گفتم: - «این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟...»
گفت: - «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»
گفتم: - «آن قربانیان پار، آن گل های سرخ؟...»
گفت: - «آری...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت: - «اگر در سوکشان
ابر می خواهد گریست،
هفت دریای جهان، یک قطره باران بایدش.»
گفتمش: - «خالی ست شهر از عاشقان؛
وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت: - «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد زخاک،
آن سان که از باران گیاه؛
وآنچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»
علاقه مندی ها (Bookmarks)