ویرایش توسط بحث : 5th July 2013 در ساعت 09:32 AM
وقتی سر خط می نویسیم:
زندگی،
نیم نگاهی هم به آخر خط داشته باشیم که کج نرویم!
زیرا زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاککن خبری نیست!
باید هوشیار باشیم
که از هر تجربه فقط حکمتی را که در آن نهفته است کسب کنیم...
تا به کلاس های روحانی بالاتر برویم
و درک کنیم که تقدیر یعنی
مجموعه از حوادث برای نوعی یادگیری....
باران باشد
تو باشی
یک خیابان بی انتهاباشد
به دنیا می گویم
خداحافظ....
اگرقراراست روزی پروانه شویم بگذار روزگارهرچقدر میخواهد پیله کند....
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکام
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخنمیگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخنمیگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخنمیگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
این روزها چیزی کم است انگار
همه چیز خوب است
ولی....
چیزی کم است
چیزی مثل یک حس
مثل شوق بیدار شدن یک صبح بهاری
مثل دلتنگی مثل یک دلهره ی ناب
این روزها انگار چیزی درونم گم شده
همه چیز خوب است
اما....
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرایار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح توییسینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور توییمرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر توییقند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید توییروضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه توییآب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام توییپخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندیراه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود ...
همه ی درود هایم نثار کسانی باد که کاستی هایم را میداند و باز هم دوستم دارند.
گذشته ی من گذشت ...!
حتی میتوانم بگویم در گذشت...
و من برایش ماه ها و روزها سوگواری وسکوت کردم...
خاطراتم را زیر و رو کردم و ای کاش های فراوان گفتم...
ولی دیگر بس است!
من به شروعی دیگر می اندیشم
به شروع یک زندگی دیگر...
گاهی پل های پشت سرتان را خراب کنید
زیرا باعث می شود هرگز نتوانید به جایی برگردید که نباید از ابتدا در آن قدم میگذاشتید...
خوشبختی مثل یه پروانه اس وقتی دنبالش میدوی پرواز میکنه اما وقتی وایسی میاد رو سرت میشینه ...دوستان لطفا به تاپیک رونق ببخشین میدونم خیلی با احساسین وتا حالا هم از دوستانی که شرکت کردن تشکر ویژه دارم...
خدا همه ی بنده هأش رو دوست دأره حتی بیشتر از پدر و مادرشون حتی کسایی که مأ دوستشون ندأریم پس سعی کنیم همه رو دوست دأشته بأشیم
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با منگر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانمکه دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل ، نه بسته کس به من دلچو تختهپاره بر موج ، رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من ؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)