فرمانده محور عملیاتی لشکر زرهی 8 نجف اشرف)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 ه ش در شهر آبادان متولد شد و از کودکی صفات برجسته ای داشت مثلاً خیلی نوع دوست با عاطفه و مهربان با مظلوم و سرسخت با ظالم بود.
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب جهت ادامه تحصیل عازم هند بود ولی آشوب «خلق عرب» در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجیح دهد.
بعد از آن با شروع جنگ از نخستین مدافعان خرمشهر بود و تا پایان عمر هرگز سلاح را زمین نگذاشت. خانواده او جزء مهاجرین جنگی بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همین دلیل رضا نیز از طریق بسیج نجف آباد به جبهه اعزام شد. اکثر اوقات او در جبهه می گذشت و مرخصی های او بیشتر در طول درمانش در فواصل 15 بار مجروحیت وی بود.
او در جبهه های آبادان، خرمشهر، جزیره مینو و بستان حماسه ها خلق کرد. رضا تخصص خاصی در انهدام سنگرهای کمین و خاموش کردن آتش تیربار دشمن داشت و با یک هجوم این کار را مردانه انجام می داد.
سردار نور محمدی در بیش از هفت عملیات با سمت فرماندهی شرکت داشت و نقش عمده ای در پیشروی نیروهای اسلام و فتح سنگرهای دشمن داشت. سرانجام در عملیات بدر در یک نیمه شب بعد از آن که با آب دجله وضو ساخت به خیل شهداء پیوست.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشرلشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
سردارمحسن رضایی فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس:
شب اول عملیات بدر را به خوبی پشت سر گذاشتیم. صبح با آب دجله چای درست کرده نوشیدیم. تا شب نیز پشت خاکریزی که آن سوی ساحل دجله بود مستقر بودیم. شب دوم عملیات، رضا نور محمدی که فرمانده محور عملیاتی بود نیروها را در یک کانال به ارتفاع 170 و عرض 70 سانتی متر مستقر کرد در حال نشسته و تکیه زده مشغول استراحت و منظر صدور فرمان حمله بودیم.
هوا خیلی سرد بود و بالا پوش بچه ها کم. من و نور محمدی هر دو زیر یک پتو استراحت می کردیم. دشمن که گویی متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود به طوری که هر لحظه یک خمپاره داخل کانال یا روی لبه های آن منفجر شده چند نفر از بچه ها شهید و مجروح می شدند ولی عزم ما برای ادامه عملیات جزم بود.
رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب می رفتم که خمپاره ای نزدیک سرمان منفجر شد. رضا بیدار نشد. گفتم: آنقدر خسته است که خمپاره نیز حریفش نیست لحظاتی بعد فرمانده لشکر با بی سیم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد. هرچه رضا را صدا زدم بیدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم دیدم تمام لباس هایش غرق خون است و ترکشی به سینه اش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را ندیدم چون مغزش نیز متلاشی شده بود.
در حالی که دستانم از شدت ناراحتی می لرزید گوشی بی سیم را که مستمر می گفت: «رضا، رضا، احمد» برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به میهمانی امام حسین علیه السلام رفت.»

سردار شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه:
شب قبل از عملیات وقتی به رضا نور محمدی سفارش می کردم مواظب خودش باشد با تبسمی عارفانه و زیبا گفت: «من فردا شب ساعت 2 بعد از نیمه شب شهید می شوم.» و ساعتش را نگاه کرد. و افزود: «مرا در کنار شهید عباس حاج امینی به خاک بسپارید.»
فردا شب وقتی بی سیم چی رضا تماس گرفت و از شهادت او خبر داد با ناراحتی ساعت را نگاه کردم. عقربه ها دقیقاً ساعت دو بعد از نیمه شب را نشان می داد.

مادر شهید:
یک روز نزدیک افطار رضا به خانه آمد و یک ساعت شماطه دار خریده بود. آن را به من داد و گفت: «با این ساعت هر موقع خواستی از خواب بیدار می شوی.» گفتم : «مادر ما که دو تا ساعت داریم.» گفت اشکالی ندارد با این می شود سه تا.
متوجه شدم، خریدن آن ساعت حکمتی دارد. گفتم: «چرا خریدی؟» او که با اصرار من مواجه شد گفت:
«پیرمردی کنار گذر نشسته این ساعت را می فروخت. من پرسیدم چرا می خواهد بفروشد. او گفت جهت تهیه افطار پول ندارد. من هم برای این که به او پول ندهم تا روحیه گدایی پیدا کند، ضمناً کمکی نیز به او کرده باشم ساعت را به دو برابر قیمت پیشنهادی پیرمرد خریدم تا آبروی یک خانواده حفظ گردد.»

محسن ابراهیمی:
با اعلام عقب نشینی، تقریباً همه به عقب رفته بودند جهت آخرین کنترل سری به خاکریز زدم. از دور دیدم یک نفر بالای خاکریز نشسته، حتم داشتم خودی است چون هنوز خط به دست عراقی ها نیفتاده بود. جلوتر رفتم متوجه شدم شهید نور محمدی است.
با عصبانیت ولی همراه با شوخی گفتم: «اگر می خواهی کشته شوی بیا تا من خودم...» و خندیدم. ولی او خیلی ناراحت بود و همان طور که جلو را نگاه می کرد با همان ناراحتی گفت:
«می خواهم مرا بشکند! ولی جسد این شهید باید به عقب منتقل شود.» خط نگاهش را که تعقیب کردم جسد یک شهید را مشاهده نمودم. با این که عراقی ها متوجه ما شده، زیر آتش قرار داشتیم ولی جسد شهید را به پشت خط آوردیم.

مادر شهید:
رضا خیلی دیر به دیر مرخصی می آمد وقتی هم می آمد کمتر در خانه بود. عادت به نوشتن نامه هم نداشت. یک بار پس از یک بی خبری و غیبت طولانی به مرخصی آمد به قدری از آمدنش خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم، نزدیک ظهر بود که آمد، کوله پشتی اش را گذاشت و از خانه بیرون رفت.
گفتم: «مادر لااقل این چند روز را نزد ما بمان تا بیشتر تو را ببینیم.» گفت: «زود می آیم.» ساعت سه و نیم بعدازظهر آمد. گفتم: «مادر کجا بودی؟» گفت: « رفتم سری به دوستانم بزنم.»
با تعجب پرسیدم: «مگر دوستانت اینجا هستند!؟» دستی به محاسنش کشید و گفت: «بله مادر، خیلی از دوستانم اینجا خانه گرفته ساکن شده اند.» خوشحال شده گفتم: «مادر تو هم مثل اینها خانه ای بگیر و ساکن شو» با حسرت نگاهی به آسمان کرد و گفت:
نه مادر! خدا به ما از این خانه ها نمی دهد. «با ناراحتی و شتابزده» گفتم: «نکند گلزار شهدا را می گویی؟» ادامه داد: «بله مادر!» پس از آن لبخندی زده گفت: «پس فکر می کنی کجا را می گویم. از خدا می خواهم یک چنین مقام و منزلی به من بدهد.»

مادر شهید:
یک شب رضا (نور محمدی) در حیاط منزل خوابیده بود. بچه ها دور و بر او بازی می کردند و سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. دوسه مرتبه رضا برخاست و گفت: «ساکت باشید. همسایه ها خواب هستند.» ولی بچه ها طبق معمول بازی می کردند. و شاید از این که یک شب برادرشان را در خانه می دیدند ذوق زده شده بودند.
صبح که رضا می خواست از خانه خارج شود گفت: «مادر برو از همسایه ها عذرخواهی کن». با تعجب پرسیدم: «چرا مادر؟» گفت: «برای سر و صدای دیشب.» دستی به شانه اش گذاشتم گفتم: «مادر ما با همسایه ها روابط خیلی خوبی داریم نیازی به عذرخواهی نیست.»
ولی رضا که می خواست از خانه خارج شود، نشست و مرا وادار کرد از همسایه ها عذرخواهی کنم و بعد رفت.

اکبر نجفیان:
در اورژانس لشگر 31 بستری بودم و شهید نور محمدی نیز جهت پانسمان جراحت گوشش مراجعه کرده بود. یکی از مزدوران بعثی نیز مجروح شده، پزشکان مشغول پانسمان و مداوای زخم های عمیق او بودند. پزشک پس از معاینه گفت: «نیاز به خون دارد.»
در اورژانس خط، آن هم در بحبوبه عملیات، خون خیلی ارزش مند است و هر قطره ای از آن جنبه حیاتی دارد.
چند نفر از رزمندگان آمادگی خود را جهت اهدای خون به عراقی اعلام کردند ولی او از پذیرش آن امتناع می نمود و با فارسی دست و پا شکسته ای می گفت: «شما مجوس هستید. خون شما را نمی خواهم.» یکی از رزمندگان گفت: «او را به حال خود بگذارید تا بمیرد.»
در این هنگام شهید باکری رسید و دستور داد پس از تزریق خون او را با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل سازند. شهید نور محمدی که از ابتدا شاهد و ناظر این صحنه بود گفت:
«ببین فرق اسلام و کفر تا کجاست. این یکی شقاوت و بی رحمی می کند از آن طرف نیروهای ما رحم و شفقت را به نهایت می رسانند.»

محمد صالحی:
در جبهه، شهید نور محمدی به بچه های تبلیغات سفارش می کرد: «از چهره خونین شهدا عکس بگیرید و برای خانواده ها بفرستید. نگویید ناراحت می شوند. بلکه تسکین قلبی خاصی به خانواده ها می دهد. علاوه بر آن به عنوان سند مظلومیت ملت ما در تاریخ می ماند.»
برادر نور محمدی عکاس بود. سفارش همیشگی او به برادرش نیز همین بود که از چهره شهدا باید عکس تهیه شود.
روزی که رفتم از جسد آغشته به خون خود نور محمدی عکس بگیرم وقتی چشمم به سرش افتاد که نیمه ای از آن نبود و در اثر ترکش متلاشی شده بود بی اختیار به یاد شهید سید رسول حسنی افتادم.
جسد حسنی اصلاً سر در بدن نداشت و نور محمدی علاوه بر این که سفارش می کرد حتماً از جسد او عکس تهیه کنم. سفارش کرد که «مبادا جسد را بدون سر بفرستید! سرش را پیدا کنید و همراه جسد نمایید.»

علی غلامی:
شهید نور محمدی تمامی نیروهای گردان را به مرخصی فرستاد. من نیز یک برگه مرخصی 10 روزه گرفته به منزل آمدم. خانواده ام اصرار کردند باید مراسم عروسی را انجام داده بعداً به جبهه بروم. البته مدت نسبتاً زیادی از مراسم عقد ازدواج گذشته بود.
با عجله مراسم را بر پا کردم و از این که نتوانسته بودم از همه دعوت کنم و هیچ یک از دوستانم در مراسم شرکت نداشتند خیلی ناراحت بودم.
اواسط مراسم دیدم شهید رضا نور محمدی (فرمانده گردان) با چند نفر از دوستانم مجلس را منور کردند. رضا گفت: « علی، جمع خوبی دور هم نشسته اند دوست دارم صحبت کنم.» خیلی خوشحال شدم و با ذکر یک صلوات توجه همه را به سخنرانی نورمحمدی جلب نمودم.
او آن شب حدود یک ساعت راجع به وضعیت جبهه ها، ضرورت حضور در جبهه و عدم ممانعت خانواده ها از حضور فرزندانشان در جبهه سخنرانی کرد. آن چنان جذاب و شیوا سخن می گفت که همه با اشتیاق به آن گوش می دادند و لذت می بردند.

مادرشهید:
یک شب خواب دیدم از جلو بنیاد شهید رد می شوم. در عالم رویا یک آمبولانس که چند جسد درون آن بود جلو بنیاد متوقف بود. از شخصی که کنار آمبولانس ایستاده بود پرسیدم: «فرزندم، این ها چه کسانی هستند.»
گفت: «مادر، شهدایی هستند که تازه از جبهه آورده اند. با نگرانی سوال کردم: آیا رضای من هم در بین آن ها است؟»
او یک جسدی را نشان من داد، گفتم: «آخر مادر، این که سر ندارد!» در حالی که در آمبولانس را می بست گفت:
«امام حسین علیه السلام هم در سر بدن نداشت.»
از خواب بیدار شدم و خیلی ناراحت بودم. رادیو اعلام عملیات کرده بود. رضا هم جبهه بود. دوستانش می گفتند: «رضا نور محمدی فرمانده ماست.» مطمئن بودم در عملیات شرکت دارد.
چند روز بعد خبر شهادت و متعاقب آن جسد رضا را آوردند. گفتم: «می خواهم رضا را ببینم تا دلم آرام شود.» با اکراه اجازه دادند. چیز خاصی متوجه نشدم.
ولی زمانی که می خواستند رضا را در قبر بگذارند دلم طاقت نیاورد و گفتم: «باید برای آخرین بار رضایم را ببینم.» اجازه نمی دادند ولی موفق شدم. این بار پنبه هایی که با آن پشت سر رضا را پر کرده بودند افتاده بود. دیدم نصف بیشتر سر رضا اصلاً نیست. بی اختیار آن خواب به یادم آمد و گفته آن شخص جلو بنیاد شهید در ذهنم طنین انداز شد که: «حضرت امام حسین علیه السلام هم سر در بدن نداشت.»

علی غلامی:
یکی از خصلت های خوب و بارز شهید نور محمدی هم نشینی با نیروها بود. او هر شب میهمان یکی از دسته های گردان تحت فرماندهی اش بود. شام را با آن ها صرف می نمود و بعد از شام هرکس یک دعا می کرد و بقیه آمین می گفتند.
یک شب که میهمان دسته تحت فرمان من بود، شرایط میزبانی را به جای آوردم. پس از صرف شام هرکس یک دعا کرد. نوبت که به من رسید. گفتم: «خدایا ... خدایا...» یادم رفت چه دعایی می خواستم بکنم.
نورمحمدی به کمکم آمد و مرا از خنده بچه ها نجات داده گفت: «بگذار من این دعا را به جای تو ادا کنم.» دست ها را بلند کرد و گفت:
«خدایا ما را انسان قرار بده.»

مهدی صالحی:
مراسم روز معلم بود و امام جمعه نجف آباد فرماندار، مسئولین آموزش و پرورش نجف آباد و اصفهان همه حاضر بودند. متوجه شدیم سخنران نداریم. سریع سوار ماشین شده گشتی در شهر زدم. شاید کسی را پیدا کنم. چشمم به شهید نور محمدی افتاد.
گفتم: «رضا سوار شو!» سوار شد، گفتم: « می خواهیم در مراسم روز معلم شرکت کنیم.» نگفتم سخنرانی چون ممکن بود نیاید. او را به جلسه برده در کنار هم نشستیم ولی مسئولان جلسه را خبردار کردم. هنوز رضا نمی دانست چه خوابی برایش دیده ام.
البته چاره ای نبود. ناگاه از تربیون اعلام کردند: « از برادر نورمحمدی درخواست می کنیم...»
نگاهی به من کرد و متوجه قضیه گردید. ولی خیلی مطمئن و با وقار شروع به سخنرانی کرده حدود 5/1 ساعت راجع به تاریخ اسلام و وظیفه فعلی ما صحبت کرد. به قدری شیوا و نغز صحبت کرد که امام جمعه نجف آباد پس از جلسه گفت:
«ایشان از جمله امیدهای انقلاب است.»

خواهر شهید:
به پاس خدمات و رشادت های رضا به او پیشنهاد کرده بودند به سفر حج برود و به عنوان «مسئول جانبازانی که مشرف به حج تمتع می شوند باشد.»
پس از کمی تامل و تفکر گفت: «نه، نمی روم.» گفتم: «چرا؟ ممکن است دیگر چنین توفیقی پیدا نکردی؟» گفت:
«در جبهه های بیشتر به من نیاز است ممکن است تجربه ام کارساز باشد. دیگران هستند که جانبازان را به مکه ببرند.»

مادر شهید:
یکی از دوستان رضا که تازه ازدواج کرده بو، دچار مشکلات خانوادگی شده کارش به طلاق کشید. رضا که از موضوع مطلع شد خیلی ناراحت شده به منزل آنها رفت.
از حسن اتفاق همان موقع زن و شوهر، نامه دادگاه در دستشان بوده به دفتر خانه جهت انجام طلاق می رفته اند، رضا وانمود کرده که از هیچ چیز خبر ندارد.
آنها نیز از رضا می خواهند وارد خانه شود. او هم به بهانه این که « چند وقت است به دیدار شما نیامده ام» تا نزدیکی ظهر آن جا می ماند. آن زن و شوهر در آستانه طلاق مجبور می شوند ناهار تهیه کنند. پس از صرف ناهار باز خستگی را بهانه کرده قدری خود را به خواب می زند تا وقت اداری گذشته نتوانند به دفترخانه بروند. آنها نیز به ناچار قضیه را برای رضا می گویند.
رضا نیز قدری صحبت کرده آنها را متوجه عواقب طلاق نمود. پس از آن نیز به آنها سرکشی می کرد تا مطمئن شود با صلح و صفا بسر می برند.
مدتی بعد خداوند به آنها فرزندی عطا کرد و زندگانی آنها مستحکم و برقرار شد.

مادر شهید:
در مدرسه ای که رضا نور محمدی تحصیل می کرد، همه نوع دانش آموزی وجود داشت از خانواده های متمول و غنی تا خانواده های مستضعف و فقیر. یک روز مدیر مدرسه سر صف دانش آموزی را که لباس های کهنه و مندرس پوشیده بود از صف خارج نموده جلوی بقیه تنبیه بدنی کرده به او می گوید: «دیگر حق نداری با این لباس ها به مدرسه بیایی».
برای همه دانش آموزان همه چیز همانجا تمام شد مگر برای رضا. بعد از مدرسه آن دانش آموز را تعقیب کرده تا خانه آنها را یاد گرفته بود. وارد خانه شده متوجه می شود که وی پدر ندارد و مادرش از طریق رختشویی امرار معاش خانواده را عهده دار است. روح حساس و لطیف رضای نوجوان به شدت متاثر و متالم شده بود.
فردا در مدرسه با کمک چند نفر از دوستانش یک دست لباس نو برای این دانش آموز خریده مدیر مدرسه را وادار می کنند سر صف از این دانش آموز فقیر عذرخواهی نماید و لباس ها را به عنوان جایزه به او بدهد.

جهت استقبال از امام راحل رضا به تهران رفت ولی با اعلام مسدود شدن باند فرودگاه ها از جانب دولت بختیار با ناراحتی تمام به آبادان بازگشت.
با این که چند روز در تهران غذای درست و حسابی نخورده بود وقتی به خانه رسید گفت: من نذر کرده ام سه روز روزه بگیرم تا امام به ایران بیاید و سه روز پشت سر هم روزه بدون سحری گرفت.

محمدرضا طاهری:
به اتفاق شهید حاج امینی در پادگان ذوب آهن اصفهان خدمت وظیفه عمومی را می گذراندیم. با اعلام فرمان حضرت امام مبنی بر فرار از پادگان ها، حاج امینی حدود 300 نفر افسر کادر و وظیفه را گرد هم جمع کرده، فرمان امام را به آنها اعلام نمود.
اکثراً به بهانه های واهی از فرار ترسیده، مشکل یا پیشنهادی را مطرح می ساختند که البته عملی نبود...
سرانجام من و حاج امینی و یک افسر یزدی از پادگان فرار کردیم. فرمانده پادگان که بسیار از این فرار ناراحت بود، سر صبحگاه گفته بود: اگر این سه نفر را ببینم خودم هر سه نفرشان را با کلت می کشم.

سید مصطفی موسوی:
دشمن وسط میدان مین یک سنگر کمین تعبیه کرده و یک قبضه توپ چهار لول در آن کار گذاشته بود. با شروع عملیات، چهار لول آتش سنگینی روی منطقه و بخصوص معبر اجرا می کرد و بچه های تخریب همگی شهید و زخمی شدند.
من همراه شهید دقیقی در معبر بودم. چند متری به عقب آمدم تا اگر تخریب چی هست جهت باز کردن بقیه معبر به جلو ببرم. در این هنگام شهید نور محمدی را دیدم که زیر آتش سنگین، در تاریکی شب به دنبال آر.پی.جی زن یا خمپاره انداز می گشت.
چشمش به یکی از قبضه های خمپاره انداز خورد، خدمه آن زمین گیر شده بودند. البته تمام نیروهای خط شکن محور عمل کننده زمین گیر شده بودند. با ناراحتی قبضه خمپاره را از دست خدمه گرفت و گفت: «مگر من فریاد نمی زنم و خمپاره نمی خواهم.»
بعد خودش با یک هدف گیری دقیق یک گلوله خمپاره شلیک کرد و لطف الهی آن را دقیقاً به سنگر کمین هدایت کرد. با یک انفجار مهیب، تیربار چهار لول چند تکه شده در هوا پرتاب شد و رزمندگان با یک تکبیر خط را شکستند.

حسینعلی میر عباسی:
رضا نور محمدی علاقه زیادی به سوره المعارج داشت و تقریباً هر روز آن سوره را می خواند. یک روز به شوخی گفتم:
«رضا مگر جاهای دیگر قرآن را بلد نیستی که همیشه این سوره را می خوانی؟»
سرش را از قرآن بلند کرد و گفت:
«اتفاقاً بلدم. ولی این سوره وصف حال قیامت و قیامتی هاست. برای همین دوست دارم همیشه این سوره را بخوانم تا وصف قیامت از ذهنم دور نشود.»

ایرج اسرافیلیان:
در طول عملیات محرم، حدود یک ماه در کنار شهید نور محمدی بودم. یک بار ندیدم یک استراحت کامل بنماید، یا طبق معمول در سنگر بخوابد.
خواب او همیشه با لباس نظامی کامل، شلوار گتر کرده و به صورت تکیه زده به دیوار بود.
او هر شب یا بهتر بگویم هر نیمه شب در کنار بی سیم و بی سیم چی ها با همان وضعیتی که ذکر شد می خوابید و آن قدر این فرمانده گردان هوشیار بود که به محض این که کوچکترین صدایی از بی سیم شنیده می شد، قبل از بی سیم چی از خواب پریده گوشی را برمی داشت و به کنترل و هدایت نیروهایش می پرداخت.

مهدی مختاری:
در عملیات والفجر چهار، گردان تحت فرماندهی شهید نور محمدی ماموریت داشت مواضع و پاسگاه های دشمن را یکی پس از دیگری تصرف کند و بعد از آن مقر اصلی دشمن را در راس ارتفاعات کنگرک متصرف گردد.
نیروها رزم بی امانی انجام داده مسیر طولانی و سختی را همراه با جنگ و ستیز طی کرده بودند. قبل از این که نیروها به سمت قله اصلی که مقر فرماندهی دشمن بود حرکت کنند. رضا احساس کرد خستگی بر نیروها مستولی شده ممکن است به جهت خستگی و دیدن صحنه های دلخراش و ناگوار طول مسیر، روحیه شان نیز تضعیف شده باشد. لذا گردان را جایی جمع کرد و حدود ده دقیقه صحبت کرد.
صحبت های او حماسی و تهییج کننده بود ضمن این که از اتفاقات و وقایع و موانع احتمالی صحبت کرد و راه برخورد با هریک را نیز بیان کرد. این ده دقیقه استراحت همراه به صحبت های مهیج فرمانده چنان به نیروها روحیه داد که ارتفاعات بلند و صعب العبور را با سرعت تصرف کردند.

اکبر شجاعی:
در عملیات والفجر چهار توفیق رانندگی رضا نورمحمدی را داشتم. هدف ما تصرف ارتفاعات «کنگرک» مشرف به شهر «پنجوین» عراق و حفظ منطقه آزاد شده بود.
ساعت 8 شب به ستون یک، از داخل جنگل های بلوط حرکت را آغاز کردیم ساعت 11 به کمین دشمن رسیدیم، رضا سه نفر را فرستاد از پشت سنگر کمین را خفه کردند. به راه خود ادامه داده دو ساعت بعد با دشمن درگیر شدیم.
یک سنگر تیربار بالای قله بود که با آتش بار ضدهوایی چهار لول به بچه ها تیراندازی می کرد. خط آتش آن طوری بود که هرکس از جا بلند می شد تیر می خورد. رضا فریاد زد چند نفر آر.پی.جی زن به جلو نزد او بروند. به دستور رضا چند موشک به سنگر شلیک کردند ولی آتش تیربار خاموش نشد و همچنان می زد.
سرانجام خود فرمانده با چند نفر دیگر سنگر را دور زده از پشت، آن را هدف قرار دادند. تا صبح از رضا هیچ خبری نداشتم. ناگهان از پشت سر صدایم کرد. دیدم داخل یک سنگر عراقی نشسته، ران پایش گلوله خورده و با دستمال آن را بسته است. کنار دستش نیز یک سرهنگ عراقی قرار داشت.
رضا از من خواست با آن عراقی احوالپرسی کنم، امتناع کرده گفتم: «آقا رضا اینها دشمن هستند از شب تا صبح ما را هدف گلوله قرار داده اند.» رضا با خونسردی و تبسم گفت: «این فرمانده را دیشب با ماشینش دستگیر کردم. ماشین او دیشب تا به حال خیلی به درد خورد. خودش نیز همکاریش خوب است. اطلاعات ارزشمندی در اختیارم قرار داد. اگر کمک او نمی بود شاید قله کنگرک به این سرعت فتح نشده بود.»
سرهنگ بلند شده با من دست داد و اشاره کرد، به پای رضا که زخمش عمیق است باید معالجه شود. بنده نیز اصرار کردم که جهت پانسمان به عقب برود ولی گفت: «فعلاً تصمیم رفتن به عقب را ندارم صبح نیز با فرمانده لشگر تماس گرفتم، اجازه داد بمانم چون احتمال پاتک دشمن زیاد است باید باشم.» چ
سپس کلت و سه خشاب پر افسر عراقی را تحویل من داد تا به تسلیحات لشگر منتقل نمایم. در بازگشت یک کمپوت برای رضا آوردم ولی او، آن را با سخاوت به افسر عراقی داد و خود نخورد.
گفتم:
«ماشین تدارکات رسید، کمپوت موجود است. » ولی رضا حواسش جای دیگر بود گوشی بی سیم را گذاشت و گفت: « بچه های سر تپه تشنه و گرسنه اند چند نفر مجروح نیز دارند باید آنها را تخلیه کنیم.»
تپه از طرف عراق راه ماشین رو داشت و در دید کامل تانک ها قرار داشت به همین جهت هرکسی حاضر نمی شد تدارکات را به بچه های سر تپه برساند. خود رضا با پای مجروح همراه با افسر عراقی و بنده به راه افتادیم. چند مرتبه نزدیک بود هدف قرار بگیریم و لطف خدا ما را سالم از مهلکه به در برد.
تدارکات را تحویل داده مجروحان را سوار کردیم. بچه ها خیلی از فرمانده تشکر کردند که این قدر به فکرشان بوده است. وقتی برگشتیم رضا گفت: «سرهنگ را تحویل سنگر فرماندهی بده تا تخلیه اطلاعاتی شود.»
وقتی می خواستند از هم جدا شوند سرهنگ، رضا را در آغوش گرفته شدیداً گریه می کرد. او مدت دو شبانه روز در خدمت رضا بود و عاشق او شده بود. پس از آن رضا نیز به اورژانس مراجعه کره بعد از پانسمام زخم پا، مجدداً به خط بازگشت.

غلامرضا جعفری:
عملیات والفجر چهار در یک منطقه کوهستانی و صعب العبور در غرب کشور انجام شد. پیش بینی می شد به لحاظ صعوبت کار از زمان در گیر شدن نیروها تا فتح ارتفاعات زمانی حدود سه یا چهار ساعت طول بکشد.
با حسن تدبیر، شجاعت به موقع و تجربه جنگی فرمانده محور عملیاتی، رضا نور محمدی خیلی سریع با حداقل تلفات، ارتفاعات مورد نظر فتح شد. وقتی به بالای آن ارتفاعات رسیدیم نور محمدی ساعتش را نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
«در طول 13 دقیقه بله فقط 13 دقیقه درگیری این محور به اهداف خود رسید.» بعد از آن خدا را شکر کرد.

جعفر هادیان:
در یکی از محورهای عملیاتی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چون شب قبل این منطقه را تصرف کرده بودیم هیچ سر پناهی نداشتیم. فقط هر نفر یک پتو همراهش بود که خود را از سرما حفظ کند. پتو را سرمان کشیدیم تا قدری از باران در امان باشیم و دچار سرماخوردگی نشویم.
در این هنگام نور محمدی را دیدم که اسلحه های بچه ها را در یک جا جمع کرد، نمی دانستم می خواهد چه کار کند. بعد با تعجب دیدم پتویی که باید با آن خودش را می پوشاند روی اسلحه ها کشید تا زنگ نزند.
جلو رفته گفتم: «آقا رضا به جای خودت از اسلحه محافظت می کنی؟ خودت واجب تری یا اسحله؟»
خم شد و با دست دقیقاً لبه های پتو را صاف کرد که حتی یک قطره باران به سلاح ها نخورد و در حالی که خودش خیس شده بود گفت: «بیت المال ارزش مندتر است.»

مادر شهید:
هر وقت رضا (نورمحمدی) به خانه می آمد متوجه می شدیم یا مجروح شده یا برای جمع آوری کمک های مردمی به جبهه به مرخصی آمده است.
در یکی از این مرخصی ها دو سه روزی به خانه نیامد. بعداً متوجه شدم بیمارستان بوده و ترکشی به کمرش اصابت کرده است. در بیمارستان بستری بوده با عمل جراحی آن را خارج نموده بود.
گفتم: « آخر مادر دیگر در این شهر غریب بودی؟ مگر مادر نداشتی که پای تخت تو بایستد که رفتی تنهایی بستری شدی؟»
در حالی که به کمرش اشاره می کرد گفت: « چیزی نبود مادر. یک ترکش در بدنم بود. چون مال عراقی ها بود غصبی بود نمازم با آن اشکال داشت. رفتم خارجش کردم تا درست نماز بخوانم!!»

مادر شهید:
در نجف آباد دوران نقاهت را در منزل می گذراند، از ناحیه کمر مورد اصابت ترکش قرار گرفته یک کلیه اش را از دست داده بود، لذا پزشکان یک استراحت نسبتاً طولانی را برای وی تجویز کرده بودند.
یک شب از تلویزیون به صحبت های امام گوش می داد. صبح گفت:
« دیشب امام فرمودند بر همه واجب است به جبهه بروند به خصوص آنهایی که آموزش های لازم را دیده اند و قبلاً در جبهه نیز حضور داشته اند.»
او همان روز به بسیج رفت و ثبت نام نمود و مثل یک سرباز گوش به فرمان امام خمینی خیلی سریع با بدن مجروح به جبهه بازگشت.

مهدی صالحی:
یکی از اصطلاحات خاص جبهه کلمه شهردار است. در هر چادر، هر روز یک نفر مسئول نظافت، تهیه چای و پذیرایی سه وعده غذایی از برادران و سرانجام شستن ظروف بود که این منصب را «شهرداری» می گفتند.
در گردان شهید نور محمدی همه نوبت شهرداری داشتند. حتی خود فرمانده گردان! از قضا یک روز که نوبت شهرداری رضا بود فرمانده گردان ارتش جهت یکسری هماهنگی ها به چادر فرماندهی آمد و سراغ فرمانده گردان را گرفت.
بچه ها شخصی را که مشغول شستن ظروف بود نشانش دادند. او با تعجب سراغ رضا رفت و پرسید: «فرمانده گردان شما هستید!»
رضا گفت: «بله! چند لحظه در چادر باشید. الان خدمت می رسم.»



آثار باقی مانده از شهید
پس از فرو نشاندن فتنه گروهک خلق عرب در سال 58 هریک از بچه ها سراغ کار خود رفتند. من نیز به حرفه خود که برق کاری ساختمان بود برگشته در یک شرکت ساختمانی مشغول کار شدم. در آنجا متوجه ظلم و تعدی کارفرمایان به کارگران شده فعالیت زیادی برای احقاق حق آنان کردم. با هم فکری دوستانم شورای اسلامی کار را تشکیل داده، با درگیری های بسیار بالاخره کنترل شرکت را در دست گرفتیم.
بر اثر فعالیت مستمری که بین شرکت های سطح خرمشهر داشتم، کارگران شناخت خوبی از من پیدا کردند و به عنوان نماینده تمامی کارگران خرمشهر جهت شرکت در کنگره سراسری شوراهای کشور در تهران انتخاب شدم. در آن جا چون روی طرح هایم فکر کرده، برنامه ریزی نموده بودم جالب ترین طرح ها را ارائه کردم و باعث تعجب سایرین گشتم. برای مرتبه دوم که انتخاب شدم، تجاوز رژیم بعث آغاز شد و جبهه را به کنگره شوراها ترجیح دادم.

خدمه تانک های عراقی فکر نمی کردند دیگر کسی جلوی آنها را سد کرده باشد، با چراغ روشن و خیال راحت وارد خرمشهر شدند. غافل از آن که بچه ها در اطراف گمرک و پلیس راه در انتظار آنها هستند.
ناگهان به آنها حمله کردیم. تانک ها که در آن فضای کم هیچ گونه قدرت مانوری نداشتند یکی یکی منهدم شده، من آن روز اولین موشک آر.پی.جی را به یک تانک شلیک کردم. تانک آتش گرفت و نفرات آن را که قصد فرار داشتند با گلوله هدف قرار دادم.
این وضعیت تا چهل روز ادامه داشت و با محاصره کامل خرمشهر، بچه ها شناکنان یا به وسیله طناب از کارون گذشته به این طرف رود آمدند.

در محور دهلاویه یک محوری شناسایی نشده، شهید چمران کار آن را به ما سپرده بود. هرچه جهت شناسایی می رفتیم به لحاظ حساسیت و هوشیاری دشمن ناکام برمی گشتیم.»
یک روز شهید چمران آمد و از شناسایی آن محور پرسید، گفتیم: «استاد نتوانستیم، دشمن حساس شده است.» وی صبحانه اش را صرف کرد و خود در روز روشن به جلو رفت، به صورت مارپیچ و سینه خیز تا از دیده ها پنهان شد.
سه چهار ساعت بعد در حالی که همه تصور می کردیم وی شهید یا اسیر شده است به عقب برگشت و مشخصات محور را روی کاغذ یادداشت کرد بعد به ما گفت:
«من در روز روشن تا جایی رفتم، حال ببینم شما در شب تاریک چه کار می کنید.

دشمن از حمله ما آگاه بود ولی به لحاظ بارش شدید باران احتمال حمله را منتفی می دانست. سر موعد دستور حمله صادر شد. چند ساعتی نگذشته بود که تمام کمین های دشمن را که شاید در طول هفت کیلومتر بود خاموش کردیم.
فرمانده گردان برادر حاج امینی دستور داد نیروها را حرکت داده از پشت سر به نیروهای دشمن که پشت ارتفاعات 290 بودند ضربه بزنیم.
همراه تعدادی از برادران از لابلای شیارها با استفاده از عوارض طبیعی به دشمن نزدیک شدیم.
آنها که به شدت با نیروهای ما درگیر بودند اصلاً متوجه پشت سرشان نبودند که ناگاه بچه ها مانند عقاب بر سر آنها فرود آ مده در یک چشم برهم زدن همه را کشته راه را باز کردند.

بعد از سازماندهی در قالب یک گردان، یکی از مسئولین لشکر برایمان سخنرانی کرد و از سختی ها و شیرینی های جنگ گفت. در پایان، جوان رشید و خوش قامتی را به عنوان فرمانده گردان معرفی نمود و گفت:
«از فرمانده جدید گردان شما، برادر رضا نور محمدی می خواهم یک خاطره برای شما بیان کند تا رفع خستگی تان شود.»
نور محمدی چنین گفت: «در یکی از عملیات ها چون مانعی جلویمان نبود خیلی جلو رفتیم. همین طور که پیش می رفتم منطقه را نیز دقیقاً شناسایی کرده به ذهن می سپردم. یک وقت متوجه شدم. یکه و تنها کیلومترها در عمق مواضع دشمن پیش رفته ام و کسی همراهم نیست. تصمیم گرفتم به عقب برگردم. ناگهان یک تانک عراقی از روی جاده ای که من رویش راه می رفتم با سرعت به طرفم آمد اول مطمئن بودم که مرا دیده است ولی تانک وقتی که به نزدیک من رسید سرعتش را کم کرد. دلیلش را نفهمیدم. چون تنها بودم، یا چون غیر مسلح بودم، نمی دانم. به هر حال به محض این که تانک از سرعت خود کاست. فکری به خاطرم رسید:
سریعاً روی تانک پریدم و اسلحه یک عراقی را که روی تانک نشسته بود از دستش بیرون کشیدم. با سلاحی که بدست آوردم دیگر تانک و خدمه آن در اختیار من بود.
چون مسیر را دقیقاً شناسایی کرده بودم راه بازگشت را خوب می دانستم. تانک را در مسیری که می خواستم قرار دادم و شروع به عقب آمدن کردم.
از چند دژبانی عراقی گذشتیم و چیزی متوجه نشدند دژبان آخری متوجه ما شد به راننده تانک گفتم: «با سرعت! با سرعت» و او نیز با سرعت تمام خود را به خاکریز زده از آن گذشت و به نیروهای خودی رسیدیم.


منبع :
http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11132.html