دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 6 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #51
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    اول رفتیم خونه ی سورن تا وسایلشو برداره.قرار بود مسعود هم بیاد اونجا.معلوم بود هنوز نرسیده چون تا اون لحظه بهم زنگ نزده بود.
    بعد از اینکه کار سورن تموم شد، پیاده راهی خونه ی من شدیم.توی کوچه سورن کوله پشتی شو به من داده بود و خودش داشت داخل کیفشو می گشت.کوله ش یه کم سنگین بود و داشت منو خسته می کرد...
    - میگم بهتر نبود ماشینو می اوردیم؟!!
    سورن – نه دیگه ، با ماشین مسعود تا قادی کلا میریم.بقیه ش هم که باید پیاده بریم...نیازی به ماشین نیست...اَه ، این لعنتی رو کجا گذاشتم!
    - دنبال چی می گردی؟!
    سورن – لاکم.
    - می خوای لاک بزنی؟!
    سورن – آره ، به نظرت عجیبه؟
    - نه خب ولی اگه کسی غیر از تو این حرفو می زد حتما تعجب می کردم.
    سورن – پیداش کردم.خیالم راحت شد...
    - خدا رو شکر! حالا چه رنگی هست؟
    سورن – مشکی.
    خندیدم و گفتم : واقعا مردونه عمل کردی ها!
    سورن – انقد امّل نباش! الان بیشتر پسرای مشهور لاک می زنن، مثلا...
    سریع حرفشو قطع کردم : ببین اگه می خوای در مورد آدام لامبرت حرف بزنی من نمیام!
    سورن – باشه بابا، چرا قاطی می کنی؟ در مورد اون نمی خواستم حرف بزنم!
    - حالا هر کی...اصلا مهم نیست.مهم اینه که من نمی خوام بشنوم.
    خیلی زود به خونه ی من رسیدیم.مسعود هنوز نیومده بود.وارد خونه که شدیم سورن رفت توی پذیرایی، منم رفتم سمت اتاق تا چند تیکه لباس برای خودم بردارم.
    لباس ها رو از کشو بیرون اوردم و روی تخت انداختم.از داخل کمد کوله مو برداشتم و روی زمین ، کنار تخت نشستم تا لباس ها رو توی کوله بذارم.لباس ها رو با دقت تا کردم.زیپ کوله پشتی رو باز کردم و خواستم لباس ها رو توش بذارم که چشمم به یه شیء سفید رنگ ، کف ِ کوله افتاد.فکر کردم دستمال کاغذی ِ اما همین که برش داشتم متوجه شدم یه تیکه کاغذ ِ که مچاله شده.
    بازش کردم.باورم نمیشد...یکی از دعاهای خودم بود! ولی اونجا چی کار می کرد؟!! اولشو خوندم...فهمیدم آیة الکرسیِ.هر چی فکر می کردم نمی دونستم چجوری از اونجا سر دراورده!مطمئن بودم که خودم اونجا نذاشتمش.
    کاغذ رو صاف کردم و روش دقیق شدم.دیدم روی قسمت بالایی ِ دعا یه جای چسب هست.با دیدن اون جای چسب دیگه شک نداشتم این همون دعایی ِ که به دیوار خونه ی فرومند چسبوندم.با این فکر تمام بدنم داغ شد! احساس می کردم کارم تمومه مخصوصا اگه خود ِ شیطان بخواد از من انتقام بگیره.اما نه...اگه می خواست کاری کنه تا حالا کرده بود.اصلا همون شب می تونست کارمو تموم کنه.شاید هم این فقط یه هشدار باشه برای اینکه دست از جن گیری بردارم!...
    می خواستم به مهراب زنگ بزنم اما احساس کردم فایده ای نداره.حتم داشتم اونم چیزی بیشتر از احتمالاتی که توی ذهن خودم بود نمی دونه.
    اون تیکه کاغذ توی دستم بود و همچنان داشتم بهش نگاه می کردم که سورن صدام کرد و با شنیدن صداش، ناخودآگاه از جا پریدم.
    کنار در اتاق ایستاده بود و با حالت مشکوکی به من نگاه می کرد...
    سورن – چی کار می کنی؟!!
    - هیچی...داشتم لباسامو جمع می کردم.
    سورن همونجا نشست و آروم گفت : من یه صدای عجیبی شنیدم. فکر کردم تو هم متوجه شدی.
    - نه من نشنیدم، چه صدایی؟!
    گفت :" یه چیزی شبیه به..." و دیگه جمله شو ادامه نداد و ساکت شد.
    - خب چی؟!
    آروم گفت : ســیـس، گوش کن!
    هر دو ساکت بودیم و داشتیم به محیط گوش می کردیم.اما من هــیچ صدایی نمی شنیدم! خونه توی سکوت مطلق بود...!
    اولش فکر کردم سورن داره دستم می ندازه ولی به چهره ش نمی خورد و کاملا جدی به نظر می رسید.چند ثانیه بعد گفت : به نظرت صدای چیه؟
    - من اصن صدایی نمی شنوم که بخوام نظر بدم!
    سورن – شوخی می کنی؟!!
    - معلومه که نه!... تو کم کم داری منو می ترسونی!
    سورن – چطور نمی شنوی؟!
    دوباره سعی کردم تمرکز کنم تا شاید بتونم اون صدا رو بشنوم اما بی فایده بود.همین لحظه صدای زنگ در رو شنیدیم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  3. #52
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    از جام بلند شدم اما قبل از اینکه برم درو باز کنم دست سورن رو گرفتم و گفتم : تو برو توی پذیرایی، راجع به صدا هم به مسعود چیزی نگو، من بعدا حلش می کنم.
    سورن – باشه...ولی باور کن یه چیزی بود.
    - می دونم...
    با اینکه چیزی نشنیده بودم اما یه حسی بهم می گفت سورن داره راست میگه.اگه اتفاقی عجیب تر از این هم میفتاد دیگه تعجب نمی کردم!
    سریع رفتم و درو باز کردم.همونطور که حدس می زدم مسعود بود.با یه لبخند ملیح و یه جعبه شیرینی پشت در وایساده بود.
    مسعود – سلام، حاضرید؟
    - سلام...آره، شیرینی واسه چیه؟!
    مسعود – ماشین خریدم.
    - اِ ؟ مبارکه.حالا چی گرفتی؟
    مسعود از جلوی در کنار رفت و با دست به ماشینش اشاره کرد.همین که چشمم به ماشین افتاد خندم گرفت...
    - اگه سورن بفهمه خفه ت می کنه.
    مسعود – به نظر من که خوشش میاد.
    - آره حتما!!
    مسعود اومد تو و جعبه شیرینی رو محکم توی دستم گذاشت جوری که فکر کنم همشون نابود شدن! درو بستم و با هم رفتیم توی پذیرایی، پیش سورن.
    مسعود کنار سورن نشست.منم جعبه رو روی میز گذاشتم و از مسعود پرسیدم : اونوقت پژو رو چی کار کردی؟
    مسعود – ردش کردم رفت.به یکی از دوستام فروختمش.
    سورن – مگه ماشین گرفتی؟
    مسعود – آره.
    سورن – چی؟
    مسعود لبخندی زد و گفت : همونی که هم اسم خودته.
    سورن – جدی ؟!
    مسعود – آره.
    سورن چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت : مسعود آماده باش می خوام یکی بخوابونم زیر گوشِت.تو از قصد این کارو کردی!
    مسعود – نه به جان ِ تو، از مدلش خوشم اومد.
    سورن – اگه اسمش مسعود بود بازم از مدلش خوشت میومد؟!
    مسعود خندید : خب نه...حقیقتش مسعود اسم باحالی نیست، سورن بهتره.
    سورن – خفه شو...
    - من با سورن موافقم.
    مسعود – کی از تو پرسید؟
    - فقط نظرمو گفتم!
    سورن – در هر حال من تلافی می کنم...خیلی زود!
    - من میرم توی آشپزخونه یه چیزایی بردارم.یه وقت برنگردم ببینم قاتل و مقتول شدین!
    مسعود – باشه برو، البته منم یه چیزایی اوردم.
    سورن و مسعود رو تنها گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه تا یه سری ظرف و مواد غذایی بردارم...از قرار معلوم اون کلبه جایی نبود که اینجور چیزا به راحتی توش گیر بیاد!
    کارم نزدیک به یه ربع طول کشید.هر چی رو که فکر می کردم به کارمون میاد برداشتم.توی اون چند دقیقه صدایی از سورن و مسعود نشنیدم و خیالم راحت بود.خدا رو شکر توی اون مدت اتفاق غیر معمولی هم نیفتاد.تمام وسایل رو، که البته زیاد هم نبودن روی تراس گذاشتم و مسعود رو صدا زدم تا ببرشون توی ماشین.
    رفتم توی اتاق و کوله مو برداشتم.چراغ ها رو خاموش کردم و از خونه بیرون اومدم.
    سورن روی صندلی جلو نشسته بود.منم با کمال میل رفتم و عقب نشستم.
    به محض حرکت مسعود پرسید : حالا باید کجا بریم؟
    سورن درحالی که از شیشه به بیرون نگاه می کرد با لحن سردی گفت : الان با من حرف نزن، اصلا حالم خوب نیست.
    - اول برو سمت قادی کلا.
    مسعود – باشه...
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  5. #53
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    با شناختی که از سورن داشتم می دونستم اگه همینجوری پیش بره به ضد حالی تبدیل میشه که نظیرش رو نه کسی دیده و نه شنیده! برای همین تصمیم گرفتم فضا رو عوض کنم.
    - چند روز پیش رفته بودم کتابخونه.فروشنده ش یه پسره بود...داشت بهم پیشنهاد می کرد ازش یه فال تاروت بخرم.
    مسعود – دیده تو ساده ای خواسته بهت بندازه.
    - اصلا هم اینجوری نیست...اتفاقا خودمم خیلی مشتاق شدم بخرمش.
    مسعود – عالیه! جن گیر شدی، حالا می خوای فال گیر هم بشی.
    - نمی خوام که بشینم سر کوچه واسه مردم فال بگیرم! فقط واسه سرگرمی ِ.
    سورن – ببینم، این تاروت می تونه به آدم بگه چند نفر ازش متنفرن؟!
    - نه...فکر نکنم.فقط می تونه تا حدودی آینده رو پیش بینی کنه.
    سورن – پس به درد نمی خوره.
    - یعنی تو نمی دونی چند نفر ازت متنفرن؟!
    سورن – نه! مگه تو می دونی؟
    - خب آره...یه جورایی می تونم حدس بزنم.
    مسعود – بگو ببینم، به نظرت چند نفر ازت نفرت دارن؟! یا چند بار همچین حسی داشتی؟
    - ام...خب، زیاد نبوده.
    سورن – مثلا چند نفر؟!
    - حدودا 100 نفر!
    با این جمله هر دو زدن زیر خنده ولی به نظر من اصلا خنده دار نبود. این موضوع یه حقیقت بود.
    - راستی از کیوان چه خبر؟
    مسعود – سرش چند تا بخیه خورده ولی متاسفانه حالش خوبه.
    - منظورم قضیه ی ازدواجش ِ.عقد و عروسی شون کِی ِ؟
    مسعود – آها...والا یکشنبه قرار بود خانواده ی دختره زمان شو مشخص کنن اما خبری نشد.
    - چرا؟!
    مسعود – مثه اینکه دختره گفته باید بازم فکر کنه.
    سورن – شرط می بندم یارو پشیمون شده.
    مسعود – در این صورت واقعا بهش حق میدم!
    - فکر نکنم قضیه این باشه.شاید گیر ِ خرج و مخارج عقد و عروسی باشن!
    مسعود – تو چقد ساده ای! یارو هر چقدر هم خر باشه می فهمه این کیوان از نظر عقلی مشکل داره.تو توی این چند سال دیدی با کسی درست رفتار کنه؟
    - خب...نه.
    سورن – در هر حال این دو تا با هر کس دیگه ای هم که ازدواج کنن بازم بدبخت میشن.نتیجه ی همه ی ازدواج ها مشخصه.اگه دو نفر کشته مرده ی همدیگه هم باشن، عشق شون بیشتر از دو سه سال دَووم نمیاره.نمونه هاشو داریم می بینیم دیگه...
    مسعود – دقیقا.منم واسه همین تا حالا از این غلطا نکردم.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم! فرض کن الان ما سه تا زنی، نامزدی چیزی داشتیم.علاوه بر اینکه مجبور بودیم با خودمون بیاریمشون ، خرج مون هم دو برابر میشد.
    سورن – آره بابا...من خرج قِر و فر خودمم به زور درمیارم.چه برسه به یه نون خور اضافی!
    مسعود و سورن که داشتن با هم حرف می زدن من کاملا علامت تعجب شده بودم.به خاطر یه لقمه نون چه حرفایی که نمی زدن! درسته خودمم میونه ی خوبی با ازدواج ندارم اما دلایلم برای مجرد موندن این چیزا نیست.
    ولی خوشحال بودم که به خاطر این موضوع، هرچند مزخرف دارن با هم حرف می زنن و قضیه ی ماشینو فراموش کردن.
    به قادی کلا که رسیدیم مسعود گفت : به این فکر کردین ماشینو کجا بذاریم؟
    - آره، یه کم جلو چند تا تعمیرگاه هست.کنارشون یه پارکینگ ِ که نگهبان هم داره.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  7. #54
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    از قادی کلا یه کم دور شدیم و به پارکینگ رسیدیم.بعد از سپردن ماشین به نگهبان، وسایل مونو برداشتیم و راه افتادیم.
    هر کس کوله پشتی خودشو حمل می کرد و سبد ظرف ها و غذاها، که البته یه کوچولو هم سنگین بود رو مسعود می اورد.
    هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود.داشتیم به سمت روستا حرکت می کردیم.وارد جاده ای که از وسط روستا می گذشت شدیم و خیلی زود از قادی کلا خارج شدیم.اوایل جاده آسفالت بود اما کمی که جلوتر رفتیم راه خاکی شد.دور و بر جاده پر از دار و درخت بود.
    راه کمی شیب داشت و به نظر می رسید ما در حال بالا رفتن از یه تپه باشیم.بعد از چند دقیقه پیاده روی و راحت شدن از شر اون شیب، دیگه چراغ های روستا رو نمی تونستیم ببینیم.هوا هم کاملا تاریک شده بود.سورن از توی کوله ش یه چراغ قوه بیرون اورد تا بتونیم جلومونو ببینیم.
    - مسعود ، می خوای من سبدو بیارم؟!
    مسعود – نه ، زیاد سنگین نیست.
    - ولی این جور به نظر نمی رسه...!
    سورن اومد پیش مسعود و یکی از دسته های سبدو گرفت.
    - میگم به امید خدا این کلبه ی داییت برق داره؟!
    سورن – آره تا جایی که من می دونم.
    مسعود – کلبه ؟! تو داهات شما به کلبه میگن ویلا؟
    سورن – کلبه ...ویلا...چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که امکاناتش تکمیله، یه شومینه ی خفن هم داره. خوب بود می رفتیم ییلاق چادر می زدیم؟
    - راست میگه.اون دفه رفتیم ییلاق چادر زدیم، کفش های منه بدبختو شغال برد!
    مسعود خندید و گفت : آره یادش بخیر...بهراد توی کوله ی من هم یه چراغ قوه هست.اگه می خوای درش بیار بگیر دستت.
    چراغ قوه رو از کوله ی مسعود بیرون اوردم.نورش از چراغ قوه ی سورن خیلی قوی تر بود و مسافت بیشتری رو روشن می کرد.
    چند دقیقه سکوت برقرار شد و به جز صدای پای خودمون ، صدای دیگه ای نمی شنیدیم.هر چی جلوتر می رفتیم اون جاده ی خاکی باریک تر میشد تا جایی که دیگه از جاده خبری نبود و کاملا وارد جنگل شدیم.
    سکوت بدجوری داشت اعصابمو خرد می کرد.سورن و مسعود هم هیچ حرفی نمی زدن.یه لحظه فکر کردم اگه سورن و مسعود وضع کسایی که توی خونه ی فرومند بودن رو پیدا کنن چی میشه! حتی فکرش هم وحشتناک بود...اصلا دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم اما مدام افکار ترسناک به ذهنم خطور می کردن.برای اینکه از اون حال و هوا بیرون بیام گفتم : بچه ها، می خواید با موبایلم براتون آهنگ بزارم؟!
    مسعود – نه جون ِ مادرت بی خیال شو.آخرین باری که به آهنگ های تو گوش دادم تا یه هفته خوابای وحشتناک می دیدم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  9. #55
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن – منم همش حس می کردم یکی داره تو مخم عربده می زنه!
    - دیگه پیاز داغشو زیاد نکنید! آهنگ های من اونقدرها هم خشن نیستن.در ضمن آهنگ لایت هم دارم.
    سورن – کلا آهنگو فراموش کن.آهنگ های لایتت هم دیدیم!
    - راستی، داییت رو چه حساب اومده اینجا کلبه ساخته؟
    سورن - از جاهای خلوت خوشش میاد.
    مسعود – چی کاره ست؟
    سورن – آموزشگاه موسیقی داره.خودش هم گیتار می زنه.فک کنم توی این کلبه ش هم یه گیتار داشته باشه.
    - احیانا داییت به مجید اخشابی علاقه مند نیست؟!
    سورن – چطو ؟
    - آخه اونم توی همچین جایی یه کلبه داره.خودش می گفت دو ساعت تا اولین روستا فاصله داره!
    سورن – گفتم چرا همیشه از مجید اخشابی تعریف می کنه!
    مسعود – فکر کنم به خاطر همین تقلیدها باشه که داییت توی موسیقی به جایی نرسیده! از قدیم گفتن تکرار کسی بودن دفن خویش است.
    سورن – به هر حال هر کس یه الگویی داره دیگه...اصلا شما چه گیری دادین به دایی ِ من؟! کلبه شو بهتون داده ، طلبکار هم هستین؟
    مسعود – من فقط نظرمو گفتم!
    سورن و مسعود جلوتر حرکت می کردن و من پشت سرشون بودم.مدام نور چراغ قوه رو این طرف و اون طرف می گرفتم و حواسم به دور و برم بود.اطراف مون تا چشم کار می کرد درخت بود.درختای لعنتی انقدر شبیه به هم بودن که بعضی وقتا فکر می کردم گم شدیم! موقع راه رفتن حس می کردم بین صدای قدم هامون یه صدای دیگه هم هست که با کمی فاصله شنیده میشد.انگار یه نفر داشت دنبال مون میومد.به عقب برگشتم و نور رو روی درختای پشت سرمون انداختم.هیچ کس اونجا نبود.چند ثانیه با دقت همه جا رو بررسی کردم اما چیزی ندیدم.خودمو به بچه ها رسوندم.یکی دو دقیقه گذشت که دوباره یه صدای دیگه، غیر از صدای پای خودمون شنیدم.نمی دونستم واقعا اون صدا وجود داره یا اینکه خیالاتی شدم...
    سعی کردم نسبت به اون صدای پا بی تفاوت باشم.اما طولی نکشید که احساس کردم یه نفر داره از پشت بهمون نزدیک میشه.حتی شنیدم که داره تندتر قدم برمی داره! سریع به پشتم نگاه کردم و همین که نور چراغ قوه رو به سمت درختای پشت سرم گرفتم، برای یه لحظه متوجه حرکت چیزی پشت درختا شدم.به سورن و مسعود نگاه کردم دیدم اصلا حواسشون به من نیست.همونجا وایسادم و با دقت به اون نقطه خیره شدم.کسی رو نمی دیدم.
    یه کم خیالم راحت شد.فورا خودمو به بچه ها رسوندم و این بار جلوشون قرار گرفتم.هنوز حواسم به پشت سرمون بود و هی نور رو می نداختم اون طرف تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست...
    سورن – چی شده؟!
    - هیچی...این قضیه ی جن گیری داره عقلمو ازم می گیره.
    مسعود – من فکر می کنم گرفته تموم شده!
    سورن با حرف مسعود خندید : نگران نباش.من بارها با داییم اومدم اینجا. نه چیزی دیدم، نه اتفاقی افتاده.
    - طبیعی ِ چون دفه های قبل من باهات نبودم...
    سورن – نترس، مشکلی پیش نمیاد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  11. #56
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    بعد چند دقیقه به یه سرازیری با شیبی نسبتا ملایم رسیدیم.کمی جلوتر از خودمون می تونستیم کلبه رو ببینیم.رسیدیم جلوی در و همگی وسایلمونو روی زمین گذاشتیم.سورن کلید انداخت و درو برامون باز کرد.
    - داییت رو چه حساب درو قفل کرده؟!!
    سورن – توقع داری چهار طاق باز بذاره و بره؟! اینجا زیادم از روستا دور نیست.
    - یه ساعته داریم راه میریم.این به نظرت زیاد نیست؟!
    سورن – چون هوا تاریک بود سرعت مون کم شد وگرنه راهی نیست تا قادی کلا...
    سورن چراغ های داخل کلبه و بالکن رو روشن کرد و وارد شدیم.
    مسعود – فکر نمی کردم برق هم داشته باشه!
    سورن – گفتم که، زیاد هم از روستا دور نیستیم.تازه اینجا که طبیعیه برق داشته باشه.داییم میگه روی این کوه بغلی هم چند تا کلبه هست که همه شون برق دارن.حالا فردا که هوا روشن شد دکل هاشو بهتون نشون میدم.
    کلبه ی کوچیک و جمع و جوری بود و تر و تمیز به نظر می رسید.یه اتاق نشیمن هجده متری داشت با یه اتاق خواب و آشپزخونه ی اُپن کوچیک که کنار هم قرار گرفته بودن.توی اتاق نشیمن یه فرش انداخته بودن و دور تا دورش مبل های قدیمی و رنگ و رو رفته ای قرار داشت.همونطور که سورن می گفت یه شومینه بزرگ داشت و کنارش هم یه گیتار بود.
    - یه سوال، دستشویی کجاست؟
    سورن – دستشویی نداریم.باید در آغوش طبیعت کارتو انجام بدی.
    - جدی؟!
    سورن خندید : شوخی کردم. بیرون ، پشت کلبه ست.ولی حموم نداریم.
    - اون مهم نیست.اما اگه دستشویی ش کثیف باشه من همون آغوش طبیعت رو انتخاب می کنم، گفته باشم!
    سورن گفت:" نه بابا، انقدر سنگش تمیزه که عکس ِ خودتو می تونی توش ببینی"... و شروع کرد به خندیدن.کلا خوشحال بود واسه خودش!
    من و مسعود روی مبل کنار هم نشستیم و سورن هم رفت سراغ وسایل و سبد.
    مسعود چشمش به گیتار افتاد و گفت : یادم باشه یه دهن براتون بخونم.
    - منم همینطور، نه که صدام خیلی خوبه!
    مسعود – من هیچ وقت برام جالب نبوده که ساز بزنم یا اینکه بخونم.
    سورن – برای اینکه استعدادشو نداری.
    مسعود – حالا مثلا تو داری؟!
    سورن – معلومه که دارم.امشب بهتون ثابت می کنم...راستی ساعت چنده؟
    نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم : هفت.
    سورن – به نظرتون الان شام بخوریم؟
    - تو بیا بشین، من خودم الان پا میشم ردیفش می کنم.
    سورن گفت باشه.بعد اومد پیش ما، پاکت سیگارشو روی میز گذاشت و خودشو بروی مبل انداخت...
    سورن – حالا چی اوردی واسه شام؟
    - هر چی که داشتم اوردم دیگه...منتها گوشت تو یخچال نداشتم، شرمنده.
    سورن از داخل پاکت سیگارش، یه نخ سیگار برداشت و روشنش کرد...
    سورن – فکر کنم گوشت تو یخچال باشه...راستی من اون جعبه شیرینیِ مسعود رو چپوندم تو حلق ِ کوله پشتیم اوردمش.گفتم حیف ِ بمونه تو خونه خاک بخوره.
    مسعود با تعجب به من نگاه کرد و گفت : این دیگه کیه!
    - هـیـچ تعجبی نداره.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  12. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  13. #57
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    دو سه دقیقه گذشت که بلند شدم تا یه چیزی واسه شام ردیف کنم.سبد رو بردم توی آشپزخونه.داخل یخچالو نگاه کردم.به گفته ی سورن توی یخچال گوشت بود.ولی احساس کردم مودبانه نیست اگه ازشون استفاده کنم.از سورن پرسیدم : داییت ناراحت نمیشه اگه از اینا استفاده کنم؟!
    سورن – نه نه، اشکالی نداره.بهش گفتم می خوام بیام اینجا...هر چی می خوای بردار.
    سریع برای خودمون ماکارانی درست کردم.انقدر به این بدبخت ها ماکارانی داده بودم که خودمم خجالت می کشیدم اما این بار دیگه تقصیر خودشون بود چون همه ی کارها رو انداختن گردن من و خودشون کنار کشیدن!
    بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها ، دیگه داشتم به مرز غش کردن نزدیک میشدم.روی زمین ولو شدم تا یه سیگار بکشم اما حس و حال این کارو هم نداشتم.مسعود و سورن با فاصله ی کمی از هم روی یه مبل نشسته بودن.مسعود با موبایلش سرگرم بود.سورن هم گیتار داییش رو برداشته بود و باهاش ور می رفت.هر از گاهی هم نت های کوتاهی میزد.
    سورن گیتارو به طرف مسعود گرفت و گفت : بیا بگیر ببینم چی می خواستی بخونی.
    مسعود هم لبخندی زد و گفت : طاقت شنیدنشو داری؟!
    سورن دوباره گیتارو به سمت خودش اورد و گفت : بی خیال، پشیمون شدم.معلومه اوضاع صدات قمر در عقرب ِ!
    مسعود – منظورم این بود که ممکنه جلوی زیباییش دَووم نیاری.
    سورن – پس منم نمی خونم! حوصله ی غش و ضعف شماها رو ندارم.بهراد پاشو، نوبت توئه.
    - مگه شما خوندین که حالا نوبت من باشه؟!! خودت یه چیزی بخون، می دونم صدات مزخرفه ولی ما که غریبه نیستیم.
    سورن – خفه شو، شرط می بندم از همه تون خوش صدا ترم.
    مسعود – ببین، همینجوری که داریم حرف می زنیم صدای من از همه تون قشنگ تره.
    سورن – اتفاقا اونایی که صدای حرف زدنشون خوبه، صدای خوندن شون افتضاحه.مثلا همین دوبلر ها...
    مسعود – مگه من دوبلر ام؟! در ضمن این موضوع در مورد همه صادق نیست.
    - من می تونم براتون بخونم اما آهنگ ایرانی بلد نیستم.
    سورن – اوه، چه با کلاس!
    - منظورم اینه که آهنگ های ایرانی رو حفظ نیستم...علاقه ای هم ندارم حفظ شون کنم!
    مسعود – حالا کدوم آهنگ خارجی رو می خوای بخونی؟
    - Passive.
    سورن – صد تا آهنگ Passive تو دنیا داریم! کدومش؟
    - اونی که A Perfect Circle خونده.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  14. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  15. #58
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن – آهــــان...! مثه اینکه خیلی با جن گیری حال کردی، نه؟
    - نخیر، این ربطی به اون نداره.من اساسا به این آهنگ علاقه دارم...(لبخند شیطنت آمیزی زدم)... چون تنها آهنگ خارجی ایه که کل شو حفظم.
    مسعود – من یادم نمیاد کدوم آهنگ ِ! اولش چی بود؟
    - اولش اینجوری شروع میشه ؛ Dead as Dead Can Be My Doctor Tells Me...
    همین لحظه سورن نت ِ گیتار اول آهنگو زد و گفت : من می زنم، تو بخون.
    - نه ، من خجالت می کشم.
    مسعود – خوبه ما بیست و چهار ساعت شبانه روز ور دل هم ایم!
    - آخه قضیه ی خوندن فرق داره...
    مسعود و سورن چند بار اصرار کردن که بخونم اما من به هیچ وجه زیر بار نرفتم! چون نه روی خوندن رو داشتم ، نه حال و حوصله شو.آخرش هم سورن خودش همین آهنگو خوند. البته یه جاهاییش رو بلد نبود و آهنگ خالی می رفت.ولی در کل خوب خوند و صداش بد نبود.تا قبل از اون شب هیچ وقت پیش نیومده بود که سورن بخونه...اصن من نمی دونستم که بلد ِ گیتار بزنه! خودش هم بهم نگفته بود.
    حوالی ساعت ده و نیم بود که دیگه همه مون داشتیم واسه خواب بال بال می زدیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم.سورن رفت و از اتاق رختخواب اورد.هوا کمی سرد شده بود برای همین مسعود رفت سر وقت شومینه و روشنش کرد.
    سورن رختخواب ها رو با کمی فاصله کنار هم انداخت.منم از فرصت استفاده کردم و تا سورن و مسعود سرگرم بودن، فورا رفتم روی رختخوابی که کنار شومینه بود دراز کشیدم.
    مسعود – ممنون که نظر ما رو پرسیدی!
    - به جون ِ خودم اصلا حال ندارم تکون بخورم.اگه می خوای اینجا بخوابی منو بلند کن بذار اونور.
    مسعود – نه بابا، نمی خواد. به زحمتش نمی ارزه.امشب هم زیاد سرد نیست.
    سورن – ولی نزدیکای صبح هوا سرد میشه ها ! بهراد اگه شب دیدی شومینه داره خاموش میشه یه تیکه چوب بنداز توش.
    خاموش شدن شومینه اصلا برام مهم نبود، با این حال گفتم : باشه...
    چند لحظه بعد مسعود و سورن هم خوابیدن.مسعود بین من و سورن خوابید.فکر می کنم دو دقیقه بیشتر از خاموش کردن چراغ نگذشته بود که خوابم برد.
    مدت زیادی از خوابیدنم نمی گذشت که صدایی به گوشم رسید و باعث شد در خوابم وقفه ای ایجاد بشه.صدا شبیه به خش خش بود.انگار یه نفر در حالی که پاهاشو روی زمین می کشید، توی کلبه مشغول راه رفتن بود.اون صدا به قدری واضح بود که منو از خواب بیدار کرد.هنوز چشمام بسته بودن.یه لحظه فکر کردم شاید یکی از بچه ها باشن.برای اینکه خیالم راحت بشه چشمامو باز کردم.هوا هنوز تاریک بود اما آتیش شومینه ، اتاق رو کمی روشن کرده بود.به سمت بچه ها چرخیدم و بدون اینکه سر جام بشینم، سرمو از روی بالش بلند کردم.یه آن دیدم یه نفر دقیقا رو به روی من، کنار سورن نشسته.اون شخص یه پارچه ی سیاه رنگ روی خودش انداخته بود و داشت به سورن نگاه می کرد.همین لحظه سرشو آروم بالا اورد و به من نگاه کرد اما نمی تونستم از داخل اون ردا صورتشو ببینم!! برای یه لحظه تمام بدنم سرد شد.از ترس زبونم بند اومده بود.شک نداشتم می دونه که من بیدارم ولی بدون اینکه به من توجهی کنه دستشو خیلی آروم روی صورت سورن کشید.دستش بزرگ اما استخونی و سیاه بود.سورن با لمس دست اون شخص هیچ عکس العملی نشون نداد.حس می کردم اتفاقی برای سورن افتاده که حرکتی نمی کنه.با این فکر حسابی ترسیدم و زود سر جام نشستم. خواستم برم طرف سورن که دیدم دیگه از اون یارو خبری نیست.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  16. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  17. #59
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سریع از روی مسعود رد شدم و کنار سورن نشستم.حین رد شدن مسعود رو له کردم،جوری که صداش در اومد و با عصبانیت گفت : اووو ! پَک و پهلومو داغون کردی!...
    بی اهمیت به مسعود ، سعی کردم سورن رو بیدار کنم.دو سه بار صداش کردم و محکم تکونش دادم.بعد چند ثانیه به خودش اومد و بدون اینکه چشماشو باز کنه با حالتی التماسی گفت : بهراد، تو رو خدا بذار بخوابم...
    با نگرانی پرسیدم : حالت خوبه؟!
    سورن – خوبم ، تو چطوری؟
    - مسخره ، جدی میگم!
    سورن – منم جدی گفتم...اگه بذاری بخوابم بهتر هم میشم.
    اینو گفت و پتو رو روی سرش کشید.از قرار معلوم حالش خوب بود...یا لااقل اینجوری به نظر می رسید.اما من هنوز تو شُک صحنه ای بودم که چند لحظه قبل دیدم.با دقت به همه جای اتاق نگاه کردم.همه چیز عادی بود.در و پنجره ها بسته بودن و صدای عجیبی هم شنیده نمی شد.از سایه یا هر چیز غیر عادی دیگه ای هم خبری نبود.
    خیالم یه کم راحت شد.دوباره از روی مسعود رد شدم تا برگردم سر جام که ناخواسته با زانو زدم توی پهلوش.می دونستم الانه که یه عکس العمل خفن نشون بده! با عصبانیت اسممو صدا زد و از جاش بلند شد.قبل از اینکه فرصت کنم ببخشیدی بگم با دو دست بازوهامو گرفت و منو محکم کوبید روی رختخواب.البته با وجود تشک و بالش دردم نیومد ولی ضربه اونقدر شدید بود که قشنگ یه وجب تو بالش فرو رفتم.
    وقتی مسعود دراز کشید گفتم : ببخشید...
    مسعود – خفه شو.به قرآن یه بار دیگه از روی من رد شی با کمربند میفتم به جونت!
    - باشه، ببخشید.
    مسعود – انقدر هم نگو ببخشید!
    اصلا معلوم نبود موضع ِ مسعود چیه و دوست داره تو اون لحظه از من چی بشنوه! دیگه چیزی نگفتم و ساکت شدم تا مسعود بخوابه.خودم هم خیلی خسته بودم و بدجور خوابم میومد اما فکرم مشغول بود و نمی تونستم برای خواب تمرکز کنم.تا چشمامو می بستم تصویر اون یارو تو ذهنم نقش می بست.
    نمی تونستم بفهمم هدفش از ظاهر شدن توی این زمان خاص چیه! یا اینکه اصن طرف کیه...! ولی ظاهر شدنش نمی تونست بی دلیل باشه.احساس می کردم برای ظاهر شدنش نیّت خوبی نداشته چون جن های خوب جوری ظاهر میشن که طرف شونو تا مرز زهره ترک نبرن! می دونستم کمک گرفتن از مجید فایده ای نداره چون خودش آب پاکی رو ریخت روی دستم...باید هر جور شده هاموس رو می دیدم اما چجوری؟!! با احضار که نمیشه...تازه اگرم بشه با این ناشی بودن ِ من ممکنه هر جنی رو احضار کنم.
    حسابی کلافه شده بودم.سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم و بخوابم که مسعود گفت : چته؟
    - چی؟
    مسعود – میگم چته، چرا نمی خوابی؟
    به سمت مسعود چرخیدم و آروم گفتم : احساس کردم یه نفر دیگه هم توی کلبه ست.
    مسعود – خیالاتی شدی. من تمام مدت توی خواب و بیدار بودم، چیزی حس نکردم.
    می خواستم بگم که دیدمش اما با خودم گفتم وضعیت بد رو بدتر کردن چه فایده ای داره؟! خواب مسعود هم گرفته میشه.ترجیح دادم چیزی نگم.
    مسعود با دست چشمامو بست و چند ثانیه دستشو تو همون حالت نگه داشت.دیگه واقعا وقت خوابیدن بود.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  18. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  19. #60
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    صبح تا نزدیکای ساعت یازده خوابیدیم.من می خواستم واسه آماده کردن ناهار دست به کار شم که بچه ها نذاشتن.مشخص بود از دست غذاهای من عاصی شدن ...که البته حق هم داشتن! قرار شد نوبتی آشپزی کنیم.ظهر هم نوبت سورن بود.
    بعد از ناهار سورن رفت سر وقت کیفش و لاکشو بیرون اورد.اومد رو به روی ما نشست و شروع کرد به لاک زدن.من روی زمین ، جلوی مبلی که مسعود روش نشسته بود، دراز کشیده بودم.کلا بعد ِ غذا پنچر میشم، تا چند دقیقه حال ِ هیچ کاریو ندارم.
    مسعود – برنامه ت واسه بعد از ظهر چیه؟
    سورن – پایین تر از اینجا یه رودخونه هست.میریم اونجا تا غروب می مونیم.داییم اینجا قلیون هم داره.می بریم می کشیم حال میده.
    - رودخونه ش چجوری ِ؟
    سورن – آبش آروم ِ، تمیزِ...کلا جای خوبیه.اگه پا بده می تونید شنا هم کنید.
    - بی خیال...اصلا حوصله ی شنا ندارم.
    سورن – به هر حال واسه شنا جای خوبیه.عمقش هم خوبه.بعدم اینکه خلوته، ما هر وقت میریم هیچ کس نیست.
    مسعود – ما بچه بودیم می رفتیم سمت جاده نظامی شنا می کردیم.
    سورن – اونجا خیلی شلوغه.
    مسعود – آره...البته اون زمان یه کم خلوت تر بود.اوایلِ رودخونه ش یه پل هست...می دونی کجا رو میگم؟
    سورن – آره، رفتم.
    مسعود – هفت هشت سال مون بود، با چند تا از دوستام رفتیم اونجا واسه شنا.از روی اون پل ِ شیرجه می زدیم توی آب...یادمه یکی از دوستام رفت روی پل و با سر شیرجه زد تو آب. بعدِ دو سه دقیقه ما دیدیم این نیومد بالا...رفتیم زیر آب دیدیم سرش به یه سنگ گیر کرده.کشیدیمش بالا فهمیدیم مُرده.
    - ای بابا... چرا مرد؟
    مسعود – عمق آب زیاد نبود،همین که شیرجه زده سرش محکم خورده به سنگ های کف ِ آب.همونجا هم گیر کرده بود.
    سورن – مسعود، این چه خاطره ای بود گفتی! من اعصابم به هم می ریزه این چیزا رو می شنوم.مخصوصا اگه در مورد بچه ها باشه...
    مسعود – یهو یادش افتادم گفتم واسه شما هم تعریف کنم.
    - بازم برای شنا رفتی اونجا؟!
    مسعود – نه.الانم وقتی از اون حوالی رد میشم اعصابم خرد میشه.از شنا هم زده شدم.
    سورن که ناخن های دست راستشو لاک زده بود، دستشو رو به ما گرفت و گفت : احساس می کنم خیلی رویایی شدم!
    - تو کاملا غیر جذابی.
    خندید : باید از دید دخترا به این قضیه نگاه کنی.
    مسعود – فکر نمی کنم هیچ دختری از لاک زدن یه پسر خوشش بیاد!
    سورن – منظورم جذاب بودنمه.در مورد لاک هم زیاد مطمئن نباش.
    - تو خوش قیافه ای...
    سورن لبخندی زد : خوشحالم که بلاخره متوجه شدی!
    - از اون اول هم متوجه بودم.اما زیبایی یه چیز نسبی ِ.ممکنه ملاک دخترا برای انتخاب یه پسر خوش قیافه چیزی غیر از چشم های سبز و موهای بور باشه.
    مسعود – البته فراموش نکن موهای سورن پر کلاغی ِ و رنگش می کنه.
    سورن – چه فرقی می کنه؟ با رنگ...بی رنگ.مهم چیزی ِ که دیده میشه.
    - ولی به نظر من رنگ موهای خودت بهتره.
    سورن – مخالفم...راستی اون روز داشتم به این فکر می کردم که مش ِ دودی خیلی به مسعود میاد، نه؟
    مسعود – من اصلا قصد ندارم جلف باشم!
    سورن – به هر حال اگه یه وقت احساس کردی که دوست داری موهاتو مش کنی یه سر به من بزن.
    سورن یک ساعت تمام مشغول لاک زدن ناخن هاش بود.جالب ِ که ناخن های پاش رو هم لاک زد! تازه کلی هم اصرار کرد که ناخن های منم رنگ کنه اما اجازه ندادم.همینجوری ش هم ناخن هام همیشه کبودن چه برسه به اینکه اکسیژن هم بهش نرسه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 6 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •