اول رفتیم خونه ی سورن تا وسایلشو برداره.قرار بود مسعود هم بیاد اونجا.معلوم بود هنوز نرسیده چون تا اون لحظه بهم زنگ نزده بود.
بعد از اینکه کار سورن تموم شد، پیاده راهی خونه ی من شدیم.توی کوچه سورن کوله پشتی شو به من داده بود و خودش داشت داخل کیفشو می گشت.کوله ش یه کم سنگین بود و داشت منو خسته می کرد...
- میگم بهتر نبود ماشینو می اوردیم؟!!
سورن – نه دیگه ، با ماشین مسعود تا قادی کلا میریم.بقیه ش هم که باید پیاده بریم...نیازی به ماشین نیست...اَه ، این لعنتی رو کجا گذاشتم!
- دنبال چی می گردی؟!
سورن – لاکم.
- می خوای لاک بزنی؟!
سورن – آره ، به نظرت عجیبه؟
- نه خب ولی اگه کسی غیر از تو این حرفو می زد حتما تعجب می کردم.
سورن – پیداش کردم.خیالم راحت شد...
- خدا رو شکر! حالا چه رنگی هست؟
سورن – مشکی.
خندیدم و گفتم : واقعا مردونه عمل کردی ها!
سورن – انقد امّل نباش! الان بیشتر پسرای مشهور لاک می زنن، مثلا...
سریع حرفشو قطع کردم : ببین اگه می خوای در مورد آدام لامبرت حرف بزنی من نمیام!
سورن – باشه بابا، چرا قاطی می کنی؟ در مورد اون نمی خواستم حرف بزنم!
- حالا هر کی...اصلا مهم نیست.مهم اینه که من نمی خوام بشنوم.
خیلی زود به خونه ی من رسیدیم.مسعود هنوز نیومده بود.وارد خونه که شدیم سورن رفت توی پذیرایی، منم رفتم سمت اتاق تا چند تیکه لباس برای خودم بردارم.
لباس ها رو از کشو بیرون اوردم و روی تخت انداختم.از داخل کمد کوله مو برداشتم و روی زمین ، کنار تخت نشستم تا لباس ها رو توی کوله بذارم.لباس ها رو با دقت تا کردم.زیپ کوله پشتی رو باز کردم و خواستم لباس ها رو توش بذارم که چشمم به یه شیء سفید رنگ ، کف ِ کوله افتاد.فکر کردم دستمال کاغذی ِ اما همین که برش داشتم متوجه شدم یه تیکه کاغذ ِ که مچاله شده.
بازش کردم.باورم نمیشد...یکی از دعاهای خودم بود! ولی اونجا چی کار می کرد؟!! اولشو خوندم...فهمیدم آیة الکرسیِ.هر چی فکر می کردم نمی دونستم چجوری از اونجا سر دراورده!مطمئن بودم که خودم اونجا نذاشتمش.
کاغذ رو صاف کردم و روش دقیق شدم.دیدم روی قسمت بالایی ِ دعا یه جای چسب هست.با دیدن اون جای چسب دیگه شک نداشتم این همون دعایی ِ که به دیوار خونه ی فرومند چسبوندم.با این فکر تمام بدنم داغ شد! احساس می کردم کارم تمومه مخصوصا اگه خود ِ شیطان بخواد از من انتقام بگیره.اما نه...اگه می خواست کاری کنه تا حالا کرده بود.اصلا همون شب می تونست کارمو تموم کنه.شاید هم این فقط یه هشدار باشه برای اینکه دست از جن گیری بردارم!...
می خواستم به مهراب زنگ بزنم اما احساس کردم فایده ای نداره.حتم داشتم اونم چیزی بیشتر از احتمالاتی که توی ذهن خودم بود نمی دونه.
اون تیکه کاغذ توی دستم بود و همچنان داشتم بهش نگاه می کردم که سورن صدام کرد و با شنیدن صداش، ناخودآگاه از جا پریدم.
کنار در اتاق ایستاده بود و با حالت مشکوکی به من نگاه می کرد...
سورن – چی کار می کنی؟!!
- هیچی...داشتم لباسامو جمع می کردم.
سورن همونجا نشست و آروم گفت : من یه صدای عجیبی شنیدم. فکر کردم تو هم متوجه شدی.
- نه من نشنیدم، چه صدایی؟!
گفت :" یه چیزی شبیه به..." و دیگه جمله شو ادامه نداد و ساکت شد.
- خب چی؟!
آروم گفت : ســیـس، گوش کن!
هر دو ساکت بودیم و داشتیم به محیط گوش می کردیم.اما من هــیچ صدایی نمی شنیدم! خونه توی سکوت مطلق بود...!
اولش فکر کردم سورن داره دستم می ندازه ولی به چهره ش نمی خورد و کاملا جدی به نظر می رسید.چند ثانیه بعد گفت : به نظرت صدای چیه؟
- من اصن صدایی نمی شنوم که بخوام نظر بدم!
سورن – شوخی می کنی؟!!
- معلومه که نه!... تو کم کم داری منو می ترسونی!
سورن – چطور نمی شنوی؟!
دوباره سعی کردم تمرکز کنم تا شاید بتونم اون صدا رو بشنوم اما بی فایده بود.همین لحظه صدای زنگ در رو شنیدیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)