دلم خوش بود :
اگرچه دستانش در دستانم نیست ، دلش که با من است !!!
وقتی دلش با من است یعنی تمام او از آن من است …
اما حالا نه دستانش در دستانم هست نه دلش با من !
چقدر سخت است تحمل اینکه به یکباره تهی شوی از او …
در سرزمینی کــه ســایــه آدم هــای کــوچـک ،بــزرگ شــود،در آن ســرزمـیـن آفــتــاب در حـال غـــــروب اســــت!
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
اقااجازه!چرادروغ می گویید؟
…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.
پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.
سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.
معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:
بابانان نداد،بابانیامد،بابازیربار ان رفت وهرگزنیامد!...
در سرزمینی کــه ســایــه آدم هــای کــوچـک ،بــزرگ شــود،در آن ســرزمـیـن آفــتــاب در حـال غـــــروب اســــت!
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جورکرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدایلرزان گفت : بله خانم؟معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلومدخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت روسیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه یبی انظباطش باهاش صحبت کنم ))دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقتمیشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشمرو پاک نکنم و توش بنویسم …اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...
در سرزمینی کــه ســایــه آدم هــای کــوچـک ،بــزرگ شــود،در آن ســرزمـیـن آفــتــاب در حـال غـــــروب اســــت!
به دیدنت که امدم با در بسته قلبت رو به رو شدم، طبق رسم قدیم نوشتم:
امدم، نبودی. رفتم که شاید بیای..
به چه می خندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟
به شکست دل من؟
یا به پیروزی خویش؟
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)