هزار اسب سپید ...
به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر ،
پرندگان هراسان ، به پرس و جو رفتند
هزار نیزه زرین به قلب آب شکست
فضای دریا یکسر به خون و شعله نشست
به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد ،
به هم برآمد موج ،
درون دریا آشفت ناگهان ، گفتی
هزار اسب سپید از هزار سوی افق ،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
نه تخته پاره زرین ، که جان شیرین بود ؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج ،
برآمدند و به گرداب ها فرو رفتند !
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند
سحر پرستان
فریاد در گلو ،
رفتند !
علاقه مندی ها (Bookmarks)