دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 4 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #31
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن حوالی ساعت دو و نیم بعد از ظهر رفت خونه اما من کمی کار داشت و باید می موندم تا تمومشون کنم.
    بعد ِ دو ساعت خوندن پرونده های مزخرف، حسابی خسته شده بودم.سرمو روی میز گذاشتم.هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای زنگ موبایلمو شنیدم.برش داشتم و به صفحه ش نگاه کردم.فرومند بود که آدرسشو برام فرستاده بود.تازه یادم افتاد که باید اونجا هم برم.
    یکی از پرونده ها رو توی کیفم گذاشتم، رفتم خونه و دعا و چیزای دیگه ای که ممکن بود لازم بشن رو برداشتم.حس می کردم مورد آسونی پیش رو دارم...یا لااقل از قبلی راحت تره!
    یه تاکسی گرفتم و چند دقیقه بعد به محله شون رسیدم.کمی از شهر فاصله داشت و جزو مناطق مرفه محسوب میشد.اون اطراف تا چشم کار می کرد ویلاهای شیک و مجلل ساخته بودن.ویلای فرومند رو پیدا کردم و زنگ زدم.چند لحظه بعد خود ِ فرومند اومد و درو برام باز کرد.تقریبا هم سن و سال خودم به نظر می رسید، شاید هم دو سه سال بزرگتر.بعد از معرفی و سلام عیلک با هم وارد خونه شدیم.حیاط شون خیلی بزرگ و سرسبز بود و یه ماشین گرون قیمت هم یه گوشه ش پارک کرده بودن.همش به این فکر می کردم که طرف بدون شک بچه مایه دار ِ.
    وقتی وارد ساختمون شدیم ازش پرسیدم : چند وقت ِ اینجا زندگی می کنید؟
    فرومند – از وقتی ازدواج کردیم، سه سالی میشه.
    با دقت به همه جا نگاه کردم.خونه شون دوبلکس بود و همین موضوع ، می تونست بهترین دلیل برای آزار و اذیت اجنه باشه.
    همین لحظه همسر ِ فرومند هم اومد و به من ملحق شد و خودشو "دایان" معرفی کرد.
    همگی نشستیم و من هنوز تو کف ِ اسم ِ خانوم ِ بودم!...
    - ببخشید اینو می پرسم، فقط کنجکاو شدم...دایان اسم خارجی ِ؟ مثلا انگلیسی؟
    خندید و گفت : نه ، یه اسم ِ کردی ِ.اکثرا فکر می کنن خارجی ِ...
    فرومند – بذارین یه اعترافی کنم، من فکر می کردم سن شما باید خیلی بالاتر از این باشه! وقتی دیدمتون حسابی تعجب کردم.
    دایان – منم همینطور...برای همین اسم کوچیکمو گفتم.فکر می کنم هم سن باشیم.
    - من 25 سالمه.
    دایان – منم همینطور ...( به فرومند اشاره کرد )...مهبد دو سال از من بزرگتر ِ.
    - ام...خب، میشه بگین مشکل تون دقیقا از چه زمانی شروع شد؟!
    مهبد – بله...فکر می کردم یکی دو ماه بعد از ازدواج مون.اون زمان تازه به این خونه اومده بودیم.
    - اوایل چه اتفاق هایی براتون میفتاد؟
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. #32
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    مهبد – یادمه یه شب من و دایان طبقه ی بالا بودیم که از آشپزخونه سر و صداهای عجیبی شنیدم.انگار یکی داشت همه ظرف ها رو از کابینت ها بیرون می ریخت و می شکست...هر دو مون صدای شکستن ظرف ها رو می شنیدیم.زود خودمو به آشپزخونه رسوندم که یهو سر و صداها قطع شدن و دیدم هیچ ظرفی بیرون کابینت ها نیست.همه چیز خیلی مرتب سر جاش بود! اولش فکر می کردم خیالاتی شدم ولی دایان هم اون صداها رو شنیده بود.این برای من جای هیچ شکی رو باقی نمی ذاشت.
    دایان – بعضی وقتا هم من یه چیزایی می شنوم...به غیر از جا به جایی وسایل.مثلا بعضی شب ها حس می کنم یکی توی خونه مون داره راه میره...یا یه نفر توی گوشم یه چیزی رو زمزمه می کنه.
    - یعنی باهاتون حرف میزنه.
    دایان – بله ، فکر می کنم.
    - متوجه هم میشین چی میگه؟
    دایان – بیشتر توی خواب و بیدار این صداها رو می شنوم...حس می کنم یه نفر کنار گوشم داره آروم اسممو زمزمه می کنه.اولش فکر می کردم مهبد ِ اما وقتی چند بار این موضوع تکرار شد فهمیدم صداش خیلی عجیبِ.مثل آدم کر و لالی که تازه یاد گرفته حرف بزنه!
    - آزار و اذیتش فقط در همین حد ِ؟ مثلا جا به جایی وسایل و سر و صدا، یا اینکه به خودتون هم آسیب زده؟
    مهبد – اولش فقط سر و صدا بود و بعد ِ چند ماه کلا همه چیز تموم شد. ما فکر می کردیم اون موجود دست از سرمون برداشته اما بعد از تولد یک سالگی پسرمون دوباره آزار و اذیت هاش شروع شدن ، تا همین چند وقت پیش که به خودم آسیب زدن.
    - چجوری بهتون آسیب زدن؟
    مهبد – یه شب ، نزدیک ِ ساعت نه بود که داشتیم تلویزیون می دیدیم.دایان رفت توی آشپزخونه و چند لحظه بعد با نگرانی منو صدا زد.فورا رفتم آشپزخونه و دیدم یخچالی که دو نفری به زور میشه حرکتش داد رو بدون ِ اینکه حتی ما متوجه بشیم اوردن وسط ِ آشپزخونه! با دیدن اون وضعیت دیگه هیچ کدوم مون نمی تونستیم اینجا بمونیم برای همین تصمیم گرفتیم بریم خونه ی مادرم.من رفتم توی اتاق تا یه سری از وسایلمو جمع کنم که یه نفر محکم زد توی کمرم.ضربه ش به قدری محکم بود که روی زمین افتادم و چند لحظه بعد دوباره ضربه ی محکمی به شکمم خورد.با هر بدبختی ای که بود تونستم وسایلمو جمع کنم و از خونه بریم.
    - وقتی از اینجا رفتین اتفاقی براتون نیفتاد؟
    مهبد – نه...به هیچ وجه.
    داشتم به حرفای مهبد فکر می کردم که با نگرانی پرسید : به نظر شما مشکل چیه؟ما باید چی کار کنیم؟
    به چهره هاشون نگاه کردم.هر دوشون شدیدا استرس داشتن...
    دایان – من فقط از این می ترسم اتفاقی برای پسرمون بیفته!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  3. #33
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    من فکر می کنم مشکل از خونه تون باشه.طبق گفته های خودتون، بیرون از اینجا آزار و اذیتی هم در کار نیست و اینکه اون شب که شما رو کتک زده،انگار یه جورایی می خواسته جلوی رفتن تونو بگیره...احتمالا جنی ِ که اینجا رو خونه ی خودش می دونه و اصلا حاضر نیست ترکش کنه.
    مهبد – یعنی ما باید از اینجا بریم؟
    - نه ...ببینید، همونطور که خودتون هم می دونید خونه تون دوبلکس ِ و به تبع همین هم سقف بلندی داره.برای خونه هایی که سقف بلندی دارن گاهی اوقات این مشکلات پیش میاد.روایت معتبری از امام صادق هست که میگه خونه هایی که سقف بلندی دارن، جنیان در اونجا حاضرن و زندگی می کنن.
    مهبد – چطور میشه کاری کرد که از اینجا برن؟
    - راه حلش ساده ست.باید چهارگوشه ی خونه رو انتخاب کنیم و توی اون چهار گوشه با ارتفاع از زمین، روی دیوار آیة الکرسی بنویسیم.آیة الکرسی باعث میشه این خونه مطلوبیتش رو برای جن ها از دست بده.
    مهبد با اشتیاق پرسید : اگه این کارو بکنیم دیگه تموم ِ؟
    - بله، حتما.
    مهبد – پس ما امشب آیة الکرسی ها رو می زنیم به دیوار، امیدوارم اثر کنن.
    - من چند تا رونوشت از آیة الکرسی، با خط خودم توی کیفم دارم.می دونین، آخه باید همیشه در حالت آماده باش باشم.بهتره خودم براتون نصب شون کنم.چون این جور وقتا ممکنه توی پیدا کردن ِ محل مناسب برای دعاها اشتباهی پیش بیاد.
    مهبد – خیلی خوبه.اتفاقا منم می خواستم بهتون بگم اگه میشه خودتون جای مناسبشو پیدا کنید.
    از جام بلند شدم و گفتم : من می تونم برم طبقه ی بالا؟
    مهبد – بله، بفرمائید...
    همه جای خونه رو گشتم و تونستم چهار نقطه رو برای گذاشتن آیة الکرسی ها مشخص کنم.هر چهار تا برگه رو توی طبقه ی دوم گذاشتم چون لازم بود دعاها از زمین فاصله داشته باشن.
    برای نصب آخرین دعا ، به قسمت شمالی خونه رفتم تا کارمو تموم کنم.تمام مدت مهبد همراهی م می کرد.وقتی دعا رو به دیوار چسبوندم برای چند ثانیه صدای ِ خیلی ضعیفی مثل پچ پچ توی خونه پیچید.کاملا می تونستم صداشو بشنوم اما چیزی که می گفت برام نامفهوم بود.
    مهبد – چیزی شده؟
    - نه...فقط حس کردم یه صدایی شنیدم.
    مهبد – صدا ؟! پس چرا من چیزی نشنیدم؟!
    - جدی؟ من فکر کردم شما هم شنیدین...
    مهبد – ببخشید، این جور وقتا این صداها طبیعی اند؟!
    - احتمالا دارن عکس العمل نشون میدن.به هر حال اگه روی شما هم بنزین بریزن و کبریتو بکشن یقینا عکس العمل نشون میدید.
    مهبد – واقعا؟ یعنی تا این حد بهشون آسیب می رسونه؟
    - تا جایی که من می دونم بله، مگر اینکه...
    مهبد – مگه اینکه چی؟
    - مهم نیست...کار ِ من تموم شد.
    مهبد – خیلی زحمت کشیدین اومدین، چقدر باید تقدیم کنم؟
    - فعلا هیچی.بهتره چند شب صبر کنیم و ببینم همه چی رو به راه میشه یا نه.اگه شد اونوقت تسویه می کنیم.فقط اینکه هر اتفاقی افتاد با من تماس بگیرید.باشه؟
    مهبد – حتما.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. #34
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    وقتی رسیدم خونه تا نیم ساعت از خستگی فقط یه گوشه ولو شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم! بعد از شام یه کم حالم جا اومد.خیلی دلم می خواست بخوابم ولی یه کم از کارم مونده بود ، باید تمومش می کردم.
    ساعت نزدیک ِ ده بود.قبل از اینکه پرونده رو بخونم متوجه شدم نیمه ی دومش که توی یه پوشه ی دیگه ست رو نیوردم...بدون ِ قسمت دومش هم نمیشد کاری کرد و باید بی خیالش می شدم.به فکرم رسید که شاید دست ِ سورن باشه.
    زود موبایل ِ سورن رو گرفتم.چند تا زنگ خورد اما جواب نداد.وقتی از گوشی ش ناامید شدم فورا خونه شو گرفتم.اونم هفت هشت بار زنگ خورد ولی باز هم گوشی رو برنداشت.
    فکر کردم شاید حواب باشه یا اینکه دستش بند ِ و نمی تونه جواب بده.تصمیم گرفتم چند دقیقه زنگ نزنم تا اگه کاری داره انجام بده، یا اینکه خودش بهم زنگ بزنه.
    گوشی م توی دستم بود و منتظر تماس سورن بودم.ده دقیقه گذشت و خبری نشد.چند لحظه بعد زنگ موبایلم به صدا دراومد و مطمئن بودم که سورن ِ.به صفحه ی گوشی م نگاه کردم اما اسم مهراب رو دیدم.اون لحظه اصلا از دیدن ِ اسمش خوشحال نشدم...
    - بله ؟
    مهراب – سلام بهراد، چطوری؟
    - خوبم، مرسی.
    مهراب – چه خبر؟ خواب بودی؟!
    - نه خواب نبودم...داشتم کار می کردم.
    مهراب – پس مزاحم شدم.
    - نه بابا، این حرفا چیه...
    مهراب – نجفی بهم گفت کارشو ردیف کردی.خیلی ازت راضی بود.
    - آره ، خدا رو شکر دفعه ی اول گند نزدم.الانم درگیر موردی ام که مجید فرستاده پیشم.
    مهراب – جدی ؟! پس چرا مجید چیزی به من نگفت!
    - نمی دونم ، لابد یادش رفته.
    مهراب – راستش من زنگ زدم بهت یه موردی رو معرفی کنم...حالا که میگی درگیر یه کیس دیگه ای می فرستمش پیش مجید.
    - خوبه ،منم فکر نمی کنم برسم انجامش بدم.
    مهراب – خب دیگه...مزاحمت نشم بهراد جان، خدافظ.
    - قربانت، فعلا... .
    به محض اینکه مکالمه ام با مهراب تموم شد دوباره سورن رو گرفتم.کم کم اعصابم داشت به هم می ریخت.این بار شماره ی مسعود رو گرفتم...
    مسعود – الو ...
    - سلام مسعود ، خوبی؟
    مسعود – آره ، تو خوبی؟
    - اِی...مسعود ، سورن پیش توئه ؟!
    مسعود – نه ، من اصلا خونه نیستم.تازه الان دارم از شرکت میام بیرون.
    - باشه...فعلا خدافظ.
    مسعود – وایسا بینم، چی چیو خدافظ ! چیزی شده؟
    - هر چی به سورن زنگ می زنم جواب نمیده.امروز هم توی دادگستری یه دعوایی پیش اومد، یارو داشت تهدیدش می کرد...حالا می ترسم اتفاقی افتاده باشه!
    مسعود – ای بابا...به نظرم پاشو برو خونه ش.
    - باشه ، حتما...الان میرم.
    مسعود – هر اتفاقی افتاد به من خبر بده، باشه؟
    - باشه...فعلا.
    سریع آماده شدم و از خونه بیرون اومدم.خیلی زود به خونه ی سورن رسیدم.دو بار زنگ زدم و منتظر شدم تا درو باز کنه.حدودا یه دقیقه صبر کردم اما بی فایده بود.سه چهار بار دیگه زنگ رو فشار دادم.سعی کردم کمی از در بالا برم تا ببینم ماشینش توی حیاط ِ یا نه...ماشین توی حیاط پارک شده بود.هر ثانیه استرسم بیشتر میشد.حس می کردم یارو زده سورن رو کشته! یه لحظه هم نمی تونستم به این موضوع فکر نکنم.
    زنگ واحد ِ صاحبخونه شو زدم.جواب داد : کیه؟!
    بدبختانه فامیلی لعنتی ش رو هم نمی دونستم!...
    - ببخشید من بهرادم، دوست سورن.میشه درو باز کنید؟
    - چرا زنگ خودشو نمی زنی؟
    - آخه خودش جواب نمیده.
    - حتما خونه نیست!
    - خونه ست...ماشینش توی حیاط ِ.
    - شاید نمی خواد درو برات باز کنه.اصلا از کجا معلوم شما راست میگی؟! برو مزاحم نشو...
    بعد از گفتن ِ این جمله بلافاصله آیفون رو گذاشت...اصلا اجازه نداد بگم نگران سورن ام، هر چند می دونستم نفهم تر از اون ِ که این روابط رو درک کنه!
    فورا مسعود رو گرفتم.
    مسعود – الو ، چی شد؟!
    - ماشینش توی حیاط ِ ولی درو باز نمی کنه!
    مسعود – خب زنگ صاحبخونه شو بزن...
    - زدم ، مرتیکه روانی باز نکرد.
    مسعود – غلط کرده! ببین بهراد، من همون نزدیکی ام.دو سه دقیقه ی دیگه اونجا م.
    - باشه، منتظرتم.
    همه ی امیدم به مسعود بود.خودم که کلا هنگ کرده بودم.از فرت ناراحتی دوست داشتم سرمو به دیوار بکوبم! سورن آدم شوخی هست ولی به نظر نمی رسید اون جواب ندادن هاش شوخی باشن!


    - - - به روز رسانی شده - - -

    چند دقیقه بعد ماشین مسعود رو دیدم که وارد کوچه شد.دیدنش کمی بهم دلگرمی میداد.ماشین رو جلوی در پارک کرد و پیاده شد.
    مسعود – چی شد؟ باز نکرد؟!
    - اصن دیگه زنگ نزدم.منتظر شدم تا تو بیای.
    مسعود – زنگ صاحبخونه شو بزن.
    - مسعود ، بی خیال فایده نداره.یه فکر دیگه بکن.
    مسعود – انقد زنگ بزن تا مجبور بشه بیاد دم در.اونوقت می بینی چجوری دماغشو خرد می کنم!
    - آره حتما، اونم زنگ میزنه پلیس.چند شب نگه مون می دارن، تازه باید دیه ش هم بدی!
    مسعود – باشه، نمی زنمش.زنگ بزن بکشونش اینجا، من سرگرمش می کنم ، تو هم میری سراغ سورن.
    - می تونه کلا نیاد جلوی در و زنگ بزنه پلیس، اونا به جرم مزاحمت میان می برنمون.من میگم از پشت خونه بپریم توی حیاط.کسی هم متوجه نمیشه.
    مسعود – به به ! اینجوری به جرم دزدی می گیرن مون...عالیه !
    - ناسلامتی من خودم حقوق خوندم !...تا چیزی ندزدیم نمی تونن محکوم مون کنن.ما هم که دوستای سورن ایم...همه ی محل اینو می دونن.در ضمن اگه زیادی طولش بدیم و ممکنه اتفاقی برای سورن بیفته.
    مسعود - باشه قبول، ولی اگه گیر افتادیم...حالا به هر دلیلی، من گردنتو می شکنم!
    سمت ِ چپ ِ خونه یه خرابه بود و از اونجا راحت می تونستیم بپریم توی حیاط.خوشبختانه صاحبخونه ش هم به اون سمت دید نداشت و کارمون راحت بود.تونستیم یه جای مناسب کنار دیوار پیدا کنیم...
    - خب، اول کدوم مون بریم؟
    مسعود – اول من میرم، بعد تو بیا.
    - ولی تو وزنت از من بیشتره، اگه بپری توی حیاط صداش حتما به گوش اون صاحبخونه ی پفیوزش می رسه! من اول میرم بعدم در ِ حیاطو برات باز می کنم.تو فقط توی بالا رفتن به من کمک کن.
    مسعود – بهراد حالت خوب نیست، نه؟! چرا دری وری میگی؟ اگه یارو توی حیاط ببینتت که بدبخت مون می کنه.ما مثلا اینجوری داریم میریم که کسی نبینه مون! ببین ، اول من میرم ولی از روی دیوار نمی پرم.چون قد ام بلندتره راحت از دیوار آویزون میشم...دیگه صدا هم نمیده.بعدم تو میای و من از روی دیوار می گیرمت.
    - خوبه...فقط یه چیزی، تو زورت می رسه منو بغل کنی؟ زیاد هم سبک نیستم ها!!
    مسعود – آره بابا، نگران اون نباش.
    مسعود فی الفور از دیوار بالا رفت و وارد حیاط شد.بعد نوبت من رسید و با احیتاط از دیوار بالا رفتم.مسعود کمک کرد از دیوار پایین بیام.خیلی راحت منو گرفت...جوری که خودمم باورم نمیشد و با اینکه خیلی ناراحت و نگران بودم اما خندم گرفت.
    بعد خیلی آروم و بی سر و صدا به طرف در خونه ی سورن رفتیم...
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  5. #35
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    وقتی رسیدیم پشت در گفتم : حالا چی کار کنیم؟
    مسعود – چه می دونم، این ایده ی تو بود!
    - اگه پنجره ی اتاق باز باشه، می تونیم از تراس بریم تو.
    مسعود – خب.
    - خب همین دیگه!
    مسعود – خب برو نگاه ببین پنجره باز ِ یا نه!
    - آهـــان ...باشه.
    فورا رفتم پشت ِ خونه و پنجره ی هر دو اتاق رو بررسی کردم اما بسته بودن.برگشتم پیش مسعود...
    - ببین دو راه بیشتر نداریم، یکی اینکه تو با لگد درو بشکنی و بریم تو ، یکی دیگه هم اینکه شیشه ی پنجره رو بشکنیم و اونجوری بریم داخل.ولی مشکل این ِ که هر دو راه صاحبخونه رو می کشونه پایین، نظرت چیه؟
    مسعود چند بار سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و به پیشنهادهام فکر کرد ، بعد در یک حرکت ناگهانی با لگد قفل درو شکوند و بازش کرد.به طور طبیعی متوجه شدم از راه اول بیشتر خوشش اومده!
    توی یه چشم به هم زدن کفش هامونو دراوردیم و وارد خونه شدیم.همه چراغ ها خاموش بودن و هیچی نمی دیدیم.
    کلید برقِ کنار درو زدم و به محض روشن شدن خونه، در حالی که سورن رو صدا می زدن به سمت اتاق ها راه افتادم.بی درنگ رفتم توی اتاق خواب و دیدم سورن با همون لباس های بیرونش روی زمین دراز کشیده.کنارش نشستم و با شدت تکونش دادم.مسعود هم وارد اتاق شد و اومد پیشم.
    داشتم با نگرانی سورن و صدا می کرد و سعی می کردم بیدارش کنم اما بعد از چند ثانیه تلاش ، هنوز بیدار نشده بود.انقدر وحشیانه تکونش می دادم که مسعود گفت : فکر کنم اگه تا حالا زنده هم بود تو کشتی ش!
    همین لحظه متوجه شدیم داره بیدار میشه.ولی انگار به خاطر تکون های من گردنش درد گرفته بود.با دست گردنش رو گرفت. مسعود کمک کرد تا بشینه.به زور چشماشو باز کرد.در حالی که مشخص بود از دیدن ِ ما تعجب کرده پرسید : شما چجوری اومدین تو؟!
    - دو ساعته داریم زنگ می زنیم، نگران شدیم برای همین درو شکستیم...
    مسعود – البته این پیشنهاد من نبود!
    سورن با عصبانیت گفت : حریم خصوصی واسه شما دو تا مفهومی داره؟!
    مسعود – من به بهراد گفتم چیزی نشده، اما گیر داده بود که تو مقتول شدی.
    - تو کِی همچین حرفی زدی؟!!
    مسعود چند لحظه فکر کرد : آره خب...نگفتم...(نیشخندی زد ) ...ولی بهش فکر کرده بودم.
    سورن اول با کف ِ دست یه ضربه ی محکم به سینه ی مسعود زد ، بعد با دو سه ضربه از خجالت من در اومد و گفت : این قصاص گردنم بود! فردا هم میاین این دری رو که شکستینُ درست می کنین.
    از جاش بلند شد و کتش رو یه گوشه پرت کرد و از اتاق بیرون رفت.همراهش ، من و مسعود هم بیرون رفتیم...
    مسعود – فقط قفلش شکسته.فردا خودم میام یه قفل نو بهش می ندازم.
    - سورن ، نمی دونستم انقدر خوابت سنگین ِ!!
    همگی توی پذیرایی نشستیم و سورن گفت : من زیاد خواب سنگین نیستم.نمی دونم امروز چی شد یهو خوابم برد.حتی وقت نکردم لباس عوض کنم...ولی این دلیل نمیشه شماها به خونه م شبیخون بزنید!
    - می دونی ما چه استرسی گرفته بودیم؟! من فکر کردم اون یارو که توی دادگستری عربده می کشید دخلتو اورده!
    سورن – فکر می کنی من پخمه ام؟
    مسعود – پخمه که نه...ولی با این خواب سنگینی که داری اگه یارو میومد می تونست بی سر و صدا سلاخی ت کنه.الانم که اتفاقی نیفتاده...بهراد پاشو بریم، من می رسونمت.
    سورن – حالا ناز نکنید، بشینید براتون شام درست کنم.
    - من که خوردم...مسعود رو نمی دونم.اومده بودم ببینم یکی از پرونده هام دست توئه یا نه.
    سورن – باشه ، بشین تا من و مسعود شام بخوریم، بعد میرم سر وقت پرونده ت.
    من و مسعود تا حوالی نیمه شب پیش سورن موندیم.توی اون دو سه ساعت همش از درد گردنش می نالید و هر بار هم که یادش میفتاد منو میزد...البته نه خیلی محکم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. #36
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    توی دفتر ، پشت میزم نشسته بودم و با دقت سرگرم خوندن ِ پرونده بودم که شنیدم یه نفر چند تا تق به در زد.سرمو بالا اوردم و دیدم آقای معظمی جلوی در ایستاده.
    احساس کردم کمی عصبی به نظر می رسه.پرسیدم : ببخشید، چیزی شده ؟
    آقای معظمی – می دونید ساعت چنده ؟!
    جواب دادم : نه...( چشمم به ساعت دیواری افتاد)...یعنی بله، گویا نه و نیمِ.
    آقای معظمی – پس چرا این آقای یوسفی نیومد؟! باید امروز صبح می رفت شرکت فاضل.طرف چند بار تماس گرفته! هر چی هم بهش زنگ می زنم جواب نمیده.
    - والا چی بگم...منم دیشب فهمیدم خوابش خیلی سنگین ِ! ولی نگران نباشید ، کم کم پیداش میشه.
    چند ثانیه گذشت و سورن اومد.معظمی تا چشمش به سورن افتاد گفت : آقای یوسفی! اگه فکر می کنی این کار به خواب صبحت لطمه می زنه می تونی از فردا نیای!
    سورن – شرمنده آقای معظمی...ولی من خواب نموندم.یه مشکلی برام پیش اومده بود.در ضمن با اون شرکت هم تماس گرفتم.قرارمون به ساعت یازده موکول شد.
    معظمی با لحنی تهدید آمیز گفت :" در هر صورت به پیشنهادم فکر کن! "...و به اتاق خودش رفت.
    سورن با بی حوصلگی پشت میزش نشست و آروم دستی به موهاش کشید.کلافه به نظر می رسید...
    - چی شده؟!
    سورن – هیچی بابا...صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم حالت تهوع دارم.می خواستم بیام اینجا که دیگه حالتش عینی شد!
    - ای بابا...خب نمیومدی.
    سورن – اگه نمیومدم که کله مو می کند، ندیدی؟
    - به هر حال کار که از سلامتی ت مهم تر نیست.
    سورن سرشو روی میز گذاشت و گفت : همین جا رو هم به زور ِ پارتی بازی گیر اوردم...اگه دوست بابام نبود عمرا اگه بهم کار می داد.
    چند ثانیه سکوت برقرار شد...
    - می خوای بریم دکتر؟
    سورن با صدایی گرفته گفت نه.
    تمرکزمو برای کار از دست داده بودم و همه ی حواسم به سورن بود.
    دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که سورن از جاش پا شد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که برای یک لحظه تعادل شو از دست داد و نزدیک بود بیفته.زود خودمو بهش رسوندم و کمکش کردم وایسه.
    - حالا کجا می خوای بری با این وضعیتت؟!
    سورن – باید برم دستشویی، دارم بالا میارم.
    - باشه، منم باهات میام.
    سورن به سمت روشویی خم شده بود و دستش رو بهش تکیه داده بود.وقتی دیدم دستش بدجور می لرزه و به زور خودشو سر پا نگه داشته از پشت گرفتمش و هواشو داشتم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  7. #37
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن – بهراد برو بیرون ، یه وقت حال تورو به هم نزنم...
    - نه ، من حساس نیستم...اشکالی نداره، راحت باش.
    همین لحظه آقای معظمی وارد اتاق شد.من توضیحی بهش ندادم چون همه چیز کاملا واضح بود.
    سورن هم فقط کمی آب بالا اورد...بعد از اینکه کارش تموم شد دهن و صورتشو شست و کمک کردم روی صندلی ش بشینه.
    آقای معظمی این بار با لحن مهربون تری گفت : نه ... مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست.آقای ماکان!
    - بله؟
    آقای معظمی – شما دوستتو ببر خونه، اگرم لازم شد پیشش بمون.
    - چشم، لطف کردین.
    وقتی معظمی رفت به سورن گفتم : می تونی راه بری؟
    سورن – آره ...فکر کنم.
    - پس پاشو بریم.سر راه هم برات قرص ضد تهوع می گیرم.
    وقتی به خونه رسیدیم سورن توی پذیرایی، روی مبل ولو شد.دو تا قرصو از بسته ش بیرون اوردم و با یه لیوان آب کنارش نشستم.چشماش بسته بود و حواسش به من نبود.قرص ها رو توی دستش گذاشتم که متوجه حضورم شد...
    سورن – می ترسم بخورم و اینم بالا بیارم.
    - تا تو بخوای بالا بیاری این حالتو خوب کرده.
    سورن – مسئولیتش با تو...
    قرص ها رو توی دهنش گذاشت و کمی آب خورد.
    - ببینم، این یارو معظمی می دونه تو تنها زندگی می کنی؟
    سورن – آره، گفتم که رفیق بابامه.
    - آخه گفت اگه لازم شد پیشت بمونم...
    سورن – نه ، تو برو به کارت برس.فک کنم بهتر شدم.
    - مطمئنی؟
    سورن – آره ، برو.
    - نیام ببینم مردی!
    خندید – نه ، خیالت راحت.
    - باشه، هر جور میلته.
    سورن – خواستی ماشین هم ببر.
    - باشه، فقط اگه حس کردی حالت بدتر شده به من یه تک زنگ بزن، فورا خودمو می رسونم.
    برای اینکه حتما به سورن سر بزنم ماشینش رو هم با خودم بردم و برگشتم دفتر...
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. #38
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    ساعت چهار بعد از ظهر کارو تعطیل کردم و از دفتر بیرون اومدم.تمام روز سورن باهام تماس نگرفته بود و می دونستم حالش خوبه.سوار ماشین شدم که برم پیش سورن تا ببینم حالش چطوره و ماشینش رو هم پس بدم.
    نزدیکی خونه ی سورن بودم که متوجه شدم سیگار ندارم.ماشین رو جلوی یه مغازه نگه داشتم و یه پاکت سیگار خریدم.موقع ِ برگشت به ماشین، موبایلم زنگ خورد.مهبد فرومند بود.حدس زدم به خاطر دستمزدم تماس گرفته باشه.توی ماشین نشستم و جواب دادم...
    - بله ؟!
    مهبد – سلام آقای ماکان.
    - سلام ، حالتون خوبه؟ اون دعاها کار کردن؟
    با نگرانی گفت : راستش برای همین تماس گرفتم.بعد از نصب اون دعاها وضعیت خیلی بدتر شده!
    - یعنی چی؟ چی شده؟!
    مهبد – راستش از دیشب که اون دعاها رو به دیوار زدین حال خانومم خوب نیست...
    - مشکل همسرتون چیه؟
    مهبد – بذارید از اولش بگم.دیشب وقتی که شما رفتین اتفاق خاصی نیفتاد اما نزدیکای ساعت سه نصف شب صدای گریه ی پسرمو از اتاقش شنیدم.بلند شدم تا خانوممو بیدار کنم و بریم سر وقت بچه که دیدم دایان نیست.با عجله رفتم توی اتاق سینا، دیدم بچه از شدت گریه سرخ شده.دایان هم توی اتاق بود اما یه گوشه نشسته بود و به گریه های سینا اعتنا نمی کرد.هر چی ازش سوال می کردم که چه اتفاقی افتاده جوابمو نمی داد.خواستم بچه رو بغل کنم تا از گریه هلاک نشه که دایان اومد طرفم و محکم هُلم داد...اجازه نداد به سینا دست بزنم.وقتی روی زمین افتادم از طبقه ی پایین صدای فریاد وحشتناکی رو شنیدم! از ترس نمی دونستم باید چی کار کنم.از اتاق بیرون اومدم و دیدم اثری از دعاهایی که شما به دیوارها زدین نیست و همه رو بردن! توی همون چند ثانیه که از اتاق بیرون رفته بودم صدای گریه ی سینا قطع شد.تا صبح دایان اجازه نداد به سینا نزدیک بشم...باور کنید از حرکاتش می ترسیدم...می ترسیدم بلایی سر سینا بیاره!
    - صبح حال خانومتون بهتر نشد؟
    مهبد – چرا...دیگه از اون حرکات پرخاشگرانه خبری نیست اما باز هم حالت هاش عجیبن! امروز به جز چند تا کلمه حرفی نزده و حاضر نیست به هیچ عنوان از اتاق سینا بیرون بیاد.
    - شما الان خونه اید؟
    مهبد – بله ! هر چقدر اصرار کردم که از خونه بریم قبول نمی کنه...نمی دونم چی کار کنم! امروز نتونستم سر کار برم.هر چند ساعت یه بار هم صداهای عجیبی از اتاق ها شنیده میشه! مثل صدای باز و بسته شدن ِ درها...یا اینکه انگار یکی داره توی اتاق ها با قدم های سنگین راه میره...من حتی جرأت ندارم برم به اون اتاق ها سرک بکشم و ببینم این سر و صداها کار کیه! تو رو خدا یه کاری بکنید...شما می تونید بیاید اینجا؟! خواهش می کنم...
    - از قرار معلوم باید بیام.شاید تشخیصم اشتباه بوده باشه.آقای فرومند، من نیم ساعت دیگه اونجام.می تونید تا اون موقع تحمل کنید؟ آخه باید برم خونه و یه چیزایی بردارم.
    مهبد – بله بله...سعی می کنم.ممنون که قبول کردین.
    - خواهش می کنم.
    مستقیم رفتم خونه و وسایلمو برداشتم.واقعا گیج شده بودم...! نمی دونستم کجای کارو اشتباه کردم.هر چی فکر می کردم فقط به همون نتیجه ی اول می رسیدم که اشکال از بلندی ِ سقف ِ، همین! همچنان حس می کردم حدسم درست بوده فقط اینکه جن هایی که باهاشون طرفم قوی ترن.باید قاطعانه تر برخورد می کردم.
    روی تراس داشتم کفش هامو می پوشیدم که به ذهنم رسید برگردم و از توی اتاق چاقویی که سورن بهم داده بود رو بردارم...حالا که جن های خونه ی فرومند قوی تر از چیزی که فکر می کردم بودن باید حسابی خودمو مجهز می کردم...هر چند چاقو زدن به یه جن توی درگیری کار خیلی سخت و البته بعیدی ِ ، ولی گاهی اوقات تنها راهه...
    دوباره برگشتم توی ماشین و راه افتادم.هوا کم کم داشت تاریک میشد.کارم از نیم ساعتی که به فرومند گفته بودم بیشتر طول کشید.برای اینکه استرسم از بین بره یه سیگار روشن کردم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  9. #39
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    هنوز به خونه ی فرومند نرسیده بودم که یاد سورن افتادم.تصمیم گرفتم قبل ِ رسیدنم بهش زنگ بزنم.گوشیش چند بار زنگ خورد و خوشبختانه این دفعه جواب داد.
    سورن – الو.
    - سلام ، چطوری؟ بهتر شدی؟
    سورن – آره، قرص هات اثر کردن.تو کجایی ؟ داری میای اینجا؟!
    - داشتم میومدم اما یه کاری پیش اومد.یه سر میرم جایی ، بعد میام پیشت.
    سورن – ماشینمو بردی دور دور؟
    - خفه شو، فکر کردی من مثه خودتم؟
    سورن – شوخی کردم بابا...خلاصه هر جا هستی شام بیا اینجا.
    - باشه، نگران ماشینت هم نباش.
    سورن – کی حرف ماشینو زد بی جنبه!
    - کاری نداری؟
    سورن – نه، خیلی بی ظرفتی...خدافظ.
    - خدافظ.
    بلاخره به خونه ی فرومند رسیدم.ماشینو دم در پارک کردم و زنگ زدم.بدون ِ اینکه پرسه کیه درو باز کرد.سریع وارد خونه شدم.مهبد جلوی در ساختمون، دست به سینه منتظرم بود.شدیدا نگران به نظر می رسید و مدام نیم نگاهی به داخل خونه می نداخت.
    مهبد – ممنون که اومدی.از وقتی مکالمه مون تموم شده اینجا وایسادم.
    - اتفاق خاصی نیفتاد؟!
    مهبد – فقط یه بار دیگه از بالا صدا شنیدم.
    - خانومتون کجاست؟
    مهبد – توی اتاق سینا.حالا می خواید چی کار کنید؟
    روی یه مبل نشستم و کیفمو باز کردم...
    - از قرار معلوم همسرتون جن زده شده.
    مبهد جلوی من روی زمین نشست و با نگرانی گفت : یعنی یه جن وارد بدنش شده؟
    - نه لزوما...من فکر می کنم یه جن داره ذهنش رو هدایت می کنه...شاید هم چند تا جن که البته احتمالش ضعیف ِ چند تا باشن.
    مهبد – اگه این کار هم مثل دعاهای دیشب وضعیت رو بدتر کرد چی؟
    دفترچه ی دعاهام رو از کیف بیرون اوردم ...
    - ببینید، من فکر می کنم جن های این خونه به نسبت قوی تر از نوع های دیگه باشن برای همین هم دعاهای من اثر نکردن.الان هم اگه وضعیت بدتر بشه اول از همه خودم ضرر می کنم...ممکنه هر اتفاقی بیفته.
    شروع کردم به ورق زدن ِ دفترم. با دقت به دعاها نگاه می کردم تا مناسب ترینش رو برای اون شرایط پیدا کنم.
    بلاخره چیزی که می خواستم رو پیدا کردم.
    - ایناهاش...
    مهبد – حالا می خواید با این دعا چی کار کنید؟
    - باید یه جوری برای خانومتون بخونمش...یا اینکه خودتون بخونید.همین که بشنوه کافی ِ...لازم نیست زیاد بهش نزدیک بشیم.
    مهبد – خیلی خوبه.
    اون صفحه ی دفترو کندم و وایسادم.مهبد هم همراه من بلند شد...
    - خب ، باید بریم پیش خانومتون.
    مهبد – میشه من خودم برم توی اتاق و براش بخونم؟!
    فکر کردم شاید وضعیت همسرش از نظر پوشش جوری ِ که دوست نداره من بینم..که البته حق هم داره! برای همین قبول کردم که خودش بخونه.
    - باشه.شما برید اینو بخونید، منم بیرون اتاق منتظر می مونم.هر اتفاقی افتاد فورا منو صدا کنید.
    مهبد – بله چشم...
    با هم از پله ها بالا رفتیم.من همونجا روی اولین پله موندم.مهبد هم به سمت اتاق انتهای راهرو، رو به روی پله ها رفت و واردش شد
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. #40
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    با رفتن مهبد سکوت حاکم شد.من هم با بی خیالی روی پله ها وایساده بودم و هر از گاهی هم به اطراف نگاه می کردم.شک نداشتم که اون دعا موثره و همه چیزو درست می کنه.
    تو فکر بودم که یهو صدای مهیبی تو کل خونه پیچید...چیزی شبیه فریاد. صدا اونقدر شدید بود که بدجور یکه خوردم.مطمئن بودم صدایی که شنیدم مال یه آدم نیست! ثانیه ای بعد همه ی چراغ ها خاموش شدن، اما چون هوا گرگ و میش بود می تونستم دور و ورمو ببینم.صدای جیغ و داد مهبد و زنش از اتاق شنیده میشد.نمی دونستم برم داخل یا نه! همین لحظه در اتاق باز شد.
    مهبد با صدایی لرزان و نگران گفت : بچه ...بچه کجاست؟!! توی اتاق نیست!
    کاملا گیج شده بودم...توی اون چند لحظه ای که بیرون ایستاده بودم ندیدم بچه از اتاق بیرون بیاد.
    - من ندیدم بیرون بیاد!
    دایان با گریه گفت : بچه رو با خودش برد، من میرم پیشش...
    فهمیدم که می دونه بچه رو کجا برده.کمی جلو رفتم و پرسیدم : بچه رو کجا برده؟!
    قبل از اینکه دایان جواب بده صدای گریه ی سینا رو از طبقه ی پایین شنیدم.دیگه منتظر جواب نموندم و پایین رفتم.موبایلمو از جیبم بیرون اوردم و فلشش رو روشن کردم.رفتم طرف کیفم و چاقومو برداشتم.با اینکه طبقه ی پایین بودم اما احساس کردم صدای گریه ی سینا کمی ازم دور ِ.با دقت به صدا گوش کردم تا منبعش رو پیدا کنم.تمام دغدغه م توی اون لحظه پیدا کردن ِ بچه بود.
    مهبد سراسیمه از پله ها پایین اومد و گفت : صدا از زیرزمین ِ...
    - زیرزمین کجاست؟
    خودشو بهم رسوند و منو به سمت راهروی کوتاهی برد که به یه راه پله منتهی میشد.صدای گریه ی سینا قطع شده بود و هیچی نمی شنیدیم...
    - مطمئنی صدا از اینجا بود؟
    مهبد – نمی دونم...حدس می زنم!
    حدس مهبد درست بود و چند لحظه بعد دوباره صدای سینا رو شنیدیم اما این بار گریه نمی کرد...فقط از خودش صدا درمی اورد.
    نور موبایلو روی پله ها انداختم و راه افتادم.همراه ِ من ، مهبد هم حرکت کرد که ازش خواستم همونجا، بالای پله ها بمونه و اون هم قبول کرد.
    خیلی آروم و با احتیاط از پله ها پایین می رفتم.چون اونجا هیچ پنجره ای نداشت، هر چقدر پایین تر می رفتم همه جا تاریک تر میشد.نور موبایلم هم به حدی نبود که بیشتر از دو سه قدم جلوترمو روشن کنه.
    وقتی به نیمه ی راه پله رسیدم دوباره صدای سینا توی فضا پیچید.اما صداش طوری بود که انگار داره بازی می کنه و به نظر نمی رسید ترسیده باشه.این موضوع کمی خیالمو راحت می کرد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 4 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •