دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خدا

  1. #1
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    روان شناسی
    نوشته ها
    23
    ارسال تشکر
    0
    دریافت تشکر: 53
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    mohadaseh24's: لبخند

    پیش فرض خدا

    در ایوان نیمه روشن خانه

    سجاده ی مچاله ی خود را

    بعد از زمانی شکایت از قانون بندگی

    دوباره می گشایم

    تا کمر خم کنم

    و ترانه ی ستایش سر دهم

    برای کسی یا چیزی


    که می بیند اما دل ندارد

    عاشق دارد و معشوق ندارد


    رسم عشق و عاشقی است

    شایدکه عمری منت و عمری ذلت

    و او سکوت و سکوت

    شاید سنت اش است

    در ایوان خانه تو را جست و جو می کنم

    در میان آیه های رمز آلود

    تو را در چشم لعبتکان جست و جو می کنم

    که آهشان گیراست

    تو را در گلوله ها جست و جو می کنم

    که می خواهند تو را اثبات کنند !

    تو را در شلاق جست و جو می کنم

    که می خواهند تو را فریاد کنند !

    تو را در زجر جست و جو می کنم

    که می خواهند تو را عبادت کنند !

    و چقدر از تو دور می شوم

    سجاده ی مچاله ی خود را می گشایم

    سجاده ای که از تار عنکبوت هم سست تر است

    و مهر را به پیشانی می کوبم

    می کوبم با هزار افسوس

    نه خواهشی از سر به مهر بودن

    به سمت قبله ای

    که آیا تو هستی ؟

    در میان سجاده ی مچاله ام

    و ذهن پریشانی

    که تصویر تو را می سازد

    من تو را در میان عشوه های دختران جست و جو می کنم

    من تو را در رمز اشک حسرت پسر بچه ها جست و جو می کنم

    من آدرس تو را

    از زن هرزه ی شهر می گیرم

    از مرد ربا خوار که بر گذر تسلیم توبه می فروشد

    و چقدر از تو دور می شوم

    من تو را در مسجد نمی جویم

    من تصویر تو را روی پیشانی ورم کرده ی مرد روحانی نمی بینم

    من تو را در میان نذر هر ساله ی مادرم نمی جویم

    من تو را در موعظه های منبر نشینان نمی بینم

    من تو را حتی در شعر های کفر آمیزم آشکارا نمی خوانم


    و چقدر به تو نزدیک می شوم

    آدرس تو به دست کیست ؟

    شاید باید او را جست و جو کنم

    من تو را در میان خویش می جویم

    و چقدر تو همانی که می جویم

    در ایوان نیمه روشن خانه

    پای سجاده ای که آتش گرفته است

    از سوز دلم


    من تو را آیا جست و جو می کنم ؟



    خدای خوب من !

    ببخشای برمن اگر نیمه شبی

    در خلوت و ظلمات ِخلوتگاهم

    طبل ِ ناشکری زدم . . .

    طبلی بس بد آهنگ ، میان آوای آسمانی ِ آن همه مهربانی ِتو

    هر چند میان حکمت و مشیت ات !

    که آن همه از سر دلتنگی بود نه مواخذه . . .

    و دل مشغولی های پوشالی من

    ریسمانی بود که هر شب خود را با آن می آویختم

    یا عبور ِ گیجم از لذت ِناپایدار ِ هم آغوشی با خیالات واهی

    به جای با تو بودن که همیشگیست و پایدار . . .

    خدایا به من بگو چطور توانستم آنقدر کور باشم ،

    که چشمان ِ زیبایی ِ بینایم را در آیینه نببینم

    زمانی که برای زدن عینک ، ناشکری می کردم !

    امروز برای دقایقی و فقط دقایقی چشمانم را بستم

    تا به چشم درد نابینایی ِ روشندلانی را

    که تمام دقایق ، در تاریکی ِ محض اند !

    تاب نیاوردم خدای من و به ناشکری خود سخت گریستم . . .

    خدای خوب ِ من !

    نگاهم بر پاهایم می افتد

    و جست و خیز های شادمانه ی کودکی را به یاد می آورم . . .

    وخرامان پیمودن های جوانی ِ در اوج عشوه گری

    و راههایی که برای ِ اندکی شاد کردن ِ بنده های معلول ِ تو نپیمودم

    وای برمن !

    و دستهای سپید و کوچکم

    که چه بی خیال بودند

    در مقابل نگاه ویرانگر ِ چشمهای به اشک نشسته ی دخترکی بی دست !

    وای که خرد می شوم زیر نگاه مغرور ِ بندگان ِ معلول تو

    که مشیت ِ تو را می پذیرند و اندک گلایه ای نمی کنند

    وای بر من و این همه ناشکری !

    آن هم فقط برای زدن عینک

    لحظه های زندگانیم را شماره می کنم میان کاغذپاره های خاطرات

    و بر روزهای از دست رفته در سایه ی منحوس ِ افکارو اعمال پوشالی

    می گریم و می گریم و می گریم . . .

    به یاد شبهایی می افتم

    که از تکیه گاه نبودن دستهای پدر می نالیدم

    و آغوش گرم مادر

    یا برادری که شانه هایش هرگز ستبر نبود

    چرا فقط نیمه ی خالی ِ لیوان را می دیدم

    و رد پای همیشگی ِ استوار تو را

    درست در کنارم در آن لحظات ِ سخت

    نمی دیدم !

    و اکنون خدای خوب من !

    دستها ی لرزانم رو به آبی آرام ِ بلند

    در انتظار ِ معجزه اند !

    معجزه ی بخشش از آن همه ناشکری و بی خیالی

    و فقط بخشش و دیگر هیچ . . .

    چشمانم همچنان می بارند . . .




    و ناگهان

    پرنده ی سپید کوچکی که نمی دانم در سیاهی ِ شب

    گم کرده راه ، پشت ِ پنجره ی ِ اطاقم چه می کند ؟!

    وچشمهایم که از شوق ِبخشش تو ای مهربانترین مهربانان

    همچنان می بارند

    و به نشانه ای از نشانه های حضور ِ همیشگی ِ تو می نگرند !

  2. 2 کاربر از پست مفید mohadaseh24 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •