دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان

  1. #1
    کاربر جدید
    نوشته ها
    71
    ارسال تشکر
    75
    دریافت تشکر: 178
    قدرت امتیاز دهی
    22
    Array

    پیش فرض عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان

    در این تایپیک با کمک هم قصد داریم به معرفی ادبیات غنایی ترک زبانان ایران و کشورهای همسایه بپردازیم مواردی که مورد برسی قرار خواهیم داد در این پست لیست خواهند شد موارد آتی پیش آمده به کمک مدیریت محترم تالار به این پست اضافه و لیست تکمیلتر خواهد شد.سعی خواهیم کرد روال تایپیک مورد به مورد باشد بعد از اتمام یک مورد به مورد بعدی خواهیم پرداخت.

    1-اصلی و کرم
    2-سارای و خان چوبان (آیدئن)
    3-آرزی و قنبر
    4-وامق و عزرا
    5-لیلی و مجنون
    6-شیرین و فرهاد
    7-عباس و گلگز


    این لیست هنوز تکمیل نشده موارد ناقص را اطلاع دهید. با سپاس


    ویرایش توسط ishildaq : 4th August 2012 در ساعت 10:56 AM

  2. کاربرانی که از پست مفید ishildaq سپاس کرده اند.


  3. #2
    کاربر جدید
    نوشته ها
    71
    ارسال تشکر
    75
    دریافت تشکر: 178
    قدرت امتیاز دهی
    22
    Array

    پیش فرض پاسخ : عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان

    خلاصه‌ داستان اصلی و کرم (به نقل از وبلاگ تبریزیم)

    در زمان‌های خیلی قدیم، حاکمی در سرزمینی حکم می‌راند به نام زیادخان و وزیری داشت به نام قاراملیک. سرزمینی که اینها حکم می راندند بیکران و بی‌حدومرز بود . هیچ غم و غصّه‌ای در آن دیار نبود جز اینکه هر دو صاحب فرزند نمی‌شدند.
    روزی زنان آن دو با هم بودند که صدای دوره گردی را شنیدند که تخم سیب طلایی می‌فروشد. همسر شاه تخم‌ها را خرید و آن‌ها را در باغچه کاشت. تخم‌ها سبـز شدند و سر از خاک در آوردند و بزرگ شدند. روزی همسر زیادخان در باغ نشسته بود که خوابش برد و در خواب دید که در گرگ و میش سحرگاهی ، درختیسیبی طلایی در آورده است . از خواب بیدار شد و ماجرا را به همسر قاراملیک گفت. قرار گذاشتند صبح روزبعد به باغ بروند. طبق قرار به باغ رفتند و در کمال تعجّب دیدند که درختی سیبی طلایی در آورده.سیب را چیدند و دو نصف کردند هر کدام نصفی را خورد. همسر زیادخان گفت: اگر صاحب دختری شدی مال پسر من.بعد از مدّتی زیادخان صاحب پسری شد و قاراملیک صاحب دختری. قاراملیک با خود فکر کرد چرا باید تنها دخترش را به آن پسر بدهد؟ این فکرهمیشه با او بود به همین جهت کینه‌ آن پسر را به دل گرفت و از او بدش آمد.
    او به دنبال بهانه‌ای می‌گشت که از پیش شاه به جایی دیگر برود. به همین سبب روزی غمگین و آشفته پیش زیادخان رفت و گفت :‌ یگانه دخترم از دستم رفت، دیگر من هم طاقت ماندن ندارم. اگر اجازه بدهی ، من هم به دیاری دیگر بروم تا شاید این غم را فراموش کنم. شاه اجازه داد و او خانواده‌اش را برداشته، به دیاری دیگر رفت.
    پسر زیادخان بزرگ شد. قصد شکار کرد. برای شکار به صحرا رفت. هنگام برگشت گذرش به باغی افتاد. در باغ دختری را دید. یادش افتاد که این دختر بسیار زیبا را دیشب در خواب دیده. عاشق او شد و با دختر مشاعره کرد و قرار شد نام دختر« اصلی» و نام پسر «کرم» باشد.
    عشق« اصلی» روز به روز در دل «کرم» بیشتر شد و بی‌تابی کرد.پدر بی‌تابی فرزند را دید و علّت را پرسید و پسر همه‌ی ماجرا را به پدر گفت: زیادخان وزیر سابقش را فرا خواند و به او گفت: آیا دخترت زنده است؟ قاراملیک گفت: نه، امّا این دختر را از پیرزنی گرفته‌ام .شاه گفت: پس نامزد پسر من.قاراملیک ظاهراً اطاعت کرد و مهلت خواست. امّا خانواده‌اش را برداشت و به مکانی نامعلوم سفر کرد.
    خبر به «کرم» رسید. زار زار گریست. تاب نیاورد .سوار اسب شد و به طرف باغی رفت که اوّل بار معشوقش را در آنجا دیده بود. باغ را مورد خطاب قرار داد. و اشعار سوزناکی سرود. سرو را مخاطب قرار داد و شعر گفت و …. بعد از آن از هر کسی سراغ «اصلی» را گرفت و به دنبال اوبه سرزمین‌های دور و نزدیک سفرکرد. اما به او نرسید. با کوه هم سخن شد. با درناها در دل کرد. با طبیعت سخن گفت. طبیعت هم گاه گاهی با او مهربان شده، راه‌های سخت هموار شد. اما او به محبوبه‌اش نرسید. او باز سفر کرد .هر جا رفت سراغ «اصلی» را گرفت. از سیاه و سپید نشانی او راپرسید. هر کس که نشانی‌ای داد ،فوراً به آن نشانی رفت.رفت ورفت، تا به دنبال قاراملیک و خانواده‌اش به سرزمین حلب رسید. پاشای حلب از اوحمایت کرد و قول داد او را به معشوقش برساند. پاشای حلب قاراملیک را احضار کرد و از دخترش برای «کرم» خواستگاری کرد و به« کرم» هم پیام داد که برای جشن عروسی آماده شود.
    قاراملیک وقتی دید که همه‌ی زحمت‌هایش بر باد رفته، گفت: کاری کنم که تا قیامت از یادشان نرود. پیش پاشا رفت و گفت: در دنیا فقط همین یک دختر را دارم . آرزو دارم لباسش را خودم تهیه کنم .چند روزی مهلت می‌خواهم. پاشا مهلت داد. پس از اتمام مهلت، مجلس جشن بر پا شد. «کرم» که وارد مجلس شد. دید «اصلی» لباسی قرمز بر تن کرده. وقتی با دقت به لباس نگاه کرد. دید طلسم شده است و باید طلسم را باز کند. سازش را بر گرفت و شعرهایی خواند. اما دید دگمه‌های لباس از بالا که باز می شود دوباره از پایین بسته می‌شود.دراین حین «کرم» آتش گرفت.در میان شعله‌های آتش شعرو آواز خواند. خواندو سوخت .تا اینکه به خاکستر تبدیل شد.
    «اصلی» هم از خاکستر« کرم» آتش گرفت و درمیان آ‌تش شعر خواند. تا اینکه سرتاپایش شعله‌ور شد. اما فکر «کرم» لحظه‌ای از ذهنش دور نشد. او درمیان آتش پیوسته« کرم» رادید. سرانجام خودنیز به خاکستر تبدیل شد. خاکستر این دو جمع‌شد و سازی از میان بر خاست. ساز نیز شعله‌ور ‌شد . از خاکسترها دوباره شعله بالا رفت. در این لحظه شعله‌ی ساز دنیا را ‌گرفت.بدین ترتیب کرم واصلی و ساز، در خاکستر جاودانه شدند.



    در ادامه می توانید این داستان را به روایت ترکهای قشقا ملاحضه نمایید
    ویرایش توسط ishildaq : 4th August 2012 در ساعت 10:58 AM

  4. #3
    کاربر جدید
    نوشته ها
    71
    ارسال تشکر
    75
    دریافت تشکر: 178
    قدرت امتیاز دهی
    22
    Array

    پیش فرض پاسخ : عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان

    روایت ترکهای قشقا از داستان اصلی و کرم

    داستان اصلی و كرم از افسانه هایی است كه ریشه در سرزمین آذربایجان دارد و در ایل قشقایی نیز به طور ناقص به صورت شفاهی و عامیانه نقل شده است. در ایل قشقایی از دیر باز عاشقان داستان عشق كرم به اصلی كه دختر یك كشیش ارمنی است را روایت كرده اند . اما چون متون مكتوبی در این رابطه نبوده این داستان بصورت ناقص وبیشتر به صورت نظم بیان میشده است.توجه عزیزان را به این داستان جلب میكنم .
    در شهر گنجه كه سبـز و كهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم" زیاد خان" بود كه فرزندی نداشت. او بارعیت از هر كیش و مذهبی كه بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به نام " قارا كشیش" كه چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.
    روزی دومرد سفره‌ای دل می‌گشایند و عهد می‌بندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یكی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندی می‌شوند. زیاد خان صاحب پسری به نام " محمود " می‌گردد و قارا كشیش صاحب دختری به اسم مریم.
    آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مكتب می‌رود و مریم پیش پدرش به در س و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و برای یكبار هم شده همدیگر را نمی‌بینند.
    روزی محمود هوس شكار كرده و با لله اش" صوفی " از كوچه باغی می‌گذشت كه شاهین از شانه اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبال اش كه ببیند كجا رفت.
    محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می‌بیند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گوید :
    " اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یك عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا كشیش." كَرَم "كن و بیا شاهین خود ببر !"
    محمود می‌گوید : « از این به بعد تو ا" اصلی " باش و من " كَرَم ".»
    كرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی‌اش را به كَرَم می‌دهد.
    كرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می‌آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می‌افتد و " صوفی " می‌شتابد تا ببیند چه خبر است كه می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
    كَرَم به صوفی می‌گوید :
    " چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد كشت."
    كَرَم در بستر بیماری می‌افتد و هر حكیمی‌كه به بالین اش می‌آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی‌یابد.
    طبیبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.
    زیاد خان ، قارا كشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید :
    " بی آنكه ما درفكرش باشیم ، تقدیر كار خودرا كرده است. عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پیمان خود عمل كنیم."
    قارا كشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید:
    " میدانی كه كار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌كند."
    زیادخان از این حرف یكّه خورد و گفت :
    " ارمنی و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر كاری راهی دارد. مرد است و عهدش !"
    قارا كشیش مهلتی سه ماهه خواست كه سورو سات عروسی را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
    سرِسه ماه ، كرم از كابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
    " خوابی دیدم كه بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جایی بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مكانی برایم آشنا نبود."
    صبح كه شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید كه فكر كرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره كه روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید كه شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش
    گوش فلك را پر كرد :
    " برف كوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تیره است. می‌تقدیر و ساقیِ فلك در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا كنید كه شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟ "
    پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلالیت بخواهد.
    لحظه ی وداع بود و صوفی و كرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز كه كه روزی از كاروانی سراغ گرفته و فهمیدند كه قارا كشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و می‌رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
    به گرجستان كه رسیدند خبر كشیش را از " تفلیس " گرفتند. نزدیكی های تفلیس بودند كه كنار رود" كور چای " به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز كرم دادند نشانی كشیش را از او دریغ نداشتند.
    كشیش كه از دیدن كرم جا خورده بود گفت :
    " از كاری كه كرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است كه لحظه ای آرام نمی‌گیرد."
    اصلی و كرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
    " فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !"
    كرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز كشیش ، اصلی را زوركی با خود می‌برد.
    سحرگاهان كه كرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می‌روند كه شاید خبری ازآنها بگیرند. كرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا كه می‌رسید ساز و نوایش را كوك كرده و از دلداده ی دلبندش می‌پرسید.
    صوفی و كرم ردپای آانها را از شهرهای " قارص "و " وان " می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند كه تازه راه افتاده اند.
    اما بشنویم از كشیش كه به " قیصریه " می‌رسد و از پاشای آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد كه نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.
    كرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند كه روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بین ببرد كه ناگهان ، یك مرد نورانی می‌بینند كه از مِه در آمد ه وبه آنها می‌گوید :
    " غم نخورید و چشمانتان را یك لحظه ببندید."
    آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر می‌جویند خبری از آن مرد نورانی نمی‌یابند. در این هنگام یك آهوی زخمی‌، هراسان و گریزان خود را به كَرَم می‌رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش می‌كند و باز به همراه صوفی راه می‌افتند. بین راه به قبرستانی می‌رسند و كرم ، كله ی خشكیده ای می‌بیند و با او راز دل می‌گوید. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل می‌كرد. می‌رسند به " ارزروم " و می‌فهمند كه كشیش و خانواده اش در قیصریه اند.
    دشت و دمن سر سبـز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. كرم كه غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در كوچه باغهای قیصریه بودند كه بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان "اصلی " را دید. در نگاه اول اصلی اورا نشناخت و اما به یكباره فهمید كه اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشی بود كه از در باغ راندیمش. "
    كرم كه سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل كشیش و با این بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر كشیدنی است بكشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان كند. اصلی هم بی آن كه به رویش بیاورد چنین كرد و اما از احوال آنان حالی اش شد كه این باید كَرَم باشد. مادر اصلی گفت :
    " تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه كرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر می‌گردم. "
    مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت كلیسا كه قاراكشیش را خبر كند. اصلی و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند كه زار گریستند و آخر سر " اصلی " گفت :
    " حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا می‌نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی كه داشتیم سخن می‌گویم. او شاعر است و شاید كه عشق را بفهمد. "
    اصلی نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش های پاشا سر رسیده و اورا كت بسته بردند به قصر قیصریه. سلیمان پاشا كه به قارا كشیش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
    كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسید :
    " مگر قحطی دختر بود كه زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟"
    كرم هم در پاسخ ، بانغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :
    " ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوری در دلم افتاده كه من از بیم آن می‌گریزم و اما دل با لهیب شعله هایش می‌آمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !"
    پاشا خواهری داشت " ساناز" نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست كه به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.
    او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یكسان و لباسهای همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان كرم بسته و یك به یك از جلو او می‌گذشتند و او در میان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یك به یك می‌گفت و نوبت اصلی كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند كه مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز میّت را تو بخوان. كرم به نماز ایستاده و گفت :
    " حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ "
    سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یكصدا آفرین گفتند. كرم فهمیده بود مرده ای در كار نیست و آن مرد كفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.
    ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و كرم را بدهد كه این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به كشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و كشیش نیز باروی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و كرم از نو ، آواره ای غریب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشیش كه می‌دانست كرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت كه تار سیدن كرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود كه او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.
    كرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها می‌نواخت و می‌خواند كه روزی " گولخان " یكی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان كرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد كه اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مكّار خواست كه از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد وهزار درهم طلا بگیرد. تا كه روزی پیرزن خبر آورد و گفت :
    " اگر دیربجنبید كار از كار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. "
    گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حكایت اصلی و كرم كه گفت یك دیوان عدالت تشكیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا كشیش اما مهلتی یكروزه خواست كه پاشا گفت :
    " اصلی امشب را در قصر می‌ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری كه سورو سات عروسی را جوركنی !"
    قارا كشیش ، كه در آیین اش تعصب داشت به مكر و جادو ، یك لباس سرخ عروسی حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست كه لباس عروسی را به تن كند كه همین امشب عروس خواهد شد.
    به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و كرم به حجله می‌رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلی گفت :
    " پدرم سفارش كرده كه دگمه های لباسم راحتما تو بازكنی !"
    كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یكی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز كند دگمه ی فبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشی جست و به سینه ی كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و دید كه از كرم جز خاكستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به كشیش برد.
    چهل روز و چهل شب ، اصلی از كنار خاكسترها ی كرم جُم نخورد و فقط یكسر گریست. چهل و یكمین روز ، گیسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع می‌نمود كه آتش زیر خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به یكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشیش و زن اش را بخاطر طلسمی‌كه كرده بودند گردن زدند.
    خاكسترهای اصلی و كرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاك سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.
    روایت این است كه تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان


    در ادامه می توانید داستان اصلی و کرم را با نوشتار لاتین، نوشتار فارسی عربی و نیز نمایشنامه فارسی این داستان را دانلود نتمایید



    ویرایش توسط ishildaq : 4th August 2012 در ساعت 11:07 AM

  5. #4
    کاربر جدید
    نوشته ها
    71
    ارسال تشکر
    75
    دریافت تشکر: 178
    قدرت امتیاز دهی
    22
    Array

    پیش فرض پاسخ : عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان


    دانلود اصلی کرم با ترکی لاتین


    دانلود تئاتر اصلی کرم به فارسی
    این نمایشنامه منتخب بازخوانی اولین جشنواره ساسری تئاتر تهران در بخش بومی بومی سال 1389 است.

    کد:
    http://dl.irpdf.com/ebooks/Part33/www.irpdf.com%289309%29.pdf



    دانلود اصلی و کرم به نقل ویکی پدیای فارسی با الفبای فارسی عربی
    کد:
    http://www.4shared.com/rar/xbh6g7kz/_______.html


    ویرایش توسط ishildaq : 4th August 2012 در ساعت 11:08 AM

  6. #5
    کاربر جدید
    نوشته ها
    71
    ارسال تشکر
    75
    دریافت تشکر: 178
    قدرت امتیاز دهی
    22
    Array

    پیش فرض پاسخ : عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان






    از سایت زیر نسبت به خرید این فیلم می توانید اقدام کنید
    وحید شکرزاده دن(دوزلی اوغلان) بو فیلمی بوردان آلماق اولار

  7. #6
    کاربر جدید
    نوشته ها
    71
    ارسال تشکر
    75
    دریافت تشکر: 178
    قدرت امتیاز دهی
    22
    Array

    پیش فرض پاسخ : عاشیق اولموش لار-ادبیات غنایی آذربایجان

    «عاشیق‌ها» هنگام نقل داستان، قسمت‌های منظوم را همراه ساز به آواز می‌خوانند. سروده‌هایی از این داستان در برخی از جُنگ‌ها و مجموعه‌های خطی مضبوط است و روایاتی از آن نیز به چاپ سنگی انتشار یافته است‌. پس از ترویج چاپ سربی در دوران حكومت عثمانی، نخستین متن بازنویسی شدهٔ اصلی و كرم توسط احمد راسم (1351 ق / 1932 م) آمادهٔ چاپ شد. هنرمندان كشورهای مختلف براساس افسانه اصلی و كرم كه در میان اقوام مختلف به صورت نماد و تمثیل عشق پاك درآمده است، منظومه‌ها، داستان‌ها و نمایشنامه‌های بسیاری ساخته و پرداخته‌اند. ناظم حكمت، شاعر معاصر ترك با الهام از این داستان منظومهٔ كرم گیبی را سروده است و خاچاطور آبوویان (1264 ق / 1848 م) نویسنده ارمنی داستان «دختر ترک‌» و نریمان نریمانف داستان‌«بهادر و سونا» را براساس آن نوشته‌اند. یكی از معروف‌ترین آثاری كه براساس این افسانه پدید آمده، اپرای اصلی و كرم است كه در ۱۹۱۲م توسط عزیر حاجی بیگوف* (1303 1367 ق / 1885 1948 م) موسیقیدان و آهنگساز مشهور آذربایجانی تصنیف شده و شهرت جهانی پیدا كرده است.
    به هرحال آسلی و کرم از داستان‌های مشهور ترکها بخصوص آذربایجانیها است و جایگاهی بخصوص در ادبیات شفاهی ترکی آذربایجانی دارد. آسلی همان مریم نام دختری ارمنی، معشوقهٔ کرم عاشق داستان است که قاراملیک پدر مریم مانع این عشق می‌شود.


    *:نخستین اثر حاجی بگوف در زمینه­ي اپرا «لیلی و مجنون» نام دارد که در سال 1907م اجرا شد. اپراهای دیگر وی عبارتند از: شیخ صنعان (1909)، رستم و سهراب (1910)، شاه عباس و خورشید بانو (1912)، اصلی و کرم (1912). از حاجی بگوف چند کمدی موزیکال نیز به یادگار مانده است که از آن شمارند: زن و شوهر، مشهدی عباد (1910) و آرشین مال آلان (1912). عزیز حاجی بگوف سهمی مهم در پی‌ریزی بنیان نمایش‌های موسیقایی ایران داشته است، چندان که اپراها و و کمدی‌های موزیکال او در دوره­ي مشروطه در شهرهای تبریز، رشت و تهران به صورت گسترده به اجرا درآمدند.[9] با اين­حال اپرا در تئاتر معاصر ایران جایگاه و اعتبار لازم را ندارد و تعداد نمایش‌های اپرایی اجرا شده در ایران به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسد

  8. کاربرانی که از پست مفید ishildaq سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خبر: نمایش تماشایی فوران آتشفشان زیردریایی از ایستگاه فضایی
    توسط طلیعه طلا در انجمن اخبار هوا فضا
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 4th January 2012, 04:54 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th March 2010, 10:04 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th December 2009, 03:40 PM
  4. معرفی: رویایی به زیبایی Windows Live Sync
    توسط diamonds55 در انجمن ویندوز
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th February 2009, 04:34 AM
  5. خبر: صد و نوزدهمین راهپیمایی فضایی از ایستگاه فضایی بین المللی
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار هوا فضا
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 25th December 2008, 09:20 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •