صدف ایمان........
جوان خیلی ارام ومتین به مرد نزدیک شد وبا لحنی مودبانه گفت:
(( ببخشید آقا من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم ولذت ببرم ؟ ))
مرد که اصلا توقع همچین حرفی رو نداشت وحسابی جا خورده بود
مث آتشفشان از جا دررفت و میان بازاروجمعیت یقه ی جوان را گرفت
وعصبانی طوری که رگ های گردنش بیرون زده بود؛
او را محکم به دیوار کوفت وفریاد زد :
(( مرتیکه عوضی مگه خودت ناموس نداری ....خجالت نمی کشی؟؟ ))
جوان اما ؛ خیلی آرام بدون این که از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و
واکنشی نشان دهد همانطور مودبانه و متین ادامه داد :
(( خیلی عذر می خوام فک نمی کردم این همه عصبی وغیرتی بشین دیدم
به خاطر وضع ظاهر خانمتون همه دارن بدون اجازه نگاه می کنند و لذت
می برند من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ....
حالاهم یقمو ول کنین ازخیرش گذشتم ! )) مرد خشکش زد.... همانطور که یقه ی جوان را گرفته بود ؛ اب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد .