دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 6 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 104

موضوع: هری پاتر و تالار اسرار

  1. #51
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    اسنيپ گفت:
    - دنبال من بياين.
    رون و هري بدون اين كه جرأت كنند به يكديگر نگاه كنند دنبال او از پل ه ها بالا رفتند و وارد راهروي
    بزرگي شدند كه توسط مشع ل ها روشن شده بود . بوي غ ذاي لذيذي از سالن بزرگ به مشام مي رسيد ، اما
    اسنيپ آنها را در جهت مخالف برد . آنها از پله ها كه به زيرزمين قلعه منتهي مي شد پايين رفتند . اسنيپ در
    وسط راهروي باريكي ايستاد و در حالي كه دري را باز مي كرد به آنها دستور داد:
    - برين داخل!
    آنها كه سر تا پايشان مي لرزيد وارد دفتر كار اسنيپ شدند . ديوارهاي سياه و اتاق پر از قفس ه هايي بود كه
    روي آنها تنگ هاي شيشه اي قرار داشت . درون اين تنگ ها چيزهايي بود كه هري حتي نمي خواست اسمشان
    را بداند. اجاق سياه و خالي بود. اسنيپ دراتاق را بست و به طرف آنها آمد.
    او بدون اين كه صدايش را بلند كند گفت:
    - خوب، قطار وسيله مناسبي براي هري پاتر معروف و دوست فداكارش ويزلي نبود ؟ آنها رسيدن پر سرو
    صدا را ترجيح مي دادند، اين طور نيست؟
    - نه، آقا. اين مانع فلزي ايستگاه كينگزكراس بود كه...
    اسنيپ حرفشان را قطع كرد و گفت:
    - ساكت! اتومبيل را چه كار كرديد؟
    رون آب دهانش را قورت داد . اين اولين بار نبود كه آنها حس مي كردند اسنيپ بلد است افكار ديگران را
    را جلوي چشمان آنها باز كرد و گفت: « جادوگر شب » بخواند. اما لحظه اي بعد، استاد آخرين شماره روزنامه
    - شما ديده شد هايد.
    سپس اين تيتر روزنامه را به آنها نشان داد:
    يك اتومبيل پرنده مشنگ ها را نگران كرده است.
    او با صداي بلند شروع كرد به خواندن:
    - دو نفر مشنگ در لندن تأييد كرده اند كه يك اتومبيل قديمي را بر فراز اداره پست مركزي مشاهده
    كرده اند... ظهر، خانم هتي بيليس اهل نورفولك هنگام پهن كردن لباس در باغ خانه اش آن را ديده است ...
    آقاي آنگوس فليت از پي بل، به پليس در اين مورد گزارش داده است...
    اسنيپ خلاصه كرد و گفت:
    - در مجموع، شش يا هفت مشنگ اتومبيل را ديد هاند.
    او لبخند تمسخر آميزي به لب داشت و خطاب به رون اضافه كرد:
    - من فكر مي كنم پدر شما در اداره استفاده صحيح از مصنوعات مشن گ ها كار مي كند، درست است ؟ خداي
    من، خداي من... پسر خودش...
    هري احساس مي كرد درخت بيد مجنون با شاخ ه اش دوباره ضربه اي به شكم او كوبيده است . اگر كسي
    بفهمد آقاي ويزلي خودش اتومبيل را جادو كرده است... او به اين موضوع فكر نكرده بود...
    اسنيپ ادامه داد:
    - وقتي در باغ قد م مي زدم، متوجه شدم كه به درخت بيد كهن سال كه ارزش زيادي براي همه دارد
    صدمات زيادي وارد شده است

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  3. #52
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    رون با اعتراض گفت:
    - ما بيش تر از درخت صدمه ديديم.
    اسنيپ حرفش را قطع كرد و گفت:
    - ساكت! متأسفانه، شما از اسليتري ن ها نيستيد و تصميم اخراج شما با من نيست . حالا مي رم كساني را
    ميارم كه اين اختيار را داشته باشن. همين جا منتظر باشين!
    هري و رون كه رنگشان پريده بود به هم نگاه كردند . هري ديگر احساس گرسنگي نمي كرد. او حتي داشت
    بالا مي آورد. اگر اسنيپ دنبال پروفسور مك گونگال، مدير گريفيندوره ا، برود وضعشان از اين بهتر نمي شد . او
    شايد كمي از اسنيپ عاد لتر بود، اما در عين حال خيلي جدي بود.
    ده دقيقه بعد ، اسنيپ و همان طور كه انتظار مي رفت، پروفسور مك گونگال همراهش بود . هري تا به حال
    چندين بار عصبانيت مك گونگال را ديده بود ، اما نه به اين حد . او به محض اين كه وارد شد چوبدستي
    جادويي اش را بالا برد . هري و رون از ترس به هم چسبيدند . اما پروفسور اجاق را نشانه گرفت و ناگهان اجاق
    پر از شعله هاي آتش شد.
    او دستور داد:
    - بنشينيد!
    هر دو روي صندل يهاي نزديك اجاق نشستند.
    او كه در عينكش برق ترسناكي به چشم مي خورد اضافه كرد:
    - تعريف كنيد!
    رون تمام ماجرا را از جايي كه مانع فلزي ايستگاه كينگز كراس باعث شده بود آنها عبور نكنند تعريف كرد.
    -... ما چاره اي نداشتيم، پروفسور، سوار قطار شدن براي ما غيرممكن بود.
    پروفسور مك گونگال با لحن خشكي از هري پرسيد:
    - چرا با جغد يك نامه براي ما نفرستادي؟ تصور مي كنم تو يك جغد داشته باشي؟
    هري مات و مبهوت او را نگاه كرد . حالا كه پروفسور اين را گفت به نظرش رسيد كه اين بهترين كار بوده
    است.
    - من... من فكر نكردم...
    پروفسور مك گونگال جواب داد:
    - اين كاري بود كه شما بايد انجام مي داديد.
    كسي به در اتاق ز د. اسنيپ، كه خوشحا ل تر از هميشه به نظر مي رسيد، در را باز كرد ، او پروفسور دامبلدور ،
    مدير مدرسه بود.
    هري احساس كرد تمام بدنش بي حس شده است . دامبلدور يك حالت تشريفاتي داشت كه براي هري
    عادي نبود . او مستقيم به آنها نگاه مي كرد. هري ناگهان تأسف خورد كه چرا نزدي ك درخت بيد نمانده تا كتك
    بخورد، سكوت طولاني برقرار شد.
    آن وقت دامبلدور گفت:
    - مي تونين توضيح بدين چرا اين كار را كردين؟
    بهتر بود سرشان داد مي زد، هري از لحن نااميدان ه اي كه در صداي دامبلدور شنيد متنفر بود . او قادر نبود به
    چشمان دامبلدور نگاه كند و در حالي كه سرش پايين بود جواب داد . او به همه چيز اعتراف كرد، به جز اين كه

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  4. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  5. #53
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    آقاي ويزلي صاحب اتومبيل جادويي است . آنها وانمود كردند كه اتومبيل پرنده را نزديك ايستگاه به طور
    اتفاقي پيدا كردند . هري مي دانست كه دامبلدور باور نخواهد كرد ، اما او هيچ سؤا لي در مورد اتومبيل ن كرد .
    وقتي هري صحبتش تمام شد، دامبلدور بدون اين كه كلمه اي حرف بزند از زير عينكش به آنها نگاه كرد.
    رون با نااميدي گفت:
    - ما مي ريم وسايلمونو برداريم.
    هري نگاهي سريع به دامبلدور انداخت.
    دامبلدور گفت:
    - امروز نه ، آقاي ويزلي . اما بايد بگم كه كار خيلي خطرناكي انجام داده ايد . امشب يك نامه براي
    خانواده هايتان م ي نويسم. من به شما هشدار مي دم اگه يه دفعه ديگه از اين كارهاي احمقانه انجام بدين ،
    چاره اي جز اخراجتان نخواهم داشت.
    از قيافه اسنيپ معلوم بود اگر او را از تعطيلات نوئل محروم مي كردند اين اندازه ناراحت نمي شد.
    او در حالي كه صدايش را صاف مي كرد گفت:
    - پروفسور دامبلدور ! اين پسرها قانون محدوديت استفاده از جادو براي سال اولي را زير پا گذاشته اند ، آنه ا
    همچنين صدمات زيادي به يك درخت بزرگ ارزشمند وارد كرده اند... هيچ شكي نيست كه فعاليت هايي از اين
    نوع...
    دامبلدور با صداي آرامي جواب داد:
    - تصميم گيري در مورد تنبيه اين دو شاگرد به عهده پروفسور مك گونگال است ، سوروس. آنها در گروه او
    هستند و او مسئوليت آنها را به عهده دارد.
    او رو كرد به سمت پروفسور مك گونگال و گفت:
    - من بايد در جشن آغاز سال تحصيلي شركت داشته باشم مينروا . من صحبت هايي براي اونا دارم . بيا بريم
    سوروس، اونجا شيريني هاي خامه اي است كه من خيلي دوست دارم.
    اسنيپ نگاهي زهرآلود به هري و رون انداخت ، سپس از اتاق بيرون رفت و آنها را با پروفسور مك گونگال
    كه هنوز داشت با عصبانيت به آنها نگاه مي كرد. تنها گذاشت.
    او گفت:
    - زخمي شد هايد، بهتر است به درمانگاه برويد.
    رون در حالي كه خون بريدگي بالاي چشمش را با سرآستينش پاك مي كرد، جواب داد:
    - چيز مهمي نيست. پروفسور، من دوست دارم ببينم خواهرم به كدام گروه فرستاده مي شه...
    پروفسور مك گونگال گفت:
    - مراسم گروه بندي شاگردان تمام شده. خواهرت هم به گروه گريفيندورها آمده.
    رون با تعجب گفت:
    - آه، خيلي خوب شد!
    پروفسور با لحن خشكي گفت:
    - و در مورد گريفندورها بايد بگم...
    اما هري حرف او را قطع كرد و گفت:
    - پروفسور، وقتي ما اتومبيل را قرض گرفتيم ، ترم هنوز شروع نشده بود . بنابراين نبايد از گروه امت يازي كم

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  6. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  7. #54
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    شود، اين طور نيست؟
    پروفسور مك گونگال نگاهي نافذ به او انداخت، اما هري مطمئن بود كه او تقريباً لبخند زده است.
    او گفت:
    - من امتيازي از گريفندور كم نمي كنم. اما شما هر كدام يك اخطار دريافت خواهيد كرد.
    پروفسور مك گونگال دوباره چوبدستي جادويي اش را با لا برد و به طرف ميز اسنيپ گرفت . خيلي زود ، يك
    بشقاب پر از ساندويچ و دو جام نقر هاي و يك تنگ پر از نوشيدني خنك روي ميز ظاهر شد.
    او گفت:
    - شامتان را اين جا بخوريد، سپس يك راست به اتاق خوابتان بريد. من بايد به جشن برگردم.
    وقتي كه پروفسور در را پشت سرش بست ، رون نفس راحتي كشيد و در حالي كه يك ساندويچ برداشت
    گفت:
    - من فكر كردم كه اخراج بشيم.
    هري هم يك ساندويچ برداشت و گفت:
    - منم همين طور.
    رون با دهان پر خاطر نشان كرد:
    - اما با اين حال ما هيچ شانسي نداشتيم . فرد و جورج د ه ها بار با اين اتومبيل پرواز كردند و هيچ مشنگي
    اونارو نديد، من از خودم مي پرسم واقعاً چرا ما نتونستيم از مانع فلزي عبور كنيم؟
    هري شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
    - در هر صورت ، ما بايد از اين به بعد مواظب كارهايمون باشيم . من خيلي دوست داشتم در جشن شركت
    كنم...
    - پروفسور نمي خواست ما جلوي ديگران خودي نشون بديم . رسيدن با اتومبيل پرنده ... ما موفقيت كوچكي
    داشتيم!
    آنها تا جايي كه مي توانستند ساندويچ خوردند ، به محض اين كه بشقاب خالي مي شد دوباره پر از ساندويچ
    مي شد. آنها بالاخره اتاق اسنيپ را ترك كردند و به طرف برج گريفندور به راه افتادند . قلعه ساكت بود ، ظاهر اً
    جشن تمام شده بود . در طول مسير تابلوي شخصي ت ها دستوراتي را به راه عبورشان دادند و زر ه ها شروع كردند
    به قرچ قروچ . آنها از راه پله سنگي باريكي بالا رفتند و خود را مقابل آخرين تابلويي كه در ورود به سالن
    عمومي و اتاق خواب هاي گريفندور را پنهان كرده بود ، يافتند. پرده نقاشي تصوير يك زن خيلي چاق را نشان
    مي داد كه پيراهن ارغواني پوشيده بود.
    وقتي آنها نزديك شدند تصوير سؤال كرد:
    - كلمه عبور؟
    هري با لكنت زبان گفت: ا...
    آنها هنوز كلمه عبور سال جديد را نمي دانستند، در همين موقع آنها صداي قدم هاي تندي را پشت سرشان
    شنيدند. او هرميون گرنجر بود كه با عجله به سمت آنها مي امد.
    او با تعجب گفت:
    - آه، شما اينجاييد ! كجا بوديد ؟ چيزهاي م سخره اي درباره شما مي گفتند... شايعه شده كه شما را اخراج
    كردند چون سوار اتومبيل پرنده شدين و تصادف كردين

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  8. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  9. #55
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    هري جواب داد:
    - نه، ما اخراج نشديم.
    هرميون با لحني جدي مثل پروفسور مك گونگال سؤال كرد:
    - چرا با پرواز به اينجا اومدين؟
    رون با بي صبري جواب داد:
    - درس اخلاق به ما نده، كلمه عبور را بگو.
    هرميون با عجله گفت:
    - پرنده كاكل ي، اما منظور من اين نبود كه ... تابلوي بانوي چاق با شنيدن كلمه عبوركنار رفت و راه را باز
    كرد، ناگاه صداي تشويق و كف زدن ها به هو ا خاست و هرميون حرفش را قطع كرد ، ظاهراً بچه هاي گريفندور
    هنوز نخوابيده بودند . همه شاگردان دور تا دور سالن بزرگ ايستاده و منتظر هري و رون بودند . بعضي ها روي
    ميز و صندلي ها ايستاده بودند . همه شاگردان به هري و رون دست دادند و خوش آمد گفتند ، هرميون هم با
    ناراحتي آنها را دنبال كرد.
    لي جوردن با هيجان گفت:
    - آفرين! عالي بود ! چه ورودي! سوار شدن به اتومبيل پرنده و برخورد با درخت بيد! تا مدت ها در هاگوارتز
    همه از اين موضوع صحبت مي كنن!
    يكي از شاگردان سال پنجم كه هري تا حال با او حرف نزده بود به او گفت:
    - خوش به حالتون!
    يك نفر ديگر به شانه اش زد انگار كه او در يك مسابقه ماراتن اول شده است . فرد و جورج از بين جمعيت
    گذشتند و به طرف آنها آمدند.
    آنها گفتند:
    - شما مي تونستين به ما هم بگيد تا ما هم با شما بيايم.
    رون كه گونه هايش سرخ شده بود ، با زحمت لبخند زد ، اما هري در بين جمعيت يك نفر را ديد كه زياد
    خوشحال به نظر نمي رسيد او پرسي بود . او كه يك سر و گردن از شاگردان سال اولي بلندتر بود ، سعي داشت
    به طرف آنها برود و با توجه به ارشد بودنش آنها را سرزنش كند . هري با آرنجش به پهلوي رون ز د و با
    علامت سر برادرش را نشان داد. رون فوراً متوجه شد.
    او گفت:
    - بهتره بريم بخوابيم، كمي خسته ايم.
    آنها از بين جمعيت شاگردان به سمت راه پل ه اي كه طرف ديگر سالن قرار داشت و به اتاق هاي خواب
    مي رفت، رفتند.
    هري به هرميون كه مثل پرسي نگاه سرزنش آميزي داشت گفت:
    - شب به خير.
    رون و هري با عجله از پل ه ها بالا رفتند و در اتاق خوابشان را باز كردند . آنها وارد اتاق گرد بزرگي شدند كه
    برايشان كاملاً آشنا بود ، اتاقي با تخ ت هاي سقف دار و پرد ه هاي مخملي قرمز و پنجر ه هاي باريك و بلند .
    چمدان هايشان را قبلاً بالا آورده و پايين تخت هايشان گذاشته بودند.
    رون با احساس گناه به هري نگاه كرد و لبخند زد.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  10. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  11. #56
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - من خوب مي دونم كه نبايد خيلي به خودمان مغرور بشيم، اما...
    در اتاق خواب باز شد و ديگر همكلاس ي هايشان يكي يكي وارد شدند . سيموس فينيگان ، دين توماس و
    نويل لانگ باتم.
    سيموس با خوشحالي گفت:
    - باورم نمي شه!
    دين تأييد كرد:
    - واقعاً عالي بود.
    نويل كه از تعجب دست و پايش را گم كرده بود گفت:
    - شگفت آوره!
    هري نتوانست لبخند نزند.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  12. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  13. #57
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    فصل 6: گيلدروي لالاكهارت

    در عوض روز بعد هري ديگر فرصت لبخند زدن پيدا نكرد . از هنگام
    صرف صبحانه در سالن بزرگ همه چيز ب د پيش مي رفت . روي چهار
    ميز بزرگ كه هر كدام متعلق به يك گروه بود ، پر از كاسه اي سوپ ،
    ماهي، نان تست و تخم مرغ بود كه مطابق اشتهاي شاگردان فراهم
    شده بود ، سقف جادويي آن روز يك آسمان ابري و گرفته را نشان
    مي داد. هري و رون سر ميز گريفندورها كنار هرميون نشستند . او كتاب
    را به ظرف شير تكيه داده بود تا بهتر « سفر با مردگان خون آشام »
    بخواند. او وقتي كه به آنها صبح به خير گفت لحنش كمي سرد بود .
    ظاهراً او هنوز فرارشان را با اتومبيل پرنده نبخشيده بود . برعكس ،
    نويل، با آنها احوالپرسي گرمي كرد . او صورتي گرد داشت و كمي سر
    به ه وا و گيج بود . او يك چلمن بي نظير بود و هري تا به حال با كسي
    كه اين اندازه كم حافظه باشد روبرو نشده بود.
    او گفت:
    - پست چي ها دير نكرد هان؟ مادربزرگم بايد چيزهايي رو كه در خانه جا گذاشت هام برايم بفرسته.
    هري تازه قاشقش را در سوپ فرو كرده بود كه ناگهان صداي ب لند بال هايي را بالاي سرش شنيد حدود
    صد تا جغد وارد سالن بزرگ شده بودند و بالاي ميزها مي چرخيدند و نام ه ها و بسته هاي سفارشي را بين
    دست هاي صاحبشان مي انداختند. جعبه بزرگي روي سر نويل افتاد و لحظ ه اي بعد چيزي گنده به رنگ
    خاكستري درون ظرف شير هرميون افتاد و مقداري شير و پر روي همه پاشيد . رون پاهاي جغد را كه شكلش
    معلوم نبود و از پرهايش شير مي ريخت گرفت و فرياد زد:
    - ارول!
    ارول در حالي كه با لهايش در هوا بود، بي حال روي ميز ولو شد. او يك پاكت قرمز رنگ به نوكش داشت.
    رون با لكنت گفت:
    - اوه، نه...
    هرميون در حالي كه پرنده را نوازش مي كرد به او اطمينان داد:

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  14. #58
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - نگران نباش، او هنوز زنده است.
    - منظورم او نيست... نگاه كن!
    رون با انگشت پاكت قرمز رنگ را نشان داد . هري چيز خاصي نفهميد اما رون و هرميون با نگراني به
    پاكت نگاه مي كردند، انگار منتظر بودند پاكت هر لحظه منفجر شود.
    هري پرسيد:
    - چه اتفاقي افتاده؟
    رون با صداي ضعيفي گفت:
    - مادرم... يك نامه عربده كش برايم فرستاده.
    نويل با خجالت زير لب گفت:
    - بهتره فوراً نامه را باز كني ، و اگر نه ، بدتر ميشه . مادربزرگم يك روز برام نامه عربده كش فرستاد ، من اونو
    باز نكردم و... خيلي وحشتناك بود.
    هري مرتب به چهره وحشت زده آنها و پاكت قرمز رنگ نگاه مي كرد.
    او پرسيد:
    - نامه عربده كش چيه؟
    اما رون حواسش پيش پاكت نامه بود كه از چهار گوشه آن دود بيرون مي آمد.
    نويل به او توصيه كرد:
    - اونو باز كن، تا چند دقيقه ديگه همه چيز تموم مي شه.
    رون دست لرزانش را دراز كرد ، پاكت نامه را برداشت و آن را باز كرد . نويل گو ش هايش را فوراً گرفت .
    لحظه اي بعد، هري دليل آن را فهميد . در آن لحظه ، هري فكر مي كرد كه نامه واقعاً منفجر مي شود . فريادي
    بلند در سالن بزرگ پيچيد كه باعث شد گرد و غبار سقف پايين بريزد.
    ... دزديدن اتومبيل ! تعجب نمي كنم اگر تو رو اخراج كنن ! اگر دستم بهت برسه ! با خودت فكر نكردي من و
    پدرت وقتي اتومبيل را سرجايش نبينيم چقدر نگران مي شيم!
    فريادهاي خانم ويزلي كه صد بار بلندتر از معمول بود باعث لرزيدن بشقا ب ها و قاش ق ها شد و از ديوارهاي
    سنگي منعكس مي شد. همه شاگر دان به طرف آنها برگشته بودند تا ببينند چه كسي نامه عربده كش دريافت
    كرده است. رون از خجالت آن قدر در صندليش فرو رفته بود كه فقط پيشاني قرمزش ديده مي شد.
    ... ديشب از دامبلدور يك نامه دريافت كرديم ! من فكر كردم پدرت از خجالت مي ميره ! ما تو را بزرگ
    نكرديم كه چنين كارهايي انچام بدي! ممكن بود كشته شين!
    هري از خودش مي پرسيد كه آيا اسم او را هم خواهد برد . او سعي كرد وانمود كند صدايي نمي شنود ،
    صدايي كه پرده گوش را پاره مي كرد.
    واقعاً كار ناشايستي انجام دادي ! امكان داره پدرت از طرف وزارت خانه بازجويي بشه ! اين كاملاً تقصير تو
    بود. اگر يك بار ديگر كوچك ترين كار احمقان هاي انجام بدي، فوراً به خانه برمي گردي!
    سكوتي عميق برقرار شد . پاكت نامه كه از دست هاي رون به زمين افتاده بود ناگهان آتش گرفت و تبديل
    به خاكستر شد . هري و رون بهت زده به آن نگاه مي كردند، انگار گرفتار يك طوفا ن دريايي شده بودند .
    تعدادي از شاگردان شروع كردند به خنديدن و كم كم، صداي صحبت بچ هها بلند شد.
    هرميون كتابش را بست و به رون كه هنوز زير ميز فرو رفته بود نگاهي كرد و گفت:

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  15. #59
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - نمي دونم چه انتظاري داشتي، رون، اما...
    رون با لحني خشك جواب داد:
    - نگو كه حق من اين بود!
    هري كاسه سوپش را كنار گذاشت . احساس گناه درونش را مي سوزاند. ممكن بود آقاي ويزلي توسط وزارت
    خانه بازجويي شود . بعد از آن همه زحماتي كه پدر و مادر ويزلي در طول تابستان برايش كشيدند ، او ديگر
    فرصت نكرد به چيزهاي ديگر فكر كند . پروفسور مك گونگال آمده بود برنا مه هفتگي ترم جديد را به آنه ا
    بدهد. هري برنامه اش را گرفت و ديد اولين كلاس آنها در سال جديد درس مشترك گياه شناسي با هافلپاف
    است.
    هري، رون و هرميون با هم از قلعه بيرون آمدند ، از باغچه سبزيجات گذشتند و به طرف گل خان ه هايي كه
    گياهان جادويي را در آنها پرورش مي دادند. رفتند. نامه عربده كش حداقل يك فايده داشت . هرميون فكر
    مي كرد آنها به اندازه كافي تنبيه شده اند و حالا دوباره با آنها مهربان شده بود.
    آنها وقتي جلوي گلخانه رسيدند ، همه شاگردان منتظر پروفسور اسپروت بودند. چند لحظه بعد، اسپروت به
    همراه گيلدروي لاكهارت ب ا گام هاي بلند به طرف آنها آمد. تعدادي باند در دست استاد گياه شناسي بود و
    هري با ديدن درخت بيد كه تعدادي از شاخه هايش زخمي شده بود دوباره احساس گناه كرد.
    پروفسور اسپروت يك جادوگر زن بود كه قدي كوتاه داشت و هميشه كلاهي روي موهاي نا مرتبش
    مي گذاشت. اغلب روي لباس ها و زير ناخن هايش خاكي بود . حتماً خاله پتونيا با ديدن قيافه او بيهوش مي شد .
    برعكس، گيلدروي لاكهارت در رداي جادوگري فيروزه اي رنگش معصوم به نظر مي رسيد. يك كلاه فيروز ه اي
    رنگ و گلدوزي شده روي موهاي طلايي براقش مي گذاشت.
    لاكهارت رو به شاگردان كرد و با لبخند فرياد زد:
    - روز به خير بچه ها ! من الآن داشتم به پروفسور اسپروت نشان مي دادم كه چگونه يك درخت بيد را باند
    پيچي مي كنند! فكر نكنين كه من در گياه شناسي بهتر از پروفسور اسپروت هستم ! فقط به خاطر اينه كه من
    در سفرهام گياهان عجيب زياد ديد هام...
    پروفسور اسپروت كه شادي هميشگي را نداشت و خيلي بداخلاق شده بود گفت:
    - گلخانه شماره سه.
    شاگردان با خوشحالي زمزمه مي كردند. تا به حال كلا س هاي گياه شناسي هميشه در گلخانه شماره يك
    برگزار مي شد، اما گل خانه شماره سه گياهان خيلي جالب و خطرناكي داشت.
    پروفسور اسپروت با كليدي كه به كمربندش آويزان بو د، در گلخانه را باز كرد . بوي مخلوطي از خاك
    مرطوب و كود به مشام هري خورد . تعدادي گل بسيار بزرگ ، به اندازه چتر در خاك روييده بودند كه قدشان تا
    سقف گلخانه مي رسيد. هري داشت خود را آماده مي كرد كه پشت سر رون و هرميون وارد گلخانه شود كه
    لاكهارت دستش را روي شانه او گذاشت.
    - هري! مي خواهم چند كلمه باهات حرف بزنم . پروفسور اسپروت ، اجازه مي دهيد كه هري كمي ديرتر
    سركلاس بيايد؟
    از قيافه در هم اسپروت معلوم بود كه موافق نيست، اما اجازه انتخاب به او نداد.
    او گفت:
    - به هر حال لازمه.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  16. #60
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    و در گلخانه را خودش بست.
    او كه دندان هاي سفيدش درنور خورشيد برق م يزد در حالي كه سرش را تكان مي داد گفت:
    - هري! آه، هري، هري، هري!
    هري كه كاملاً مبهوت شده بود ساكت ماند.
    - وقتي شنيدم... البته، كاملاً تقصير خودم بود. من خودمو سرزنش كردم.
    هري اصلاً نمي دانست منظورش چيست. او وقتي مي خواست اين را بگويد لاكهارت ادامه داد:
    - خيلي تعجب كردم . آمدن با هاگوارتز با يك اتومبيل پرنده ! البته، من فوراً فهميدم كه چرا اين كار را
    كردي. خيلي واضحه. آه، هري، هري، هري!
    او حتي وقتي صحبت نمي كرد، استعداد فوق العاده اي داشت كه دندان هايش را نشان بدهد.
    لاكهارت گفت:
    - من مزه شهرت را بهت چشاندم ، درسته؟ من تو رو مبتلا كردم . عكس تو به لطف من روي جلد مجله
    رفت و تو خواستي دوباره اين كار را بكني.
    - اوه، نه، پروفسور، فقط...
    لاكهارت در حالي كه شان هاش را مي گرفت حرفش را قطع كرد و گفت:
    - هري، هري، هري. مي دوني، من تو رو درك مي كنم. طبيعيه كه وقتي يك بار مزه اونو بچشي ، باز هم
    بخواي. من مي خواستم تو فقط آرزوي شهرت داشته باشي . اين فكر مي تونست تو سرت باشه . ببين مرد جوان ،
    با اين حال كسي نمي تونه براي جلب توجه اتومبي ل ها را پرواز بده ، حالا تو بايد آرا م تر باشي ، باشه ؟ وقتي
    بزرگ تر شدي وقت براي انجام اين طور كارها داري . اوه، من خوب مي دونم تو به چي فكر مي كني ! اين كار
    براي لاكهارت آسونه ، او يه جادوگر معروفه ! وقتي من دوازده ساله بودم ، شهرت تو رو نداشتم ! لااقل الآن
    مشهور هستي، اين طور نيست؟ اينم به خاطر ماجراي اسمشو نبره.
    او نگاهي به جاي زخم روي پيشاني هري انداخت و ادامه داد:
    - من مي دونم، مي دونم، اين به اندازه افتخاري نيست كه من با بردن جايزه زيباترين لبخند پنج بار پشت
    سرهم كسب كردم، اما هري اين تازه اول كاره، اول كار.
    او چشمكي به هري زد و با گام هاي بلند از آن جا دور شد . هري چند لحظه مات و مبهوت ايستاد ، سپس به
    ياد آورد كه كلاس گياه شناسي دارد، فوراً به درون گلخانه رفت و به هم كلاس يهايش پيوست.
    پروفسور اسپروت پشت ميز سه پايه اي ايستاده بود روي ميز تعداد زيادي چوب پنبه رنگارنگ قرار داشت .
    وقتي هري بين رون و هرميون ايستاد، پروفسور اعلام كرد:
    - امروز در مورد مهر گياه صحبت مي كنيم. چه كسي مي تونه به من بگه مهر گياه چه خواصي داره؟
    وقتي هرميون دستش را فوراً بالا برد هيچ كس تعجب نكرد. او تعريف كرد:
    - اين گياه يك نوشداروي قويه.
    مثل هميشه، انگار كتاب را قورت داده بود.
    - اين دارو براي افرادي كه تغيير شكل پيدا كردن يا جادو شده به كار مي ره و اونا رو به حالت اولشان
    برمي گردونه.
    پروفسور اسپروت گفت:
    - عالي جواب دادي . ده امتياز براي گريفندورها . مهر گياه تركيب اصلي بسياري از پادزهرها رو تشكيل

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

صفحه 6 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •