دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: فلسفه یونان باستان

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض فلسفه یونان باستان

    یونان در نزد دانشمندان و بسیاری از مردم جهان زادگاه فلسفه محسوب می گردد و بسیاری از آثار ارزشمند فلسفی حاصل تلاش فیلسوفان شهیر یونانی است. پس از دهها قرن ها از حیات فیلسوفان یونانی امروزه نیز تاثیرات تفکرات فلاسفه یونانی را در آثار فیلسوفان معاصر نیز مشاهده می نمائیم. آتن خاستگاه معنویت یونانی و پیشگام تفکر فلسفی می باشد و اوج فلسفه یونان هم در۴ قرن پیش از میلاد یعنی در زمان ظهور سقراط، افلاطون و ارسطو بوده است، اگرچه پیش از افلاطون و سقراط نیز فلاسفه ای چون هراکلیت، طالس و اتکسیمانوس نیز می زیسته اند. بیشتر متفکران، فلسفه غرب را با فلاسفه یونانی آغاز می کنند و در واقع افکار و نظرات افلاطون و ارسطو تاثیرات شگرفی بر فلسفه غرب داشته است. پس از مرگ ارسطو در سال ۳۲۲ ق.م. با توجه به تحولات آن دوره یونان یعنی انحلال دولت شهرها و تشکیل امپراطوری مقدونی توسط فیلیپ ، سه مکتب فلسفی شکاکی، اپیکوری و رواقی ظهور یافت. این مکاتب که در واقع محصول شرایط خاص یونان آن روزگار بود، کوشیدند تا از سنگینی مشگلات روانی و معنوی یونانیان شکست خورده و نومید به نحوی بکاهند و برای روان رنجیده یونانی در همین جهان خاکی درمانی بجویند. پیرون (پورهن) شکاک (۲۷۵ – ۳۶۵ ق.م) شناخت حقیقت را محال شمرده و پیروان خود را برای برخورداری از سعادت و آرامش روان به پرهیز از جرم و تصدیق فراخواند. اپیکور (۲۷۰-۳۴۱ ق.م) سعادت را در رهایی از سخت گیری و خشم دانست.همگی این متفکران به جای مفاهیم محض انتزاعی فلسفه، بر روی دو اصل آرامش مطلق روان (یا استواء) و بیدردی با آسایشی که براثر پرهیز از اندیشیدن به دست می دهد تکیه می کردند. همگی مباحث اخلاق را بر ستیزهای فلسفی برتری می دانند و شادی انسان را بیش از حقیقت عزیر می داشتند. از سوی دیگر تعالیم آنها نمودار عصیانی برضد فلسفه اشراقی افلاطون بود. در میان این سه مکتب فکری رواقیون بیش از دیگران بر تحولات سیاسی یونان و روم تاثیر گذاردند و آموزشهای آنان در وجدان غربی ریشه دوانید، شاید به این دلیل بود که با واقعیات سیاسی آن کشورها هماهنگ تر بود.
    اصول و عقاید یونانیان از طریق آثار سیسرون و به کوشش فلاسفه ای چون “سنک” در امپراطوری روم منتشر گردید و خلاصه اینکه مکاتب فلسفی یونان و تفکرات فلاسفه ای چون ارسطو و افلاطون از طریق سیسرون، آگوستین، آکوئیناس، ماکیاول، بدن، هگل، هایز و روسو به دوران مارسید. نه تنها تاثیر فلسفه یونان بر فلسفه غرب انکار ناپذیر است بلکه آغاز فلسفه غرب از یونان بوده و افکار و آراء فیلسوفانی چون افلاطون هنوز هم وجدان سیاسی غرب را به خود مشغول داشته و با مناقشه های سیاسی قرون اخیر در ارتباط بوده است.
    تاثیر فلسفه یونان بر فلاسفه مسلمان نیز بسیار بوده است. اولین فیلسوف مسلمان که از رسالات افلاطون اقتباس نموده بود، “ابویوسف بن اسحاق کندی” در قرن دوم هجری می زیسته است. فارابی معلم ثانی (قرن سوم هجری) در افکار و نظریاتش از فلاسفه یونان بویژه افلاطون تاثیرپذیری زیادی داشته است. علاوه بر فلاسفه یاد شده ابوالحسن عامری ابن سینا، ابن مشکوبه، ابن فاتک ، ابن هندو، ابوالبرکات بغدادی، غزالی، ابن باجه، ابن رشد و … از فلاسفه یونانی متاثر بوده اند. برای تبیین تاثیر فلسفه یونانی بر فلسفه اسلامی همین مطالب کافی است که بدانیم به ارسطو در معارف اسلامی لقب معلم اول داده اند.
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  2. کاربرانی که از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند.


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان


    اپیکتتوس
    اپیکتت یا اپیکتتوس (به یونانی: Επίκτητος، ح‌۵۵-ح‌۱۳۵) فیلسوف رواقی یونان بود. او در حدود سال ۵۵ میلادی در فریقیه به دنیا آمد. او که غلام زاده و خود تحت رقیت و بندگی بود توسط صاحب ستمگری ناقص‌العضو شده اما در هر حال نمونه یک روح آزاده نحیف و متکی به نفس بود و چون به یکی از درباریان نرون فروخته شد صاحبش به او اجازه داد که دروس رواقی کالیوس موسونیوس روفوس را تعلیم بگیرد و نزد او بود که فن استخراج فلسفه‌ای جامع و عمومی را از تجارب شخصی فرا گرفت.
    با مرگ رووس، اپبکتت که در خلال این احوال قانونا آزادی هم یافته بود؛ در روم به تدریس فلسفه پرداخت. اما می سین که از آزادی زبان این برده قدیمی وحشت داشت از شهر اخراجش نمود. آنگاه به نیکوپولیس رفت که در آنجا بین مستمعین فراوانش آدرین امپراتور آینده هم بود. او نفوذ فوق العاده‌ای بر امپراتور دیگری یعنی مارک اورل اعمال نمود.
    از اپیکتتوس اثر نوشته‌ای در دست نیست و آنچه که از تعلیمات او باقی‌است نوشته شاگردش آریان است.
    اپیکتت در حدود سال ۱۳۵ درگذشت.

    منابع:
    ۱٫ http://fa.wikipedia.org
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  4. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    اپیکور در سال ۳۴۱ پ م یعنی ۷ سال بعد از مرگ افلاطون در جزیره ساموس (واقع در دریای اژه) مستعمره آتنیها به دنیا آمد. پدر و مادرش از خانواده‌های فقیر و بینوای این شهر بودند. ولی اپیکور با اینهمه در زادگاه خود به تحصیل مشغول گشت. در ۱۲ سالگی شیفته فلسفه شد و در شهر تئوس نزد نوزیفانوس شاگردی کرد و با حکمت دموکریت آشنا شد.
    در ۱۹ سالگی به آتن رفت و در آکادمی افلاطون به مدت یک سال به فراگرفتن فلسفه اشتغال داشت پس از آن در شهرهای کولوفن و موتیلنه و لامپساکوس به تدریس پرداخت. تا آن که خود مکتبی را پایه ریزی کرد به نام “اپیکوریسم” یا طرفداران زیبایی و لذت.
    او را از اولین فیلسوفان مادّی شمرده اند. بعد از چندی باغی را در حومه آتن مرکز نشر عقاید خود قرار داده و برای همیشه همانجا ماند و کم کم طرفداران زیاد پیدا نموده و خود شهرت فوق العاده‌ای کسب کرد و بعد از مرگش نیز مکتب فلسفی او مورد توجه عده زیادی قرار گرفت. اپیکور رساله‌ها و طومارهای زیادی برشته تحریر درآورده که به جز چند نامه از آنها اثری باقی نمانده است.
    اپیکور با سیاست چندان میانه‌ای نداشت و نمی‌توان او را مانند ارسطو یک فیلسوف قانون گذار خواند اپیکور به سال ۲۷۱ پیش از میلاد قبل از میلاد در ۷۱ سالگی بدرود حیات گفت.

    متافیزیک اپیکور
    اپیکور در متافیزیک دنباله رو دموکریتوس است. بنا بر اعتقاد او اجزای پایه ای جهان اتمها یعنی ذرات ریز و تجزیه ناپذیری هستند که در فضای خلا بین خود در حال حرکت هستند. اشیا مجموعه از اتمها هستند که تمام خواص ماکروسکپی آنها و اتفاقاتی که برای آنها می افتد به بیانی اتمی قابل توجیه است.
    فلسفه متافیزیک اپیکور که درواقع مقدمه ای برای اثبات وجود اتمها و خلا می باشد از دو نقطه زیر شروع می شود :
    ۱ ما اجسام در حال حرکت را مشاهده می کنیم
    ۲ چیزی از نیستی پا به هستی نمی گذارد.
    اپیکور مورد اول را از تجربه اخذ می کند .مورد دوم نیز اصلی معمولی و مورد قبول فلاسفه یونان باستان است. از نکته اول اپیکور بدین شکل استفاده می کند که چون اجسام در حال حرکتی وجود دارند پس قاعدتا فضای خالی نیز باید موجود باشد که اجسام توانایی حرکت داشته باشند . اپیکور این فضای خالی را خلا می نامد. استفاده اپیکور از مورد دوم هم به این شرح است : اشیا و موادی که ما می بینیم قابل تقسیم به اجزای ریزتری هستند که خود این اجزا و تکه ها هم به نوبه خود قابل تقسیم می باشند. واین روند همچنان ادامه خواهد داشت. به اعتقاد اپیکور این روند نمی تواند تا بی نهایت باشد زیرا در این صورت تکه ها و اجزا به عدم میل خواهند کرد که این موضوع بر خلاف اصل عدم امکان پدیداری وجود از عدم است. پس می توان نتیجه گرفت که ذراتی غیر قابل تجزیه سازنده مواد و اشیا هستند. او با همین اصل ازلی و ابدی بودن جهان را نیز نتیجه گیری می کند.
    بیشتر نظریه اتمی اپیکور از کارهای دموکریتوس برگرفته شده است با این حال او در گسترش و پیرایش این نظریه بسیار کوشیده است به شکلی که موجب تفاوتهای که در زیر اشاره می شود گشته است:
    ۱ دموکریتوس معتقد بود حرکت هر اتم ناشی از حرکات قبلی و برخوردهای قبلی آن با اتمهای دیگر است .اپیکور برای رفع ایراد ارسطو در این زمینه که پس منشا حرکت اولیه چیست؟ حرکتی ذات و اولیه برای اتمها قایل شد
    ۲ اپیکور علاوه بر برخورد جبری اتمها با هم قایل به یکسری از حرکات وتغییر جهت تصادفی در حرکت اتمها بود که به این وسیله آزادی و اختیار عمل انسانها را نیز توجیه می کرد .(بر خلاف نگرش دموکریتوس که بیشتر جبرگرایانه است) چون اگر تمام حرکات اتمها جبری و متعین باشد حرکات اجسام و انسانها نیز کاملا جبری خواهد شد. این مطلب در زمینه حرکات تصادفی نظریه کوانتوم و اصل عدم قطعیت هایزنبرگ را به اندیشه خواننده امروزی متبادر می سازد !
    ۳ اپیکور برخلاف دموکریت خواص ماده را مستقیما متاثر از خواص اتمها نمی دانست . در عوض خواص ماده را در برآیند خواص عده ای از اتمها در ساختاری خاص جستجو می کرد. مثلا مزه یک غذا در اثر مزه اتمهای آن نیست بلکه این مزه از برهمکنش اتمها اعضای حسی ما با اتمها غذا حاصل می شود.
    یک جنبه مهم از فلسفه اپیکور میل او به حذف توصیف پدیده ها طبیعی براساس قدرت خدایان و ماورا طبیعت و جایگزین کردن آن با مکانیسم توصیفی خودش می باشد. او آرزو داشت که ترس و اعتقاد مردم به خدایان را از بین برد و توضیحات مبتنی بر نظریه اتمی اش را جایگزین خواست و اراده خدایان برای توضیح پدیده های طبیعی نظیر زلزله و رعد و برق و غیره سازد. اپیکور تنها جایگاهی که برای خدایان قایل است ذهن آدمی است. خدای او بکلی با تصورات و تعبییرات متداول فرق می کند . خدای او ایده آل های ذهنی اوست.
    به نظر اپیکور مسئول ذهن و روان و فکر آدمی (mind) اندامی در بدن (brain) اوست وطبیعتا امری است کاملا مادی و قابل توجیه با نظریه اتمی که مسلما مرگ و نابودی هم دارد.
    اپیکور در شناخت شناسی کاملا تجربه گرا و غیرشک گراست . او معتقد است که تمام اطلاعات و معلومات ما از طریق حواس به دست می آیند و در صورت استفاده درست , داده های حسی قابل اعتماد می باشند . به نظر او ذهن ما در عین حالی که فرآیندی مادی است اصول و پیش فرض هایی برای استدلال و استنتاج هم دارد که خود اینها نتایج تجارب تکرار شده انسان است.
    اپیکور بر ضد شک گرایی اینچنین استدلال می کند:
    ۱ اگر شخصی کاملا شک گرا باشد هیچ تصمیمی در زندگی نمی تواند بگیرد و این چنین شخصی محکوم است به سکون و مرگ.
    ۲ اگر از کسی که معتقد است هیچ چیز را نمی توان شناخت سوال کنیم که آیا او می داند هیچ چیز را نمی توان شناخت؟ او با هر پاسخی دچار تناقض بزرگی در گفتارش خواهد شد. زیرا با پاسخ منفی روشن است که اعتقاد اولیه خود را نقض کرده و درصورتی که جواب او مثبت باشد به این مطلب معترف شده است که جواب این سوال را می داند و شناخته است که باز هم ناقض گزاره هیچ چیز را نمی توان شناخت است.
    ۳ اگر شخص شک گرا بگوید چیزی نمی تواند شناخته شود یا واقعیت را نمی توانیم تشخیص دهیم می توانیم به او چنین اعتراض کنیم که که اطلاعاتش را در باره مفاهیمی نظیر دانش و واقعیت و غیره چگونه کسب کرده است؟ اگر کاملا به حواس بی اعتماد باشیم قادر به کار بردن مفاهیمی که از طریق حواس به دست می آیند نیز نخواهیم بود.

    اخلاقیات اپیکوری
    مبنای اخلاقیات اپیکور در لذت است . او می گوید تنها چیزی که دارای ارزش اصیل است لذت شخصی است و بقیه چیزهای ارزشمند ارزششان تنها بواسطه حفاظت و سیانت از لذت شخصی است . با اینحال دید پیچیده او از لذت سبب جانبداری او از نوعی زندگی آرام و زاهدانه همراه با تقوا به عنوان لذت مطمئن می شود. این نگرش اپیکور در باره لذت او را از فلاسفه سیرناییک نظیر آریستیپوس جدا می سازد.
    بنا بر اعتقاد اپیکور تمام اعمال برای کسب لذت و دوری از درد است .ارزش و خوبی لذات و بدی دردها هم نیازی به دلیل ندارد و بدون واسطه و با علم حضوری درک می شود. در فلسفه اپیکور گرچه همه لذات خوب و همه دردها بد محسوب می شوند اما این به معنای انتخاب همه لذات و اجتناب از همه دردها نیست . چه بسا نتیجه دردی کوتاه مدت موجب خوشی و لذت بلند مدتی شود ویا لذت کوتاه مدت سبب درد بزرگ و بلند مدت.
    برای اپیکور لذایذ و ارضای امیال شخصی به هم گره خورده اند. به اعتقاد او دو نوع لذت وجود دارد: ۱ لذتهای جنبنده و متغییر ۲ لذتهای ایستا و پایدار برای مثال زمانی که هنگامی که گرسنه باشیم از غذا خوردن لذت می بریم این لذت از نوع اول است که با عمل غذا خوردن ما همراه است اما هنگامی که احساس سیری و عدم نیاز به غذا کردیم این حس نیز به نوبه خود لذت بخش است . لذت اخیر از نوع دوم است که اپیکور آن را به لذایذ نوع اول ترجیح می دهد. او در تقسیم بندی دگر لذایذ ودردها را به دو نوع فیزیکی و روانی یا ذهنی نیز تقسیم بندی می کند . موضوع لذایذ فیزیکی فقط زمان حال است در صورتیکه موضوع لذایذ ودردهای ذهنی شامل گذشته وآینده نیز می شود . مانند افسوس خوردن از اشتباهات گذشته و یا تشویش برای آینده . اپیکور معتقد است همین ترس از آینده و به خصوص ترس از خدایان و مرگ بزرگ ترین مانع لذت بردن از زندگی است به شکلی که دور کردن اینها از خود سبب آرامشی بسیار دلپذیر خواهد گشت.
    همانطور که در قبل گفته شد اپیکور لذات را در ارضای امیال می داند به همین جهت تلاش قابل ملاحظه ای در جهت روشن شدن موضوع امیال کرده است. زمانی که لذت نتیجه ارضای امیال و درد نتیجه نرسیدن به مطلوب باشد دو راه حل پیش روی ماست: ۱ تلاش کنیم میل را بر آورده سازیم یا ۲ تلاش کنیم که امیال خود را حذف کنیم . اپیکور در بیشتر موارد راه حل دوم را توصیه می نماید .زیرا معمولا راحت تر حاصل می شود و از پایداری بیشتری برخوردار است .
    تقسیم بندی امیال نیز نزد اپیکور چنین است :
    ۱ امیال طبیعی و ضروری : مانند میل به غذا یا داشتن سرپناه اینگونه امیال به راحتی ارضا می شوند و حذف آنها بسیار مشکل و در برخی موارد غیر ممکن است. اینها برای ادامه حیات ضرروی اند طبیعی است که اپیکور رای به ارضای اینها می دهد .
    ۲ امیال طبیعی و غیر ضروری : مانند میل به غذایی بسیار لذیذ و بسیار گرانقیمت .به نظر اپیکور اگر این امیال بدون تلاش خاصی برآورده شوند ارضای آنها مانعی ندارد در غیر این صورت بهتر است حذف شوند.
    ۳ امیال پوچ : مانند میل به قدرت و ثروت وشهرت و… ارضای این امیال فوق العاده مشکل است زیرا طبیعی نیستند و حدود طبیعی ندارند و فقط تحت تاثیرات زندگی اجتماعی پدیدار شده اند. توصیه اپیکور حذف این امیال است.

    منابع:
    ۱٫ http://philosophers.atspace.com/epicurus.htm
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  5. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    اپیکورس اپیکور در سال ۳۴۱ پ م یعنی ۷ سال بعد از مرگ افلاطون در جزیره ساموس (واقع در دریای اژه) مستعمره آتنیها به دنیا آمد. پدر و مادرش از خانواده‌های فقیر و بینوای این شهر بودند. ولی اپیکور با اینهمه در زادگاه خود به تحصیل مشغول گشت. در ۱۲ سالگی شیفته فلسفه شد و در شهر تئوس نزد نوزیفانوس شاگردی کرد و با حکمت دموکریت آشنا شد.
    در ۱۹ سالگی به آتن رفت و در آکادمی افلاطون به مدت یک سال به فراگرفتن فلسفه اشتغال داشت پس از آن در شهرهای کولوفن و موتیلنه و لامپساکوس به تدریس پرداخت. تا آن که خود مکتبی را پایه ریزی کرد به نام “اپیکوریسم” یا طرفداران زیبایی و لذت.
    او را از اولین فیلسوفان مادّی شمرده اند. بعد از چندی باغی را در حومه آتن مرکز نشر عقاید خود قرار داده و برای همیشه همانجا ماند و کم کم طرفداران زیاد پیدا نموده و خود شهرت فوق العاده‌ای کسب کرد و بعد از مرگش نیز مکتب فلسفی او مورد توجه عده زیادی قرار گرفت.
    اپیکور رساله‌ها و طومارهای زیادی برشته تحریر درآورده که به جز چند نامه از آنها اثری باقی نمانده است.
    اپیکور با سیاست چندان میانه‌ای نداشت و نمی‌توان او را مانند ارسطو یک فیلسوف قانون گذار خواند اپیکور به سال ۲۷۱ پیش از میلاد قبل از میلاد در ۷۱ سالگی بدرود حیات گفت.
    متافیزیک اپیکور
    اپیکور در متافیزیک دنباله رو دموکریتوس است. بنا بر اعتقاد او اجزای پایه ای جهان اتمها یعنی ذرات ریز و تجزیه ناپذیری هستند که در فضای خلا بین خود در حال حرکت هستند. اشیا مجموعه از اتمها هستند که تمام خواص ماکروسکپی آنها و اتفاقاتی که برای آنها می افتد به بیانی اتمی قابل توجیه است.
    فلسفه متافیزیک اپیکور که درواقع مقدمه ای برای اثبات وجود اتمها و خلا می باشد از دو نقطه زیر شروع می شود :
    ۱ ما اجسام در حال حرکت را مشاهده می کنیم
    ۲ چیزی از نیستی پا به هستی نمی گذارد.
    اپیکور مورد اول را از تجربه اخذ می کند .مورد دوم نیز اصلی معمولی و مورد قبول فلاسفه یونان باستان است. از نکته اول اپیکور بدین شکل استفاده می کند که چون اجسام در حال حرکتی وجود دارند پس قاعدتا فضای خالی نیز باید موجود باشد که اجسام توانایی حرکت داشته باشند . اپیکور این فضای خالی را خلا می نامد. استفاده اپیکور از مورد دوم هم به این شرح است : اشیا و موادی که ما می بینیم قابل تقسیم به اجزای ریزتری هستند که خود این اجزا و تکه ها هم به نوبه خود قابل تقسیم می باشند. واین روند همچنان ادامه خواهد داشت. به اعتقاد اپیکور این روند نمی تواند تا بی نهایت باشد زیرا در این صورت تکه ها و اجزا به عدم میل خواهند کرد که این موضوع بر خلاف اصل عدم امکان پدیداری وجود از عدم است. پس می توان نتیجه گرفت که ذراتی غیر قابل تجزیه سازنده مواد و اشیا هستند. او با همین اصل ازلی و ابدی بودن جهان را نیز نتیجه گیری می کند.
    بیشتر نظریه اتمی اپیکور از کارهای دموکریتوس برگرفته شده است با این حال او در گسترش و پیرایش این نظریه بسیار کوشیده است به شکلی که موجب تفاوتهای که در زیر اشاره می شود گشته است:
    ۱ دموکریتوس معتقد بود حرکت هر اتم ناشی از حرکات قبلی و برخوردهای قبلی آن با اتمهای دیگر است .اپیکور برای رفع ایراد ارسطو در این زمینه که پس منشا حرکت اولیه چیست؟ حرکتی ذات و اولیه برای اتمها قایل شد
    ۲ اپیکور علاوه بر برخورد جبری اتمها با هم قایل به یکسری از حرکات وتغییر جهت تصادفی در حرکت اتمها بود که به این وسیله آزادی و اختیار عمل انسانها را نیز توجیه می کرد .(بر خلاف نگرش دموکریتوس که بیشتر جبرگرایانه است) چون اگر تمام حرکات اتمها جبری و متعین باشد حرکات اجسام و انسانها نیز کاملا جبری خواهد شد. این مطلب در زمینه حرکات تصادفی نظریه کوانتوم و اصل عدم قطعیت هایزنبرگ را به اندیشه خواننده امروزی متبادر می سازد !
    ۳ اپیکور برخلاف دموکریت خواص ماده را مستقیما متاثر از خواص اتمها نمی دانست . در عوض خواص ماده را در برآیند خواص عده ای از اتمها در ساختاری خاص جستجو می کرد. مثلا مزه یک غذا در اثر مزه اتمهای آن نیست بلکه این مزه از برهمکنش اتمها اعضای حسی ما با اتمها غذا حاصل می شود.
    یک جنبه مهم از فلسفه اپیکور میل او به حذف توصیف پدیده ها طبیعی براساس قدرت خدایان و ماورا طبیعت و جایگزین کردن آن با مکانیسم توصیفی خودش می باشد. او آرزو داشت که ترس و اعتقاد مردم به خدایان را از بین برد و توضیحات مبتنی بر نظریه اتمی اش را جایگزین خواست و اراده خدایان برای توضیح پدیده های طبیعی نظیر زلزله و رعد و برق و غیره سازد. اپیکور تنها جایگاهی که برای خدایان قایل است ذهن آدمی است. خدای او بکلی با تصورات و تعبییرات متداول فرق می کند . خدای او ایده آل های ذهنی اوست.
    به نظر اپیکور مسئول ذهن و روان و فکر آدمی (mind) اندامی در بدن (brain) اوست وطبیعتا امری است کاملا مادی و قابل توجیه با نظریه اتمی که مسلما مرگ و نابودی هم دارد.
    اپیکور در شناخت شناسی کاملا تجربه گرا و غیرشک گراست . او معتقد است که تمام اطلاعات و معلومات ما از طریق حواس به دست می آیند و در صورت استفاده درست , داده های حسی قابل اعتماد می باشند . به نظر او ذهن ما در عین حالی که فرآیندی مادی است اصول و پیش فرض هایی برای استدلال و استنتاج هم دارد که خود اینها نتایج تجارب تکرار شده انسان است.
    اپیکور بر ضد شک گرایی اینچنین استدلال می کند:
    ۱ اگر شخصی کاملا شک گرا باشد هیچ تصمیمی در زندگی نمی تواند بگیرد و این چنین شخصی محکوم است به سکون و مرگ.
    ۲ اگر از کسی که معتقد است هیچ چیز را نمی توان شناخت سوال کنیم که آیا او می داند هیچ چیز را نمی توان شناخت؟ او با هر پاسخی دچار تناقض بزرگی در گفتارش خواهد شد. زیرا با پاسخ منفی روشن است که اعتقاد اولیه خود را نقض کرده و درصورتی که جواب او مثبت باشد به این مطلب معترف شده است که جواب این سوال را می داند و شناخته است که باز هم ناقض گزاره هیچ چیز را نمی توان شناخت است.
    ۳ اگر شخص شک گرا بگوید چیزی نمی تواند شناخته شود یا واقعیت را نمی توانیم تشخیص دهیم می توانیم به او چنین اعتراض کنیم که که اطلاعاتش را در باره مفاهیمی نظیر دانش و واقعیت و غیره چگونه کسب کرده است؟ اگر کاملا به حواس بی اعتماد باشیم قادر به کار بردن مفاهیمی که از طریق حواس به دست می آیند نیز نخواهیم بود.
    اخلاقیات اپیکوری
    مبنای اخلاقیات اپیکور در لذت است . او می گوید تنها چیزی که دارای ارزش اصیل است لذت شخصی است و بقیه چیزهای ارزشمند ارزششان تنها بواسطه حفاظت و سیانت از لذت شخصی است . با اینحال دید پیچیده او از لذت سبب جانبداری او از نوعی زندگی آرام و زاهدانه همراه با تقوا به عنوان لذت مطمئن می شود. این نگرش اپیکور در باره لذت او را از فلاسفه سیرناییک نظیر آریستیپوس جدا می سازد.

    بنا بر اعتقاد اپیکور تمام اعمال برای کسب لذت و دوری از درد است .ارزش و خوبی لذات و بدی دردها هم نیازی به دلیل ندارد و بدون واسطه و با علم حضوری درک می شود. در فلسفه اپیکور گرچه همه لذات خوب و همه دردها بد محسوب می شوند اما این به معنای انتخاب همه لذات و اجتناب از همه دردها نیست . چه بسا نتیجه دردی کوتاه مدت موجب خوشی و لذت بلند مدتی شود ویا لذت کوتاه مدت سبب درد بزرگ و بلند مدت.
    برای اپیکور لذایذ و ارضای امیال شخصی به هم گره خورده اند. به اعتقاد او دو نوع لذت وجود دارد: ۱ لذتهای جنبنده و متغییر ۲ لذتهای ایستا و پایدار برای مثال زمانی که هنگامی که گرسنه باشیم از غذا خوردن لذت می بریم این لذت از نوع اول است که با عمل غذا خوردن ما همراه است اما هنگامی که احساس سیری و عدم نیاز به غذا کردیم این حس نیز به نوبه خود لذت بخش است . لذت اخیر از نوع دوم است که اپیکور آن را به لذایذ نوع اول ترجیح می دهد. او در تقسیم بندی دگر لذایذ ودردها را به دو نوع فیزیکی و روانی یا ذهنی نیز تقسیم بندی می کند . موضوع لذایذ فیزیکی فقط زمان حال است در صورتیکه موضوع لذایذ ودردهای ذهنی شامل گذشته وآینده نیز می شود . مانند افسوس خوردن از اشتباهات گذشته و یا تشویش برای آینده . اپیکور معتقد است همین ترس از آینده و به خصوص ترس از خدایان و مرگ بزرگ ترین مانع لذت بردن از زندگی است به شکلی که دور کردن اینها از خود سبب آرامشی بسیار دلپذیر خواهد گشت.
    همانطور که در قبل گفته شد اپیکور لذات را در ارضای امیال می داند به همین جهت تلاش قابل ملاحظه ای در جهت روشن شدن موضوع امیال کرده است. زمانی که لذت نتیجه ارضای امیال و درد نتیجه نرسیدن به مطلوب باشد دو راه حل پیش روی ماست: ۱ تلاش کنیم میل را بر آورده سازیم یا ۲ تلاش کنیم که امیال خود را حذف کنیم . اپیکور در بیشتر موارد راه حل دوم را توصیه می نماید .زیرا معمولا راحت تر حاصل می شود و از پایداری بیشتری برخوردار است .
    تقسیم بندی امیال نیز نزد اپیکور چنین است :
    ۱ امیال طبیعی و ضروری : مانند میل به غذا یا داشتن سرپناه اینگونه امیال به راحتی ارضا می شوند و حذف آنها بسیار مشکل و در برخی موارد غیر ممکن است. اینها برای ادامه حیات ضرروی اند طبیعی است که اپیکور رای به ارضای اینها می دهد .
    ۲ امیال طبیعی و غیر ضروری : مانند میل به غذایی بسیار لذیذ و بسیار گرانقیمت .به نظر اپیکور اگر این امیال بدون تلاش خاصی برآورده شوند ارضای آنها مانعی ندارد در غیر این صورت بهتر است حذف شوند.
    ۳ امیال پوچ : مانند میل به قدرت و ثروت وشهرت و… ارضای این امیال فوق العاده مشکل است زیرا طبیعی نیستند و حدود طبیعی ندارند و فقط تحت تاثیرات زندگی اجتماعی پدیدار شده اند. توصیه اپیکور حذف این امیال است .
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  6. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    فلسفه سقراط و زندگی و مرگ او برای حقیقت

    در نظر سوفسطائیان، برای هیچ چیز دلیل واقعی و مطلق و کاملی وجود نداشت؛ آنها شناسایی را انکار می کردند و معتقد بودند که :«اولا هیچ چیز وجود ندارد، ثانیا به فرض وجود برای انسان شناختنی نیست، ثالثا اگر برای انسان شناختنی باشد نمی توان آن را به دیگران تعلیم داد…»سوفسطاییان با تکیه بر ادراک حسی، حقیقت را امری نسبی می پنداشتند و برای آن معیار ثابتی قایل نبودند. آنها معتقد بودند که شناسایی حقیقی همان شناختی است که ما با حواس خود بدست می آوریم ، لذا حقیقت نسبی است. اما سقراط با عزمی راسخ با کسانی که حقیقت را امری نسبی می دانستند، به مبارزه پرداخت. او بود که توانایی عقل انسان را به خود او شناسانید و نشان داد که می توان با روشی صحیح اندیشید و به حقیقت دست یافت.مباحث سقراط موجب بروز دشمنی پاره ای از مدعیان دانایی، نسبت به وی شد که در نتیجه توطئه ای علیه او طراحی شد و از سوی سه نفر از متنفذان آتن ادعانامه ای علیه او تنظیم گردید و او برای محاکمه و کیفر به دادگاه فرا خوانده شد. او بعد از پرسش و پاسخ های فراوان در دادگاه، در مورد «ترس از مرگ» گفت:« ممکن است یکی از شما بگوید: سقراط ! آیا ابلهی نیست که انسان کاری کند که جانش به خطر بیفتد؟ در پاسخ خواهم گفت: دوست گرامی ! اشتباه تو در اینجاست که گمان می کنی هر کسی بخواهد کاری را انجام دهد، اول باید بفهمد که آن کار به مرگ او می انجامد یا به زندگی؛ در حالی که از نظر من مهم این است که بفهمد این کار درست است یا نادرست.ترس از مرگ جز این نیست که آدمی خود را دانا پندارد بی آن که دانا باشد؛ یعنی چیزی را که نمی داند گمان کند که می داند. هیچ کس نمی داند مرگ چیست و از این رو نمی تواند ادعا کند که مرگ امری سهمگین است. شاید مرگ برای انسان نعمت بزرگی باشد و ما از آن بی خبر باشیم؛ با این همه، مردم چنان از مرگ واهمه دارند و از آن می گریزند که گویی به یقین می دانند که مرگ بزرگترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ می هراسد خود را نسبت به آن دانا می پندارد، در حالی که دانا نیست.اهالی آتن! تفاوت من با دیگران در این است که چون در باره جهان دیگر هیچ نمی دانم، خود را نمی فریبم، و گمان نمی برم که می دانم و تنها در این نکته است که از دیگران داناترم. من تنها از چیزهایی می هراسم که به راستی می دانم زیان آورند، مانند بی اعتنایی به قانون و سرپیچی از فرمان کسی که بهتر و برتر از من است، خواه خدا باشد و خواه آدمی. از چیزی که نشناسم و ندانم که برای آدمی سودمند است یا زیان آور، خوفی به دل راه نمی دهم؛ چنان که اگر شما امروز مرا تبرئه کنید، از راهی که پیش گرفته ام باز نخواهم گشت.»سقراط ادامه داد:«… تا جان در بدن دارم از جستجوی حکمت و آگاه ساختن شما به آنچه باید بدانید، دست بر نخواهم داشت. من معتقدم که هیچ سعادتی برای شهر من بالاتر از خدمتی که من به پیروی از فرمان خدا به شما می کنم نیست. خدمتی که از دست من بر می آید این است که به پیران و جوانان ثابت کنم که بیش از آن که در اندیشه تن و مال و مقام باید به روح خود بپردازند و در تربیت آن بکوشند. اگر این سخنان مایه گمراهی جوانان باشد البته باید آنها را زیان آور شمرد، ولی به هرحال بدانید من در هیچ شرایطی دست از ماموریت خود برنمی دارم حتی تا پای مرگ!سقراط حاضر نشد که از دادگاه تقاضای عفو کند. دادگاه نیز در پایان دفاعیات سقراط وارد شور شد و رای به گناهکاری وی صادر کرد. سرانجام رئیس دادگاه رای نهایی را که مبنی بر مجازات مرگ بود قرائت کرد. سقراط بدون آنکه کمترین تزلزلی به خود راه دهد به سخن آمد و گفت:«ای اهالی آتن! با این ناشکیبایی نام نیک خود را به باد دادید و بدخواهان و خرده گیران را جسور کردید، زیرا از این پس عیبجویان شما را سرزنش خواهند کرد و خواهند گفت: مرد دانایی چون سقراط را کشتید. هر چند من از دانایی بهره ای ندارم، اما بدگویان شما خلاف این را ادعا خواهند کرد و حال آن که اگر اندکی درنگ کرده بودید، مقصود شما حاصل می شد، زیرا من پیرو فرتوت شده ام و تا گور فاصله ای ندارم، شاید شما گمان برید که علت محکوم شدن من ناتوانی از سخن گفتن و دفاع از خود بود؛ بلی! من از گفتن سخنانی که شما خواهان شنیدن آن بودید ناتوان بودم، زیرا در شان منن نیست که لابه و زاری کنم و برای فرار از خطر تن به خواری دهم. من مرگ را از آن زندگانی که با زاری و طلب ترحم، همراه باشد برتر می شمارم.آری، آتنیان! گریز از مرگ دشوار نیست؛ گریز از بدی دشواراست، زیرا بدی از مرگ تندتر می دود. من پیر و ناتوان به دام مرگ افتادم، ولی مدعیان من با همه چستی و چالاکی، در چنگال بدی گرفتار آمدند.باری، اگر مرگ انتقال به جهانی دیگر است و اگر این سخن راست است که همه درگذشتگان در آن جا گرد آمده اند، پس چه نعمتی بالاتر از این که آدمی از این مدعیان که عنوان قاضی برخود نهاده اند، رهایی یابد و با داوران دادگر آن جهان روبرو شود و با نیکان و بلندمرتبگان همنشین شود. اگر مرگ این است، حاضرم بارها به کام مرگ روانه شوم.اکنون وقت رفتن فرا رسیده است، من برای مردن و شما برای زیستن، اما نصیب کدام یک از ما بهتراست جز خدا هیچ کس نمی داند.»پس از ختم دادرسی، سقراط را به زندان منتقل کردند تا رزوهای واپسین عمرخود را در آن جا سپری کند و در موعد مقرر جام شوکران(نام گیاهی است در انواع مختلف و دارای خواص دارویی که نوعی از آن دارای مواد سمی است.) را بنوشد. در مدتی که در زندان بود، دوستانش وسائل فرار وی را فراهم کردند اما سقراط از قبول این پیشنهاد سرباز زد و تاکید کرد که نمی خواهد به پیرانه سر، متهم شود که زندگی دنیا را بسیار دوست دارد و می خواهد بیشتر از آن بهره مند شود. او می گفت: «یک حکیم به دنیا دلبستگی ندارد و آزادگی و سربلندی خود را برای اینکه چند صباحی بیشتر زنده بماند فدا نمی کند و لذا من نیز اگر خواهان چند روز عمر بیشتر باشم، گویی خود را مسخره کرده ام، چون در گفتار از بی اعتنایی به دنیا دم زده ام و در عمل خود را مشتاق توقف در دنیا نشان می دهم.»
    باری سقراط علی رغم توصیه دوستان و نزدیکان، مرگ پر افتخار را بر زندگی چند روزه ترجیح داد و در زندان بماند.جام شوکرانسرانجام روز موعد فرا رسید، همسر و فرزندان سقراط برای آخرین دیدار به زندان آمده بودند، سقراط برای آنکه آنها شاهد مرگ او نباشند زودتر از دیگران در میان شیون و زاری با آنها وداع کرد و آنها را به بیرون از محوطه زندان فرستاد. اینک او بود و تنی چند از یاران نزدیک و با وفای او؛ آن لحظه شوم نزدیک و نزدیکتر می شد. سقراط از جا برخاست و برای شستشو به اتاق مجاور رفت. دوستانش هر کدام در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته و در سکوتی اندوهبار، افول آفتاب را در افق نظاره می کردند. سقراط پس از استحمام به میان یاران بازگشت، بین آنها گفتگوی مختصری گذشت. همان دم زندانبان وارد شد و به سقراط گفت:« من تورا نجیب ترین و شریف ترین کسانی می دانم که تا کنون در این زندان با آنها سرو کار داشته ام، آنها وقتی حکم نوشیدن زهر را از من می شنیدند خشمگین می شدند و به من ناسزا می گفتند، ولی می دانم که تو بر من خشم نمی گیری و مرا سرزنش نمی کنی، سعی کن این مرحله را نیز با متانت و بردباری تحمل کنی.»زندانبان این را گفت و در حالیکه اشک از دیدگان فرو می ریخت از در بیرون رفت. سقراط به دوستان گفت:«چه مرد خوبی است، در تمام مدتی که در زندان بودم به دیدن من می آمد و اکنون هم بحال من افسوس می خورد. ای کریتون! سخن او را می پذیریم، بگو تا جام زهر را بیاورند.»کریتون با تانی از جا برخاست و به خادمی که در آن نزدیکی بود اشاره کرد، خادم پیر رفت و دیری نگذشت که با زندانبان بازگشت در حالی که جام زهری به دست داشت. سقراط گفت:« دوست من، تو در این گونه امور تجربه داری، بگو ببینم باید چکار کنم؟»زندانبان گفت:« کاری نداری جز آنکه پس از خوردن زهر در زندان قدم بزنی تا آنکه در پاهای خود احساس سنگینی کنی. پس از آن دراز می کشی و بدین ترتیب زهر اثر خواهد کرد.»سقراط جام شوکران را گرفت، و بدون کوچکترین اضطراب و بی آنکه اندک تردیدی بخود راه دهد آن را به لب گذاشت و لاجرعه سر کشید. تا اینجا دوستان او از گریه خودداری کرده بودند ولی در این لحظه شرایط عوض شد. کریتون ناله کنان صحنه را ترک گفت، دیگران هر یک به نوعی شیون کنان غرق در عزا شدند. سقراط با آرامش همیشگی خود گفت:«این فریادها و ناله ها برای چیست؟ من زنها و کودکان را برای این بیرون فرستادم که از این گونه سرو صداها پرهیز شود، زیرا شنیده ام که مرگ باید در میان سکوت و آرامش باشد. پس صبور و شکیبا باشید.»آنگاه برخاسته و دور زندان قدم زد تا آنکه گفت در پاهای خود احساس سنگینی می کند. پس به پشت دراز کشید. زندانبان پس از مدتی پای او را فشرد و پرسید آیا احساس می کند یا نه. سقراط گفت که چیزی حس نمی کند. کم کم تمام بدن سقراط سرد و خشک شد. در آخرین لحظات از قرضی که به شخصی داشت سخن گفت و از دوستانش خواست تا آن را ادا کنند، آنگاه حرکتی کرد و به آرامش ابدی فرو رفت.سقراط در دفاعیه خود راز دانایی خود را چنین معرفی می کرد که او نسبت به نادانی خود آگاه است ولی دیگران از نادانی خود بی خبر هستند. در واقع پیام سقراط این بود که گام اول در طریق کسب حکمت و دانایی همانا «خود آگاهی» است.بحث « معرفت» در منطق را یادگار مباحث سقراط می دانند. سقراط کوشش می کرد تا با بحثهای فلسفی دقیق ، نشان دهد که هرچیزی از تعریف ثابتی برخوردار است و اگر به تعاریف اشیا برسیم به تعریف درست و مطمئنی دست پیدا کرده ایم .سقراط را چهره درخشان تاریخ فلسفه می دانند که با او جریان عظیمی از تفکر ایجاد گردید که پس از قرنهای متمادی همچنان زنده و پایدار در حرکت و تحول است
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  7. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    ارسطو بزرگ فلسفه یونان

    ارسطو در سال ۳۸۴ ق. م، در استاگیرا واقع در شمال یونان چشم به جهان گشود. پدرش نیکو ماخوس، پزشک دربار پادشاه مقدونیه بود.
    هنگامی که حدود هفده سال داشت به قصد تحصیل به آتن رفت و در سال ۳۶۸ ق. م، عضو آکادمی افلاطون شد و به مدت بیست سال، یعنی تا هنگام مرگ افلاطون در ۳۴۸ ق. م در آکادمی افلاطون بود. وی بزرگترین و مبرزترین شاگرد افلاطون است.
    پس از مرگ استاد، آتن را ترک کرد و شعبه ای از آکادمی در شهر آسوس در ناحیه ترود تاسیس کرد. پس از مدتی با هرمیاس، حاکم یکی از آن مناطق آشنا شد و با خواهرزاده او ازدواج کرد.
    در سال ۳۴۳ ق. م، فیلیپ مقدونی ارسطو را دعوت کرد تا تعلیم و تربیت پسرش اسکندر را که در آ ن موقع سیزده سال داشت، به عهده بگیرد. ارسطو این پیشنهاد را پذیرفت و به تربیت علمی و اخلاقی وی همت گماشت.
    اسکندر در سال ۳۳۶ق. م بر تخت نشست و به جهان گشایی پرداخت. در این هنگام، ارسطو مقدونیه را ترک کرد و به آتن بازگشت و دانشگاه جدیدی به سبک آکادمی استادش بنا نهاد که به نام ناحیه ای که در آن قرار داشت، لوکیوم نام گرفت. لوکیوم دانشگاهی بود علمی، مجهز به کتابخانه و معلم که در آن دروس به طور منظم تدریس می شد. در لوکیوم، متفکران و محققان به نحو پیشرفته ای به مطالعات خود می پرداختند.
    خود ارسطو در این مدرسه به تدریس و ارائه نظریات خود می پرداخت. بیشتر آثاری که از ارسطو باقی مانده است، یادداشت هایی است که شاگردانش از مطالب او بر می داشتند.
    او عادت داشت که در وقت تدریس قدم بزند و به همین دلیل، فلسفه وی به فلسفه مشاء، یعنی فلسفه بسیار راه رونده، شهرت یافت.
    اسکندر در سال ۳۲۳ ق. م در گذشت و به دلیل بدبینی زیادی که علیه اسکندر در یونان و مخصوصا آتن وجود داشت، ارسطو متهم شد که با اقدامات و جنگ افروزی های شاگردش موافق بوده و او را تحت نفوذ خود قرار داده است.
    به همین دلیل، ارسطو آتن را ترک کرد و به خالکیس، واقع در اوبوئیا رفت و در آن جا در ملک مادری خود اقامت گزید اما مدت کوتاهی بعد از آن، در سال ۳۲۲ق. م در اثر بیماری در گذشت.
    اندیشه
    با دقت در تمام فعالیتهای ارسطو اشتیاق عجیب ارسطو به مشاهده گری دنیا و تفسیر آن مشاهدات آشکار می گردد. ارسطو بر خلاف استادش تلاشی در به پرواز درآوردن پرنده ذهن نمی کند و ترجیح می دهد با نوعی واقع گرایی خوب ببیند و سپس مشاهداتش را با وضع قوانین دقیقی مورد بررسی قرار دهد. او با جرات تمام این گونه مشاهده کردن و تفسیر مشاهدات بر اساس قوانین مشخص را به تمام شاخه های علم تعمیم می دهد. از این روست که هنگام مطالعه ارسطو با نجوم ارسطو- زیست شناسی ارسطو – روانشناسی ارسطو – سیاست ارسطو و….. مواجه می شویم. او همراه با بررسی این علوم به تقسیم بندی و شاخه بندی علوم نیز می پردازد.
    گرچه تا به امروز اکثر نظریات ارسطو در علوم طبیعی مانند مرکزیت کره زمین، تفاوتهای فیزیولوژیک زن و مرد یا رد نظریه اتمی دموکریتوس و سقوط اجسام به زمین با سرعتهای متفاوت بر اساس وزن و بسیاری دیگر رد شده است. اما تقسیم بندی علوم ارسطو و حتی بعضی از نوشته های او در زمینه علوم طبیعی تا هزاران سال در تاریخ بشری تاثیر گذاشته است. که همین موضوع سبب گشته است تا این ادعا مطرح شود که نظریات ارسطو پیشرفت علوم را هزار سالی به عقب انداخته است.
    اما شاید مهمترین مبحثی که هنگام مطالعه این مشاهده گر بزرگ با آن مواجه می شویم نه مشاهدات او بلکه شیوه تفسیر و استنتاجی است که او برای این مشاهدات و در کل برای تفکر وضع کرده است. در واقع در میان مطالب مطروحه توسط ارسطو مطلبی که کمتر از همه مورد دستبرد زمان واقع شده است منطق ارسطو است، که همین امر موجب شده است که ارسطو به عنوان واضع منطق نیز مطرح گردد. مهمترین اثر ارسطو در منطق ارغنون (Organon) است که شامل پنج بخش مقولات (Categories) تعبیرات (On Interpretation) تحلیل (Analytics) که خود شامل و بخش می باشد.
    ارسطو تمام علوم را در دایره فلسفه می داند. او دانش بشری را به سه بخش عمده فلسفه نظری، فلسفه عملی و فلسفه ادبی تقسیم می کند. فلسفه ادبی شامل مواردی همچون شعر و ادبیات و سخنرانی و چیزهای نظیر اینها می شود. فلسفه عملی هم در برگیرنده مواردی نظیر اخلاق و سیاست و اقتصاد است. او فلسفه نظری را نیز به سه بخش عمده تقسیم می کند :
    ۱٫ علوم طبیعی نظیر فیزیک و زیست شناسی
    ۲٫ ریاضیات
    ۳٫ فلسفه متافیزیک و خدا شناسی
    ارسطو در این مبحث معرفت شناسی با استادش افلاطون موافق است که آگاهی و علم بر کلیات تعلق می گیرد و نه بر عالم محسوسات که عالم جزییات است. همانطور که در نوشتار قبلی (افلاطون) ذکر شد افلاطون عقیده داشت این کلیات یا به عبارت دیگر مثالها هستند که تشکیل عالم واقعی را می دهند. و محسوسات ما غیر واقعی و در واقع پرتوی از عالم مثال هستند. اختلاف ارسطو با افلاطون از همین جا شروع می شود. ارسطو بر خلاف استاد معتقد است که این کلیات و مثالها فقط ذهنی هستن و وجود خارجی ندارند. به عبارت دیگر بر خلاف افلاطون که دیدی آبژکتیو نسبت به این مسئله دارد ارسطو دارای نگرشی سابژکتیو نسبت به این مسئله است. ارسطو در رد نظریه مثل افلاطونی دلایل زیادی را ذکر می کند که در اینجا به آنها نمی پردازیم. شاید بتوان این اختلاف را به خلق و خوی این دو نسبت داد. ارسطو فاقد شور و هیجان افلاطون برای خیال پردازی و پرواز ذهن است. اما در عوض مشاهده گری است حرفه ای که بیشترین بهره را از حواس خود می برد.
    ارسطو با مشاهده یک شی در جهان دو تفسیر از آن شی ارایه می دهد یکی تفسیری که به حالت بالقوه اش مربوط می شود و دیگری که به حالت بالفعل آن مرتبط است. برای مثال در نگاه او یک دانه بالقوه یک گیاه کامل است. زمانی که این قوه به فعلیت درآمده بالفعل تبدیل به یک گیاه می شود. یا خاک بالقوه می تواند کوزه باشد و با تبدیل شدن به کوزه این قوه به فعلیت در می آید.
    ارسطو به حالت اولیه و بالقوه اشیا هیولی یا ماده خام می گوید. حالت بالفعل این ماده خام را نیز صورت نام می نهد. این چنین است که وجود برای ارسطو مرکب است از ماده خام یا هیولی و صورت آن. برای او این ترکیب هم ترکیبی است جدایی ناپذیر. تنها یک مسئله در اینجا هست و آن اینکه در این ترکیب صورت تغییر پذیر است. پس می توان مرگ و زوال و فساد یا تغییراتی را که در این جهان مشاهده می کنیم نتیجه تغییر صورت ماده دانست. در اینجا باید به این نکته توجه داشت که صورت و ماده خام دارای حالاتی نسبی اند و شکلی سلسله مراتبی دارند. یعنی صورت یک جسم می تواند ماده جسم دیگر باشد، همچنانکه نبات هیولی (ماده خام) حیوان است وجماد نیز هیولی نبات می باشد.
    جدایی ناپذیری ماده و صورت موجب می شود که هیچ گاه با ماده ای اولیه روبرو نشویم، بدین ترتیب ماده المواد از نظر ارسطو امری کاملا ذهنی است و وجود خارجی ندارد. او این چنین نظریات فیلسوفان قبل از خود را در مورد ماده المواد مانند هوای طالس آب آناکسیمنس یا جزء لایتجزا یا همان اتم دموکریتوس و بالاخره مثل افلاطون را مردود می شمرد.
    به نظر ارسطو برای دگرگونی هایی که در اطراف ما رخ می دهد چهار علت اولیه وجود دارد: یک: علت مادی (Material Cause) دو: علت صوری (Formal Cause) که پیش از این در باره آنها صحبت شد. علت سومی که ذکر می کند علت فاعلی یا محرکه (Efficient Cause) است، که این امری است که اسباب تغییر را فراهم می آورد، مانند نقش نجار در تبدیل چوب به صندلی. آخرین علت بروز تغییرات علت غایی (Final Cause) می باشد و این هم امری است که تغییرات برای تبدیل صورت به آن انجام می شود. هر چند برای صورت گرفتن هر تغییر همه این عوامل لازم هستند ولی با کمی دقت متوجه نوعی اتحاد در سه علت آخر می شویم، در حالیکه علت صوری و غایی به میزان زیادی همخوانی دارند علت فاعلی یا محرکه هم مانند شوق و میل و کششی است در راستای علت صوری و غایی.
    ارسطو نیز مانند افلاطون ولی به گونه ای دیگر وجود را دارای سلسه مراتب می کند و نیز باز مانند او در سلسله مراتبش دچار نوعی کمال گرایی به شیوه ای متفاوت از افلاطون می شود. برای مثال او به سلسه مراتبی از جماد – نبات – حیوان – انسان معتقد است که در این سلسه مراتب در هر مرحله وجود کمالی می یابد و به درجه بالاتری صعود می کند.
    به عقیده ارسطو وجه تمایز و برتری انسان نسبت به حیوان عقل اوست پس عقلانیت یکی از بالاترین درجات کمال است. در این رده بندی ارسطو عقل مجرد و صرف که کاملا در حالت صورت و فعل است نه به شکل ماده و هیولی در قله قرار دارد..
    خدای ارسطو هم خالق جهان نیست بلکه محرک اولیه جهان است. زیرا ارسطو چون بسیار دیگری از یونانیان باستان به جهانی ازلی و ابدی معتقد بود. این خدا خدایی نیست که جهان را مستقیما به وسیله نیروهای خاصی بچرخاند. او در این باره می گوید خدا جهان را به شیوه ای می گرداند که معشوقی عاشقش را. پس خدای ارسطو شخصا هیچ دخالتی در امور دنیای ما نمی کند و نظاره گریست صرف(مانند خود ارسطو!!!) تنها منظره ای که می بیند فقط خود اوست، زیرا نظاره بر این جهان ناقص موجب نقص او هم می شود، در حالیکه که او کمال مطلق است.
    در فلسفه اخلاق ارسطو که متاثر از فلسفه نظری اوست خیر و سعادت هر موجودی در غایتی است که برای او معین شده است. و چون کمال انسان در عقلانیت مشخص شده است. پس خوشبختی و سعادت انسان در زندگیی مبتنی بر عقلانیت است. به عقیده ارسطو عقلانیت هم چنین حکم می کند که فضیلت اخلاقی در امری باشد که حد وسط و تعادل در آن رعایت شده باشد. بدین گونه است که ارسطو توصیه به انتخاب شجاعت میان تهور و ترس و اقتصاد میان بخل و اسراف و…… می کند.
    در سیاست هم ارسطو پی گرفتن راه وسط را دنبال می کند. از سویی به مخالفت با دموکراسی بر می خیزد، چون معتقد است که دموکراسی بر این اصل استوار است که همه مردم با هم برابرند، در حالیکه به اعتقاد او اصلا اینطور نیست. ارباب بر برده برتری دارد، مرد بر زن، اشراف بر عامه مردم، …. در ضمن چون در دموکراسی که حکومت به دست عامه می افتد عامه مردم را به راحتی می توان فریفت، پس امکان سقوط و اضمحلال این نوع حکومت زیاد است. اما در نظر ارسطو حکومت آریستوکراسی (اشرافی) هم با اینکه در کل نسبت به دموکراسی ارجحیت دارد اما این هم دارای معایب خاص خود است، نظیر اینکه معمولا منجر به استبداد یا حکومت پول و ثروت بر مردم می شود. پیشنهاد ارسطو ترکیبی از این دو نوع حکومت یا در واقع حد وسطی بین آنهاست. بدین شکل که مثلا گروهی از مردمان برتر برای حکومت(احتمالا گروهی از اشراف) با هم به اداره کشور بپردازند.
    در فلسفه اسلامی نیز نقش او بیش از دیگر فلاسفه یونان است. بیشتر فلاسفه اسلامی مانند فارابی و ابن سینا پیرو او بودند و به همین خاطر، به مکتب مشاء تعلق دارند. آن ها عمدتا به شرح و تفصیل آراء منطقی و فلسفی او پرداختند.

    آثار
    آثار ارسطو بسیار متنوع و شامل جمیع معارف و علوم یونانی (جز ریاضی) است و اصولا شامل منطقیات طبیعیات الهیات و خلقیات است که از آن جمله از (فن شعر) (فن خطابه) (کتاب اخلاق) (سیاست) (ما بعد الطبیعه) باید نام برد.
    ۱٫ منطقیات: مقولات، جدلیات، آنالوطیقای اول و دوم، قضایا، ابطال مغالات که در کل در کتاب ارغنون جمع شده‌اند .
    ۲٫ کتب علمی: طبیعیات، درباره آسمان، در کون و فساد، علم کائنات جو، تاریخ طبیعی، درباره نفس، اجزاء حیوانات، حرکات حیوانات، تولد حیوانات
    ۳٫ کتب فلسفی: اخلاق، سیاست، ماوراءالطبیعه
    سال شمار زندگی ارسطو
    • ۳۸۴ ق . م . تولد ارسطو در استاگیرا
    • ۳۶۷ ق . م . ارسطو به آتن مهاجرت می‌کند و به آکادمی افلاطون می‌پیوندد
    • ۳۵۶ ق . م . تولد اسکندر کبیر
    • ۳۴۷ ق . م . مرگ افلاطون. ارسطو آتن را ترک می‌گوید و عازم دربار هرمیاس در آثار نئوس می‌شود و در آسوس اقامت می‌گزیند
    • ۳۴۵ ق . م . ارسطو به موتی‌لنه در جزیره لسبوس می‌رود ( و پس از چندی به استاگیرا باز می‌گردد)
    • ۳۴۳ ق . م . فیلیپ مقدونی ارسطو را به می‌یزا دعوت می‌کند و به ترتیب اسکندر می‌گمارد.
    • ۳۴۱ ق . م . مرگ هر میساس .
    • ۳۳۶ ق . م . فیلیپ کشته می شود و اسکندر تاجگذاری می‌کند .
    • ۳۳۵ ق . م . ارسطو به آتن باز می‌گردد و در لوکیون آغاز به تدریس می‌کند.
    • ۳۲۳ ق . م . مرگ اسکندر
    • ۳۲۲ ق . م . ارسطو از آتن به خالکیس می‌رود و در آنجا می‌میرد.
    منابع:
    ۱٫ http://fa.wikipedia.org
    2. http://philosophers.atspace.com/aristotle.htm
    3. http://www.lifeofthought.com/f10.htm
    4. دانشنامه رشد
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  8. #7
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان



    تابلوی مرگ سقراط، اثر ژاک لوئی داوید؛ یادآور زمانی است که دادگاه آتن، سقراط فیلسوف را به نوشیدن جام زهرآلود محکوم کرد.
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  9. #8
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    تاثیرات اندیشه ایرانی در فلسفه یونان ( روایت طوسی و باروسکی )• تاثیرات زرتشت و دین توحیدی ایرانی در فلسفه یونان و فلسفه اشراق
    ۱ـ شاید هرگز نتوان بطور دقیق و مسلم معلوم کرد که علم و فلسفه در کدام نقطه از عالم و در نزد کدام مردم شروع شد و چگونه رشد و تکامل یافت. ولی قدر مسلم این است که علم و فلسفه نمی تواند دارای یک تولدگاه و یا مسقط الراس مشخص باشد هرگز نباید تصور کرد که یک مردم خاص و معینی یا ملتی مشخص آن را ساخته و پرداخته باشند. البته در اینجا باید موضوع را از هم تفکیک کنیم و آن را از دو جنبه متفاوت مورد بررسی قرار دهیم. اول فلسفه بعنون کلی آن که به همه علوم شناخته شده قدیم یعنی فلسفه، ریاضیات، علوم طبیعی و پزشکی و ستاره شناسی، زیست شناسی، کائنات، جانور شناسی، معدن شناسی، هیئت و گیاه شناسی(۱) و جز آن اطلاق می شد و دارای پیشینه ای بسیار طولانی است.
    دوم فلسفه بمعنای خاص آن که توسط شیخ اشراق و ملاصدرا و حکمای بزرگ ایرانی از آن به عنوان حکمت نیز یاد شده است (که البته بعداً اشاره خواهد شد که تفاوت قابل توجهی بین این دو موجود است) و دو نوع تعریف از آن در دست داریم: که در یکی به علم شناخت بشر از طبیعت و زندگی دنیا و علت و معلولها پرداخته شده و در سری تعریفهای دیگر فلسفه، به شناخت وجود حق تعالی توجه شده است و سایر موجودات را سایه صفات ذات الهی دانسته است.
    ملاصدرا در جاهای مختلف تعریفهای گوناگون از فلسفه و یا بقول خودش «حکمت» داده است که شامل هر دو تعریف می شود:
    در جایی حکمت را «معرفت ذات حق و مرتبه وجود او و شناخت صفات و افعالش دانسته(۲). در جلد اول اسفار اربعه صفحه ۲۰ در تعریف فلسفه و حکمت آمده است:
    استکمال النفس الانسانیه بمعرفه حقایق الموجودات علی ما هی علیها و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین… بقدر الوسع الانسانی… . (۳)
    با توجه به این تعریفها باید بگوییم که فلسفه و حکمت بمعنای خاص آن همواره با انسان متولد شده و همیشه همراه او بوده است. زیرا به محض اینکه بشر اولیه با حیرت به اطراف خود نگاه کرد و کنجکاو شد که بداند آنچه او را احاطه کرده، زمین و آسمان و ماه و خورشید و سایر موجودات و خود او چه هستند، فلسفه شروع گردید. سهرودی در مقدمه کتاب حکمه الاشراق صفحه ۱۱ آورده است که:
    … جهان هرگز خالی از حکمت و حکیم و برهان و استدلال حکیمان نبوده است که حکیم خلیفه الله فی الارض است و تا زمین و آسمان باشد حکیم خواهد بود… .
    با این تعاریف مردم همه دنیا دارای افکار فلسفی بوده و هستند ولی اینکه کدام ملت و کدام مردم گامهای اولیه را در بسط و ترقی و تکامل این معرفت پر ارج برداشته اند موضوع این مقاله را تشکیل می دهد.
    در یکی دو قرن گذشته پژوهشگران و شرق شناسان مطالب مختلفی درباره فلسفه و مرکزیت علم و اندیشه به تحریر درآورده اند که اغلب مغرضانه بنظر می رسد. عمده این متفکرین تلاش زیادی کرده اند که یونان و اروپا را اولین پایگاه و خاستگاه علم و فلسفه نشان دهند که اگر بخواهیم منصفانه تر قضاوت کنیم باید بگوییم که شاید چون منابع مکتوبی از گذشته های درخشان علمی شرق و خاورمیانه در دسترس آنها نبوده است بیشتر دچار اشتباه شده اند.البته ناگفته نباید گذاشت که بعضی از آنها مانند لوئی ماسینیون بقول دکتر شفیعی کدکنی «یک کاتولیک کوته بینی بود»(۴) و مطالب را بسیار مغرضانه، مطرح می کرد. همچنین یکی از محققین انگلیسی می نویسد که «… هیچ چیز در جهان نمی یابید که از یونان برنخاسته باشد.» (۵)
    ۲ـ البته نظر به اینکه گزارشهای مکتوب موجود نشان می دهد که پایه های فلسفه توسط سقراط و افلاطون و ارسطو و دیگران طرح ریزی شده و امروز از دو فلسفه مشائی و حکمت متألهه سخن بمیان می آید شکی نیست. ولی حقیقت این است که پیش از یونان کشورهای مصر، بابل و چین و هند در ایران دارای متفکرین بزرگ علم و فلسفه بوده اند و مدارک و شواهد تاریخی بسیاری وجود دارد که علما و بزرگان صاحب نام یونانی ارتباط مستقیم با این بزرگان داشته و حتی اغلب آنها به مصر، هند، بابل، و ایران سفر کرده و کوله بارهای پر از دانش، فلسفه و عرفان و اشراق به یونان بازگشته اند و آنگاه بوده است که بساط خود را گسترانیده اند. شواهد و دلایل بسیاری دال بر این امر وجود دارد: ویل دورانت در کتاب معروف تاریخ تمدن جلد یک، صفحه ۱۴۱ می نویسد:
    الف - تاکنون دست کم شش هزار سال می گذرد که … خاور نزدیک مرکز امور و مسائل بشری بوده… فرهنگهای مختلف وجود داشته ، کشاورزی، بازرگانی، صنایع، ریاضیات، پزشکی، هندسه، نجوم، تقویم و ساعت، منطقه البروج، الفبا، خط، کاغذ مرکب، کتاب، مدرسه، کتابخانه… یکتاپرستی… و چیزهای دیگر برای نخستین بار پیدا شده و رشد کرده و فرهنگ اروپایی امریکایی ما در طی قرون، از راه جزیره کرت و یونان و روم از فرهنگ همین خاور نزدیک گرفته شده… یونانیان سازنده کاخ تمدن بشر بشمار نمی روند… یونان در واقع همچون وارثی است که ذخایر سه هزار ساله علم و هنر را ـ که با غنایم جنگ و بازرگانی از خاور زمین به آن سرزمینی رسیده ـ به ناحق تصرف کرده است. (۶)
    ب - در سال ۵۴۶ یا ۵۴۷ سارد پایتخت لیدیا و قسمت باختری آسیای صغیر که یونانی نشین بود بدست کورش بزرگ تصرفت شد و از آن پس یونان تابعیت ایران را یافتند. تولد سقراط ۴۶۹ قبل از میلاد بود و همچنین دوران شکوفایی تمدن یونان و دوران شکوفایی فکری سقراط و افلاطون و ارسطو و بقیه در فاصله سالهای ۴۵۰ تا ۳۵۰ قبل از میلاد بوده است که در یکصد سال پیش از آن تماس مستقیم آنها با ایرانیان برقرار شده بود.
    مدارک فراوانی هست که تماس تقریباً همه بزرگان این دوران را با ایرانیان و با مغ ها و سفر آنها را به هند و ایران ومصر و بابل تایید می کند: مدارک و شواهد نشان می دهد که مصر و بابل نیز تحت تاثیر افکار مغ ها و متفکرین ایرانی و جانشینان زرتشت قرار داشته اند.
    در متون مختلف نیز می خوانیم که «یونانیان خود را مدیون شرق میدانستند و برا این نکته آگاه بودند. هر زمان از علوم و تمدن شرق سخن رانده اند همراه با احترام بسیار بوده».(۷)
    افلاطون در رساله مشهور به تیمائوس گفته کاهنی مصری خطاب به سولون حکیم یونانی چنین روایت می کند:« شما یونانیان کودکانی بیش نیستید»(۸) که اشاره دارد به ناچیزی درجات علم و حکمت و دانش یونانیان در برابر مصریان، ایرانیان و سایر ملل مشرق زمین.
    در کتاب، استاد خامنه ای دهها مورد از مدارک و شواهد و دلایل نوشته خود محققین اروپایی و غیر اروپایی چون ژرژ کنتنو، دیاکونوف روسی، گیرشمن، ورنرف راداکریشنا و دهها نفر دیگر آورده شده که توجه علاقه مندان را به آن کتاب پر ارج، جلب می کنم. البته نباید سهم هوش و نبوغ خود یونانیان را نیز نایده گرفت.
    • ایرانیان هیچگاه بت پرست نبوده اند
    پ - اشاره شد که اگر احتمال غرض ورزی را در بی توجهی به سابقه درخشان تمدن شرقی، کمبود منابع در دسترس شرق شناسان غربی را بدانیم، در اینجا باید اولا به نوشته های مورخین خود انها که وجود داشته و هنوز هم هست اشاره بکنیم چیزی نیست که قابل انکار باشند.
    نوشته های هرودوت، توکید یداس، گزنفون، دینون، پولیپوس، پلوتارک، و دیگران هنوز موجود است. ولی از این آثار که از قدیم موجود بوده که بگذریم، می توانیم از طریق استدلال و شواهد تاریخی و توجه به قدمت و ترتیب زمانی مسئله را مورد بررسی قرار بدهیم. در اینجا قبل از هر چیز لازم است توجه سروران گرامی ا به زرتشت و دین ایرانیان که سراسر فلسفه و حکمت و عرفان است جلب کنم و چون زرتشت از لحاظ تاریخی و زمانی پیش تر از همه حکما و فلاسفه غربی بوده و آنها تعلیمات او را بطور کامل در دسترس داشته اند، از اینرو باید تاثیر مستقیم بر بینش و طرز تفکر آنها گذاشته باشد. درباره دین ایرانی باید گفت که اولاً ملت ایران هرگز ملتی نبوده که سنگ و چوب و بتهای گلی را پرستش نماید و ثانیا، دین ایرانیان زروانی ها و زرتشتی ها بر مبنای توحید استوار بوده(۹) و بقول همایون فرخ دین ایرانیان پیش از زرتشت مهر پرستی بوده که مهرپرستان مشترک نبوده اند و پیش از آنها زروانیان هم موحد بوده اند. (۱۰)
    لازم به تذکر است که قرآن کریم از مجوس (زرتشتیان)، نصارا و صابئین با عنوان اهل کتاب نام برده است. «الحج/۱۷» و این دین از ادیان مورد قبول اسلام قرار دارد. (۱۱)
    تعلیمات زرتشت و جانشینان او و مغان باید گفت که با توجه به قدمت آن تاثیر مستقیم بر طرز تفکر فلسفی و تربیتی همه مشربهای فکری بشر از جمله بر افکار یونانیان گذاشته است. این مسئله ای است که دلایل و شواهد متعددی برای اثبات آن وجود دارد.
    اول اینکه به خلاف آنکه محققین اروپایی ظهور زرتشت را از ۶۰۰ تا ۱۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح (ع) ذکر کرده اند، ظهور این مرد بزرگ (اشو) که در حوالی آذربایجان غربی و به روایتی ضعیفتر در شمال افغانستان یا در نواحی بلخ و خوارزم بودهو به چند هزاره پیش از میلاد باز می گردد. «آشتیانی به ۳۵۰۰ پیش از میلاد و همایون فرخ به ۶۰۰۰ سال پیش از میلاد اشاره کرده است.» (۱۲)
    ۳ـ در کتاب دیدی نو از دینی کهن یا فلسفه زرتشت صفحه ۱۱۶ می خوانیم که «در حاشیه کتاب الکیبیادس افلاطون نوشته … زرتشت حدود ۶ هزار سال پیش از افلاطون می زیسته…» و این در حالی است که عصر طلایی و شکوفایی تمدن یونان از حدود ۵ قرن قبل از میلاد ، عقب تر نمیرود. برای مثال دوران سقراط ۴۶۹ تا ۳۹۹ پ.م. افلاطون شاگرد او ۴۲۹ تا ۳۴۷ پ.م.، و شعرا و نمایشنامه نویسان و خطبایی چون سوفوکل ۴۹۶ تا ۴۰۶ قبل از میلاد می زیسته اند (۱۳)حتی اگر بقول خود نویسندگان غربی تولد زرتشت را یکهزار سال پیش از میلاد بگیریم باز چند قرن جلوتر از عصر طلایی یونان بوده است.
    بنابراین اگر تاثیر و تاثری صورت پذیرفته باشد باید بپذیریم که فرهنگ قدیمی تر و پر برکت زرتشتی و ایرانی بر فرهنگ تازه تر اثر گذاشته و عکس های آن عملاً امکان پذیر نیست. رفیع حقیقت می نویسد که «باید توجه داشت که تمدنهای شرق مخصوصاً چین و هندوستان و ایران قرنها بر تمدن یونان و روم و بوزنطنیه (بیزانس) و اسکندریه پیشی داشته اند.» (ص ۵۲ـ ۵۱) در کتاب زرتشت، مزدیسنا و حکومت، جلال الدین آشتیانی می نویسد: «از شاگردان پرودیکوس همسفر سقراط یاد شده است که آنها نسخه ای از آموزشهای زرتشت را در دسترس داشته اند».(۱۴)
    اودوخوس کلدانی که در سده چهارم پیش از مسیح در قلمرو ایران می زیسته و با زرتشت و فلسفه او آشنایی کامل داشته و خود از دوستان نزدیک افلاطون بوده است، تولد زرتشت را شش هزار سال پیش از افلاطون ذکر می کند. (۱۵) و در کتاب فرهنگ مهر مستندات دیگری موجود است که همه نشان بر قدمت ظهور زرتشت و آشنایی بزرگان فلسفه یونان با افکار زرتشت و سیر و سفر آنان در ایران، بابل و هندوستان و مصر دارد. در کتاب سپر حکمت ایران و جان نیز استاد سید محمد خامنه ای از کتاب حکمت یونان اثر شارل ورنر صفحات ۵ و ۶ نقل می کند که «ذیمقراطیس دانش بسیار و جامع داشت. معاصرانش گفته اند اوبه هند و سایر نقاط عالم سفر کرد و همه این کمالات را از آنجاها کسب کرده است». (ص ۲۷) و همچنین در صفحه ۲۸ ذکر می کند که «… فیثاغورس به مصر و بابل سفر کرده و در آن سرزمینها با موبدان ایرانی و جانشینان زرتشت محشور شده است.»
    همچنین از قول شارل ورنر در کتاب حکمت یونان می نویسد که «اگر نهال اندیشه یونان از آب حکمت شرق سیراب نمی شد، هر آیته فلسفه فیثاغورس و اولین مکاتب فلسفه یونان با آن شکوفایی پر شکوهش هستی نمی یافت.» (۱۶) او ادامه می دهد که «…بی آنکه بخواهیم در اصالت عمقی اندیشه یونان تردید کنیم یا بخواهیم میان آن مکاتب فلسفی خاث رابطه و تاثیر و تاثر قائل شویم ناگزیر از پذیرفتن این حقیقت هستیم که اندیشه شرق بر فلسفه یونان تاثیر کلی داشته است».(۱۷)
    جالب این است که با وجود همه مدارک و شواهدی که نوشته خود مورخین قدیمی غربی می باشد چگونه نویسندگان و شرق شناسان یکی دو قرن اخیر اروپا نسبت به عظمت مکاتب فلسفی شرقی بی اعتنا باقی مانده اند. شاید این زیاد بنظر عجیب نیاید اگر توجه کنیم که نتیجه گزارشها و تراوشهای فکری آنان در این مدت خلق نژاد بربر و دور از تمدن و عقب مانده آسیایی بوده است. بد نیست برای روشن شدن مطلب و نشان دادن تاثیرات شگرف زرتشت و افکار فلسفی مشرق زمین بر کلیه مشرب های فکر دنیا (عجیب نیست اگراین عبارت را بکار ببریم) به چند نکته ی مطرح شده در فلسفه زرتشتی در مشرق زمین اشاره ای گذرا بکنیم.
    در مشرق زمین خیلی پیش تر از آنکه اروپا متمدن شود بودا، کنفسیوس، مانی، مزدک، زروانیان، میترائی ها و دیگر متفکران بزرگ آسیایی و شرقی انسان را به عشق و محبت و مراعات حقوق یکدیگر دعوت می کردند. (۱۸)
    هرودت که از مشهورترین مورخین یونان باستان و پدر تاریخ جهان است در حدود ۴۸۰ ق.م. مشخصاً به ایران سفر کرده و درباره مشاهدات خود گزارش مشروحی داده است. او از جمله درباره مذهب ایرانیان می نویسد:
    « آنها برپا داشتن معبد و قربانگاه و مجسمه خدایان (بت) را جایز می شمارند و در حقیقت کسانی را که چنین کنند ابله می پندارند. [یونانیان] عادت دارند بر بلندترین قله کوه رفته و در آنجا به زئوس قربانی تقدیم کنند، در حالیکه آنها [ایرانیان] تمام گنبد آسمان را زئوس (خدای نیرومند خدایان) می پندارند » . (۱۹) در کتاب دیدی نو از دینی کهن در سه پایه درباره پیامبری رسیدن زرتشت مطالبی نوشته شده که پایه ها و مبنای اشراق درونی بر آنها قرار دارد. در این کتاب آمده است:
    « فراگرد پیامبری زرتشت ویژگیهایی دارد که با خرد سازگار است…. مرحله نخست… اشو زرتشت درباره خدایان پنداری… دو دلی پیدا می کند. او می اندیشد که هنجاری که در جهان آفرینش هست نمی تواند
    تولد سقراط ۴۶۹ قبل از میلاد بود و همچنین دوران شکوفایی تمدن یونان و دوران شکوفایی فکری سقراط و افلاطون و ارسطو و بقیه در فاصله سالهای ۴۵۰ تا ۳۵۰ قبل از میلاد بوده است که در یکصد سال پیش از آن تماس مستقیم آنها با ایرانیان برقرار شده بود
    به دست خدایانی چند، که کارهایشان در مقام مساوی بوده و یا بر ضد هم باشد، پدید آید… هنجار آفرینش ایجاب می کرد که نیروی واحدی آن را سامان دهد. نیرویی که اندیشمند، سازنده و توانا باشد… . (۲۰)
    مرحله دوم، اشو زرتشت پی برد که این نیروی توانا و یگانه باید بخشنده نیکویی، داد و راستی باشد… جز یک خدای خوب، مهربان و سازنده نمی تواند جهان هستی را پدید آورد و نعمت ها را ارزانی دارد… او هنگامی خواهد توانست این نیروی خوبی را بشناسد که به مبدأ نزدیک شود و برای این نزدیکی، باید تا آنجا که شدنی است همانند خداوند رفتار کند. یعنی از راه اخلاق، خوبی و راستی و هم آهنگی، بخشندگی و یاری به دیگران را برنامه کار خود قرار دهد. (۲۱)
    مرحله سوم، اشو زرتشت که سالها با رایزنی خرد «وهومن» و پیروی وجدان «دانا» با دانایی و اخلاق کار کرده بود، بینش و روشن بینی ویژه ای پیدا کرد. او از راه «اشراق» درخشش خدایی را دید. (در بند ۱۱ از خدا می خواهد که به او بینش دهد) (۲۲)
    او از راه منش نیک و پاکی وجدان، به آن بینشی دست یافت که حقیقت هستی راستین را درک می کرد، توانایی که در اوستای جوان که با واژه «بَ اِ ُ دا» توصیف شده است … آنچه از گاتها بدست می آید، زرتشت نخستین و بزرگترین عارف بود که از سوی اهورامزدا به پیامبری برگزیده شد ».(۲۳)
    ما می دانیم که ارتباط انسان با خداوند در طول تاریخ زندگی بشر از چند راه امکان پذیر شده است.
    اول ارتباط اولیه خداوند با آدم و حوا بوده که ارتباطی خاص است و همه ماجرای آن را می دانند. اولین پیامبر خداوند حضرت آدم بود که خداوند کلیه اسماء را یعنی همه دانایی ها را به او آموخت و وی را در جهان برهوت زمینی رها ساخت. در اساطیر ایران نیز اولین انسان کیومرث بعنوان اولین انسان فانی آفریده شده که در شاهنامه فردوسی بنیان گذار سلسله پیش دادی یعنی اولین دهندگان داد و عدالت نامیده شده است(۲۴). … این انسان داری توانایی اهورایی رهبری است که اهورامزدا در وی بودیعه نهاده است. (گاتها) در بندهشن از کیومرث با عنوان پدر انسان نام برده شده… که توسط زنی بدکاره به نام «جه» فریب داده می شود. (۲۵) (توجه شود به داستان شیطان و آدم و حوا) در تورات نیز آمده است که «پس خداوند آدم را به صورت خود آفرید. ایشان را نر و ماده آفرید» (سفر پیدایش ۲۲:۲) در آنجا سخنی از ارتباط میان خدا (یهوه) و آدم بمیان نمی آید.
    بعقیده ما مسلمانان یکی از طرق ارتباط خداوند با انسان ارتباط مستقیم بوده که حضرت موسی کلیم الله مستقیماً با خداوند حرف زده است و طریق دیگر وحی با واسطه جبرئیل امین انجام شده است.
    اولین پیامبری که وحی را از طریق تفکر، تزکیه نفس و تقویت بینش درونی کسب کرده و توانسته با مبدا و منبع اصلی ارتباط برقرار کند، به نحوی که در بالا ذکر شد زرتشت بود.
    وقتی می بینیم که دستورات کامل زرتشت نزد سقراط و افلاطون بوده نمی توانیم بگوییم که ارتباطی میان آگاهی درونی مطرح شده توسط زرتشت و اشراق درونی که سقراط و افلاطون از آن سخن می گویند وجود ندارد.
    ۴ـ دین زرتشتی بر اساس خیر اندیشی و اهمیت حفظ محیط زیست و جلوگیری از آلودگی ها فرشتگانی را پاسدار عناصر مختلف دانسته است. از جمله «آناهیتا و آبان» فرشتگان پاسدار آب، «آذر و نیریوسنک» فرشته های پاسدار آتش، «زامیاد» فرشته پاسدار خاک و «ویو» فرشته پاسدار باد و هواست. (۲۶) اهمیت این فرشتگان تا حدی بود که بعد از اسلام عده ای زرتشتیان را آتش پرست و آب پرست و نظیر آن دانستند.
    یونانیان به ارباب انواع معتقد بودند و در اساطیر خود هر کدام خدایی را منشا هستی و حیات می پنداشتند، مانند کرونوس یا زمان نامحدود که معتقد بودند همه هستی از او متولد شده (گفته می شود که این همان اندیشه زروانی ایرانیان است که زروان ، همان زمان بیکران و هستی قدیم بوده است). و همچنین اوسیانوس یا اقیانوس و زئوس خدای خدایان و دیگران. البته این عقاید مربوط به هزاران سال پیش از میلاد مسیح (ع) و جزو تفکرات اساطیری مردم یونان بوده است. حال آیا فکر می کنید این اتفاقی باشد که در حدود پانصد پیش از میلاد و در دورا ن طلایی تمدن ، یونان بعضی متفکران جدید فرشتگان زرتشتی را الهه و خداوند پنداشته و هر کدام منشأ زندگی را به یکی از آنها نسبت دهند و بعد از قرنها باورهای سنتی، منشأ و مبداهای تازه ای را برای هستی مطرح کنند؟
    آناکسیمانوس (وفات ۵۸۰ ق.م.) از شاگردان طالس هوا را اصل و مبدا اشیاء می دانست و خود طالس (اهل مالت) منشأ همه اشیاء را آب می دانست و یکی از فلاسفه یونان آتش را منشأ هستی ذکر می کرد. البته منشأ آب به دین صائبین نیز بر می گردد که یک باور با منشأ ایرانی است. هاکلیتو بنیاد هستی را بر اساس پیکار دائمی دو ضد در جهان بیان می کرد. (توجه شود به پیکار دائمی اهورامزا و اهریمن) همچنین هراکلیتوس که با ایرانیان حشر و نشر و با پادشاه ایران مکاتبه داشته از مسائل اشراقی سخن به میان آورد و معروف است که « آتش» را ماده المواد پنداشته و هستی را غیر ثابت و روان و گذرا معرفی کرده و گفته است که «در آب یک رود دو بار نمی توان داخل شد و دو ار یک گل را نمی توان بوئید» که همه مبتنی بر تفکرات زرتشتی و زروانی است و بعدها رگه های قوی این نظریه را در حرکت جوهری ملاصدرا ملاحظه می کنیم.
    گزنفون نیز برغم رواج پرستش ارباب انواع در یونان و رم خدای واحدی را تبلیغ می کرد که پاک و منزه بود و از شهوات به دور، با توجه به اینکه وی دائم در سیر و سفر بوده می توان ثابت کرد که خدای واحد او قرابت زیادی با اهورامزدا، خدای زرتشت داشته است.
    آیا این اتفاقی است که پیش از شروع فلسفه یونان زرتشت نتیجه تفکرات خود را در همه زمینه های خلقت، کشاورزی، حفظ محیط زیست، نجوم، سلامتی و تندرستی و رعایت حفظ الصحه (پزشکی)، ضمیر کامل آرام (روانشناسی) (۲۷) و بالاخره همان موضوعاتی را مطرح کرده که در تعریف کلی فلسفه مشائی به آنها اشاره کردیم؟ آیا نمی توان گفت که تولد فلسفه غربی یک بدل نسخه کامل از تعلیمات اشو زرتشت بوده و متفکرین یونان با نبوغ خود راه او و تفکرات او را ادامه داده اند؟
    استاد سید محمد خامنه ای از قول امیل بنونیست در کتاب دین ایرانی می نویسد: «یکی از پنداشتهای «اورفه ـ فیثاغورس» اعتقاد به معاد و بازگشت اشیاء و همچنین برداشتهای یونانی درباره «اعصار ازلی» از یک برخورد کهن معنوی با عقاید ایرانی حکایت می کند». (۲۸) آناکسیماندروس (وفات ۵۴۷ ق.م.) عنصر و اصل جهان را حقیقت بیکران و وجود نامتناهی (انگره رأشا = فضای بی آغاز و انجام زرتشتی(۲۹) میدانست.
    با توجه به گسترش عقاید مذهبی و فلسفی ایرانی (زرتشتی ـ زروانی…) در سراسر منطقه مدیترانه و یونان و مالت و کرت و … و مقایسه تشابهات موجود در افکار فیلسوف های یونانی با عقاید ایرانی می توان به این نتیجه رسید که هیولای ارسطو یا ماده ای بی نظم و بی شکل گسترده در سراسر جهان هستی (Chaos) نیز برگرفته از «زروان» ایرانی می باشد. همانگونه که دنیای مثل افلاطون هم بدون شک از اوستا گرفته شده است.
    از سوی دیگر پارمنیدس حکیم که فیلسوف و شاعری توانا بود، سخن از سفری روحانی به عالم نور و ماوراء به ماده بمیان آورده و می گوید در این سفر خدایان علم لدنی و شهودی (نه علم تحصیلی زمینی) را به من دادند و توانستم حقیقت هستی را دریابم. (۳۰)
    ملاحظه می کنید عین جمله ای است که زرتشت در مرحله سوم از سیر درونی و رسیدن به پیامبری خود به زبان آورده است و قبلاً به آن اشاره شد.
    مفاهیم چینوت یا پل صراط، بهشت و جهنم، برزخ، جبر و اختیار، زندگی پس از مرگ، روح، فرشته، و نبرد میان بد و نیک (شیطان) و انگره راشا به مفهوم فضای بیکران، ازلی و قدیم و بدون آغاز و انجام که از صفات اهورامزدا است، و بسیاری از مفاهیم دیگری که بعدها در دین یهود و مسیحیت و عرفان و تشیع پیدا شد همه بنیادهای زرتشتی دارد.آلبرت آوی در تاریخ مختصر فلسفه اروپا (ص ۱۱) می نویسد:
    زرتشت یا زرتسترا در فضای اندیشه و تفکر قدرتی عظیم نشان داد که تاثیر ژرفی در آیندگان کرد. وی عمدتاً در همه جریانات عالم یک پیکار دائمی میان نیک و بد و راستی و کژی مشاهده می کرد. عبریان مفهوم شیطان را بعنوان دشمن بزرگ یهوه از همین جریان گسترش دادند و پس از آن مفهوم شیطان مسیحی نیز از مذاهب یهود برآمد. علاقه مندی زرتشت در وقف خود به راستی و نفرت از دروغ و نادرستی یکسره به دانش و فلسفه یونانی انجامید.
    جیمز بار نیز معتقد است که «موضوع فرشته از دین زرتشت وارد سایر ادیان از جمله دین یهود شده و آنجا به دیگر ادیان ابراهیمی راه پیدا کرده است».(۳۱)
    مهمتر از همه در فلسفه زرتشتی، «جهان فروهری» یا آفرینش جهان به صورت مثالی است. به این معنی که اهورامزدا نخست جهان مینوی را از گوهر مینوی خود پدید آورد که مثال کاملی از جهان مادی بود. این جهان مینوی جهان فره وشی، جهان فروهری یا جهان فروری است، هستی جهان فروهری بدون جهان مادی… و بعد جهان مادی که تجسم خارجی فروهرها باشند پدید آمدند. (۳۲)
    «خداوند همه چیز را به صورت اندیشه و غیرملموس «منوگ» بوجود آورد و در مرحله دوم به صورت مادی و ملموس و دنیایی گیتک خلق کرد» (گاتها).
    این بطور دقیق همان چیزی است که افلاطون جهان مثل خود را از روی آن کپی کرده «زیراکس» آن را در فلسفه مشائی خود تحویل جامعه بشریت داده و تا آن اندازه در دنیا سر و صدا به راه انداخته است و آن را به نام خود ثبت کرده است.
    قبلاً گفتیم که فلاسفه یونان نسخه کامل دستورات زرتشتی را در دسترس داشته اند.در مورد مکتب اشراق نیز (که البته خود مقاله، بلکه مقاله هایی جداگانه را می طلبد) می خواهم خیلی خلاصه عرض کنم که در مکتب اشراق «یک فیلسوف اشراقی بجای جهان برون و قلمروهای خارج از خود بیشتر به جهان باطن و اقلیم های درون و اعماق و ژرفاهای خویش یعنی نفس می پردازد. او نه به جغرافیا که به قلمروهای باطن، نه به تاریخ که به قصد احوال ضمیر و اسطوره های اولین و قصه های پیشین و نه به نجوم اجسام آسمانی و جرمانی که به افق های سلوک روحانی و ترصد افلاک عقلانی و احوال نورانی قبل خویش دلبسته است.» (۳۳)
    در اینجا یک تقارن و همبستگی میان عرفان و فلسفه اشراق می بینیم. به معنی وسیع کلمه میتوانیم هر دو را باصطلاح بالا رفتن پرده ها از برابر چشم درون و دید دل و روشن شدن چشم دل تعبیر کنیم. می دانیم زرتشت اولین کسی بود که مباحث و مسائل درونی را مطرح کرد در اوستا بطور مفصل از جهان درون و جهان برون و جهان فره وشی سخن بمیان آمده و در سه پایه رسیدن به پیامبری زرتشت نیز بیان گردید و بعدها ردپای آن را نزد «بینش درونی» سقراط جهان مثل افلاطون و بطور کاملت در فلسفه اشراق سهروردی و نزد عرفای بزرگ اسلامی ملاحظه می کنیم.
    بسیاری از مفاهیم و عادات و سنت هایی که در اسلام رواج یافته نیز با منشا زرتشتی دارد. عمده تفکرات سازنده عرفان اسلامی در مقایسه، هم ریشه با تفکرات اوستایی است. می دانیم که فلسفه اشراق نیز پایه هایش بر دوش افکار ایرانیان قدیم و اندیشه ها و فلسفه زرتشتی قرار داشته و اندیشه ها در شکل دادن تمدن بزرگ و پرشکوه اسلامی و مذهب تشیع نیز سهم عمده ای داشته اند. (دو مقاله دیکر در انیزمینه دارم که یکی در مجموعه مقالات دین پژوهان در قم به چاپ رسیده است.
    در این باب می توانیم دو مطلب را اظهار بداریم:
    اول اینکه ما معتقدیم ادیان همه از یک منبع الهی نازل شده اند، بنابراین هر یک مکمل دین قبلی بوده اند، بنابراین تعجبی ندارد اگر مطلب مشابه را ذکر کرده باشند. کما اینکه در قرآن کریم داریم: «الله نور السموات و الارض» و ده ها مورد دیگر که موید صحت مطالب اوستا است.
    دوم اینکه زرتشت متفکر بزرگ و صاحب اشراق درونی بوده و با تزکیه نفس و مراقبت دائمی توانسته به منبع اصلی اتصال یابد و وحی را از آن طریق کسب کند. (البته در احوال وی گفته شده که دوبار در هشت سالگی و پانزده سالگی فرشته ای بر او ظاهر شده و با وی سخن گفته است).
    البته چون زرتشت دارای قدمت بیشتری و زمان او خیلی جلوتر از دیگران بوده و تعلیماتش در دسترس قرار داشته و در سطح جهان قدیم گسترده شده، طبیعی است ه توانسته تاثیرات مستقیمی بر همه مشربهای فکری بعد از خود بگذارد. از جمله در حکمت اشراق و حرکت جوهری ملاصدرا که اینها بحثها و مقالات جداگانه ای را می طلبد.
    • معرفت الوهی ایرانیان باستان و سرآغاز برترین حکمت در غرب
    ۵- روند کلی فلسفه ی شرقی هرگز از والاترین اندیشه های دینی درباره حیات انسانی جدا نبوده و با مفاهیم خاصی درباره ارواح یا خدایان یا دیگر موجودات فوق انسانی گره خورده است. حیات دینی غربی مسیحیت از پاره ای اندیشه های یهودی، و البته نه فقط از آنها، سربرآورد. مسیحیت هم به برخی از ادیان مصری و هم به شماری از ادیان فارسی/ ایرانی، مانند آیین ززتشت، شبیه است. وجود شباهتهایی میان اندیشه دینی و فارسی و فلسفه یونانی خیلی شناخته شده نیست. مردم به طور طبیعی میل داشتند بدانند که همسایگانشان چه چیزهایی را اساسی می دانند و یونانیان آسیای صغیر و نیز فیلسوفان ایونی طبیعت، چندان از ایران دور نبودند . یونانیان همواره به افزون کردن اندیشه ها دلبسته بودند، در حالیکه ایرانیان به خلوص و صداقت ارج می نهادند. اما یادآوری این نکته در خور توجه است که چگونه برترین اندیشه های افلاطون گرایی، یعنی موثرترین و سرشناسترین جریان فلسفه غرب، به موازات دانش ربوبی ایرانیان باستان پیش رفت. بعلاوه، باید به سرچشمه مشترک فلسفه دینی ایرانی و هندی توجه داشته باشیم تا به این نتیجه برسیم که اندیشه ایرانی، محور و مقوم ارتباط اصلی فلسفه های مشهور شرق و غرب است. لطفاً بهترین آرزوهای مرا برای دست اندرکاران این همایش بپذیرید.
    کسیکه هم اکنون صحبت می کند و لغت شناسی و یا حتی دین ایران خبره نیست، بلکه تاریخدان ناچیزی از اندیشه ها، دانشجویی مذهبی و کسی است که زبان مادریش یک از زبانهای اسلاوی است. فرضیه اش محتاج اثبات و/یا ابطال بیشتری است و بهیچوجه بمعنای کلام آخر در این مورد
    درباره دین ایرانی باید گفت که اولاً ملت ایران هرگز ملتی نبوده که سنگ و چوب و بتهای گلی را پرستش نماید و ثانیا، دین ایرانیان زروانی ها و زرتشتی ها بر مبنای توحید استوار بوده و بقول همایون فرخ دین ایرانیان پیش از زرتشت مهر پرستی بوده که مهرپرستان مشترک نبوده اند و پیش از آنها زروانیان هم موحد بوده اند
    نمی باشد. مقاله حاضر، همچنین تجربه ای در زمینه های دیگر نیز می باشد. نویسنده این مقاله از بسیاری از تاثیرات ایرانیان بر یونان باستان مطلع بود. اما متاسفانه بسیار دیر از کتاب سیر حکمت ایران و جهان نوشته پروفسور سیدمحمد خامنه ای مطلع شد. بر طبق خلاصه اینترنتی کتاب: «نویسنده ـ که یکی از فلاسفه برجسته شیعه است ـ با تحلیل تاریخ فلسفه، میکوشد منشا الهی و عقلانی آن را نشان دهد. نویسنده در این کتاب نشان می دهد که نظامهای فلسفی مختلف از خارج به ایران وارد نشده اند و قضیه کاملا برعکس بوده است. حکمت (حکمت جاودانه) بوسیله فلاسفه پیش از سقراطی یونان، از ایران به یونان انتقال یافت و بوسیله سقراط و شاگردانش درآن سرزمین اشاعه یافت. با ظهور ارسطو و مکتب فکری اش (مشائی گری)، نور حکمت در یونان خاموش شد. اما بعد از چند قرن، فلاسفه اسکندرانی (افلاطون و فرفوریوس و…) از نو آن را روشن ساختند». بنابراین تحقیق حاضر، اگرچه مستقل از اثر پروفسور خامنه ای است، اما موازی آن است. همچنین، نویسنده حاضر ریسک این نظریه را نمی پذیرد که دقیقا همان نظام «حکمت جاوانه» در یونان اشاعه یافت، بلکه بظاهر اندیشه ای تاثیر گذار گوناگونی با سرمنشا ایرانی خاک حاصلخیزی در یونان پیدا نمودند و رشد کردند وبعلاوه کیفیت آن سرزمین را نیز به نمایش گداشتند. ازقرار معلوم آنچه این مقاله را به کتاب پرفسور خامنه ای پیوند می زند، ارزش زیاد برای نظام افلاطونی فلسفه است. یونانیان حقیقتاً به دستاوردهای زیادی در فلسفه دست یافتند، اما آنچه که «معجزه فلسفه یونان» نامیده می شود، مستحق نگاه دقیقتر یک دانشجوست نه یک ستایشگر. در واقع، یونانیان خودشان مایل به پذیرش تاثیر مصریان بر برخی از فلسفه هایشان می باشد. تالس و فیثاغورس، بهترین نمونه های این مطلبند. این گرایش برای تقویت دیدگاه خود بوسیله جمعیت مرکز باستانی و شناخته شده معرفت که دستاوردهای آشکاری همچون اهرام دارد، به آسانی قابل فهم است. اما یونانیان، بازرگانان و ملوانان بسیار سفر می کردند و (چیزهای زیادی) از بسیاری از ملل و مردم یاد می گرفتند و بسیار نزدیک امپراطوری ایران بودند، ـ بویژه ایونیان ـ تالس و آناکسیمندر و آناکسیمنس اهل ملیتوس بودند، هراکلیتوس اهل افسوس بود و فیثاغورس (همانند اپیکور که بعداً به دنیا آمد) از جزیره ساموس بود که در فاصله حدود ۵۰ کیلومتری قرار داشت. اندکی دورتر، اما باز در آسیای صغیر، یعنی در کلازومینا، آناکساگوراس متولد شد. گزنوفانس ایونی بود که سرانجام در الئا سکنی گزید. بعلاوه نباید از یاد برد که یونان (آتیکا) با پایتختش آتن مملو از ایونیها و بعلاوه فلاسفه ایونی ای بود که از آسیا به یونان قاره ای سفر کرده بودند و یا در آنجا سکنی گزیده بودند. تماس یونانیان (و در میان آنها آتنیان) با ایرانیان از جنگهای ایرانی واضح است. آیسخولوس ـ یعنی تحسین کننده دوره شکل جدید حکومت بعد از رژیم پیزستریتیدها(۳۴) و فعال در جنگ با ایرانیان ـ، بود که تقابل این دو نوع نظام اجتماعی را در ایرانیان(۳۵) خود به نمایش گذاشت. [او عضوی از یوپاتریده(۳۶) ـ طایفه ای اشرافی در آتن ـ بود و در جنگهای مهمی با ایرانیان جنگیده بود، ماراتن در ۴۷۲ قبل از میلاد، سالامیس(۳۷) در ۴۸۰ قبل از میلاد و پلاتایا(۳۸) در ۴۷۹ قبل از میلاد. «ایرانیان» او به ۴۷۲ قبل از میلاد بر می گردد. شکی نیست که دیدگاههای وی متعصبانه بود.] ایران در آنجا کشوری معرفی شده بود که در آن با استبداد و خودکامگی حکومت می شد.
    این نگاه به ایرانیها همچون «بربرها» از یونان به روم و غرب انتقال یافت و بر غم بعضی از شواهد آشکار ابتکار و خلاقیت ایرانیان، آن تصور از ایران که توسط یونانیان «باستان» ارائه شده بود، همچنین دیدگاه غالب در غرب باقی ماند. بخش قابل ملاحظه ای از نبوغ ایرانیان باستان در حوزه ادیان آنها آشکار می گردد. آیین زروانی، آیین زردشتی آیین مزدا، میترائیسم، مانویت علاوه بر گونه خاص قرائت شیعی اسلام، خلاقیت و ابتکار ایرانیان را به اثبات می رساند. در بین این ادیان میترائیسم و مانویت بطور آشکاری بسیار تاثیر گذار بودند. کلیسای مرکزی سنت پیترز را که مرکز سیتادل و انیکانو می باشد به یاد آوریم که به وسیله همان مرکز کاتولیک رومی بلافاصله در مکان مقدس قبلی میترا برپا شد. اما تاثیر ایرانیان بر یهودیت و مسیحیت می تواند از این هم عمیقتر بوده باشد.
    پادشاهان بنام ایران زمین، کورش و داریوش، اهل تساهل بودند. کورش به یهودیان اجازه داد که از بابل به اورشلیم برگردند و معبد را از نو بنا کنند. یهودیان در عوض برای اعلام تشکرشان، به آیین زردشتی احترام بیشتری می گذاشتند. در بعضی از مواقع کورش همچون مسیح یا عبد خداوند که عدالت را بر زمین برپا کرد، مور ستایش و احترام بود.
    این (Is. 42.1.4) نشانه ای دیگر درباره مسیر احتمالی از زرتشت، به عیسی یا ایده مسیح،(۳۹) بسیار شبیه سوشیانت است، یعنی «آنکه خیر را خواهد آورد» یا «مردی که بهتر از مرد صالح است». مسلماً در این زمینه تفاوتهایی نیز وجود دارد. اینگونه انتظار می رود که سوشیانت از زنی بدنیا می آید که همسر یک ملوان است و بطور معجزه آسایی در اعماق یک دریاچه حفظ می شود. این ملون یک پیغمبر است. با وجود تفاوتهای داستان مسیح، کماکان شباهتهای واضحی نیز وجود دارند. میتوان سنت شکنی خاصی (که بوسیله هرودوتوس شهادت داده شده است)، تاکید بر تضاد نیک و بد، فرشتگان، احترام به پاکی و غیره، را نیز اضافه کرد تا میزان شباهت را تشخیص داد.
    ما نمی توانیم به جزئیات بپردازیم. آثار مهم و برجسته ای به این موضوع پرداخته اند، اما اجازه دهید که به تحول جدیدی اشاره کنیم. در نتیجه تحقیق اسرائیل فینکلشتین از تل آویو، هانس ولف بلود هورن که در «سرزمین مقدس» مشغول به کار است، برند جی آر جی دیبنر از هیدلبرگ، نیر که عالم علم الهیات است، دیبنر باستان شناس و دیگران، هم تاریخگذاریهای عهد عتیق حتی به قرن ششم قبل از میلاد بر می گردند و هم از اعتبار متن کاسته شده است. [اثرشان عمدتا بوسیله مقاله، آیین زردشتی را پیشرو بعضی از اندیشه های یهودیت می داند]. بنابراین اگر تاریخ زردشت را بیاد آوریم (مثلاً بوریس معتقد است که زردشت، ۱۲۰۰ – ۱۴۰۰ سال قبل از مسیح بوده است) بسیار محتمل بنظر می رسد که یهودیان، برخی از عقاید اصلی دینیشان را مدیون ایرانیان باشند. این واقعیتی معروف است که اولین فلاسفه یونانی عقایدی را بر ضد اسطوره های هلنی مورد قبول، ارائه کردند و مفهوم معاصر غربی فلسفه برغم این واقعیت که فلسفه قرنها در کنار الهیات بوده یا دست کم بسیار دینی بوده است شدیداً آن را از الهیات، جدا می کند. به همین دلیل است که بآسانی می توان اندیشه های فلسفی حاضر در تفکر مذهبی مردمی را که کمتر شناخته شده اند، مشاهده کرد ـ بگذاریم از آنهایی که بخاطر ایرانی بودن، مورد انتقاد یونانیها بودند ـ برغم همه اینها حتی یونانیان نیز بعداً اعتراف کردند که با اندیشه های ایرانیان آشنا بوده اند و آنها را بکار می گرفته اند. پلوتارک و پلتون می توانند مثالهایی از این قضیه باشند. [رجوع شود به پلوتارک، شماره ۴۷، پلتون، نویسنده دومی برای شرح عقاید آیین زردشتی تنها از اسامی اسطوره ای یونانی استفاده می کند.]
    • شباهت دو تفکر ایرانی و افلاطونی
    بظاهر اصلا تصادفی نیست که پلوتارک، دقیقاً بعد از ارائه اندیشه های آیین زردشت و کلدانی به هراکلیتوس، امپدکلس، فیثاغورس، آناکساگوراس، ارسطو و افلاطون میرسد. بدون شک، شرح آناکسییمندری تغییرات، مبنی بر صدور متضادها از آپایرون غیر قابل شرح، فهم یادآور اندیشه ایرانی دوگانگی است و هم یادآور اصل بالاترین بدون شکل، عقیده عناصر نیر در ایران می تواند پیدا شود. [بظاهر در تصور جهان در آغازش، حالت فاسد نشده از تفکر اشیاء که در مکانهای مربوط بخود جای گرفته اند، ناشی می شود. آنها نه مخلوطند و نه جدا از هم. این بدان معناست که آنها تمیزند و بوسیله هیچ ماده اضافی نامناسبی آلوده نشده اند. جواهر تمیز همان عناصرند که اجزاء ضروری هر شیئی اند که از ترکیب آنها بوجود می آید. در هر صورت نمادین حفظ حالت تمیز در نزد بسیاری از مردم حاضر و دارای سابقه کهن است. یهودیان بخاطر قوانینی بهداشتی شان مشهورند. آنها تا آنجا پیش رفتند که برخی از حیوانات را تمیز نمی دانند و محدودیت های رژیمی اعمال می نمایند. اما زردشتیان نیز قوانین بسیاری با هدف حفظ تمیزی شخصی داشتند و فهرستی از موجودات (آفریده انگرامینیو) که تمیز نیستند یا خرافسترا، تهیه نموده بودند] مسلماً ایرانیان، مستعد اندیشه های رفیعتری بودند و آب یا خاک را تنها اصول توصیف جهان نمی دانستند. اما آنها امشاسپنتان را مرتبط با بعضی از عناصر می دانستند، مثلاً خشترویریه را به آب سپنته آرمیتی را به خاک مرتبط می دانستند، حال آنکه آتش در نزد آنها پاک و مقدس بود. در عوض امپدکلس با عقیده اش در مورد عناصر مختلف که بوسیله نیروهای عشق و نفرت با هم ترکیب شده و از هم جدا می شوند، همچون یک یونانی معلق به ذهن ما تبادر می شود و عقیده هراکلیتی مبنی بر جنگ ابدی، بسیار متناسب و نزدیک دیدگاه زردشتی درباره جهان می باشد. حتی یکتانگری گزنوفانس نیز قابل مقایسه با «دوگانه انگاری» زردشتی است زیرا در نهایت تنها یک اصل ـ اهورامزدا ـ پیروز خواهد بود. تنها با تردید می توان اهورامزدا را معادل هوای معنوی آناکسیمنس دانست. «نویسندگان باستان معتقد بودند که فیثاغورس، شاگرد زردشت بوده است، هر چند که چند قرن بین آنها فاصله وجود دارد». [دالا، قسمت ۳، ص ۱۵۸] عقاید او درباره فساد انسان ـ هر چند که در تفکر یونانی در آن دوره واضح نیست ـ شرقی مآب است (تناسخ) و گرایش اخلاقی بسیار زیاد علاوه بر بسیاری از تضادهای دوگانه ای در افلاطون و ارسطو می توانند با تفکر ایرانی مقایسه شوند. من به افلاطون بر می گردم و اندکی بیشتر به او می پردازم و اما درباره ارسطو، معتقدم که مفهوم وی از مرفه یا صورت بعنوان اترگیا، یادآور جنبه فعال مفهوم سپنتان می باشد، هر چند که بظاهر حالت زیروجودی(۴۰) آنها در جواهر واقعی، آنها را از معادلهای ایرانیشان متفاوت می سازد. امیدوارم توانسته باشم در بعضی از اندیشه ها با پروفسور خامنه ای مشترک باشم که یقیناً نمی تواند این موضوع را شرح دهد. بین تفکرات ایرانی و افلاطونی شباهتهای کلی ای وجود دارد. اول از همه، گرایش برای پذیرش تاثیر موجودات غیر قابل مشاهده بر زندگی این جهان. همانطور که دالا می گوید: اوستا با بیزاری سرسختانه ای به بتها و مجسمه های الهه ها می نگرد. بت پرستی در هر شکلی گناه است. شاهنامه مملو از صحنه هایی است که در آن شاهان و قهرمانان ایرانی در رهبری یک جنگ، علیه بت و بت پرستی به تصویر کشیده شده اند. سپاه غالب ایران، همواره بتها را نابود کرده است و معابدشان را با خاک یکسان ساخته است. هردوتس می نویسد که ایرانیان بت نمی ساخته اند. (هرودوتس ۱۴٫ ۱۳۱، ۱) سوشن می افزاید که آنها از بتها بیزار بوده اند (دیوگنس لائرتیوس، پروام.۶)» [دالا ۱۴۸] این عقیده دست به دست با اندیشه های امشاسپنتان از وهومن (۴۱)تا اشه وهیشته پیش می رود.
    ترجمه/ شرح دقیق از آنها بصورت زیر است: ۰) اهورامزدا، «فرمانروا خردمند» امشاسپنتان یا «مقدسان ابدی» را خلق می کند؛ ۱) وهومن، «اندیشه نیک»؛ ۲) خشترویریه (۴۲)«سلامتی»؛
    ۳) سپنته آرمیتی(۴۳) «دوستداری، بردباری و فروتنی مقدس»؛ ۴) امرتات «جاودانگی»؛ ۵) اشه وهیشته «نظم»؛ «پارسایی کامل». ترجمه های فوق از واژگان اوستایی، تا اندازه ای شخصیند، «سلامتی» و «جاودانگی» (همانگونه در مقابل میرایی اند) کیفیتی از یک موجود زنده را به ذهن متبادر می کند و «فرمانروا»، «دوستداری، بردباری و فروتنی» کیفیتی از یک شخص ـ انسانی یا مافوق انسانی ـ را به ذهن متبادر می کنند.
    و در واقع ارتباطی بین آنها و نژاد انسانی وجود دارد، زیرا کیفیات آنها بطرق مختلف در انسان منعکس می شوند. اعتقاد بر این بود که انسان هفتمین مخلوق اهورامزداست. اما پلوتارک شش اصل را منتج از اهورامزدا می داند ـ و نه پنج اصل ـ و آنها را بطریقی کاملاً انتزاعی می فهمد: «اورمز، شش خدای را آفرید، اولی خدای پندار نیک بود، دومی خدای سلامتی بود و یکی نیز مبتکر لذت محترم بود». [پلوتارک، شماره ۴۷] اگرچه او از «خدایان» سخن می گوید و فعالیتها یا «اورمز» و «اریمانیوس»(۴۴) را با واژگانی کاملاً شخصی توصیف می کند، تصور ویژگی آرمانی امشاسپنتان را به ما وا می نهد. آنها همانند هیچیک از هر دو قهرمان، عمل نمی کنند. («نیایش مقدس»، «سوفیا» یا «خرد» می شود). اگرچه آنها الهی نیستند، اما شبیه خداوندند و بلکه منابع کیفیات نیک برای جهانند. در نتیجه می توان نگرشی کلیتر و به دور از سلیقه های شخصی در مورد آنها داشت. در ابتدا اجازه دهید توجه خود را معطوف به اهورامزدا نماییم. این اصل نه تنها می تواند بعنوان فرمانروای خردمند فهمیده شود، بلکه همچنین می توان آن را خرد فرمانروا دانست. همچنین می توان به این نکته اشاره کرد که مفهوم اهورامزدا بسیار به وهومن نزدیک است زیرا خرد و اندیشه نیک چندان متفاوت بنظر نمی آیند. اهورامزدا بسیار به وهومن نزدیک است زیرا خرد و اندیشه نیک چندان متفاوت بنظر نمی آیند. اهورا همچون یک «فرمانروا» فهمیده می شود اما ریشه شناسی آن، واژه «نور» را پیشنهاد می کند. واژه سانسکریتی «اسورا» به «سوریا» (خدای) خورشید و «سواورگا»، آسمان روشن، و همچنین سوارگ(۴۵) اسلاوی، خدای خورشید نزدیک است. همچنین گفته می شود که اهورامزدا، امشاسپنتان را از طبیعت خودش، نور، صادر کرده است. [رجوع کنید به. زند. ۲٫ ۱٫] بنابراین فعالیت او کاملاً شبیه نور بنظر میرسد. این نکته بطور کل خود امشاسپنتان را بخاطر می آورد. گفته می شود که «سپنته» بمعنای «مقدس» است و هم خانواده سونتی اسلاوی، شویتی(۴۶) لهستانی است. هم در زبان اوستایی و هم در اسلاوی، معنای این واژه مربوط به نوعی قدرت، زور و نیرو می باشد. اما ریشه شناسی می تواند بیشتر پیش رود. در زبان

    اولین پیامبری که وحی را از طریق تفکر، تزکیه نفس و تقویت بینش درونی کسب کرده و توانسته با مبدا و منبع اصلی ارتباط برقرار کند، به نحوی که در بالا ذکر شد زرتشت بود.
    لهستانی، «شویتی» یا «مقدس»، «شوینتی»(۴۷) یا «برجسته» و «شویتلنی»(۴۸) یا «از نور» آشکارا هم خانواده اند. در عوض، واژه سانسکریتی «سپندا» بمعنای لرزش می باشد (و شاخه ای از فلسفه هندی شیوایسم کشمیری وجود دارد که با این اصل کلی مرتبط است و با آن نامیده می شود. بعلاوه می توان لغاتی مثل، پد(۴۹) و ایمپتوس لاتین(۵۰)، را مثال زد که به همان معناست و همه به ریشه پِت(۵۱) مرتبطند. مقایسه کنید به کلمه لهستانی پد و کلمه انگلیسی فال (۵۲) که بمعنای حرکت از بالا می باشند. خلاصه اینکه «سپنتا» بمعنای نیرویی است که همچون یک لرزش (شاید از بالا) با ظرافت عمل می کند. چیزی که عمل نور یا لرزش است واقعاً بسیار ظریف است و در بسیاری از زبانها به اندیشه یا آگاهی نسبت داده می شود. همانطور که اشعه های نور این امکان را برای ما فراهم می کنند که اشیاء را ببینیم، توجه آگاهی نیز شناخت آنها را برای ما ممکن می سازد. بصیرت و خرد غالباً در بسیاری از زبانهای هند و اروپایی یا وید(۵۳) نشان داده می شود. بنابراین در واقع حتی می توان تلاش کرد تا نور را با عقل و مفاهیم کلی، مرتبط ساخت. اما نگاه به امشاسپنتان همچون کیفیات (نیکی) که با فعالیت ظریف «تابشی» با «لرزشی» خود، باعث انسجام و قابل فهم بودن جهان می گردند، قابل قبولتر است. وهومن، خبر از کیفیت فعال اندیشه اصلی نمیدهد بلکه معرف جنبه ارزشی ـ خبر ـ آن می باشد. مسلماً در زبان طبیعی و موقعیتهای معمولی، تغییر جایگاه صفت و اسم، مجاز نمی باشد. (مثلاً) کتاب خوب همانند خوب کتاب یا حتی خوبی کتابی نیست. ما مایلیم به دلایل مختلف در مورد چیزهایی که خوبند فکر کنیم و بظاهر غیر ممکن است که موضوع وصف را که بوسیله یک اسم ایجاد می شود، کیفیتی نسبی کنیم. اما بظاهر در سطوح بسیار بالا، قضیه بدین منوال نمی باشد. بظاهر ایده نیک چندان با نیک ایده آل متفاوت نیست. می توان به کیفیات اصلی و فعال آن، همانطور که در اهورامزدا هستند اشاره کرد و یا همینطور به جایگاهش بعنوان بالاترین ارزش همانطور که در وهومن است، اما آن همان نیک است. [توجه داشته باشید، بظاهر می توان کلمه «وهو»(۵۴) را به بهاگا(۵۵) ایرانی و بگ اسلاوی مرتبط ساخت.
    خشترویریه، اگر کلیتر و غیر شخصیتر مورد بررسی قرار گیرد، معنایی اساسیتر از آسمان سنگی یا حتی «سختی» خواهد داشت. کیفیتی پر انرژی و فعال خواهد بود، مقایسه کنید به کلمه ویریا(۵۶) (انرژی) در سانسکریت، ویرتوس(۵۷) (فضیلت)، (آنگونه که قابل مشاهده در انسان است)، در لاتین و همچنین ویر(۵۸) در لاتین. [شاید کلمه زور(۵۹) (حیوان) در اسلاو را بتوان با آنها مرتبط ساخت]. کلمه «خشترا» که با کشاتریای(۶۰) سانسکریت به معنای فرمانروا، جنگجو، نظامی مرتبط است، برتری این اصل را برجسته می کند. سپنته آرمیتی لزوماً «نیایش مقدس» یک انسان نیست؛ و در سطحی اساسی بیشتر به انعطاف پذیری و ذهنیت بمعنای هوپوکیمنون(۶۱) اشاره دارد. همانطور که خشترویریه شبیه انرگیا می باشد سپنته آرمیتی نیز شبیه هوله(۶۲) است. هوله مونث است و خشترویریه مذکر، یین(۶۳) زوج یینیانگ(۶۴). اگر خشترویریه، اصل عمل است، سپنته آرمیتی اصل خرد است، [رجوع کنید به عبارات بالا از پلوتارک] زیرا صلح و آرامش شرط اصلی معرفت است. امرتات یا «جاودانگی» می تواند همچون تداوم یا دیمومت پایان ناپذیر ـ و نه زندگی پایان ناپذیر ـ فهمیده شود. این می تواند با هاورواتات(۶۵)، که هم بمعنای سلامتی و هم بمعنای دیمومت یک کل در تمامیت ذاتی اش است، مربوط باشد. به هر حال، هم امرتات و هم هاوروتات بیانگر تداوم یا دیمومت بی وقفه است. سرانجام اشه وهیشته یا «نظم» اصل هماهنگی و عدالت است ـ و نه لزوماً پارسایی کامل ـ می توان آنها را بشرح زیر فهرست کرد:
    اصل خرد بعنوان ایده نیک
    انرژی و فاعل
    پایان ناپذیری و / یا عدم تناهی و نظم.
    بنابراین می توانیم یک نظم کامل عقلانی را در انتخاب و آرایش امشاسپنتان تشخیص دهیم. در واقع انرژی و ذهنیت اگر بدرستی تصور شوند، دیمومت جهان (یا در اصل هر چیزی را) و هماهنگی آن را (درست همانند یک شیء ـ به دور و درون آن) به دست می دهند و بنحوی می توان گفت که این خط چرخه ای از بازخورد را، در بر می گیرد. «اندیشه نیک» یا «آرایش نیک» سرانجام به «نظم» یا «عدالت» ختم می شوند. نومنیوس آپارمئایی(۶۶) می گوید فیثاغورس و افلاطون، خرد باستانی ماگی(۶۷) و برهمن(۶۸) ها، مصریان و یهودیان را دوباره باز آفریدند، [دالا، قسمت ۳، ص ۱۵۸]. بنابراین ما در مقایسه اندیشه های آیین زردشتی با اندیشه های فیثاغورس و افلاطون برحقیم. اجازه بدهید به این نکته اشاره کنیم که بالاترین بخش نظام اوستایی موافق تصویر افلاطونی نفس با سه بخش مختص به آن می باشد: عقلانی، ارادی و شهوانی و فضایل مربوط به آنها: حکمت، جرأت و خویشتن داری. افلاطون، مفهوم فیثاغورثی فضیلت را هماهنگی فرض نمود و به آن سه فضیلت، فضیلت چهارمی را افزود که عدالت بود. این نظریه کلاسیک درباره چهار فضیلت، قرنها نه تنها بر روانشناسی بلکه بر نظریه ی نظم اجتماعی نیز حکمفرما بود .
    جرجز دامزیل(۶۹) معروف ، یقینا بسیار مدیون افلاطون است و شاید همچنین به ایران، زیرا اصل وهومن، خشترویریه و سپنته آرمیتی مرتبطند و با روحانیون، سربازان و دهقانان. داستان افلاطونی غار با ایده خیر که از بالا می درخشد نیز در واقع بسیار ایرانی است. در سایه آنچه که قبلاً گفتیم، جنبه وهومن اهورامزدا نور خود را به جهان اعطا می کند و آن ار منسجم و قابل درک می نماید. بعنوان نکته سوم، بعد از نظم کیفیات و ایده تابان نیک، می توان به اهمیت ایده جاودانگی در ارتباط بین تفکر ایرانی با افلاطون اشاره کرد. مری بویس محتمل می داند که حتی قبل از جدایی هندیان از ایرانیان، ایده جدیدی درباره جاودانگی در بین آنها ظهور کرده باشد. این امید از شادمانی همیشگی در روشنایی آنجا که خدایان اقامت دارند و بعضی از اعضای رده های بالاتر می توانستند به آنجا برسند، زاده شد. این امید پردیس منجر به اعتقاد پیشین یهودی درباره شئول(۷۰) می باشند) جزئیات، با هم متفاوتند ـ بویژه اندیشه پلی که جهان هر روزه را از آغاز راه بالاتر جدا می نماید ـ فرمانروا، جنگجو و یا روحانی تنها در صورتی می تواند از پل عبور کند که شایسته باشد. [اجازه دهید این نکته ار مطرح کنم که اندیشه پل می-تواند بوسیله بعضی از «احساسات تونلی» که در نزد انسانهای اخیراً مرده یا کسانی که «مرگ بالینی» را پشت سر گذاشته اند، ایجاد شده باشد. نباید از یاد برد که مست کنندگی هائوما(۷۱) یا سوما(۷۲) می توانسته منجر به چنین مشاهداتی شود]. معاد شناسی در فلسفه افلاطون با تصاویر مختلفی ارائه شده است اما اندیشه داوری نهایی و نیز زندگی پس از مرگ، در آن وجود دارد. بویس مطمئن است که هندیان و ایرانیان اولیه می توانستند آنچه را که هم اکنون مفاهیم انتزاعی نامیده می شود، تجسم کنند و از آنها خدایان قدرتمند و فراگیر (که در همه جا حاضرند) بسازند. او می نویسد، آنها بجای آنکه شخصیت الهی را با گفتن «خداوند عشق است» توصیف کنند، مثلاً به این که «عشق یک خداست»، باور داشتند. شخصی کردن، بعداً با الحاق اسطوره ها و جنبه های شخصی خاص و به خدایان سر بر آورد. (رجوع کنید به میترا) [بویس، ۲۴]، نمی توان کاملا درباره آن بحث کرد اما بظاهر بطور مناسبی بوسیله داده ها تامین نشده است. اکثریت خدایان در هند، کاملاً انضمامی بنظر میرسند. یقیناً جستجوی «انتزاعیات» در بین هند و ایرانیان که با جادو سرو کار داشته اند، کاملاً طبیعی می باشد. جادو بعنوان منبعی از منابع دین، مفهومی است که نسبتاً بخوبی مورد پذیرش قرار گرفته است و دین هندی، بویژه برهمایی، پر از جادو می باشد. اما اصطلاح شناسی خدایان ودایی (۷۳)با نگرش زردشتیان، متفاوت بنظر می رسد. شاید اندیشه نیروهای کلی و در عین حال معین که ماگای(۷۴) می تواند به نفع مردم استفاده کند، در ایران توسعه یافته تر، دقیقتر و «عملی تر» از هند بوده است. بظاهر اصل حکیمانه کیفیات نیک، مختص به ایرانیان است، زیرا اول آنها برای اخلاقیات، ارزش قائل شدند و سپس آریاییهای هندی(۷۵). بظاهر توصیف خدایان مورد پرستش، از آن حمایت می کنند. هندی ـ ایرانیان خدای خود را «جاودان» [امرتا در ودایی، امشا در اوستا]، و «درخشنده» [دوا در ودایی، دائوا در اوستا] می خواندند. ایرانیها آنها را « بخشنده (نیکی ها یا چیزهای نیک) نیز می نامیدند که بسیار نزدیک به واژه بگ در زبان اسلاو که بمعنای خداست و اشاره به ضمنی به موفقیت/ شادی (نگاه کنید به نیه بُگا(۷۶) در زبان لهستانی بمعنای «او مونث بدشانس/ ناشاد است») و غنا (نگاه کنید به «اوبُگی»(۷۷) بمعنای فقیر و «بُگاتی»(۷۸) بمعنای غنی در زبان لهستانی) دارد [رجوع کنید به بویس ۲۶] اجازه دهید به این نکته اشاره کنیم که سرمدیت فسادناپذیر، «نور» آگاهی و صورتی که اشیاء در آن مشارکت دارند، می توانند معادلهایی برای اسامی مربوط به خدا باشند.) زرتشت، کاربرد اسم «دایوا»(۷۹) را محدود به نیروهای «شیطانی»(۸۰) ویرانگری مثل ایندرا(۸۱) نمود اما دوتای دیگر باقی مانند. سرانجام خود کلمه مجیک(۸۲) از ناحیه ایران می آید. و توالی تحولات دینی هرچه باشد. زردشتیان سامان ویژه ای از الوهیت های انتزاعی، یا بهتر بگوییم، عام آرمانی داشتند که پیش درآمد اندیشه افلاطون بود. مطالعه زبان شناسانه ادیان کهن می تواند ما را در فهم بهتر این نکته یاری کند. در خانواده زبانهای هندی اروپایی، گروه هندی ـ ایرانی نزدیکترین گروه به بالتی ـ اسلاوی(۸۳) بنظر می رسد. [یا دست کم به نزدیکی گروه تراکی(۸۴) ـ ارمنی. رجوع کنید به میلوسکی ۱۷۷]. و احتمالاً قدیمیترین زبان در بین زبانهای زنده دنیاست. بویژه لیتوانیایی و گویش عامه اکراینی، بلاروسی، روسی و لهستانی می توانند جنبه های بسیار کهنی را نشان دهند. در نتیجه، نشانه های یک تصویر باستانی از جهان، آنگونه که در زبانهای هر دو گروه حفظ شده اند، می توانند به ما کمک کنند تا بینشی بکر و کمتر آلوده شده از جهان را کشف نمایم. بنابراین، خلاصه بهتر است بوسیله مطالعات تطبیقی ریشه شناسی ایرانی و اسلاو، درباره بنیادهای مشترک تفکر هندی ـ اروپایی، بیشتر تحقیق نماییم. اجازه دهید، همچنین به یادآوریم که ما در بهاگا/ بگ با هم یکی هستیم. و همانطور که بوسیله ایرانیان مطرح و بوسیله افلاطون اعلام شد، خداوند نیک است. (۸۵)
    پی نوشتها :
    ۱٫ میثاق ، امیر فجر ، فلسفه و مشا و اشراق ، ص۱۸٫
    ۲٫خامنه ای ، سید محمد ، سیر حکمت در ایران و جهان ، ص ۱۸ .
    ۳٫ همانجا
    ۴٫ آوی ، آلبرت ، تاریخ فلسفه در اروپا ، ص ۵ .
    ۵٫ سیر حکمت در ایران و جهان ، ص۲۶ .
    ۶٫ همان ، ص ۴۸ و ۴۹ .
    ۷٫ همان ، ص ۲۶ .
    ۸٫ همانجا .
    ۹٫ به خلاف آنکه دین زرتشتی را مبتنی بر ثنویت دانسته اند در حقیقت اینگونه نیست زیرا بر اساس متون زرتشتی اگر چه اهورا مزدا و اهریمن توام هستند ( از لحاظ نمادین این یک حقیقت مسلم وجودی برای بشر است ) ولی اهورا مزدا خالق همه ی هستی و موجودات است انگره مینو یا اهریمن واقعیت دارد ولی ناهستی است و تنها در عالم نسبیت و در اندیشه آدمی ظاهر می شود و اثر کار او با حواس قابل درک است …( مهر ، فرهنگ ، دیدی نو از دینی کهن ، فلسفه زرتشت ، ص ۵۷ ) .
    دینشاه ایرانی در اخلاق ایران باستان می نویسد : « گاتها نخستین کتاب مقدسی است که از چندین هزار سال پیش بشر را به شاهراه وحدت راهنمایی نموده و بر ضد گروه پروردگاران آریایی ، آیین مزدیسنا (دانای یکتا پرستی ) را استوار ساخت . در سراسر اوستا خداوند یگانه اهورامزدا (سرور دانا) نامیده شد .. و در همه جا آن را آفریننده مو جودات ، خداوند قادر مقدس ، از همه چیز آگاه و جاویدان دانسته اند که مقامش در اعلی علیین در محل نور و بارگاه پر فروغ و جلالی است که در اوستا آن را گرونمان ( عرش اعلی ) می خوانند و محل پاکان و راستان می دانند ( ص ۶) .
    ۱۰٫ همایون ، فرخ ، ص ۴۶ ، به نقل از طوسی .
    ۱۱٫ طوسی ، بهرام ، ص ۶٫
    ۱۲٫ همو ، « اهمیت گسترش زبان فارسی در منطقه و تاثیر زرتشت و فرهنگ شرقی در شکوفایی تمدن جهان ، ص ۶٫
    ۱۳٫ دیدی نو از دینی کهن ،‌فلسفه زرتشت ، ص ۲ .
    ۱۴٫ آشتیانی ، سید جلال الدین ، زرتشت ، مزدیسنا و حکومت ، ص ۷۱ ، دیدی نو از دینی کهن ، فلسفه زرتشت ، ص ۱۱۶ و ۱۱۷ .
    ۱۵٫ دیدی نو از دینی کهن ،‌فلسفه زرتشت ، ص ۱۱۷ .
    ۱۶٫ همانجا و
    ۱۷٫ همان ، ص ۲۶ .
    ۱۸٫ اولین قانون حقوق بشر را کوروش پادشاه ایران
    ۱۹٫زرتشت ، مزدیسنا و حکومت ، ص۳۰۱٫
    ۲۰٫یسنا ، ص۲۸ و ۲۹٫
    ۲۱٫یسنا ، ۲۸، بندهای ۳ و۵ و۷ و۸ .
    ۲۲٫ یسنا ، ۲۸ ، ۹ و ۱۱٫
    ۲۳٫ دیدی نو از دینی کهن ، فلسفه زرتشت ، ص ۲۹ ،۳۰ .
    ۲۴٫ بد نیست اشاره کنیم که در اساطیر ایران پادشاهان دارای فره ایزدی بودند و فرشتگانی برای تمشیت امور آنان گمارده شده بودند . وقتی جمشید از راه حق و عدالت منحرف گردید ، فره ایزدی وی زایل شد و فرشتگان از او دور شدند و او گرفتار نکبت و بدبختی شد ( تاریخ طبری ) .
    ۲۵٫ دیدی نو از دینی کهن ، فلسفه زرتشت ، ص ۵۱ .
    ۲۶٫ همان ،‌ص ۷۱ .
    ۲۷٫ ایرانی ، دینشاه ، فلسفه در ایران باستان ، ص۲۱٫
    ۲۸٫ ص۹ و ۱۱۱، نقل شده از کتاب سیر حکمت در ایران و جهان ، ص۳۷ .
    ۲۹٫ دیدی نو از دینی کهن ، فلسفه زرتشت ، ص ۴۷ .
    ۳۰ .سیر حکمت در ایران و جهان ، ص۱۰۲ .
    ۳۱ .دیدی نو از دینی کهن ، فلسفه زرتشت ، ص ۲۱٫
    ۳۲٫ همان ، ص ۲۸ .
    ۳۳٫ فلسفه مشا و اشراق ،ص ۱۹ .
    ۳۴٫Pizystratides
    35.Persians
    36.Eupatridae
    37. Salamis
    38. Plataia
    39. Messiah
    40. Sub existential
    41. و هومن (بهمن ) نماد اندیشه ی نیک اهورا مزدا است .
    ۴۲٫ خشترویریه (شهریور) که نماد سلامتی است .
    ۴۳٫ سپنته آرمیتی ( اسفند ) نماد دوستداری ، بردباری و فروتنی اهورامزدا .
    ۴۴٫ Areimanaius
    45.Svarog
    46.Swiety
    47.Swienty
    48.Swietlny
    49. ped
    50. impetus vid
    51. Pet
    52. fall
    53. Vid
    54. vohu
    55.Bhaga
    56.Virya
    57.Virtus
    58.vir
    59.Zver
    60.kshatriya
    61.hypokeimenon
    62.hyle
    63.yin
    64.yinyang
    65.Haurvatat
    66.numenins of Apamea
    67.Magi
    68.Brahmans
    69.George Dumzeil
    70.sheol
    71.haoma
    72.soma
    73. vedie
    74.magari
    75.Indian Arias
    76.nieboga
    77.ubogi
    78.bogati
    79.Daivan
    80. devil:اهریمن
    ۸۱٫Indra
    82.magic
    83.Baltoslavonic
    84. Tracoarmenian
    85. کسلا باروسکی ، مجموعه مقالات کنفرانس ملاصدرا ، تهران ،۱۳۸۵ ، ص ص ۲۶۷-۲۵۷٫

    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  10. #9
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    طالس


    (Thales)طالس نخستین متفکر و فیلسوف یونانى در نیمه دوم قرن هفتم پیش از میلاد (۶۴۰ پیش از میلاد) از پدر و مادرى فینیقى در شهر میلتوس به دنیا آمد. وى تازه به سن عقل رسیده بود که با نخستین کشتى که در ساحل لنگر انداخت، سفرهاى طولانى خود را به مصر و خاورمیانه آغاز کرد. وى پایه گذار مکتب ایونیا به شمار مى رود.
    آگاهى از زمان و زندگى او بسیار ناچیز است و محدود به گزارش هایى است که مورخان یا فیلسوفان بعدى مانند ارسطو درباره او داده اند. آنچه از شواهد تاریخى به دست مى آید نشانگر آن است که وى نیز مانند بسیارى دیگر از مردم ایونیا خون شرقى در رگ هاى خود داشته است.
    یکى از خصوصیات فیلسوفان یونان باستان این بوده است که ایشان نه تنها مردانى اهل اندیشه و مشاهده علمى بوده اند، بلکه در زندگى اجتماعى نیز فعالیت و علاقه داشته اند. شواهد نشان مى دهد که طالس نیز در سرنوشت سیاسى میلتوس دخالت داشته و هموطنان خود را راهنمایى مى کرده است. گفته مى شود طالس به مصر سفر کرده و مدتى را در آنجا به مطالعه و آموزش و کاوش علمى پرداخته بود. آموزش او را عملاً کاهنان مصرى و کلدانى به عهده داشتند و آنچه در آن هنگام از ستاره شناسى و ریاضى و دریانوردى مى دانستند به او آموختند.
    از نظر اهالى میلتوس طالس انسان بسیار عجیبى بود اما قابلیت کارى را نداشت. از دیدگاه مردم «او درس خوانده است اما چه فایده که همیشه بى پول است». بر این اساس حتى کنیزش هم اهمیتى برایش قائل نبود و یک بار طالس که غرق تماشاى ستارگان بود، در چاهى افتاد و کنیز تمام روز مسخره اش مى کرد و مى گفت: «اى طالس، تو همیشه مواظب چیزهایى هستى که در آسمان است و هیچ مواظب چیزهایى که جلو پایت است نیستى! »
    طالس نمونه بارز دانشمند گیج و حواس پرت بود و به نظافت خود توجه نداشت اما مى توانست پنج قضیه هندسى را یکجا حل کند. افلاطون، طالس را «مبتکر زبردست فنون» نامیده است. طالس پس از پیش بینى کسوف سال ۵۸۵ پیش از میلاد، به عنوان یک مرد دانشمند شناخته شد.
    وى نخستین کسى است که دانش هندسه را از مصر به یونان آورد. طالس نظریه خاصى براى طغیان رود نیل داشته و آن این بوده است که بادهاى سالیانه شمالى _ شرقى دریاى اژه که در نیمه تابستان به سوى مصر مى وزد، در اثر وزش در سوى مخالف جریان رود نیل مانع جریان و ریختن آن به دریا مى شود و موجب طغیان آن مى گردد. هرودوت نیز همین نظریه را بى آن که صاحب آن را نام ببرد، تکرار مى کند.
    جاى هیچ گونه شگفتى نیست که مرد پژوهنده و متفکرى مانند طالس به قصد آگاهى یافتن از فعالیت هاى علمى مصریان به آن دیار سفر کرده باشد و از آن سرزمین متمدن و پیشرفته کهن، چیزهایى به شهر خود ارمغان آورده باشد. به ادعاى پروکلوس وى نخستین یونانى است که دانش هندسه را از مصر به یونان آورده بود.
    اطلاعات ریاضى نیز به طالس نسبت داده مى شود و مهم ترین نکته اى که به وى نسبت مى دهند این که دو مثلت مساوى یکدیگرند، اگر یکى از ضلع هاى آنها و دو زاویه مجاور آن با هم مساوى باشند. طالس همچنین در واقع ارتفاع اهرام مصر را به وسیله سایه آنها اندازه گیرى کرد و آن از راه مشاهده زمانى بود که سایه ما مساوى بلندى قامت ما است. طالس همچنین توانسته بود فاصله کشتى ها را از دریا تا ساحل، تعیین کند.
    آنچه که بیش از هر چیز طالس را به عنوان نخستین فیلسوف مطرح کرده است نظریه وى درباره شناخت سرچشمه هستى و اصل نخستین است که منبع اصلى درباره نظریه جهان شناسى طالس، ارسطو است. طالس همچنین عقیده داشت که زمین بر آب قرار گرفته است. ارسطو همین نظریه را در کتاب دیگرى تکرار مى کند. وى معتقد بود که زمین مانند تنه درخت بریده شده یا چیزى دیگر مانند آن، بر آب شناور است.
    طالس نیز مانند دیگر فیلسوفان طبیعى یونان احتمالا باید به ازلى بودن جهان و قبول نداشتن به وجود آمدن طبیعت از عدم اعتقاد داشته است. یونانیان باستان یا برایشان شروع جهان اهمیت نداشته و یا ازلى بودن و بى آغازی جهان برایشان امرى مسلم بوده است به عبارت دیگر آنها معتقد بوند که جهان قدیم است نه حادث از این روست که فیلسوفان طبیعى یونان بیشتر به ماهیت و کیفیت و چگونگى طبیعت پرداخته اند.
    تنها چیزى که در این میان از نظر فلسفى طالس را در تاریخ اندیشه ممتاز مى کند، کوشش وى براى شناختن جهان از راه مشاهده و تفکر و واقع بینى و دورى از افسانه هاى دین و تفسیر هاى اساطیرى بوده است و یافتن یک سرچشمه مادى براى وجود اشیا، و این چیزى است که نظریه وى را از سایر نظریات در اندیشه هاى بابلى و مصرى جدا و مشخص مى سازد و راه را براى آیندگان باز مى کند که جهان را بى توسل به خدایان و افسانه ها و نیروهاى آنان بشناسند. طالس نه به خاطر پاسخ هایى که به برخى مسائل داده بلکه بیشتر به لحاظ پرسش هایى که طرح کرده است در تاریخ فلسفه به جایگاه رفیعى دست یافته است.
    مرگ طالس در ورزشگاهى هنگام تماشاى مسابقه دوهاى میدانى اتفاق افتاد. گرماى هوا و تشنگى و به خصوص ازدحام و فشار جمعیت باعث مرگ وى شد.

    منابع:
    ۱٫ http://philosophers.atspace.com/miltus.htm
    2. http://www.shafighi.com/forum/showthread.php?t=1477

    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  11. کاربرانی که از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند.


  12. #10
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه یونان باستان

    تسلیم شدن فلسفه یونان
    حمله شکاکان
    ۵-۲- در بحبوحه انتشار فرهنگ هلنیستی ، آتن یعنی مام قسمت اعظم فرهنگ یونانی و فرمانروای قسمت بیشتر آن ، رهبری خود را در دو قلرو حفظ کرده بود : یکی نمایشنامه نویس و دیگری فلسفه . دنیا آن قدر گرفتار جنگها و انقلابها ، علوم و مذاهب جدید ، عشق به زیبایی و جستجو برای طلا نبود که نتواند گاهی به مسائل بلاجواب ولی گریز ناپذیر درست و نادرست ، ماده و ذهن ، آزادی و احتیاج ، شرافت و خیانت ، و زندگی و مرگ بپردازد . جوانان از تمام شهرهای مدیترانه ، اغلب از میان هزاران دشواری ، به آتن می آمدند تا در تالارها و باغهایی که افلاطون و ارسطو خاطره تقریباً زنده خود را در آنها به یادگار گذارده بودند درس بخوانند .
    در لوکیون تئوفراستوس لسبوسی پرکار سنت مشاهده و تجربه را ادامه داد . مشائیون (پیروان ارسطو) بیشتر عالم بودند تا فیلسوف و خود را وقف تحقیقات تخصصی در حیوان شناسی ، گیاهشناسی ، زندگینامه نویسی ، وتاریخ علم ، فلسفه ، ادبیات و حقوق می کردند . تئوفراستوس در سی و چهار رهبری لوکیون را داشت (۳۲۲-۲۸۸) ، در بسیاری از رشته های علمی گام برداشت ، و چهارصد جلد کتاب منتشر کرد که تقریباً هر مبحثی را از عشق تا جنگ مورد بحث قرار می دادند .او ، چهارصد جلد کتاب منتشر کرد که تقریباً هر مبحثی را از عشق تا جنگ مورد بحث قرار می دادند . او ، در رساله در باب ازدواج جنس لطیف را سخت مورد حمله قرار داد . در پاسخ آن ، معشوقه اپیکور ، به نام لئونتیون ، رساله دانشمندانه ای نوشت که پاسخ دندان شکنی به جزوه او بود . با این حال، آتنایوس این جمله پر احساس و لطیف را به تئوفراستوس نسبت میدهد که :«زیبایی به واسطه تواضع زیبا می شود.» دیوجانس لائرتیوس او را «خیرترین مردمان و بسیار مهربان » معرفی می کند . وی در فصاحت چنان بود که نام اصلیش در مقابل لقبی که ارسطو به اوداده بود ، و معنایش این بود که مانند خدا سخن می گوید ، از یادها رفت . چنان محبوب القلوب بود که دو هزار دانشجو در محضر درسش حاضر می شدند ، و مناندروس از جمله با وفاترین پیروانش بود . نسلهای بعدی با دقت خاصی کتاب شایل او را حفظ کردند ، و این نه تنها به خاطر شکل ادبی آن بود ، بلکه بیشتر به دلیل آن بود که عیوبی را که مردم به دیگران نسبت می دهند سخت مورد طنز قرار می داد . در جایی ، گارولوس «با ستایش زن خود شروع و رویایی را که شب قبل دیده نقل می کند ، و تمام غذاهایی را که سرشام خورده به تفصیل شرح می دهد،» و نتیجه می گیرد :«ما به هیچ وجه دیگر آن انسانهایی که بودیم نیستیم .» و جایی ، مرد ابلهی را شرح می دهد که:«وقتی به تئاتر می رود ، در پایان نمایش ، در حین خواب بر جای می ماند… بعد از شام مفصلی که خورده است مجبور است بیدار شود و نیمه خواب و بیدار مراجعت کند، در خانه همسایه را عوضی می گیرد و سگ همسایه او را می گزد.»
    یکی از چند حادثه معدود زندگانی تئوفراستوس صدور فرمانی دولتی بود (۳۰۷) در لزوم تصویب انتخاب رهبران مکاتب فلسفی از طرف مجلس شورا. در همان زمان ، آگنونیدس او را به اتهام کهنه ناپرهیزگاری متهم کرد . تئوفراستوس بی سرو صدا آتن را ترک گفت، ولی آنقدر دانشجو به دنبال او از شهر بیرون رفت که دکانداران شکایت کردند که کاسبی آنها از رونق افتاده است . سالی نگذشت که فرمان نسخ ، حکم محکومیت ملغی ، و از اتهام مبرا شد ؛ و تئوفراستوس پیروزمندانه به آتن مراجعت کرد تا ریاست لوکیون را بر عهده گیرد – مقامی که تا روز مرگش در هشتاد و پنج سالگی داشت . می گویند که «تمام آتن» در تشییع جنازه او شرکت داشتند . مکتب مشائیون بعد از او چندان نپائید . علم ، آتن فقیر را ترک گفت و به اسکندریه ثروتمند رفت ، و لوکیون که خود را وقف تحقیقات علمی کرده بود به گمنامی فقیرانه ای فرو رفت .
    در این فاصله ، در آکادمی ، سئوسیپوس جانشین افلاطون و کسنوکراتس جانشیتن سئوسیپوس شده بود . کسنوکراتس ربع قرن (۳۳۹ – ۳۱۴) بر مدرسه ریاست کرد و به فلسفه به خاطر سادگی شرافتمندانه زندگیش افتخارات تازه ای دارد . غرق در مطالعات و تدریس ، سالی یک بار آکادمی را برای دیدن تراژدیهای دئونوسوسی ترک می گفت ، و گویند همینکه در شهر می رفت «جمعیت انبوه و پرسرو صدای شهر راه را بر او باز می کردند تا بگذرد .» از دریافت حق التدریس سر باز می زد ، و در نتیجه آن قدر فقیر شد که نزدیک بود به خاطر نپرداختن مالیات به زندان بیفتد . که دمتریوس فالرومی مالیات عقب افتاده او را پرداخته ، از زندان نجاتش داد . فیلیپ مقدوین می گفت که در میان تمام سفیران آتنی که به دربار او رفتند تنها کسی که فسا ناپذیر بود کسنوکراتس بود . شهرت شرافتمندانه او باعث دلخوری فرونه(۳) شد ؛ و وقتی ، متظاهر به اینکه در تعقیبش هستند ، به منزل او پناه برد ، و چون دید یک تختخواب بیشتر ندارد ، خواهش کرد که با او همبستر شود ، کسنوکراتس به خاطر انسانیت رضا داد ، ولی در مقابل دلربایی و وسوسهاو آن قدر سردی نشان داد که فرونه از بسترش گریخت و به دوستانش شکایت برد که به جای انسان با مجسمه همبستر شده بوده است . کسنوکراتس رفیقه ای جز فلسفه نمی گرفت .
    با مرگ او ، فلسفه مابعدالطبیعی یونان درهمان باغی که معبد آن بود به انتها رسید . جانشینان افلاطون ریاضیدان و عالم اخلاقیات بودند و کمتر وقت خود را صرف مسائلی انتزاعی می کردند که روزی آکادمی را به هم ریخته بود . مبارزات شکاکانه زنون الئایی ، ذهن گرایی هراکلیتوس ، تردید عالمانه گورگیاس و پروتاگوراس نفی مابعد الطبیعی سقراط و آریستیپوس و ائوکلیدس مگارایی دوباره بر فلسفه یونان سیادت پیدا کرد . «عصر خرد» سپری شده بود. تمام فرضیه ها به بازی گرفته شده ، فراموش شده بودند ، و اسرار جهان هنوز حل نشده باقی مانده بود ، مردم از غور در مسائل عالم ، که حتی درخشانترین مغزها از درکش عاجز بودند ، خسته شده بودند . ارسطو فقط در یک مطلب با افلاطون موافق بود و آن اینکه امکان دارد که حقیقت بالاخره کشف شود و پروهون با اظهار اینکه هم افلاطون و هم ارسطو بیش از هر مطلب دیگر سر این موضوع اشتباه کرده اند ، می رساند که اصولاً مردم اعتقاد خود را از دست داده بودند.
    پورهون در الیس به سال ۳۶۰ متولد شد . همراه قشون اسکندر به هند رفت ، و در آنجا در مکتب مرتاضان درس خواند ، و شاید از همانجا چیزی از فلسفه شک را ، که با نام او همراه است هدیه آورد . پس از بازگشت به الیس در نهایت فقر به تدریس فلسفه پرداخت. وی متواضعتر از آن بود که کتابی بنویسد و اظهار فضل کند ، ولی شاگردش تیمون فلیوسی ، در سلسله طنزهایی که نوشت عقاید او را به دنیا معرفی کرد . عقاید او اصولاً بر سه پایه استوار بود : هیچ امری مسلم نیست ؛ مرد عاقل قضاوت نمی کند و به جای اینکه دنبال حقیقت برود به دنبال راحتی و آسایش می رود ، و از آنجایی که تمامفرضیات محتملاً غلطند ، انسان بهتر است که اساطیر و قرار دادهایی را که در هر عصر و در هر مکان قبولیت عام دارد بپذیرد . نه حواس و نه منطق هیچکدام دانشی را که بشود به آن اطمینان کرد به بشر نمی دهند . حواس شی را در هنگام درک غیر آنچه هست
    پیروان افلاطون بودند که حمله به فسلفه مابعدالطبیعه را دنبال کردند . آرکسیلائوس ، که در سال ۲۶۹ رئیس «آکادمی متوسطه» شد ، نظر افلاطون را در رد دانش حسی به همان اندازه پورهون مورد شک قرارداد ؛ شاید هم تحت تاثیر او قرار گرفته بود .
    جلوه می دهد ، و منطق نوکر دست به سینه تمناهاست . قیاس بی نتیجه است ، زیرا هر فرضی متضمن نتیجه ای است که از خود آن حاصل می شود . «هر استدلالی استدلال متضادی دارد» یک امر بخصوص ممکن است تحت شرایط و حالتهای متفاوت مطبوع یا نامطبوع واقع شود ؛ یک شی خاص ممکن است کوچک یا بزرگ ، زشت یا زیبا جلوه کند ؛ یک تجربه واحد ممکن است بنابر زمان و مکان مختلف خلاف اخلاق باشد یا موافق آن ؛ خدایان واحد ، بنا به ملل مختلف بشری ، موجود یا مفقودند ، همه چیز عقیده است و حقیقت وجود خارجی ندارد . بنابراین ، در منازعات ، طرف گرفتن ، طرز زندگی دیگران را ترجیح دادن یا به گذشته و آینده حسرت خوردن احمقانه است ؛ تمنا و اشتیاق فریبی بیش نیست . حتی معلوم نیست که زندگی خوب و مرگ بد باشد ؛ آدم عاقل نباید نسبت به هیچکدام از پیشداوری داشته باشد . بهتر از همه رضایت و تسلیم است ، کوشش در راه اصلاح دنیا بی نتیجه است ، باید مشکلات آن را با حوصله تحمل کرد ، نباید دچار تب پیشرفت شد ، بلکه باید به صلح و آرامش راضی بود . پروهون واقعاً می کوشید که از این فسلفه نیمه هندی در زندگی تبعیت کند . در کمال خشوع و خضوع به عادات و پرستش الیس تن در داد ، و کوششی نکرد که از خطر برهد یا زندگی خود را طویل کند در سن نود سالگی مرد همشهریانش چنان به او به نظر احترام می نگریستند که به افتخار او فیلسوفان را از مالیات معاف کردند .
    از ریشخندهای روزگار آنکه ، این پیروان افلاطون بودند که حمله به فسلفه مابعدالطبیعه را دنبال کردند . آرکسیلائوس ، که در سال ۲۶۹ رئیس «آکادمی متوسطه» شد ، نظر افلاطون را در رد دانش حسی به همان اندازه پورهون مورد شک قرارداد ؛ شاید هم تحت تاثیر او قرار گرفته بود . آرکسیلائوس می نویسد : «هیچ چیز مسلم نیست ، حتی خود این مطلب.» وقتی به او گفتند که چنین مکتبی زندگی را غیر ممکن می کند ، جواب داد که زندگی مدتهاست که توانسته است با احتمالات سر کند . یک قرن بعد ، یکی دیگر از پیروان مقتدر مکتب شکاکان «رئیس آکادمی جدید» شد ، و موضوع تشکیک عام را به مرحله نیستی گرایی ذهنی و اخلاقی رساند . کارنئادس کورنه ای که در حدود سال ۱۹۳ مانند یک آبلار یونانی به آتن آمده بود ، با دقت محیلانه ناراحت کننده ای تمام مکاتبی را که خروسیپوس و سایر معلمانش تدریس می کردند رد کرده ، زندگی آنها را دشوار می ساخت . چون ایشان به عهده گرفته بودند که او را منطقی تربیت کنند (با استناد به منطق پروتاگوراس) به آنها می گفت :«اگر منطق من درست است که چه بهتر ، و اگر غلط است شهریه مرا پس بدهید . وقتی مکتب خود را عرضه کرد ، یک روز له و روز دیگر علیه موضوعی اظهار نظر می کرد . و از هر دو چنان دفاع می نمود که در واقع هر دو را باطل اعلام داشت . در تمام وقت شاگردان و زندگی نامه نویسان می کوشیدند که نظریات واقعی او را در یابد . حتی به عهده گرفت که بانوع انتقادی که افلاطون و کانت از احساس و استدلال کرده اند ، واقعپردازی ما دیگرانه رواقییون را رد کند . کارنئادس عقیده داشت که هیچ امری قطعی نیست وبه شاگردانش می آموخت که به احتمالات و رسوم زمان خود قناعت کنند چون به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی یونان به روم رفت (۱۵۵) و با سخنان خود در سنای روم که طی آن یک روز از عدالت دفاع می کرد وروز دیگر آن را رویایی غیر علمی می دانست ، سناتورها راتکان داد : اگر روم می خواهد که واقعاً عدالت را رعایت کند می بایست تمام آنچه به علت داشتن ارتش برتر از سایر کشورهای مدیترانه گرفته به آنها باز گرداند . در روز سوم ، کاتو هیئت نمایندگی را به عذر اینکه برای اخلاق عمومی خطرناک است ، به آتن باز گرداند . شاید پلوبیوس که در آن زمان به عنوان گروگان همراه سکیپیو بود این سخنان را شنیده یا راجع به آن مطلبی به گوش خورده که با عصبانیتی که خاص مردان اعل عمل است علیه آن فیلسوفان سخن گفت :
    آنها در بحثهایی که در آکادمی می کنند ، خود را برای هر گونه سخنرانی و بحث و جدل کاملاً آماده می سازند برخی از آنها برای مشغوش کردن ذهن شنوندگان خود متوسل به چنان ضد و نقیض گوییهایی می شوند ، و در اختراع مطالب خوش ظاهر چنان طبع روانی دارند که شنونده بیچاره به حیرت می افتد که آیا واقعاً ممکن است که مردم آتن بتوانند بوی نیمرویی که در افسوس می پزند استشمام کنند و سرگردانند که آیا در تمام مدتی که ایشان در آکادمی مشغول بحث و مطالعه بوده اند در رختخواب منزلشان در خواب مشغول نوشتن رساله نبوده اند !… و از همین علاقه وافری که به ضد و نقیض گویی دارند فسلفه را به این بدنامی کشیده اند … اینان چنان شوری در مغز جوانا مارسوخ داده اند که هرگز به خود زحمت نمی دهند درباره مسائل اخلاق و سیاسی که مفید به حال شاگردان فسلفه است ، مغز خود را به فکر اندازند بلکه زندگی خود را بیهوده در راه ابداعات باطل صرف می کنند .
    فرار اپیکوری
    ۵-۳- گر چه پولوبیوس سالهای متمادی نظریه پردازان را چنین توصیف می کرد که زندگی خود را در تار و پود فرضیات و خیالبافی گم کرده اند ، در این فرض خود مسائل اخلاقی جذابیت خود را برای ذهن یونانی از دست داده و اشتباه بود . بر عکس ، درست همین کشش اخلاقی بود که به عنوان نحله غالب جایگزین فلسفه طبیعی و مابعدالطبیعی شد . مسائل سیاسی واقعاً در پس پرده فراموشی افتاده بود ، زیرا آزادی بیان را حضور یا خاطره پادگانهای سلطنتی در مخاطره می انداخت و برای هر کس روشن بود که آزادگی ملی بستگی به اطاعت و سکوت دارد . شکوه حکومت آتنی از بین رفته بود و فلسفه ناچار بود که با جدایی اخلاق از سیاست که در تاریخ یونان سابقه نداشت بسازد .
    ۵-۴- مصالحه رواقیون
    چون تعدادی روزافزون از پیروان اپیکور فلسفه او را پیروی از لذات شخصی تفسیر می کردند ، مسئله اساسی علم الاخلاق – یعنی زندگی خوب چیست ؟ – حل نشده بلکه به صورت تازه ای در آمده بود و آن اینکه چطور می توان طبع ( لذت طلب) افراد را با پرهیزگاری لازم برای گروه یا نژاد آشتی داد ؟ – و چگونه می توان اعضای یک اجتماع را یا از روی انگیزش یا ترس وادار به کف نفس و از خودگذشتگی ، که لازمه ادامه حیات اجتماهی است ، نمود ؟ مذهب قدیم دیگر قادر به انجام این کار نبود .و نیز کشور – شهرها دیگر دیگر مردمان را به از خودگذشتگی بر نمی انگیختند . مردم روشنفکر یونان از مذهب روگردانده ، متوجه فلسفه شدند ، و برای تسلی یافتن یا راهنمایی در بحرانها به دامن فلاسفه آویختند ؛ از فلسفه انتظار داشتند که عقایدی دنیایی عرضه کند که به خلقت انسانی در عرصه وجود معنا و ارزش بخشد تا بشر بتواند بدون وحشت به مرگ مسلم بنگرد . فلسفه رواقیون آخرین کوششی است که دنیای باستان در راه یافتن علم الاخلاق طبیعی نموده است . زنون یک بار دیگر کوشید تا وظیفه ای را که افلاطون در آن شکست خورده بود به انجام رساند .
    زنون اهل کیتیون قبرس بود . ساکنان شهر قسمتی فنیقی و اغلب یونانی بودند ؛ زنون را گاهی فنیقی و گاهی مصری خوانده اند . آنچه مسلم است وی از والدینی یونانی و سامی بوده است .۴۴ آپولونیوس صوری او را مردی لاغر ، دراز ، و سیه چرده توصیف کرده که سرش به یک طرف متمایل بوده و ساقهای ضعیفی داشته است ؛ و آفرودیته ، با وجودی که هفایستوس از او زیباتر نبود ، حتماً اورا به آتنه تسلیم می کرد . چون در زندگی آلودگیهایی نداشت ، در اول کار تجارت خود ثروت زیادی اندوخت ، و گوینده چون برای اولین بار به آتن وارد شد بیش از هزار تا لنت پول نقد داشت . طبق گفته دیوجانس لائرتیبوس ، کشتی مال التجاره او در سواحل آتیک غرق شد و وی ثروت خود را از دست داده تهیدست و بینوا بار دیگر وارد
    ارسطو فقط در یک مطلب با افلاطون موافق بود و آن اینکه امکان دارد که حقیقت بالاخره کشف شود و پروهون با اظهار اینکه هم افلاطون و هم ارسطو بیش از هر مطلب دیگر سر این موضوع اشتباه کرده اند ، می رساند که اصولاً مردم اعتقاد خود را از دست داده بودند.
    آتن شد ( ۳۱۴) .۴۵ روزی که کنار پیشخوان کتابفروشی نشسته بود ، شروع به خواندن ممورابیلیا ، اثر گزنوفون ، نمود ، و از همانجا تحت تأثیر شخصیت سقراط قرار گرفت . پرسید : (( این مردان را امروز کجا می توان یافت ؟ )) در همان لحظه کراتس ، فیلسوف کلبی ، از آنجا می گذشت ؛ کتابفروش به او گفت : (( به دنبال آن مرد برو . )) زنون در سی سالگی در مدرسه کراتس نامنویسی کرد .
    ، و از اینکه فلسفه را کشف کرده است مسرور شد . در این باره می گوید : (( وقتی کشتیم غرق شد سفر خجسته ای کردم . )) ۴۶ کراتس که از اهالی تب بود ، ثروت سیصد تا لنتی خود را به همشهریانش بخشیده ، زندگی مرتاضی درویشان را پذیرفته بود ، شهوترانی رایج عصر خود را مطرود شمرده گرسنگی کشیدن را شفای عشق می دانست. شاگردش هیپارخیا ، که ثروتمند بود و خوراک فراوان برای خوردن داشت ، به عشق او گرفتار شد و تهدید کرد که اگر والدینش اورا به زنی به کراتس ندهند خودکشی خواهد کرد . والدین او به کراتس التماس کردند که او را منصرف کند ، و او نیز کیسه گدایی خود را زیرپای او انداخته گفت : (( این است تمام ثروت من ؛ اکنون فکر کن که چه می کنی ؟ )) ولی وی مأیوس نشد ، خانه و ثروت خود را رها کرد ، لباس درویشی پوشید ، و رفیقه کراتس شد . گویند مراسم عروسی را در ملاء عام انجام دادند ؛ اما زندگیشان نمونه ای از صمیمیت و وفاداری بود .۴۷
    زنون سخت تحت تأثیر سادگی زندگی کلبیان قرار گرفت و به آن علاقه مند گردید . اینک پیروان آنتیستنس فرانسیسیان دنیای باستان بودند ؛ خود را به فقر و امساک عادت می دادند ، هرجا می رسیدند می خوابیدند ، و از صدقه مردمی که پرکارتر از آن بودند که ادعای تقدس نمایند امرار معاش می کردند . زنون رئوس نکات اصلی اخلاقیات خود را از کلبیان گرفت ، و دین خود را به آنان نیز کتمان نمی کرد . در اولین کتابش ، جمهوریت ، چنان زیر نفوذ آنها بود که اجتماعی اشتراکی و بیدولت را پیشنهاد کرد که در آن نه پول بود ، نه مال ، نه ازدواج ، و نه قانون . ۴۸ پس از اینکه دریافت این مدینه فاضله و پرهیزگاری کلبیان امکانپذیر نیست ، کراتس را رها کرد و به آکادمی رفت و شاگرد کسنوکراتس و ستیلپوی مگارایی شد . قاعدتاً می بایستی که آثار هراکلیتوس را خواهنده و از آنها تأثیر پذیرفته باشد ، زیرا پاره ای از نظرات او را – آتش آسمانی به منزله روح بشر وکاینات ، ابدیت قانون ، کون و فساد مکرر دنیا – در مکتب خود وارد کرده است . لکن عادت او این بود که بگوید که بیش از همه سقراط مدیون است که سر منشأ و ایدئال فلسفه رواقیون بوده است .
    زنون ، پس از سالها شاگردی متواضعانه ، بالاخره در سال ۳۰۱ مدرسه خود را دایر مرد ، و همان طور که زیر رواق پویکیله قدم می زد درس می داد . فقیر و غنی را یکسان می پذیرفت ، ولی جوانان را راه نمی داد ، و عقیده داشت که فقط مردان بالغ می توانند فلسفه را درک کنند . چون جوانی بسیار سخن می گفت به اطلاع او می رساند که (( دلیل اینکه دئ گوش داریم و فقط یک دهان آن است که کمتر بگوییم و بیشتر بشنویم )) ۴۹ آنتیگونوس دوم هنگامی که در آتن بود سر درس او حاضر شد ، از سر تحسین دوست او گردید ، پند او را خواستار شد ، اغوایش کرد تا مدتی در تجمل زندگی نماید ، و دعوتش پرسایوس را فرستاد . چهل سال در همان رواق تدریس کرد . زندگیش آ« قدر با تعلیماتش موافق بود که عبارت (( پرهیزگار تر از زنون )) در یونانی ضرب المثل شد . علی رغم نزدیکی او با آنتیگونوس ، مجلس آتن (( کلید دیوارها )) را به او داد و مجسمه و تاجی برای او تصویب کرد . متن تصویبنامه از این قرار بود :
    ” از آنجا که زنون اهل کیتیون سالهای متمادی عمر خود را در شهر ما صرف آموزش فلسفه کرده ، و از هر لحاظ مرد شایسته ای است ، و تمام جوانانی را که در مصاحبت او بوده اند به شکیبایی و پرهیزگاری ترغیب نموده ، و زندگی خودش نمونه بسیار ممتازی از این پرهیزگاری و اعدال بوده است … بنا بر رأی مردم ، زنون مفتخر می شود … و تاج طلایی به او هدیه می گردد … و مقبره ای در سرامیکوس به خرج دولت باری او بنا می شود . ” ۵۱
    لائرتیوس می گوید : (( در سن ۹۰ سالگی به این ترتیب وفات یافت که هنگامی که از مدرسه بیرون می رفت پایش لغزید و انگشتش شکست . مشتی به زمین کوبیده سطری از نیوبه خواند من که می آیم چرا اینسانم می خوانی ؟ و بلافاصله خودش را خفه کرد . )) ۵۲
    کار او در رواق دو نفر از یونانیان آسیایی – نخست کلئانتس آسوسی و سپس خروسیپوس سولی – ادامه دادند . کلئانتس مشت زنی بود که با چهار دراخما به آتن آمد ، و مدتی عملگی کرد و اعانه صندوق تعاون را نپذیرفت ، نوزده سال زیر نظر زنون به تحصیل پرداخت ، و زندگی خود را در کار و کوشش و فقر مرتاضانه گذراند . خروسیپوس دانشمندترین و برومندترین شاگردان مدرسه بود ، و با عرضه ۷۵۰ کتاب ، که دیونوسیوس هالیکارناسوسی آنها را نمونه ملال انگیز روشنفکری می خواند ، مکتب رواقیون را شکل تاریخی داد . پس از او مکتب رواقی در سراسر خاک یونان توسعه و بخصوص در آسیا طرفداران زیاد یافت : از قبیل پانایتیوس رودسی ، زنون طرسوسی ، بویتوس سیدونی ، و دیوگنس سلوکیه ای . در اینجا ناچاریم قسمتهای پراکنده ای را که از نوشته های فراوان پیروان این مکتب برجای مانده تلفیق کرده ، تصویر مرکبی از رایجترین و با نفوذترین فلسفه دنیای باستان بسازیم .
    احتمالاً خروسیپوس بود که مکتب رواقی را به منطق ، علوم طبیعی ، و علم الاخلاق تقسیم کرد . زنون و جانشینانش از خدماتی که به فرضیه منطق کرده بودند به خود می بالیدند ، لکن از تمام قلمفرساییهای آنان در این موضوع اثر قابل ملاحظه ای که برای تنویر افکار مورد استفاده قرار گیرد برجای نمانده است . رواقیون با اپیکوریان همعقیده اند که دانش مولود حواس است ، و امتحان نهایی حقیقت را منوط به ادراکیاتی می دانند که ، از روشنی یا تکرار ، خود را به مغز می قبولانند . در عین حال ، تجربه لزوماً به معرفت منتهی نمی شود ، زیرا بین عقل و ادراک ، عواطف و شهوات قرار گرفته اند ، و ممکن است تجربه را به اشتباه منحرف سازند ؛ چنانکه اشتیاق را به رذیلت تبدیل می کنند . عقل عالیترین وجه امتیاز بشر است و از (( خردی اصیل )) یا (( لوگوس مولد )) که عالم را اداره می کند ، سرچشمه می گیرد .
    خود دنیا ، مانند بشر ، هم کاملاً مادی و هم ذاتاً آسمانی است . هرچه را حواس ما دریافت می کنند مادی است ، و فقط می توانند موجد یا پذیره عمل واقع شوند . کمیتها و کیفیتها ، فضیلتها و شهوات ، روح و جسم ، خدا و ستارگان ، همه و همه اشکال یا فرایندهایی مادی هستند که فقط از حیث درجه ظرافت توفیر دارند ، وگرنه اساساً یکی هستند .۵۴ از طرف دیگر ، هر ماده ای کلا پویا و پر از حرکت و نیروست ، دایماً در حال پاشیده شدن و تمرکز یافتن است ، و نیرویی درونی ، حرارت یا آتش ، دایماً آن را به حرکت در می اورد . جهان در دورانهای بیشماری از انسباط و انقباض ، و تحول و انحلال سیر می کند ؛ گاهی درآتشسوزی عظیمی نابود می شود ، و سپس بتدریج شکل می یابد ؛ بعد تاریخ گذشته خود را ، حتی در جزئیات آن ، از سر می گیرد ؛ زیرا زنجیره علت و معلول دایره ای است ناشکستنی با تکراری همیشگی . تمام وقایع و اعمال ااراده قبلاً تعیین شده اند ؛ غیر ممکن است که عملی غیر از آن طور که مقرر شده اتفاق بیفتد ، چنانکه نمی توان انتظار داشت از هیچ شی ء به وجود بیاید ؛ کوچکترین شکست در این زنجیره دنیا را متوقف می کند .
    در این مکتب ، خدا ابتدا ، وسط ، و انتهاست . رواقیون لزوم مذهب را به عنوان اساس اخلاق می شناختند ؛ به مذهب عمومی ، حتی به دیوها و فرشتگان آن ، با شکیبایی مساعدی می نگریستند ، و تفسیرهای تمثیلی فراوانی برای پرکردن حفره ای که بین خرافات
    دنیا ، مانند بشر ، هم کاملاً مادی و هم ذاتاً آسمانی است . هرچه را حواس ما دریافت می کنند مادی است ، و فقط می توانند موجد یا پذیره عمل واقع شوند . کمیتها و کیفیتها ، فضیلتها و شهوات ، روح و جسم ، خدا و ستارگان ، همه و همه اشکال یا فرایندهایی مادی هستند که فقط از حیث درجه ظرافت توفیر دارند ، وگرنه اساساً یکی هستند .
    و فلسفه موجود بود یافتند . نجوم کلده را اساساً قبول داشتند ، و امور دنیا را یک رابطه رازورانه و دایم با حرکات ستارگان می دانستند ؛ ۵۵ به این معنا که هرگاه اتفاقی برای قسمتی از جهان بیفتد بر بقیه اثر خواهد داشت . چنانکه گویی برای مسیحیت نه تنها موازینی اخلاقی فراهم می کردند بلکه پایه مذهبی آن را می ریختند و قانون و زندگی و سرنوشت را خدایی می دانستند ، و اخلاق را تسلیم آگاهانه به اراده خدایی می شناختند . خدا ، مانند انسان ، ماده جانداری است ؛ دنیا جسم آن ، و نظم و قانون دنیا ذهن و اراده آن است ؛ جهان سازواره عظیمی است که خدا روح ، نفس زنده کننده ، منطق بارور کننده ، و آتش نیرو بخش آن است . ۵۶ گاهی رواقیون خدا را غیر وجودی تصویر می کنند ، و اغلب او را الاهیتی می دانند که کیهان را با شعور بی نظیر خود طراحی و راهنمایی می کند ، اجزای آن را در جهت هدفهای عقلایی با هم مرتبط می سازد ، و نفع هر چیز را عاید مردان نیکوکار می نماید . کلئانتس او را با زئوس یکی می داند ف و ضمن سرود نیایشی که در خور اخناتون یا اشیعا است او را می ستاید :
    ” تورا ای زئوس ، بیش از سایر خدایان می ستایند ، نامهایت بیشمار است و قدرتت ابدی آغاز جهان از تو بود ، و با قانون برهمه موجودات حکم می رانی .
    ما مخلوق توییم ، و ستایش تو را سزاست .
    این است که سرودخوانان تا ابد قدرت تو را می ستایم .
    نظام عالم مطیع او امر توست ؛ همچنانکه به دور زمین می گردد ،
    با انوار کوچک و بزرگی که در هم می شوند ؛
    ای پادشاه ابدی همه ، تو بزرگی ، تو قادری !
    نه در ای دنیا ، نه در آسمانها ، و نه در دریاها ، بدون اراده تو
    جز آنچه شریران از نفهمی می کنند ، کاری انجام نمی شود .
    اما با اراده و قدرت توحتی تبهکاران به راه راست می روند . و آنچه ناراست است راست ، و بیگانه خودی می گردد.
    و اینچنین از همه رنگ در این دنیا گردآورده ای و بد و خوب را کنار هم گذارده ای ؛
    که امرت همه جا و در همه چیر یکی باشد ؛ مطاع برای همیشه .
    پلیدی را از روح ما بزدای ؛ تا بتوانیم افتخاری را که به ما داده ای به تو بازگردانیم . و سرود خوانان ، چنانکه شایسته فرزندان آدم است ، ستایش تو گوییم .۵۷
    انسان در مقابل جهان چون عالم صغیر است در مقابل عالم کبیر ؛ نیز سازواری ای است دارای جسم و روح مادی . زیرا ، آنچه جسم را به حرکت در می آورد یا تحت تأثیر می گذارد ، یا آنچه را جسم به حرکت می اندازد یا تحت تأثیر قرار می دهد ، بایستی مادی باشد . روح نیوما یا (( نفس آتشینی)) است که در بدن پراکنده است ، درست مانند روح دنیا که در جسم دنیا پراکنده است . پس از مرگ جسم ، روح زنده می ماند ، اما فقط چون انرژِ فاقد شخصت . در آتشسوزی بزرگ نهایی ، روح ، چون اتمن که بر برهمن می پیوندد ، جذب آن اقیانوس عظیم می شود که خداست .
    از آنجایی که انسان جزئی از خدا یا طبیعت است ، مسئله علم الاخلاق بسادگی قابل حل است : خوبی ، همکاری با خدا یا طبیعت یا قانون دنیاست . خوبی در پیروی از لذات نیست ، زیرا پیروی از لذات عقل را تحت سلطه شهوات قرار می دهد که اغلب مایه خسارت جسم یا مغز می شود ، و بندرت در انتها ما را ارضا می کند . خوشبختی فقط با تطبیق عاقلانه هدفها و کردار ما با مقصد و قوانین جهان حاصل می شود . تضادی بین رستگاری فرد و رستگاری کیهان نیست ، زیرا قانون سعادت فرد با قانون سعادت طبیعت یکی است . اگر به مردی خوب بدی رسد موقتی است و در واقع پلیدی نیست ؛ اگر ما کل را درک کنیم ، خوبی را در پشت هر بدی که در اجزا ظاهر می شود خواهیم دید . مرد عاقل تنها آن قدر به تحصیل می پردازد که قانون طبیعت را بیابد ، و آنگاه حیات خود را با آن قانون منطبق می سازد . تنها هدف و دلیل علم و فلسفه ، زندگی بر حسب قانون طبیعت است . کلئانتس تقریباً به زبان نیومن اراده خود را تسلیم خدا می کند :
    ” تو ای خدا ! و توای سرنوشت من ! مرا رهبری کنید ،
    به آنجایی که اراده کرده اید
    و من با شادی از دنبال شما خواهم آمد . حتی اگر چون مرتدی با شما از سر ستیزه در آیم ، سرانجام ناچار از تسلیم و پیروی از شما هستم . “۵۹
    بنابراین ، پیرو فلسفه رواقی از تجمل و پیچیدگی و کشمکشهای اقتصادی و سیاسی احتراز دارد ؛ به کم قانع است ، و بدون شکوه و شکایت مشکلات و ناامیدیهای زندگی را می پذیرد. جز صواب و خطا ، نسبت به هرچیز – مرض و رنج ، شهرت بد و خوب ، آزادی و بردگی ، و زندگی و مرگ – بی اعتناست . تمام احساساتی را که مانع و سد راه پیشرفت طبیعت باشد یا صلاح و درستی آن را زیر سؤال ببرد سرکوب می کند : اگر فرزندش بمیرد غم نخواهد خورد ، و فرمان سرنوشت را که حتماً صوابی نهفته دارد می پذیرد. او چنان به دنبال آپاتیا ، یا (( فقدان احساسات )) ، می رود که آرامش ذهنش را در مقابل تمام حملات و ناملایمات سرنوشت ، ترحم ، و عشق حفظ کند .او معلمی سختگیر و مدیری بیرحم خواهد بود . معنای دترمینیسم ( قضای محتوم) این نیست که خود را تسلیم مسامحه کنیم ، بلکه باید خود و دیگران را اخلاقاً مسئول هر عملی بدانیم که از ما سر می زند . وقتی زنون غلام خود را به سبب اینکه دزدی کرده بود می زد و غلام که مختصر دانشی آموخته بود گفت : (( سرنوشت این بود که من دزدی کنم )) زنون جواب داد (( و سرنوشت نیز این بود که من تورا بزنم )) ۶۱ رواقی پاکدامنی و تقوی را پاداش خود ، و وظیفه بی چون و چرا و حکمی قطعی می داند که از شرکت او در الاهیت حاصل شده ؛ و در بدبختی و ناملایمات خویشتن را با خیال تسلی می دهد که با تبعیت از قانون الاهی بالاخره به صورت خدا در خواهد آمد .۶۲ او ، چون از زندگی خسته شد ، و می دانست که ترک آن موجب خسارت دیگری نمی شود ، با خودکشی مخالفت اصولی ندارد . کلئانتس پس از رسیدن به سن هفتاد سالگی روزه درازی گرفت ؛ و سپس با گفتن اینکه از نیمه راه باز نخواهد گشت ، آن قدر به روزه خود ادامه داد تا مرد .۶۳
    با اینهمه ، رواقیون مخالف معاشرت و شرکت در اجتماع نیستند ، مانند کلیبون از فقر به خود نمی بالند ، و در گوشه گیری و انزوا چون اپیکوریان مبالغه نمی کنند . ازدواج و خانواده را امری لازم می شمردند ، ولی عشق خیالی و توهمی را نمی پسندند ؛ رؤیای مدینه فاضله ای را در سر می پرورانند که در آ« زنان اشتراکی هستند .۶۴ حکومت را ، حتی به صورت پادشاهی ،می پذیرند ، خاطره خوشی از کشور – شهرها ندارند ، و مرد عامی را ساده لوح خطرناکی می شمرند ، حکومت آنتیگونوسها را به سلطنت جماعت ترجیح می دهند . در واقع به هیچ حکومتی توجه خاصی ندارند ، دلشان می خواهد که همه مردان دنیا فیلسوف باشند ، تا قانون لازم نباشد . بر خلاف افلاطون و ارسطو ، کمال را نه در اجتماع خوب ، بلکه در فرد خوب می بینند . در امور سیاسی ممکن است دخالت کنند ، و هر عملی را که ، هر چند به صورتی نا چیز ، در جهت آزادی و حفظ شئون انسانی باشد مورد حمایت قرار می دهند ، ولی هرگز به خاطر جاه و مقام خوشبختی و آسایش خود را فدا نمی کنند . ممکن است جان خود را در راه میهن خود بدهند ، ولی تن به آن نوع میهن پرستی که مانع وفاداری آنها به تمام بشریت باشد نمیدهند – رواقی شارمند تمام دنیاست . زنون ، که در رگهایش احتمالاً خون یونانی و سامی هر دو جاری بود ، مانند اسکندر مشتاق بود که حدود نژادی و ملی شکسته شود ، و گرایش بین المللی و انعکاسی از اتحتد زودگذری بود که اسکندر در مشرق مدیترانه به وجود آورد .زئون و خروسیپوس امیدوار بودند که بالاخره تمام آن جنگلهای بین دولتها و اختلافات طبقاتی جای به اجتماعی خواهد داد که در آن نه ملیت ، نه طبقه ، نه غنی و فقیر ، و نه ارباب و غلام خواهد بود ، و فیلسوفان بدون فشار حکومت خواهند کرد ، و مردم چون برادر و اطفال یک خدا با هن خواهند زیست .۶۵
    فلسفه رواقی فلسفه شریفی بود ، و بیش از آنچه شکاکان امروزی متوقعهند قابلیت عمل داشت . رواقیون تمام عناصر فکر یونانی را در آخرین کوشش ذهن مشترک آن

    انسان در مقابل جهان چون عالم صغیر است در مقابل عالم کبیر ؛ نیز سازواری ای است دارای جسم و روح مادی . زیرا ، آنچه جسم را به حرکت در می آورد یا تحت تأثیر می گذارد ، یا آنچه را جسم به حرکت می اندازد یا تحت تأثیر قرار می دهد ، بایستی مادی باشد .
    عصر یک جا جمع کردند تا نظامی اخلاقی بسازند که از طرف تمام طبقاتی که کیش قدیم را رها کرده بودند پذیرفته شود ؛ و گرچه پیروان راستین آن اقلیت کوچکی بودند ، همان تعداد معدود هرجا بودند نمونه ب.دند . رواقیون ، چون نحله های مشابهی در مسیحیت – یعنی پیروان کالون و پیرایشگران – نیرومنترین مردان اخلاقی عصر را به وجود آوردند . هر چند که ار لحاظ نظری مکتب رواقی خشن ، و ملازم کمالی بیرحم و انتزاعی بود ، در عمل مردانی شجاع ، پاکدامن ، و خوش نیت به بار آورد ، چون : کاتوی کهین ، اپیکتتوس ، و مارکوس آورلیوس ؛ نظام قضایی روم را برانگیخت تا قانونی برای ملیتهای غیر رومی وضع کند ؛ و، تا ظهور مذهبی جدید ، اجتماع قدیم را یکپارچه نگاه داشت . رواقیون به خرافات روی مساعد نشان دادند و اثر نامساعدی بر علوم گذاشتند ، لیکن بوضوح به معما و اشکال عصر خود ، یعنی زوال مبنای مذهبی اخلاق عمومی ، پی بردند و صلدقانه کوشیدند که ژرفنای بین مذهب و فلسفه را
    ر کنند . اپیکور یونانیان را تسخیر کرد ، و زنون آریستو کراسی رومی را ؛ و تا پایان عصر بت پرستی ، رواقیون بر اپیکوریان تسلط داشتند ؛ چنانکه همیشه این تسلط را خواهند داشت . چون مذهب جدیدی از آشوب و هرج و مرج اخلاقی و فرهنگی دنیای محتضر هلنیستی تشکیل یافت ، راه پیشرفت آن توسط فلسفه ای هموار شد که لزوم ایمان را شناخته ، مکتبی در ریاضت ، سادگی ، و کف نفس تبلیغ می کرد ، و همه چیز را در ذات احدیت می دید .
    ۵-۵- بازگشت به سوی مذهب
    تنازع مذهب و فلسفه اکنون سه مرحله دیده بود : حمله به مذهب مانند دوره قبل از سقراط ؛ کوشش در راه جانشین کردن اخلاقیات طبیعی به جای مذهب مانند دوره ارسطو و اپیکور ؛ و بالاخره بازگشت به سوی مذهب در دوره شکاکان و رواقیون. این نهضت آخری منتهی به مکتب نو افلاطونی و مسیحیت گردید . این گونه توالی در تاریخ بارها اتفاق افتاده ، و شاید هم امروز نیز در حال تکوین باشد . طالس با گالیله مطابقت می کند ، ذیمقراطیس با هایز ، سوفطاییان با اصحاب دایره المعارف ،پروتاگوراس با ولتر ، ارسطو با سپنسر ،اپیکور با آناتول فرانس ،پورهون با پاسکال ،آرکسیلائوس با هیوم ، کارنئادس با کانت ، زنون با شوپهناور ، و فلوطین با برگسون . شاید این تشبیه از لحاظ ترتیب تاریخی درست نباشد ، ولی سیر اساسی تحول یکی است .
    عصر نظامهای بزرگ فلسفی راه را برای شک باز کرد – شک به توانایی خرد ، هم در عرصه فهم دنیا و هم در زمینه هدایت غرایز بشر به سوی انتظام و تمدن . شکاکان این طرز فکر را نه در معنای فلسفه هیوم که در معنای فلسفه کانت داشتند : آنهاهم به فلسفه و هم به تقلید فکری شک داشتند ، اساس ماده گرایی را سست کردند ، و پذیرش آرام کیش قدیم را توصیه می نمودند .پورهون ، چون پاسکال ، مذهب را طرد نمی کرد ، و بالاخره خودش روحانی اعظم و محترم شهر خویش گردید . طرد سیاست توسط اپیکوریان به خاطر اخلاق ، یعنی فرار از حکومت و پناه بردن به اخلاق ، تنها معرف لحظه ای از حرکت آونگ بود ؛ تمرکز بر رستگاری فردی راه را برای مذهبی باز کرد که بیشتر برای افراد جاذبه داشت تا دولت . مردمان بسیاری بودند که برخلاف اپیکور در زندگی تسلایی نیافته بودند ؛ فقر ، بدبختی ، مرض ، محرومیت ، انقلاب ، و جنگ آنها را گرفتار کرده بود ، و عقلای قوم روح آنها را تهی رها کرده بودند .هگسیاس کورنه ای ، هر چند که چون اپیکور از مکتب کورنه ای ] اصالت در رفتار و اخلاق [آغاز کرد ، به این نتیجه رسید که زندگی بیش از خوشی متضمن درد و رنج ، و بیش از شادی متضمن غم و سوگواری است ، و تنها نتیجه منطقی هر فلسفه طبیعت گرا خود کشی است . فلسفه ، چون دختری سبکسر ، پس از ماجراهای شیرین و سرخوردگیهای تلخ ، جستجوی خوشبختی را رها کرد ، توبه کنان به سوی مادرش ، مذهب ، بازگشت ، و پایه امید و تقدس احسان را دوباره در دین جستجو کرد .
    رواقیون ، در عین حالی که برای روشنفکران بنایی از اخلاقیات طبیعی ساختند ، کوشیدند که باورهای ما بعد طبیعی را برای اخلاقیات عوام محفوظ نگاه دارند ، و به مرور زمان رنگ مذهبی بیشتری به افکار اخلاقی خود دادند . زنون هر نوع وجود حقیقی خدایان مورد اعتقاد مردم را منکر شد ، ۶۷ ولی یک نسل بعد ، کلئانتس پیشنهاد کرد که آریستاخوس را به جرم بدعت گذاری تعقیب کنند . زنون مدعی هیچ نوع ابدیتی برای آحاد بشر نشد ، ولی سنکا از نعمات آسمانی و رستگاری بهشتی با عباراتی یاد کرد که کاملاً با مذاهب الئوسی و مسیحیت مشابهت داشتند . بعد از زنون فلسفه رواقی بیشتر شکل مذهبی گرفت تا فلسفی ، و تقریباًهر فرضیه ای در آن جنبه مذهبی داشت . قسمت اعظم این فلسفه درباره وجود و طبیعت خدا ، تجلی دنیا از خدا ، واقعیت پروردگار ، تطابق تقوا با اراده خدا ، برادری انسان در سایه توجه پدرانه خدا ، و بازگشت غایی دنیا به سوی خدا گفتگو می کند . در این فلسفه می بینیم که گناه همان اهمیتی را دارد که بعداً در مسیحیت ابتدایی و فرقه پروتستان داشت . نیز ، مانند تمام مذاهب تازه ، تمام طبقات و نژادها را در خود می پذیرفت ، و تجرد مرتاضانه ای داشت که از کلیبون ناشی شده ، به تارک دنیاهای مسیحی منتهی گردید . از زنون طرسوسی تا بولس طوطوسی قدمی بیش نبود ، که می بایستی در راه دمشق در نوردیده شود .
    بسیاری از عناصر آیین رواقی در اصل آسیایی و بعضی بخصوص سامی بودند . در اساس ، رواقیون یکی از مراحل اصلی فتح تمدن هلنیستی توسط مشرق زمین بودند . یونان قبل از آن هم که مغلوب روم شود دیگر یونان نبود .
    پی نوشت ها
    ۱) یا زنون رواقی .-م .
    ۲) فیلسوف یونانی (حدود ۳۶۰ تا ۲۷۰ ق.م) ، پدر مذهب شک.-م .
    ۳) روسپی آتنی (قرن چهارم ق.م) ، که به خاطر زیبائیش مشهور بود .-م.
    ۴) فلسفه ای که از مکاتب اصالت لذت در رفتار و اخلاق انسان پیروی می کرد . موسس آن آریستیپوس و بنیادش در قرن چهارم ق.م بود .-م.
    ۵) فیلسوف و نمایشنامه نویش و از رجال رومی حدود ۳ق.م -۶۵ میلادی قدرتش در سالهای اول سلطنت نرون بود .-م.
    ۶) شهر قدیم ، نزدیک پومپئی و نایل . در آتشفشانی وزوویوس (۷۹ میلادی) به همراه پویمنی به زیر خاکستر فرو رفت . حفاریهای باستانشناسی از قرن ۱۸ میلادی در آنجا شروع شد .-م .
    ۷) شاعر و فیلسوف رومی (احتمالا در قرن اول ق.م) سراینده منظومه جاودانی «در باب طبیعت» که در حقیقت شرح و بیان فسلفخ طبیعی و اخلاقی اپیکور است .-م .
    در نظریه فلاسفه یونان باستان ، چهار عنصر (یاعناصر اربعه) عبارت بودند از آتش ، هوا ، آب و خاک و همه چیز را ساخته از آنها می دانستند .-م .
    ۹) فرقه ای از کاتولیکهای رومی که در آغاز در فقر می زیستند و هیچ گونه تملکی نداشتند.-م .
    ۱۰) تاریخهای مربوط به زندگی زنون همه قابل تامل است ، زیرا ماخذ با هم اختلاف دارند . تسلر می گوید که تاریخ تولد او ۳۵۰ و تاریخ مرگش ۲۶۰ بود .
    ۱۱) مگر آنجا که مقداری بر اصطلاحات افزوده اند ؛ مثل خود کلمه Logic = منطق . آریستو ، و شاگرد زنون ،منطقیون را همانند کسانی می داند که خرچنگ دریایی می خورند یعنی کسانی که برای یک خرده گوشت که زیر آنهمه استخوان پنهان مانده خود را سخت به زحمت می اندازند .
    ۱۲) وقتی می شنویم که برخی از رواقیون از باب این موضوع چندان یقین نداشته اند احساس راحتی می کنیم .
    ۱۳) خروسیپوس می گوید جنگ برای رفع اشکال زیادی جمعیت چیز خوبی است و ساس هم این خدمت را به انسان می کند که نمی گذارد زیاد بخوابیم .
    ۱۴) خروسیپوس پیشنهاد می کرد که مراسم دفن خویشانی که فوت می کنند به ساده ترین و آرامترین صورت انجام گیرد به نظر او حتی بهتر بود اگر از گوشت آنها به جای غذا استفاده شود .
    ۱۵)در این باره چنان به فصاحت بحث کرد که در اسکندریه موجی از خودکشی برخاست، و بطلمیوس دوم ناگزیر او را از مصر بیرون کرد .
    ۱۶) ویل دورانت ، تاریخ قرن ، یونان باستان ، تهران ، علمی و فرهنگی ، ۱۳۵۰ ، صص۷۲۲-۷۰۰ .
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th July 2011, 10:44 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 31st March 2010, 03:37 PM
  3. استادیوم آلیانز آرنا مونیخ
    توسط ØÑтRдŁ§ در انجمن مهندسی سازه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd October 2009, 05:16 PM
  4. خبر: جمعه میریم استادیوم برای عادل
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار دنیای فوتبال
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 01:42 AM
  5. استادیوم آبی پکن
    توسط ЛίL∞F∆R در انجمن معماری جهان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th September 2008, 02:18 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •