزی که نشده...فقط امروز یه کم با هم حرف مون شد.
    مسعود – کیوان حرف مفت زیاد می زنه.این جور وقتا محکم بزن تو دهنش خفه شه.
    یه کم خندید و گفت : بله، از این به بعد همین کارو می کنم.
    مسعود – در کل اگه مشکلی بود به من بگو.کیوان زبون ِ منو بهتر می فهمه.
    شیدا – چشم.با اجازه...
    هنوز از آشپزخونه بیرون نرفته بود که گفتم : شیدا خانوم، کیوان سوژه ی خنده ی ما بود، تو رو خدا مواظبش باشین.
    توقع داشتم حداقل یه کوچولو از این حرفم ناراحت بشه اما برعکس این بار بلندتر خندید و گفت : بله، حتما.
    حوالی ساعت نه و نیم شب بود که از خونه ی مسعود زدم بیرون.با اینکه هنوز سر شب بود اما خیلی خسته بودم.دوست داشتم زودتر برسم خونه و بخوابم.
    وارد خیابون مون که شدم، دختر همسایه رو دیدم که داشت کنار ریل راه آهن راه می رفت...تک و تنها! برام عجیب بود که چطور پدر و مادرش اجازه میدن این موقع شب تنها توی کوچه قدم بزنه.سرش پایین بود و داشت راه خودشو می رفت.اصلا هم متوجه من نشد.به غیر از من و اون کس دیگه ای توی خیابون نبود.با اینکه به من ربطی نداشت ولی نگران بودم اون وقت ِ شب براش اتفاقی بیفته.ولی در هر صورت کاری از دستم برنمیومد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  5. #85
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    کوچه مثل همیشه سوت و کور بود.کلید انداختم و وارد خونه شدم.خوشحال بودم از اینکه مجبور نیستم شام درست کنم و مستقیم می تونم برم بخوابم.زود لباس هامو عوض کردم و اومدم توی پذیرایی جلوی تلویزیون دراز کشیدم.کلا علاقه ای ندارم توی اتاق بخوابم، مخصوصا بعد از اتفاقاتی که توی اون چند ماه اخیر افتاده بود.
    تلویزیون رو روشن کردم. برام مهم نبود چی پخش می کنه، فقط می خواستم وقتی دارم می خوابم یه صدا غیر از تق تق در و دیوارها بشنوم! انقدر خسته بودم که نیازی نبود برای خوابیدن تلاشی بکنم.چشمامو بسته بودم و کم کم داشت خوابم می برد که احساس کردم هوای اتاق به طرز محسوسی سرد شد.پایین اومدن دمای اتاق به قدری ناگهانی بود که به هیچ وجه احتمال نمی دادم طبیعی باشه.
    سر جام نشستم و دور و برمو نگاه کردم.کسی اونجا نبود...یا لااقل من کسی رو نمی دیدم! چند ثانیه نشستم اما اتفاق خاصی نیفتاد.خواستم دوباره دراز بکشم ، هنوز سرمو روی بالش نذاشته بود که شنیدم سورن منو صدا زد. با شنیدن صدای سورن فورا از جام بلند شدم.شک نداشتم که اون صدا، صدای سورن ِ.کاملا واضح بود.
    صدا از اتاق خواب بود.اما احمقانه به نظر می رسید که سورن بدون اطلاع من وارد خونه شده باشه ! به هر حال باید می رفتم و یه نگاهی می نداختم.با شک و تردید جلو رفتم و در اتاقو باز کردم.یکی دو بار سورنو صدا زدم اما توی اتاق خواب نبود.وارد اتاق شدم و همه جاشو نگاه کردم.
    به خودم قبولوندم که خیالاتی شدم.نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم برگردم سر جام و بخوابم که یهو صدای بسته شدن ِ در اتاق رو از پشت سرم شنیدم.حسابی از اون صدا جا خوردم و به سمت در چرخیدم.همین لحظه دوباره شنیدم که سورن منو صدا زد.این بار صدا از پشت در شنیده میشد.لحن صدا کاملا عادی بود و این بیشتر باعث میشد که فکر کنم سورن داره باهام شوخی می کنه.
    به طرف در اتاق رفتم و بازش کردم.وقتی دیدم پشت در کسی نیست و تمام در و پنجره ها بسته اند حسابی ترسیدم.انگار واقعا یه خبرایی بود.فورا به سمت پذیرایی رفتم و اونجا رو هم نگاه کردم اما سورن رو ندیدم.تا به خودم اومدم برای سومین بار صدای سورن رو شنیدم اما این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت.صدا از اتاق مشخصی به گوش نمی رسید.انگار تمام در و دیوارهای خونه با صدای سورن داشتن منو اسم منو صدا می زدن!
    اما چه لزومی داشت که این صداها دقیقا مشابه صدای سورن باشن؟! حدس زدم این صداها یه نشونه باشن برای اینکه به من بفهمونن سورن توی دردسر افتاده.
    سریع رفتم سراغ موبایلمو شماره ی سورن رو گرفتم.منتظر شدم تا جواب بده اما خبری نشد.نمی تونستم بی خیال قضیه بشم.زود رفتم توی اتاق تا آماده شم.
    دو دقیقه ای آماده شدم و از خونه اومدم بیرون.توی راه مدام شماره ی سورن رو می گرفتم و هر بار که جواب نمی داد بدتر اعصابم خرد میشد.نزدیکای خونه ی سورن بودم که تصمیم گرفتم قبل از رسیدن، به مسعود هم خبر بدم.زود شماره شو گرفتم...
    مسعود گوشی رو برداشت و با بی حوصلگی گفت : چیه؟!
    - الو، مسعود من دارم میرم خونه ی سورن.فک کنم یه اتفاقی براش افتاده!
    مسعود – خب که چی؟
    - برات مهم نیست؟! شاید چیزیش شده باشه!
    مسعود – لابد مثه اون دفعه خوابیده.من که حوصله ندارم تا اونجا بیام.بعدم اگه بیام و ببینم اون خوابه و تو الکی منو تا اونجا کشوندی اونوقت ِ که با کمربند میفتم به جون جفتتون! بی خیال ِ من شو.
    دیگه چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم.از قرار معلوم مسعود خیال ِ اومدن نداشت.خیلی زود رسیدم در خونه ی سورن.دو سه بار زنگ زدم اما جوابی نشنیدم.کم کم داشتم برای بالا رفتن از دیوار نقشه می کشیدم که از پشت آیفون گفت : کیه؟
    - باز کن، بهرادم.
    درو باز کرد و وارد حیاط شدم.سورن جلوی در خونه منتظرم بود.
    - مسخره، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!
    سورن – صدای زنگشو می شنیدم اما هر چی گشتم پیداش نکردم.
    با هم وارد خونه شدیم.چون بیشتر راه رو دویده بودم شدیدا گرمم شده بود و عرق کرده بودم.
    - فکر کردم جَوون مرگ شدی رفت!
    سورن – چرا به خونه زنگ نزدی؟
    - فرقی نداشت...به خاطر اتفاقی که توی خونه افتاد اگه جواب هم می دادی من بازم میومدم.
    سورن – چه اتفاقی؟
    - هیچی، مهم نیست.
    سورن – باشه... بیا بریم توی اتاق خواب، اونجا حرف بزنیم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. #86
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )


    رفتیم توی اتاق و من فورا روی تخت ولو شدم.سورن هم کنارم نشست.حس می کردم یه خرده ناراحته.از اون لبخندهای شیطنت آمیز همیشگیش خبری نبود.
    - پکری؟
    سورن – نه، فقط خستم.
    - واقعا؟!
    سورن – آره...
    - داشتم میومدم اینجا به مسعود هم زنگ زدم بیاد.حالا خوب شد قبول نکرد وگرنه به گفته ی خودش با کمربند میفتاد به جون مون.
    سورن – مسعود فقط تهدید می کنه.من عملا هیچ وقت ندیدم تو رو بزنه.
    - بازم جای شکرش باقیه.اگه یه روز مسعود هوس کنه منو بزنه شک نکن مرگم حتمی ِ چون عقده های این چند سالو روم خالی می کنه!
    سورن – مطمئن باش تو همچین روزی رو نمی بینی.
    بلند شدم تا کاپشن مو دربیارم.به محض دراوردن کاپشن متوجه سرمای هوای اتاق شدم.نگاهی به بخاری انداختم و دیدم خاموشه.حدس زدم علت سردی هوا همین باشه.کاپشن مو انداختم گوشه ی اتاق و یه قدم جلو رفتم.دقیقا رو به روی آینه قدی وایساده بودم.توی آینه به هیکل خودم نگاهی انداختم...
    - من چند سال پیش عین یابو بودم.خدا رو شکر وزنم کم شد وگرنه تا الان حتما خودکشی کرده بودم.
    سورن چیزی نگفت.دیگه داشتم مطمئن میشدم که خیلی خسته ست.با خودم گفتم پنج دقیقه ی دیگه می مونم بعد میرم.
    - تو نظری نداری؟
    سورن – نه... .صاحبخونه م داشت می گفت که پسر یکی از فامیل هاش چند سالی ِ که گم شده.
    - چقدر بد.
    سورن – اوهوم، بعضی وقتا پیش میاد دیگه...یه نفر برای همیشه مفقود الاثر میشه.
    - آره...تراژدی انسانی...
    به سمت سورن چرخیدم و گفتم : مشخصه تو خیلی خوابت میاد، منم خستم...دیگه برم که تو هم بخوابی.
    از جاش بلند شد و جلوم وایساد.لبخندی زد و گفت : نه، زیاد هم خوابم نمیاد.چند دقیقه دیگه بمون.
    سورن دستاشو روی شونه های من گذاشت.دوباره به سمت آینه چرخیدم که یه آن با دیدن اون صحنه شوکه شدم...با اینکه فشار دست های سورنو روی شونه هام احساس می کردم اما تصویرشو توی آینه نمی دیدم! قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم ، منو محکم به سمت آینه هُل داد.سرم با شدت به آینه برخورد کرد و آینه در جا تیکه تیکه شد.بی اختیار روی زمین نشستم و خون روی صورتم جاری شد.زخم سرم بدجوری می سوخت، حس می کردم تیکه های آینه توش گیر کردن.
    نمی دونستم کسی که منو هُل داده سورن ِ یا نه! انقدر شوکه بودم که هیچی به ذهنم نمی رسید.حسابی ترسیده بودم.دوست داشتم از اون وضعیت فرار کنم اما نمی دونستم چجوری.
    سورن دستمو محکم کشید و از جام بلندم کرد.خیلی بی خیال به نظر می رسید.سعی کردم دستمو از دستش جدا کنم و برای یه لحظه هم موفق شدم.خواستم از دستش فرار کنم اما همین که از اتاق بیرون اومدم و وارد راهرو شدم، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به دیوار کوبید.درد توی تمام بدنم پیچید.بیشتر از همه سرم آسیب دیده بود.دیگه نمی تونستم بشینم.هر چی می گذشت بی رمق تر می شدم.
    هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم نمی تونستم باور کنم اون، کسی غیر از سورن ِ! اگه موجود دیگه ای بود حتما تا اون لحظه شمایل واقعی خودشو نشون میداد.
    یکی دو دقیقه ای میشد که روی زمین افتاده بودم.امیدوار بودم سورن مثل اولش بشه اما هر چی می گذشت رفتارش خشن تر از قبل میشد.چند لحظه بعد دوباره اومد سراغم.دست چپمو گرفت و شروع به کشیدن ِ من روی زمین کرد.هیچ کاری از دستم برنمیومد.فقط به زور می تونستم اون یکی دستمو خیلی آروم حرکت بدم.
    با التماس گفتم : سورن، این منم...بهراد...
    سورن با خونسردی گفت : ســـیســــ سـاکت.
    کمی بعد وارد حموم شدیم.سورن دست منو ول کرد و رفت سر وقت شیر آب.بعد از باز کردن شیر دوباره اومد سراغم.خیلی راحت منو بلند کرد و توی وان گذاشت.شکی نبود که یکی سورن رو وادار کرده چنین کارایی بکنه...درسته سورن همیشه از من قوی تر بوده اما چیزی که می دیدم خیلی فراتر از قدرت سورن بود.همش با خودم می گفتم سورن هیچ وقت راضی نمیشه همچین بلایی سر من بیاره...حتما کسی مجبورش کرده.فقط امیدوارم بودم زودتر به حالت اولش بگرده.
    سورن دستای منو محکم گرفته بود و کمی از وزنش رو روی من انداخته بود تا حرکت نکنم...هر چند اگه این کارو نمی کرد باز هم من نمی تونستم حرکت کنم! آب هر لحظه بالاتر میومد تا اینکه کاملا رومو پوشوند.رنگ آب به خاطر خونی که از سرم میومد صورتی و قرمز شده بود.من که تا اون لحظه سعی کرده بودم نفسمو حبس کنم دیگه نتونستم دووم بیارم و همین لحظه آب وارد بینی و ریه هام شد.
    با وجود خونی که توی آب پخش شده بود می تونستم صورت سورن رو ببینم.باز هم بی خیال و بی احساس به نظر می رسید.حس می کردم کارم تمومه...چند ثانیه ای میشد که دیگه نمی تونستم نفس بکشم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  7. #87
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن بی توجه به من از حموم بیرون رفت.فرصت خوبی برای بیرون اومدن از آب بود اما نزدیک به دو دقیقه بود که زیر ِ آب بودم و با ضربه ای هم که به سرم خورده بود اصلا نمی تونستم تکون بخورم.فکر کنم به خاطر همین بود که سورن بی خیالم شد!
    کم کم احساس کردم چشمام دارن سیاهی میرن.حسابی کلافه بودم،شدیدا احساس خفگی می کردم و با هر بار تنفس آب بیشتری وارد ریه م میشد...به هیچ وجه نمی تونستم جلوی این حالت رو بگیرم.تمام امیدمو برای نجات از دست داده بودم.
    چند لحظه بعد صدای بَمی به گوشم رسید.انگار که یه جسم خیلی سنگین از ارتفاع روی زمین افتاد.بعد شنیدم درِ یکی از اتاق ها با شدت به هم کوبید و یه نفر با قدم های بلند و سنگین شروع به دویدن کرد.صداها اونقدر بلند بودن که به راحتی شنیده می شدن.لحظه ای بعد صدای زنگ درو شنیدم...صدای زنگ دو سه بار توی خونه پیچید.آرزو می کردم مسعود پشت در باشه،در غیر این صورت کارم تموم بود.
    دوست داشتم بدونم بیرون چه خبره و سورن در چه حاله،مدتی میشد که صدایی ازش نمی شنیدم.حس می کردم اون بیرون داره اتفاق بدی میفته.دلم نمی خواست بعد از من نوبت به سورن برسه و بلایی سرش بیارن.
    توی اون چند ثانیه هزار تا فکر ناجور از ذهنم گذشت.صدایی از بیرون شنیده نمیشد.از صدای زنگ خبری نبود.دیگه سردی آب رو هم حس نمی کردم.برخلاف احساس سنگینی ای که چند لحظه قبل داشتم، احساس سبکی می کردم.با اینکه چشمام بسته بودن اما نور شدیدی رو روی صورتم حس می کردم.
    اون نور چند ثانیه بیشتر دَووم نیورد و زود از بین رفت.می تونستم صدای آبی که از وان روی زمین می ریزه رو بشنوم.ثانیه ای بعد صدای در ِ ورودی و بعد صدای مسعود رو شنیدم که داشت با یه نفر حرف میزد.صداهاشون اصلا واضح نبود ولی مشخص بود که هنوز متوجه وضعیت ِ من و سورن نشدن.
    دیگه چیزی رو حس نمی کردم، فقط صداها رو خیلی ضعیف می شنیدم.با اینکه می دونستم مسعود بزودی متوجه وضعیت میشه اما باز هم امیدی به نجات نداشتم.
    همین لحظه مسعود و کسی که همراهش بود شروع کردن به صدا زدن ِ ما و ظرف ِ مدتی کوتاهی خودشونو به من رسوندن.وقتی منو از آب بیرون کشیدن خیلی دوست داشتم یه نفس عمیق بکشم ولی توانشو نداشتم.فشار زیادی رو روی قفسه ی سینه م حس می کردم، مثل این بود که یه نفر روش نشسته باشه.به سختی و بریده بریده نفس می کشیدم.
    مسعود کنار من نشست و چند بار صدام زد.خیلی دلم می خواست جواب بدم یا حداقل بهشون بگم برن دنبال سورن ببینن چش شده ولی حیف...
    کسی که همراه مسعود بود گفت : فک کنم باید بریم بیمارستان.
    وقتی حرف زد فهمیدم سامان، برادر ِ سورن.حتما به خاطر سامان انقدر بی سر و صدا وارد خونه شدن ، چون کلید خونه ی سورنو داره.
    مسعود – آره...سورن کجاست؟
    سامان جوابی نداد، فقط صدای قدم هاشو شنیدم که از حموم بیرون رفت.
    مسعود با حرص نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: اینجا بمب منفجر شده؟!
    به محض تموم شدن ِ جمله ش، سامان با نگرانی صداش کرد.مسعود هم فورا از حموم بیرون رفت.دیگه داشتم سکته می کردم...می خواستم بدونم برای سورن چه اتفاقی افتاده.صدای مسعود و سامان رو خیلی گنگ می شنیدم.اصلا نمیشد تشخیص داد که دارن چی میگن.
    تمام حواسم به صدای مسعود و سامان بود که احساس کردم دمای هوا خیلی ناگهانی پایین اومد.عبور جریان هوای سرد رو روی صورتم حس می کردم.می دونستم که این سرد شدن ِ هوا نشونه ی خوبی نیست.
    یه صدای خیلی ضعیف توجه مو جلب کرد.اونقدر آروم بود که نمی تونستم بفهمم صدای چیه.هر چقدر می گذشت صدا قوی تر میشد تا اینکه متوجه شدم صدایی ِ پچ پچ ِ.توی اون چند ثانیه ای که مسعود از حموم بیرون رفته بود صدایی که شبیه به راه رفتن باشه نشنیده بودم اما اون لحظه حس می کردم چند نفر توی حموم، دور و ورم اند و دارن با هم پچ پچ می کنن.بین اون زمزمه ها می تونستم صدای خنده های ریز و شیطنت آمیز رو هم بشنوم.انگار داشتن به وضعیت من می خندیدن و مسخرم می کردن.
    بدجوری ترسیده بودم.هیچ راهی برای فرار از اون وضع نداشتم.سعی کردم چشمامو باز کنم و ببینم دور و ورم چه خبره.با هر بدبختی ای که بود بلاخره موفق شدم.رو به رو و اطرافم اشباح سیاه رنگی رو می دیدم که کنار دیوار وایساده بودن و با هم خیلی آروم حرف می زدن.چشمام همه چیزو تار می دیدن و نمی تونستم چهره هاشونو خوب ببینم.
    ترجیح دادم چشمامو بسته نگه دارم و اون افرادو نبینم...دیدنشون بدتر منو می ترسوند.
    کمی بعد دوباره مسعود برگشت پیش ِ من.حدس می زدم کسایی که توی حموم بودن از اونجا رفته باشن، در غیر این صورت حتما مسعود یه عکس العملی نشون میداد.این یه کم خیالمو راحت می کرد.
    مسعود با صدایی نگران به سامان گفت : بدو زنگ بزن اورژانس بگو دو تا مصدوم داریم، آمبولانس بفرسفتن.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. #88
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    دور و برم پر از صدای زمزمه بود.انگار کلی آدم داشتن خیلی آروم با هم پچ پچ می کردن.صداشون خیلی ضعیف بود جوری که اصلا برام مفهوم نبود چی میگن.اما می دونستم که تعدادشون زیاده.سعی کردم چشمامو باز کنم و سر جام بشینم.برخلاف چیزی که فکر می کردم خیلی راحت تونستم بشینم.حس می کردم وزنم نصف شده! به شدت احساس سبکی می کردم ،در عین حال هیچ دردی رو هم حس نمی کردم.
    نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم.توی بیمارستان بودیم و به غیر از مسعود کسی توی اتاق نبود که اونم روی صندلی نشسته بود و سرشو روی تخت گذاشته بود.همچنان داشتم اون زمزمه ها رو می شنیدم اما نمی دونستم منبع ِ صدا کجاست.
    همین لحظه مسعود متوجه من شد و سرشو از روی تخت برداشت.خیلی خسته به نظر می رسید.چشماش قرمز شده بودن اما خوشبختانه این بار به خاطر خستگی بود نه عصبانیت! دستی به موهاش کشید و گفت : شما دو تا آخرش منو روانی می کنید...جریان چی بود؟!
    اون لحظه به هیچ وجه متوجه حرف های مسعود نشدم.یهو بی دلیل شروع کردم به خندیدن.اولش آروم می خندیدم اما هر لحظه خنده هام شدیدتر میشدن...از اون خنده های وحشتناک!! حس می کردم یه جوک ِ خیلی خنده دار برام تعریف کردن.صدای اون پچ پچ ها هنوز توی گوشم بود.مسعود با نگرانی و تعجب بهم نگاه می کرد...بیچاره گیج شده بود، نمی دونست برای چی دارم می خندم...حتی خودمم نمی دونم ولی اون لحظه انگار می دونستم.
    مسعود با التماس گفت : بهراد تو رو خدا نخند!
    صداها کم کم به پژواکی آهسته تبدیل شدن و از بین رفتن...من هم دیگه نمی خندیدم.تازه همه چیز داشت یادم میومد.بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : سورن چطوره؟!
    مسعود – خوبه...مطمئنا حالش از تو بهتره! سرش شکسته.
    - دروغ که نمیگی؟
    مسعود – نه.
    - خدا رو شکر.
    مسعود – بهراد، وضعیتت جدا نگران کننده شده! باید این جن گیری لعنتی رو بذاری کنار.
    بعد زیر لب با لحن تهدیدآمیزی گفت : اگه من اون جنی که به تو گفته این کاره بشی رو ببینم...!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  9. #89
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن نگفت چه اتفاقی افتاده؟!
    مسعود – نه، به هوش اومد ولی حال خوبی واسه حرف زدن نداشت. حالا تو بگو چی شده.
    ترجیح دادم تا قبل از حرف زدن با سورن، در مورد جزئیات ماجرا چیزی به مسعود نگم.
    - دقیق نمی دونم...ینی همه چی برام گنگه.فقط یادمه یه چیزی محکم خرد تو سرم.
    مسعود - مطمئنی داری راست میگی؟
    - آره!
    مسعود – اونجور که من دیدم آینه شکسته بود، خونی هم بود...از قرار معلوم از زخم سر تو هم یه سری خرده های ریز ِ آینه دراوردن،یعنی یه نفر تو رو هُل داده توی آینه.طبیعتا باید تصویر ِ طرفو توی آینه دیده باشی دیگه!...
    - نمی دونم...باور کن یادم نمیاد.
    مسعود – باشه...باور کردم.ولی سعی کن زودتر یادت بیاد!
    - ساعت چنده ؟
    مسعود – یک - یک و نیم...
    - من باید برم خونه.
    مسعود – تا صبح که اصلا راه نداره.
    - ولی من میرم.
    خواستم از تخت پایین بیام که مسعود جلومو گرفت.
    مسعود – کجا ؟! گفتن باید تا صبح بمونی.بعدم با این لباس ها می خوای بری؟!
    - اصلا برام مهم نیست.من باید امشب برم خونه، فردا هم برم سر کار.
    مسعود – گیر عجب خری افتادم! حالا یه روز نرو سر کار، میمیری؟
    - به خدا معظمی اخراجم می کنه.همینجوریش هم دنبال بهونه ست.
    مسعود – گور پدرش، یه کار دیگه گیر میاری...
    - گفتنش برای تو راحته...
    مسعود – بهراد بی خیال شو، به خدا اخراجت نمی کنه.
    نمی دونم چرا داشت اشکم درمیومد.اصلا روی احساساتم کنترل نداشتم.کم مونده بود بزنم زیر گریه!
    - نه، من حتما باید برم...
    مسعود – ای خدا!...باشه، قبول.ولی باید صبر کنی من برم برات لباس بیارم.می تونی تا اون موقع تحمل کنی؟!
    - آره...باشه.مسعود، نری منو قال بزاری!
    مسعود – نه، خیالت راحت.همین جا باش تا من بیام.
    تا برگشتن مسعود نیم ساعتی طول کشید.حوالی ساعت دو و نیم نصفه شب بود که از بیمارستان بیرون اومدیم.مسعود اصرار داشت بریم خونه ی خودش اما من قبول نکردم.مسعود هم که دید حریف من نمیشه مجبور شد شب رو پیشم بمونه...البته کلی هم بهم غُر زد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. #90
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.ساعت از هفت گذشته بود.قبل از اینکه مسعود شاکی بشه موبایلمو خفه کردم و بلند شدم تا آماده ی رفتن بشم.
    آبی به صورتم زدم و سریع آماده شدم.می خواستم باند ِ سرمو بِکنم اما وقتی نیم نگاهی به زخم سرم انداختم پشیمون شدم، ظاهرش چندان خوشایند نبود.
    قبل از اینکه از خونه بیرون برم رفتم بالای سر مسعود، توی پذیرایی.
    زدم بهش و گفتم : مسعود، من دارم میرم سر کار.
    بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت : باشه... برو گورتو گم کن.
    - تو اینجا می مونی یا من کلیدو با خودم ببرم؟
    مسعود – نه، من یه ساعت دیگه می خوام برم شرکت.کلیدو ببر.
    کلیدها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.با بدبختی تونستم یه ماشین گیر بیارم و خودمو به دفتر برسونم.
    هنوز وارد ساختمون نشده بودم که دیدم ماشین سورن پیچید توی خیابون و خیلی زود جلوی دفتر نگه داشت.مطمئنا اونم مثل من از ترس اخراج شدن اومده بود.در کل فکر نمی کردم بیاد و انتظار دیدنشو نداشتم.از ماشین پیاده شد و اومد سمت من.اونم مثل من سرش باندپیچی بود.جفت مون عین ِ احمق ها شده بودیم.
    بهش سلام کردم ، بدون اینکه جواب سلاممو بده با تعجب پرسید : تو دیگه از کجا پیدات شد؟
    - مثه خودت، اومدم سر کار.
    سورن – الانو نمیگم دیوونه، دیشبو میگم!
    - آهان...یهو بی مقدمه پرسیدی متوجه نشدم!
    همونطور که داشتیم از پله ها بالا می رفتیم گفتم : نگرانت شده بودم، حس می کردم اتفاق بدی افتاده.
    سورن – من موندم چرا هر جا بحث آش و لاش شدن و کتک خوردنه تو هم خودتو می رسونی! اگه می زدن می کشتنت مسعود منو تیکه تیکه می کرد!
    احساس کردم سورن از کاری که دیشب کرده خبر نداره...یا شاید هم واقعا اون یارو سورن نبوده! ازش پرسیدم : تو یادته چه اتفاقی افتاد؟
    سورن – آره، تا آخرین لحظه شو یادمه.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    با هم وارد دفتر شدیم و داشتیم می رفتیم سمت اتاق مون که آقای معظمی از اتاقش بیرون اومد.تا ما رو دید گفت : وایسید ببینم!
    بهش سلام کردیم، خیلی آروم جواب سلام مونو داد و اومد جلو.
    معظمی – چی شده؟ چرا این ریختی شدین؟!
    من و سورن جوابی ندادیم.
    معظمی - بذارین خودم حدس بزم؛ با چماق کوبیدین تو سر ِ همدیگه؟!
    سورن – نه آقای معظمی، یه اتفاقی افتاد که از کنترل ما خارج بود...متاسفانه.
    معظمی – حالا جفتی با این کله های باندپیچی اومدین اینجا منو حرص بدین؟ تشریف تونو ببرین خونه تون، میفتین رو دستم فردا باید جوابگو هر کسی بشم.
    با گفتن این جمله بلافاصله رفت توی اتاقش.
    سورن – منظور از "هر کسی" همون کس و ناکس بود دیگه؟
    - آره، فک کنم.
    سورن – الان ما باید بریم خونه؟
    - نه بابا چی چیو بریم خونه؟! دست مون انداخت.بریم خونه شاکی میشه.
    سورن – آره...منم حس می کنم مسخره مون کرد.
    وارد اتاق شدیم و روی مبل، کنار همدیگه نشستیم.
    از سورن پرسیدم : بگو ببینم دیشب چی شد؟ من دیگه واقعا دارم قاطی می کنم، خودمم نمی دونم چی به چیه!
    سورن – دیشب تقریبا ساعت هشت- هشت و نیم بود ، من داشتم یکی از این پرونده های کوفتی رو می خوندم.خونه کاملا توی سکوت بود که یه صدا از آشپزخونه شنیدم.از اتاق نیم نگاهی به آشپزخونه انداختم و دیدم یه نفر توی آشپزخونه ست...بهراد ، ینی قشـــنگ یارو رو دیدم ها ! اصن هیچ شکی توش نبود.هول شدم خواستم برم خفتـش کنم که یهو یه چیزی محکم خورد توی سرم.
    - خب، بعدش چی شد؟
    سورن – چی می خواستی بشه؟ من که همون لحظه عن شدم رو زمین، دیگه هیچی نفهمیدم.بعدش هم که بیدار شدم دیدم توی بیمارستانم و سامان هم بالای سرمه داره غر غر می کنه.
    - پس اونی که من دیدم تو نبودی... .وقتی من رسیدم خونه ی تو تقریبا ساعت نه و نیم بود.
    سورن – چی ؟ قضیه چیه؟! من متوجه نشدم.
    - ببین، من صدای تو رو توی خونه م شنیدم.یه لحظه فکر کردم اومدی توی خونه و من متوجه نشدم...وقتی دیدم تو نیستی فهمیدم اوضاع به هم ریخته.سریع اومدم سمت خونه ی تو.دقیق یادمه ساعت نزدیک ِ ده بود.تو اومدی و درو برام باز کردی.یه کم هم با هم حرف زدیم، بعد یهو تو ، یعنی اونی که عین تو بود منو هُل داد توی آینه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 9 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •