دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    فردوسي، اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز - 1
    نويسنده: علی ابو الحسني




    پژوهشي تاريخي - ادبي درباره سيماي ديني داستان‏هاي شاهنامه و تبرئه فردوسي از ملي‏گرايي افراطي است. نويسنده ابتدا به ذكر گوشه‏هايي از تاريخ عصر پهلوي و اقدامات ملي‏گرايي افراطي و دين زدايي آن زمان پرداخته و نفي اسلام و كوبيدن مظاهر دين را از اهداف اصلي رضاخان دانسته است. وي طرح ايده‏هاي ايراني پيش از اسلام را يگانه راه اجراي طرح ضد دين حاكمان دانسته و غوغاي توجيه اشعار ملي‏گرايانه شاهنامه، زنده كردن داستان‏هاي رستم و سهراب و طرح افكار ضد عربي فردوسي را در اين راستا ارزيابي كرده است. اشعار ضد اسلامي و ضد عربي وي را به نقل قول شاهان و درباريان ساساني و نه رأي و نظر خود فردوسي توجيه كرده است.
    طوفاني است كه در پهنه افكار و انديشه‏ها در گرفته، و چونان آتشي مهيب، بر خرمن عادات و آداب خشك قوم افتاده است. همه جا صحبت از محمّد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م و تعاليم كوتاه و كوبنده اوست كه به بت‏ها و بت تراشان هيچ حرمتي نمي‏گذارد و جز خداي يگانه ـ كه همه چيز را بسته و پيوسته وي مي‏داند ـ بر هيچ اله ديگري ابقا نمي‏كند.
    همه جا صحبت از قرآن، و آيات روان و جذّاب و نافذ آن است كه، مغناطيس وار، دل‏ها و مغزها را جذب خويش مي‏سازد؛ لطافت نسيم و طراوت شبنم، و در عين حال، صلابت كوه و مهابت دريا و حرارت آتش را دارد و بر هر دل كه مي‏بارد از صاحب آن، انسان تازه‏اي مي‏سازد كه افكار و احساساتي نو، منش و روشي جديد، و پندار و كرداري نو آيين دارد. شكوه بت‏ها و شوكت ارباب را از چشم مي‏اندازد و رُعب تازيانه و زندان را ـ به ويژه از قلبِ بردگان ـ مي‏زدايد.
    شگفت كتاب، و شگفت پيامبري است! آواي تلاوت قرآنش، حتّي پاسداران نظم كهن را نيز، شبانه و در هيأتي ناشناس، به پشت ديوار خانه محمد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م مي‏كشاند و با آن كه عهد مي‏بندند تا ديگر نيايند، باز هم مي‏آيند...!
    چه بايد كرد؟

    سؤالي است كه بت تراشان، برده‏داران ، رباخواران و در يك كلام، پاسداران نظم كهن در مكّه، در هر برخورد، با هم درميان مي‏گذارند و با تأكيد از يكديگر مي‏پرسند:
    به راستي چه بايد بكنيم كه از سرايت بيشتر اين آتش جلوگيري شود و طوفان مهار گردد؟ يتيم عبدالمطلب، ديگر شورش را درآورده است! هر روز، همچون صيّادي ماهر، حتي از ميان جوانان مرفّه خود ما، شكاري تازه مي‏گيرد. با رگبار تند آياتش ـ كه سبك آن با نظم هيچ شاعري نمي‏خواند، امّا از هر شعري نافذتر است و هر يك، چون تيري زهرآگين بر قلب شرك مي‏نشيند ـ ايمان به بت‏ها را هدف گرفته است و با قصّه‏هاي پياپي كه از (به اصطلاح) فرستادگان پيشين خداوند مي‏خواند، تاريخ را ـ از بام تا شام ـ يكسره عرصه نبرد توحيد و شرك دانسته، استوار و مصمّم كمر به هتك و هَدْمِ بت‏ها بسته است.
    گاه از نوح مي‏گويد، و گاه از هود و صالح، و گاه از لوط و ابراهيم، و گاه از موسي و عيسي؛ و همه جا نيز پيامي واحد را به صورت يك ترجيع‏بند مكرّر از زبان آنان تكرار مي‏كند: «اُعْبُدُوا اللّه‏ مالكُمْ مِنْ اله غَيْره»(1): خداي متعال را بپرستيد، كه جز او خدايي نيست!
    همه آن‏ها را حلقه‏هايي مستمر از يك زنجير مي‏داند كه همّي جز محو شرك و بسط توحيد در جهان نداشته‏اند، و اينك او آمده است تا اين رسالت را كامل كند:
    «و لقد بعثنا في كلّ امة رسولاً ان اعبدوا اللّه‏ واجتنبوا الطاغوت»(2)؛ «و ما ارسلنا من قبلك من رسول إلاّ نوحي إليه انّه لا إله إلا انا فاعبدون»(3)؛ «شرع لكم من الدين ما وصّي به نوحا والّذي اوحينا اليك و ما وصيّنا به ابراهيم و موسي و عيسي ان اقيموا الدّين و لا تتفرّقوا فيه كَبُرَ علي المشركين ماتدعوهم إليه...»(4).
    تهمت سحر و شعر و جادو و جنون و... قدرت سدّ رخنه آفتاب او را ندارد. گفتيم كاهن است، مجنون است، شاعر است، ساحر است، نابغه‏اي است كه بافته‏هاي خويش را به وحي نسبت مي‏دهد، تلقين يافته و تعليم ديده رحمان يمامه است؛ امّا هيچ يك سودي نبخشيد. حبس و شكنجه پيروان وي، و آزار و ايذاي خود او نيز، كاري از پيش نبرد. چه بايد كرد و چه مي‏توان كرد؟!
    چاره كار پيدا شد. اگر نسخه شرك و صورت بت‏ها، به دست يك تاجرِ مستفرنگ، از شام ـ قلمرو امپراتوري مقتدر روم ـ به سرزمين توحيد (كعبه) آورده شده بود، در حلّ مشكل آن نيز بايستي دست به دامن خارجي‏ها (خارجيان پيشرفته و حاكم بر جهان) زد: ذكر حكايات شيواي ايران باستان (نقل داستان رستم و اسفنديار و...) بهترين چيزي است كه مي‏توان با آن هياهو در افكند و در برابر قرآن محمد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م و قصه‏هاي كهن او ـ حتي احسن القصصش ـ ايستاد!
    از تاريخ بشنويم. محمّد بن اسحاق گويد:
    پس از ايمان حمزه، و فاش شدن اسلام در ميان قبايل قريش، و بيهودگي ضرب و شتم و حبس و آزار مسلمانان، اشراف و برزگان قريش (مثل عتبه و شيبه و ابوسفيان و نضربن حارث و ابوالبختري و اسود بن مطلّب و ابوجهل و اميّة بن خلف) در كنار كعبه گرد آمدند و در باب چگونگي حلّ مشكل پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م راي زدند. نخست، كس به حضور پيامبر فرستادند كه مقصود از اين كار چيست؟ اگر تو را مقصود مال است بگو تا به تو ببخشيم و اگر مقصود رياست و سلطنت است بر گو تا تو را بر خود پادشاه گردانيم... دست از دين ما و خدايان ما بدار!
    پيامبر فرمود: «اي قوم! مرا از شما نه مال مي‏بايد و نه مُلك و نه جاه و نه سلطنت، ليكن من رسول خدايم و حق تعالي مرا بر شما فرستاده است و قرآن به من فرستاده است تا رسالت حق به شما گزارم و شما را به بهشت بشارت دهم و از دوزخ شما را بيم كنم؛ پس اگر قبول كرديد خير دنيا و آخرت آن شما را باشد، و اگر نه، صبر مي‏كنم تا حق تعالي چه تقدير كرده است ميان من و شما»(5) و آنان را از هر گونه سازشي ميان شرك و توحيد نوميد كرد.
    در كنكاشي ديگر ميان قريش، «نضربن الحارث» به پا خاست و گفت: اي قريش، بيش از اين خود را مغرور مداريد، كه اين كار كه محمد دعوي مي‏كند سخت‏تر از آن است كه شما مي‏پنداريد. محمد، چون جوان بود و اين دعوي نكرده بود، شما او را امين مي‏گفتيد و هر چه وي گفتي او را راست مي‏داشتيد، اين ساعت كه سپيدي در محاسن وي پيدا شد و اين دعوي آغاز كرد، شما او را به دروغ باز داده‏ايد.
    گاه او را شاعر گوييد و گاه او را ساحر مي‏خوانيد و گاه مي‏گوييد كه وي كاهن است؛ و به خداي [قسم] كه وي نه شاعر است و نه ساحر و كاهن، چرا كه من انفاس و دم ساحران بدانسته‏ام و نفس و دم محمد [عليه السلام] چون نفس و دم ايشان نيست، و انواع شعر عرب بخوانده‏ام و موازين آن بدانسته‏ام و نظم سخن محمد چون نظم شعر ايشان نيست، و اشارت و عبارت كاهنان بدانسته‏ام و با ايشان نشست و برخاست كرده‏ام و حركات و سكنات ايشان بديده‏ام و عبارت و اشارت محمد[عليه السلام] و حركات و سكنات او چون ايشان نيست، و من اين سخن‏ها از بهر آن گفتم تا بيش از اين شما غافل نباشيد و تدبير كار وي بجوييد، كه اين كار كه محمّد پيش گرفته است بزرگتر از آن است كه شما صورت بسته‏ايد.
    محمّدبن اسحاق مي‏افزايد:
    واين‏نضربن‏الحارث، از شياطين قريش بود و مردي ظالم بود فتنه‏انگيز و غرض وي از اين سخن‏ها، آن بود تا قريش زيادت اغرا كند بر عداوت پيغمبر ـ عليه السّلام ـ و ايشان را زيادت تحريض كند بدان كه وي را برنجانند و از كار وي عداوت كردي و معارضه قرآن نمودي؛ و هر گاه كه پيغمبر ـ عليه‏السّلام ـ مجلس ساختي و تبليغ رسالت كردي و قرآن كلام اللّه را بر ايشان خواندي، چون وي از اين مجلس برخاستي، اين نضربن الحارث بيامدي و باز جاي سيد ـ عليه‏السّلام ـ نشستي و قصه رستم و اسفنديار آغاز كردي و حكايت ملوك عجم برگرفتي و بگفتي، و مردم بر سر وي گرد آمدندي و آنگه ايشان را گفتي:
    ـ نه اين سخن كه من مي‏گويم بهتر از آن است كه محمّد مي‏گويد؟ لاواللّه، و اين حكايت خوشتر است از آن كه وي مي گويد!
    تا حق تعالي اين آيت در حق نضربن الحارث فرو فرستاد و باز نمود در آن كه وي از جمله دوزخيان است و از جمع خاسران و بدبختان است. قوله تعالي: «و مِنَ النّاس مَنْ يَشْتَري لَهْوَ الْحَديث ليُضِلَّ عَن سَبيل اللّه بغير علمٍ»(6)
    و قوله تعالي: «اذا تتلي عليه آياتُنا قال اساطير الاولين»(7). و همچنين در قرآن هر جاي كه اساطير الاولين بيامده است در حقّ وي فرود آمده است، چرا كه وي بود كه مي‏گفت:
    ـ اين قرآن كه محمّد بياورده است مثل افسانه پشينيان است و مانند حكايت و سرگذشت ايشان است و من خود از آن بهتر مي‏دانم.
    و اين نضر بن الحارث سفر بسيار كرده بود و ولايت عجم بسيار گرديده بود و قصّه رستم و اسفنديار آموخته بود و حكايت ملوك عجم بدانسته بود و او را فصاحتي عظيم بود، و چون پيغمبر ـ عليه السّلام ـ بيامدي و قرآن برخواندي و حكايت و قصّه پيغمبران ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ برآن ياد كردي و حكايت وقايع عاد و ثمود و فرعون و هامان بگفتي و از عجايب آسمان و زمين خبر بازدادي؛ نضربن الحارث گفتي: من بهتر از اين توانم گفت وقصه رستم و اسفنديار و ملوك عجم بگفتي و مردمان را خوش آمدي و تعجّب كردندي و كافران گفتندي: اين حكايت كه نضربن الحارث گويد، خوشتر از آن است كه محمّد مي‏گويد ـ ژاژ خواستند(8).
    با اين همه، قريش بيهوده مي‏كوشيدند، و نضربن الحارث نيز آهن سرد مي‏كوفت. نهضت الهي پيامبر، به رغم همه آن دشمني‏ها، پيش رفت و قدرت اسلام، كه چند سال بعد چون خورشيدي از مدينه سر بر زد، در جنگ بدر هفتاد كشته و هفتاد اسير از كفّار قريش گرفت كه يك تن از اسيران، همين نضربن الحارث بود!
    نيشخند تاريخ را ببين!«از جمله اسيران كه [مسلمانان] گرفته بودند، دو تن در راه، صحابه ايشان را بكشتند و باقي به مدينه آوردند. و از آن دو تن، يكي نضربن الحارث بود كه هميشه سيد عليه السلام [يعني رسول خدا را] رنجانيدي و معارضه نمودي با وي در قرآن؛ در مقابله قصص انبيا عليهم‏السلام، قصه رستم و اسفنديار و ملوك عجم با قريش گفتي و حكايت كردي. چون به وادي صفراء رسيدند، مرتضي علي ـ رضي اللّه عنه ـ شمشير بر كشيد و گردن وي بزد»(9).
    مه فشاند نور و، سگ عو عو كند
    هر كسي بر طينت خود مي‏تند
    چون تو خفّاشان بسي بينند خواب
    كاين جهان ماند يتيم از آفتاب
    كي شود دريا ز پوز سگ نجس؟!
    كي شود خورشيد از پف منطمس؟!
    اي بريده آن لب و حلق ودهان
    كه كند تف سوي ماه آسمان!
    مصطفي مه مي شكافد نيمه شب
    ژاژ مي خوايد ز كينه بولهب
    آن مسيحا مرده زنده مي‏كند
    آن جهود از خشم سَبْلَت مي‏كَنَد
    شمع حق را پف كني تو اي عجوز؟!
    هم تو سوزي، هم سرت اي گنده پوز!(10)
    امّا، اين آخرين بار نبود كه دشمنان اسلام مي‏كوشيدند، به خيال واهي خويش، فروغ قرآن را با افسانه‏ها و تاريخ ايران باستان خاموش سازند...در عصر ما نيز تاريخ يك بار ديگر تكرار شد.
    2. تهران، جاهليت شاهنشاهي، 1313 هجري شمسي
    چند سال است كه در ايران اسلامي كودتا شده، دودمان سلطنتي تغيير كرده، و سياست و فرهنگ رسمي كشور، يكسره لَوْني ديگر يافته است.
    آل قاجار (كه با سعي خويش در راه ايجاد تضاد ميان قدرت‏هاي خارجي ، ديپلماسي لندن را خسته كرده بودند)(11) رفته و به تاريخ پيوسته‏اند؛ روحانيت شيعه (كه داعيه دار ولايت حقّه و سيطره دين بر سياست است) به سختي تار و مار شده، رجال شاخص آن يا در تبعيد و زندانند، يا محصور و خانه نشين، و يا به تيغ ستم جان باخته‏اند؛ ايلات و عشاير ـ اين پاسدران شريف مرزهاي ميهن ـ تخته قاپو شده و سران آنان (از صولت الدوله قشقايي گرفته تا اقبال السلطنه ماكويي و...) به قتل رسيده‏اند؛ رجال مستقل سياسي، روزنامه‏نگاران مبارز، شاعران آزادانديش، نويسندگان متعهد، يا مقتول و مسموم گشته و يا مغضوب و منزويند؛ و عنصري دژ آهنگ و قدرت پرست و زمين‏خوار، كه مصداق بارز اين شعر قائم مقام است:
    عاجز و مسكين هر چه دشمن و بدخواه دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسكين! با تمهيدات «ژنرال آيرونسايد» و «سرپرسي لورين»، و لاي لايي‏هاي «مستر تُرات» و «اردشير جي»، بر تخت قدرت نشسته و مقدرات كشور دارا و داريوش، تنها به اشاره او و گزمگان او تعيين مي‏شود.
    از مشروطه جز قالبي بي‏روح نمانده است. مجلس و كابينه و قوه مجريّه و دستگاه قضاييه و... همه و همه فورماليته‏اي بيش نيست؛ همگي آلت فعل و، او ـ به ظاهر ـ فاعل مطلق!
    در «مزار آباد شهر بي تپش، دارها برچيده، خون‏ها شسته‏اند» و حتي «واي جغدي هم نمي‏آيد به گوش». شهر آرام! وافق صاف! و داروغه بيدار و گزمگان در كارند و همه چيز، به آيين و بسامان و بهنجار! تنها دو نگراني مانده است كه خاطر مبارك را سخت ناآسوده مي‏گذارد:
    1. فرهنگ تشيّع، كه تا عمق جان مردمان نفوذ كرده، سلطه سلطان جور (آن هم چنين جائر كافر كيش) را برنمي‏تابد، و اگر به عرصه سياست رسمي راه ندارد، باري، در خانه دل‏ها و مغزها سنگر بسته و سر سختانه مقاومت مي‏كند. دنيا را چه ديدي، دم گربه كه به كاسه بخورد و اوضاع اندكي نه بر وفق مراد بچرخد، باز مشكل مي‏آفريند و كار به دست مي‏دهد! فرهنگي ظلم ـ ستيز و عدالت‏خواه، كه حاكميت بر خلق را تنها از آن خداي متعال و برگزيدگان مستقيم و غير مستقيم او (پيامبر، ائمه معصومين، و فقيهان عادل) مي‏شناسد و بس!(12)
    2. ايدئولوژي كمونيسم، كه با هيچ گونه شاه و شاه بازي (به شيوه كهن) سازشي ندارد و شيپور انقلاب مي‏نوازد؛ دم تيز كرده و مغز سر جوان مي‏طلبد؛ و مي‏كوشد از خلاي كه با تضعيف دين و مذهب و روحانيت در اين سرزمين پيش آمده رندانه بهره گيرد و جايگزين تشيّع گردد.
    چه بايد كرد؟!
    سؤالي است كه تئوريسين‏هاي جاهليت شاهنشاهي از هم مي‏كنند: چه بايد كرد كه هم، تشيّع ـ اين خارِ راه ديكتاتوري ـ را از پهنه مغزها و دل‏ها بستريم و هم، خلإفرهنگي و اعتقادي موجود، به نفع بُلْشويسم ـ دشمن ديگر رژيم ـ پر نشود؟
    چاره كار، خيلي زود پيدا شد: يك نوع «ايدئولوژي شاهانه»، و يك نوع وطن پرستي پُر هاي و هوي و مطنطن امّا اخته و پوچ و بي‏ضرر مي‏سازيم كه هيچ زياني به گاو و گوسفند قدرت مسلط نزند و هيچ دردسري براي ديكتاتور ايجاد نكند، بلكه از آن، كار تقديس شاه و شاهنشاهي نيز برآيد، و همه نيروي آن در تخريب مباني اسلام و تشيّع، و پر كردن مصنوعي و بي‏خطر اذهان، به كار رود. مواد و مصالح آن را از افسانه‏ها و تاريخ ايران باستان مي‏گيريم، و كار پرداخت و گريمش را نيز به دستِ دست پروردگان غرب (به ويژه فراماسونرها و... ) مي‏سپاريم.
    و اين چنين بود كه، به انگيزه تقابل با اسلام، دوباره سخن از سَلم و تور و ضحاك و فريدون و رستم و اسفنديار و كوروش و داريوش به ميان آمد و نضربن الحارثهاي جاهليت جديد به تاخت و تاز پرداختند!
    * * *
    «دستور» عمل و «الگوي» كار، سياست آتاتورك بود: عنصري يهودي تبار(13)، ملحد كيش و شهوتران(14) كه روي دل به جانب غرب داشت و آمده بود تا از آسياي صغير ـ كه قرن‏ها مهد قدرت اسلام بود ـ كشوري بسازد كه در هيچ يك از شؤون فكر و فرهنگ و اقتصاد و سياست، كمترين نسبتي با اسلام نداشته باشد:
    الغاي خلافت عثماني (كه با همه عيوب و نواقصش، به هر حال، وجهه و عنواني اسلامي داشت و استعمار از آن مي‏هراسيد) و تبعيد خاندان عثماني به خارج از تركيه؛
    مبارزه با روحانيت و قتل عام صدها روحاني در شهر منامن؛
    بستن دو مسجد بزرگ اسلامبول (ايا صوفيه و محمد فاتح) و نيز بستن مدارس مذهبي؛
    منع تدريس زبان عربي و فارسي در مدارس دولتي؛
    الغاي اعياد مذهبي فطر و قربان؛
    منع پخش اذان به عربي از مناره مساجد؛
    جلوگيري از حج؛
    تغيير روز تعطيل از جمعه به يكشنبه؛
    الغاي اسلام ـ به عنوان دين رسمي كشور ـ از قانون اساسي و اعلام رژيمي كاملاً لائيك؛
    تغيير تاريخ هجري اسلامي به ميلادي مسيحي؛
    منع فينه عثماني (كه نشان تمايز ترك‏هاي مسلمان از غريبان بود) و تبديل آن به شاپوي فرنگي و كاسكت؛ّ
    مبارزه با حجاب؛
    حذف القاب و عناوين رايج (پاشا، بيك و...)؛
    بر چيدن دفاتر و محاضر شرعي و جايگزين ساختن قوانين اروپايي به جاي احكام اسلامي؛
    تساوي زنان با مردان در داشتن حق ازدواج و طلاق و سهم الارث واحد؛
    پاكسازي زبان تركي از كلمات عربي و فارسي و جايگزين كردن واژه‏هاي متروك و قديمي تركي (و نيز الفاظ فرانسوي و انگليسي) به جاي آن‏ها، همراه با جعل واژه‏هاي عجيب و غريب جديد؛
    تغيير خط عربي به لاتين؛
    قتل عام عشاير كرد و نيز ارامنه تركيه؛
    و خلاصه: تراشيدن يك پان تركيسم خشن و تمام عيار به جاي پان اسلاميسم؛(15)
    رؤوس اقدامات آتاتورك بود كه نهايتا از پايتخت امپراتوري «اسلامي» عثماني، كشوري غربزده، وابسته، بريده از تاريخ، و بيگانه با فرهنگ و تمدن باشكوه گذشته خويش ساخت و تنها يك قلم از خسارت‏هاي عظيم فرهنگيش، عاطل و باطل ماندن دويست و پنجاه هزار كتاب خطي يا چاپي مربوط به قرون پيشين در موزه‏هاي آن كشور است!(16)
    به تعبير رهبر فقيد انقلاب ـ قدّس سرّه ـ در تاريخ 12/6/58:
    آن دردي كه براي ملت ما پيش آمده و الان به حال... يك مرض مزمن تقريبا هست، اين است كه كوشش كرده‏اند غربيها، كه ما را از خودمان «بيخود» كنند، ما را «ميان تهي» كنند، به ما اين به تعبير رهبر فقيد انقلاب ـ قدس‏سره ـ در تاريخ 12/6/58:
    آن دردي كه براي ملّت ما پيش آمده و الان به حال ... يك مرض مزمن تقريبا هست، اين است كه كوشش كرده‏اند غربي‏ها، كه ما را از خودمان «بي‏خود» كنند، ما را «ميان تهي» كنند، به ما اين طور فهمانند كه خودتان هيچ نيستيد، و هر چه هست غرب است و بايد رو به غرب بايستيد! آتاتورك در تركيه ـ مجسمه او را ديده‏ام ـ دستش اين طور بالا بود. گفتند: او را بالا گرفته رو به غرب كه بايد همه چيز ما غربي بشود!
    حتّي از قراري كه نوشته‏اند ـ و از جهاتي بعيد هم نيست ـ آتاتورك كار را به جايي رساند كه در بستر مرگ، از سرپرسي لورين (سفير انگليس در تركيه) در خواست كرد كرسي رياست جمهوري تركيه را پس از وي تحويل گرفته و اداره كند!(17)
    و اينك، لازم بود كه بركشيده آيرونسايد ـ يعني رضاخان ـ نيز با معونت روشنفكران ماسوني (محمدعلي فروغي، محمود جم، عيسي صديق، علي اصغر حكمت و... ) همين سياست شوم اسلام‏زدايي را در ايران شيعه به كار گيرد و هر جا هم كم آورد، از آهن و آتش مدد جويد!(18)
    بي جهت نيست كه پس از بازگشت رضاخان از سفر 1313 تركيه به ايران، آن چه كه قبلاً به تمجمُج از آن ياد مي‏شد، با شدّت و صراحت ظاهر شد:
    تبديل كلاه پهلوي به شاپوي فرنگي؛
    تغيير نام شهرهاي مختلف (انزلي به پهلوي، اروميه به رضاييه، و...)؛
    تصفيه زبان فارسي از واژه‏هاي عربي و جعل الفاظ بعضا غلط و مضحك و تحميل آن به زور چكمه و شمشير بر فرهنگستان، كه حتي فرياد اعتراض تقي‏زاده را برآورده و نهايتا به دوري گزيني وي از ايران انجاميد؛
    مبارزه وحشيانه با عبا و عمامه روحانيون و چادر و روسري زنان؛
    منع شعائر مذهبي؛
    منع آموزش قرآن در مدارس، كه به استعفاي معترضانه اعتماد الدوله قراگزلو، وزير فرهنگ رضاخان از آبان 1307 تا شهريور 1312ش، انجاميد؛
    فروش املاك موقوفه به مردم و برچيدن بساط وقف؛
    و حتي تصميم به حذف ماه‏هاي قمري از تقويم‏ها...!(19)
    مبارزه با اسلام و شعائر مذهبي، سركوب روحانيت شيعه، و سياست ايجاد تقابل ميان ايران و اسلام توسط رژيم پهلوي، كاملاً مورد حمايت استعمار صليبي غرب و ايادي آن بود. به قول «زبرينسكي» نويسنده كتاب ميسيونرهاي كليساي انجيلي و رابطه آمريكا و ايران در زمان پهلوي: «هيأت‏هاي ميسيونري خط مشي رژيم پهلوي را در حمله به علما و اسلام تأييد مي‏كردند و از خارج شدن قدرت و اختيار محاكم شرعي، حملات به حجاب زنان، سركوب عزاداري‏ها و سوگواري‏هاي عمومي و علايق خاص نسبت به ايران قبل از اسلام رضايت داشتند»(20).
    باري، در چنين فضا و جوّ كاملاً ضدّ اسلامي بود كه بلواي احياي ايران باستان علم شد و سخن از كوروش و داريوش و اردشير و زردتشت و... به ميان آمد و به قول مرحوم جلال آل احمد، كار به جايي كشيد كه ملّت ايران حتي قرص «آسپيرين باير» را نيز بايستي بالعاب كوروش و داريوش فرو مي‏برد!(21) نيز در همين فضا بود كه كنگره هزارمين سال تولد فردوسي در سال 1313 با شركت خاورشناسان غربي در تهران گشايش يافت و شاهنامه چاپ‏هاي متعدد خورد و مقالات زيادي در جرايد و نشريات كشور پيرامون شاهنامه فردوسي و احياي مليت ايراني انتشار يافت و همه جا پر از نام و ياد شاهان و شخصيت‏هاي ايران باستان گرديد و تبليغات شه خواسته روز، با تحريف عامدانه تاريخ، از شخصيتي چون استاد طوس كه هست و نيست خويش را بر سر دفاع از آيين پاك تشيّع گذارده بود، يك شووينيست(22) تمام عيار! ساخت كه گويي همّي جز ترويج زردشتي‏گري و ستيز با اسلام و پيامبر نداشته است!
    به فرموده رهبر فقيد انقلاب: «اين‏ها تبليغاتي بوده است، تلقيناتي بوده است از ابرقدرت‏ها كه مي‏خواستند ما را بچاپند... زمان رضاخان... يك مجمعي درست كردند و يك فيلم‏هايي تهيه كردند و يك اشعاري گفتند و يك خطابه‏هايي خواندند، براي تأسف از اين كه اسلام بر ايران غلبه كرد، عرب بر ايران غلبه كرد. شعر خواندند، فيلم، نمايش گذاشتند، كه عرب آمد و طاق كسري و مدائن را گرفت و گريه‏ها كردند. همين ملّي‏ها، اين خبيث‏ها گريه كردند، دستمال‏ها را در آوردند و گريه‏ها كردند كه اسلام آمده و سلاطين را، سلاطين فاسد را شكست داده! و اين معنا در هر جا به يك صورتي به ملّت‏ها تحميل شده» است.
    نقطه اوج اين سياست شيطاني نيز، برگزاري جشن‏هاي دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهي بود(23)، و بدتر از آن، تبديل تاريخ هجري اسلامي به شاهنشاهي. و شگفتا كه مبدأ تاريخ (6 هزار ساله يا 10 هزار ساله) ايران را نيز، نه از عصر هوشنگ و فريدون و لااقل كيكاووس و كيخسرو (كه نامشان، به عنوان «شاهنشاه ايران»، حتّي در متون كهن هندي نيز آمده)، بلكه از دوران كوروش گرفتند كه در تاريخ به عنوان «آزاد كننده يهود از زندان بابل و گمارنده آنان به حكومت بر اورشليم»(24) شناخته شده است! يعني كه، «مبدأ تاريخ ايران، مقطع حاكميت يهود بر قدس شريف است» (تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل!)(25) گويي قبل از آن زمان، ملّت ايران تاريخي نداشته و هر چه بوده افسانه و اسطوره بوده است!
    و چنين بود كه بخش عمده شاهنامه نيز (به رغم تعريف و تمجيدي كه از آن مي‏شد) با عنوان «اساطيري» و «پهلواني»، مستقيم و غير مستقيم، غير تاريخي (يعني افسانه) قلمداد گشت.(26)
    امام خميني ـ قدّس سرّه ـ در پيام مكتوب خويش به ملّت ايران در 9 فروردين 1357 ش (21 جمادي الاولي 1398 ق) به مناسبت كشتار مردم يزد به دست رژيم پهلوي، مي‏نويسند:
    آيا كساني كه [در راه انقلاب اسلامي] عذر تراشي مي‏كنند و مهر سكوت را نمي‏شكنند و گاهي به سكوت توصيه مي‏كنند، مي‏دانند چه تحولاتي در شرف تكوين است؟!
    روزنامه اطلاعات شماره 15575 را ديده‏ايد كه نوشته است در عريضه سپاس زرتشتيان در جواب شاه آمده است كه جامعه زرتشتي سراسر جهان، نسبت به شاهنشاه آريامهر سپاسگزاري و حق‏شناسي عميق در خود احساس مي‏كنند. زيرا از زماني كه پارسيان از ايران مهاجرت كردند، هيچ كس ديگر تا اين حد در احيا و حفظ تاريخ، مذهب و فرهنگ زرتشتيان از آنان حمايت نكرده است؟!
    توجه كرده‏اند كه تغيير تاريخ اسلام به تاريخ گبرها براي احياي زرتشتي گري و احياي مذهب و آتشكده آن‏ها به رغم اسلام و براي سركوبي آن است؟! آيا مطّلع هستند كه در يك مصاحبه‏اي در خارج گفته است: مذهب در حكومت من نقشي ندارد؟!
    اكنون، با اختناق همه جانبه و سلب آزادي به تمام ابعاد و فشارهاي توانفرسا، ايران بيدار در آستانه يك انفجار عظيم است و به سرعت جلو مي‏رود.(27)
    و اين تازه بخشي از توطئه و ترفند استعمار و عوامل مرعوب يا مجذوب آن بر ضدّ اسلام و ايران بود...(28)
    امّا خداي جهان، كه لطفي خاص به ايران بقية‏اللّه‏ ـ عجّل اللّه‏ تعالي فرجه الشريف ـ دارد، سلطه استعمار و صهيونيزم را از اين بيش بر اين كشور برنتافت و بزرگ مردي از تبار اميرمومنان علي عليه‏السلام (كشنده نضربن الحارث و مرحب!) را بر آن داشت كه با پشتيباني وسيع ملّت بپاخيزد و آتش در خرمن حيات آن سلسله زند و مجري طرح «تغيير تاريخ» (هويدا) را به جوخه اعدام سپارد و مخدوم تاجدار وي ـ شاه شاهان ـ را نيز آواره شرق و غرب سازد. زمستان رفت و روسياهي به ذغال ماند...!
    مصطفي را وعده داد الطاف حق
    گر بميري تو، نميرد اين سبق
    من كتاب و معجزت را حافظم
    بيش و كم كن را، ز قرآن رافضم
    تا قيامت، باقيش داريم ما
    تو مترس از نسخ دين، اي مصطفي!
    آري:
    تا قيامت مي‏زند قرآن ندا
    كاي گروهي جهل را گشته فدا
    مر مرا افسانه مي‏پنداشتيد
    تخم طعن و كافري مي‏كاشتيد
    خود بديد اي خسان طعنه زن
    كه شما بوديد افسانه، نه من!
    تا بديديد آن كه طعنه مي‏زديد
    كه شما فاني و افسانه بديد
    من كلام حقّم و قائم بذات
    قوت جان جان و ياقوت زكات
    نور خورشيدم فتاده بر شما
    ليك از خورشيد ناگشته جدا
    نك منم ينبوعِ آن آب حيات
    تا رهانم عاشقان را از ممات(29)
    ستيز با اسلام و تبليغ زردشتيگري ، در تبليغات عصر پهلوي
    در آن روزگار تلخ و سياه و سرد، همسو و همساز با مذاق قدرت مسلّط، صادق هدايت (نيهيليست يهودي تبار، كه جان بر سرنيست‏انگاري كافكايي گذاشت) «پروين دختر ساسان» را نوشت و در آن، از زبان قهرمان داستان، فروپاشي نظام ستم شاهي ساساني در اثر موج انفجار آرمان‏هاي آزاديبخش و عدالت خواهانه اسلام را اين چنين ترسيم كرد:
    آتشكده‏ها را با خاك يكسان كردند، همه نامه‏هاي ما را سوزانيدند، چون از خودشان هيچ نداشتند. دانش و هستي ما را نابود مي‏كنند، تا بر آن‏ها برتري نداشته باشيم و بتوانند كيش خودشان را به آساني در كلّه مردم فرو بكنند... ايران، اين بهشت روي زمين، يك گورستان ترسناك شد[!].(30)
    چنان كه، در سفرنامه «اصفهان نصف جهان»اش نيز، از جهنّم طبقاتي و منحطّ عصر يزدگرد، بهشتي موهوم و خيالي ساخت كه در آن، جسم و جان مردم، بر اثر آزادي باده گساري، آزاد و نيرومند بوده است!(31) همچنين دو سال (1936 ـ 1937 م) در بمبئي نزد بهرام گور انكلساريا (Anklesria)، زردشتي گجراتي، زبان پهلوي آموخت و چند متن پهلوي(32) را به فارسي برگرداند و در تهران انتشار داد.
    مجتبي مينوي (كه البته بعدها، در اثر مطالعات بيشتر، تنبّهي حاصل كرد و حتي به دفاع جدّي از اسلام پرداخت)(33) «مازيار» را همراه با نمايشنامه صادق هدايت منتشر كرد و در آن، از ارتش رهايي بخش اسلام ـ كه رائد و رهنماي آن، يك ايراني پارسا و آزاده و فرهيخته (سلمان پارسي) بود ـ با عنوان «مشتي مارخواران اهريمن نژاد» ياد كرد. نيز آورد كه: «دو سه پشت عوض شده و در نتيجه آميزش با عرب، خون مردم فاسد شده بود و كثافت‏هاي سامي جاي خود را در ميان ايشان باز كرده بود».(34)
    سعيد نفيسي، اعراب مسلمان را «گروه سوسمار خوار و بي‏خط و دانش»ي شمرد كه «گويي همه مردم ايران، از مرز شام گرفته تا اقصاي كاشغر... با يكديگر پيمان بسته بودند از هر راهي كه بتوانند نگذارند» اين گروه «بر جان و دل ايشان فرمانروايي كند و زبان و انديشه و نژاد و فرهنگ و تمدنشان را براندازد»!(35) وي همچنين در لزوم تغيير خط اعلام كرد: «... من جدا عقيده ايماني دارم كه يكي از نخستين ضروريات زبان فارسي، اختيار كردن خط ديگري بجز خط امروز است...».(36)
    عبدالحسين زرّين كوب (كه او هم، چونان مينوي، از تائبين بعدي است) كتاب دو قرن سكوت را نوشت و در آن، هر چه را كه از آنِ ايران باستان نبود «زشت و پست و نادرست» شمرد!(37)
    احمد كسروي، عضو انجمن آسيايي همايوني لندن (بزرگترين لژ فراماسونري در خاورميانه) و دوست ميرزا محمد خانبهادر (منشي سرپرسي سايكس، حاكم سياسي انگليس‏ها در كربلا بعد از اشغال عراق توسط قشون بريتانيا، و بنيانگذار لژفراماسونري در بصره)، به ترجمه كارنامه اردشير بابكان پرداخت و با نوشتن كتاب «زبان پاك» به جنگ واژه‏هاي عربي تبار موجود در زبان فارسي (كه استعمال آن‏ها قرن‏ها در ادبيات كشورمان رواج داشته و در معني، «تابعيت ايراني» گرفته‏اند) رفت و به سره نويسي بلكه واژه تراشي‏هاي بعضا مضحك (نظير جعل واژه «شلپ»! به جاي «شيريني») پرداخت، به گونه‏اي كه ناچار بود در پايان هر كتاب، معاني بسياري از لغات كتابش را براي خواننده فارسي زبان! توضيح دهد! و بالاخره نيز كارش به ادعاي برانگيختگي! و جعل مذهبي به نام «پاكديني»! كشيد و «ورجاوند بنياد» نوشت، كه در نتيجه مسلمانان را به واكنشي تند و خونين واداشت و دستي «غيرتمند» آن شاخه بريده از نهال ملّت را، در هم شكست...
    ذبيح بهروز با بنياد نهادن «انجمن زبان ايران» (1308 ش) و سپس «انجمن ايرانويج» و نشر مجله «ايران كوده» و طرح بعضي نظريات شاذّ و عجيب كوشيد از قافله باستان‏گرايي و سره تراشي عقب نماند.(38)
    ابراهيم پور داود (نوه مرحوم حاجي شيخ حسين خمامي، از علماي مشهور خمام گيلان) به سيم آخر زد و، با بودجه مصوّب دولت رضا خان، به ترجمه و تفسير و تبليغ «اوستا» در ايران و هند پرداخت! دكتر هرتز فلد آلماني تبار، در تهران كلاس تعليم دروس پهلوي و فُرس قديم گشود و كساني چون كسروي و بهار و رشيد ياسمي و ديگران در آن شركت جستند.(39) دكتر علي‏اكبر سياسي، رييس كانون فرهنگي «ايران جوان» (كه موادي چون: استقرار حكومت عرفي، الغاي محاكم شرعي و نيز آزادي بانوان را سرلوحه مرام خويش ساخته بود)(40) مقاله «اصلاح زبان فارسي»(41) را نگاشته و در تالار سخنراني كانون ارتش سرخ مسكو نيز خطابه «قريحه ايراني و مبارزه آن با اسلام»! را ايراد كرد(42) و با اين كار، نمودي از اتحاد «بلشويسم» و «پهلويسم» را بر ضدّ اسلام و تشيّع به نمايش گذاشت.
    نيز همزمان با اين همه، براي جدا سازي كامل ملّت مسلمان ايران از فرهنگ قرآن، گفتگوي «پاكسازي زبان از الفاظ عربي»، «حذف دروس عربي از برنامه مدارس و دانشگاه‏ها» و حتي تغيير خط فارسي به لاتين يا اوستايي ساز شد و كساني چون صادق هدايت و پور داودو كسروي و سعيد نفيسي و دكتر عيسي صديق و ذبيح بهروز و علي‏اكبر سليمي و نيز پرويز ناتل خانلري، هر يك به گونه‏اي، در اين ميدان به جولان پرداختند... و اين در حالي بود كه، چنان كه قبلاً گفتيم، تغيير اجباري خط از عربي به لاتين در تركيه آتاتورك، سبب شده بود كه ده‏ها بلكه صدها هزار كتاب (از مواريث گرانقدر علمي و فرهنگي آن كشور) در خزانه خاموش كتابخانه‏ها عاطل و بي‏مصرف بماند(43) و تكرار اين سياست استعماري در ايران نيز، قطعا به جدايي و بيگانگي نسل جوان اين ديار از ميراث عظيم علمي و فنّي و معنوي خويش مي‏انجاميد. دكتر پرويز ناتل خانلري، كه خود در اوايل عمر از همين گونه كسان بوده است، در مصاحبه با مجله آدينه در پاسخ به اين سؤال كه «نظر استاد درباره تغيير خط فارسي چيست، و كدام را به صلاح مي‏بينند»، سخن جالبي دارد:
    بنده در جواني سخت طرفدار تغيير خط فارسي بودم به لاتين. بعد كه زمان گذشت و تجربيات متعدد و مشاهدات در ممالكي كه اين كار را كرده بودند و غيره، توبه كردم از اين كه خيلي با عجله از تغيير خط گفتگو كنيم.
    تغيير دادن خط، كار آساني نيست. ما هنوز در زبان فارسي به نسبت برخي كشورهاي ديگر، آن قدرها كتاب نداريم. به هر حال آن مقدار هم كه داريم چطور مي‏شود به خط تازه نقل كرد، طوري كه خرابكاري نشود.
    يك بار به تصادف با يك استاد دانشگاه تركيه همسفر شده بوديم، ديدم دل خوني دارد از اين كار، و صريحا به من گفت: ما از وقتي كه خط راتغيير داده‏ايم، حتي مثلاً شعرهاي معاصر را نتوانستيم به آن خط منتقل كنيم، براي اين كه زبان استاندارد ندارد. بنده خودم گاه در كلمات خيلي عادي فارسي تأمل مي‏كنم و مي‏بينم نمي‏دانم كه به فتح درست است يا مثلاً به ضمّ؟
    بنده گمان مي‏كنم كه اگر فعلاً دنبال اين كار برويم، يعني اين كه به قهقرا رفته‏ايم. بچه‏هامان، تازه كساني كه در كلاس پنجم ابتدايي هستند، اين خط را ياد گرفته‏اند، حالا بگذاريمشان كنار ويك خط ديگر يادشان بدهيم؟ تازه خط را ياد مي‏دهيم كه با آن چكار كنند؟ خط براي اين است كه عده‏اي بخوانندش. حالا وقتي كه خط را تغيير داديم، چي را بخوانند؟! شما اطمينان داريد كه از عهده آن برمي‏آييم كه مثلاً 50هزار كتاب چاپ كنيم، و هر كدام از اين‏ها كه زير و زبرش را سنجيده باشيم و يقين كرده باشيم كه درست است يا نه؟
    گمان مي‏كنم به خوبي مي‏توان فهميد كه سوداي محال است...(44)
    سخن در اين باب، بسيار است و راستي را، كه هيچ‏كس چون جلال‏آل‏احمد، فضاي مسموم و مصنوعي آن روزگار را به شيوايي ترسيم نكرده است.
    وي در كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران» در ريشه‏يابي «كمخوني جريان روشنفكري در ايران» (كه به گفته وي: «ميكروب‏هاي اصليش در سوپ بي رمق دوره نظامي بيست ساله پيش از شهريور بيست كشت شد»)(45) به سه جريان «زردشتي بازي»، «فردوسي بازي» و «كسروي بازي» اشاره مي‏كند كه هر سه هدفي واحد داشت و آن اين كه: «سر جوانان را يك جوري گرم نگهدارند»(46) و از آن چه در كشور مي‏گذرد غافل سازند و ضمنا اسلام را بكوبند.
    جلال، ضمن تأكيد بر اين نكته كه اگر تشبّث رياكارانه دستگاه ديكتاتوري رضاخاني به شاهنامه فردوسي را با عنوان «فردوسي بازي» مورد انتقاد قرار مي‏دهم، «هرگز به قصد هتاكي نيست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعري چون فردوسي. فردوسي را منِ فارسي زبان براي ابد در شاهنامه حيّ و حاضر دارد و در دهان گرم نقّال‏ها»؛ به نخستينِ آن بازي‏ها چنين اشاره مي‏كند:
    نخستين آن‏ها،... سياست ضدّ مذهبي حكومت وقت، و به دنبال بدآموزي‏هاي تاريخ نويسان غالي دوره ناصري كه اوّلين احساس حقارت كنندگان بودند در مقابل پيشرفت فرنگ، و ناچار اوّلين جستجو كنندگان علّت عقب ماندگي ايران؛ مثلاً در اين بدآموزي كه اعراب، تمدن ايران را پامال كردند يا مغول و ديگر اباطيل... در دوره بيست ساله از نو سر و كلّه فَروهَر(47) بر در و ديوارها پيدا مي‏شود كه يعني خداي زردتشت را از گور در آورده‏ايم. و بعد سر و كلّه ارباب گيو و ارباب رستم و ارباب جمشيد پيدا مي‏شود با مدرسه‏هاشان و انجمن‏هاشان و تجديد بناي آتشكده‏ها در تهران و يزد.
    آخر اسلام را بايد كوبيد. و چه جور؟ اين جور كه از نو مرده‏هاي پوسيده و ريسيده را كه سنّت زردتشتي باشد و كوروش و داريوش را از نو زنده كنيم و شمايل اورمزد را بر طاق ايوان‏ها بكوبيم و سر ستونهاي تخت جمشيد را هر جا كه باشد احمقانه تقليد كنيم. و من بخوبي به ياد دارم كه در كلاسهاي آخر دبستان، شاهد چه نمايشهاي لوسي بوديم از اين دست؛ و شنونده اجباري چه سخنرانيها كه در آن مجالس پرورش افكار ترتيب مي‏دادند...
    به هر صورت در آن دوره بيست ساله، از ادبيات گرفته تا معماري و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتي بازي و هخامنشي بازيند. يادم است در همان ايّام كمپاني داروسازي باير آلمان نقشه ايراني چاپ كرده بود به شكل زن جواني و بيمار و در بستر خوابيده ـ و لابد مام ميهن!ـ و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و كوروش و داريوش و اردشير و ديگر اهل آن قبيله از طاق آسمان آمده، كنار درگاه (يعني بحر خزر) به عيادتش! و چه فروهري در بالا سايه افكن بر تمام مجلس عيادت و چه شمشيري به كمر هر يك از حضرات با چه قبضه‏ها و چه زرق و برق‏ها و منگوله‏ها؛ اين جوري بود كه حتي آسپيرين باير را هم بالعاب كوروش و داريوش و زردشت فرو مي‏داديم!(48)
    در اين ميان، البته پيداست كه نه ايماني به زردشت در كار بود، و نه اعتقادي به ايران باستان...!
    بلكه هدف از آن همه بازي‏ها، صرفا قطع ارتباط ملّت با گذشته خونبار تاريخ و گنجينه پر بار و تحرّك زاي فرهنگش بود، و انهدام قوه مقاومت وي در برابر استعمار و استبداد؛ «گذشته » و «گنجينه»اي كه شور و شعور لازم براي تنظيم و تعقيب خطّ حركت ضد استبدادي ـ ضد استعماري ملّت ما را تأمين مي‏كرد و حماسه‏هايي چون نهضت تحريم تنباكو و قيام عدالت‏خواهي صدر مشروطه ايجاد مي‏نمود، و چنين چيزي، پُر پيداست كه با مذاق رضاخان و ميليتاريسم خشن وي سازگار نبود و بايستي، به هر قيمت كه شده، نابود مي‏گشت. به نوشته جلال:
    [در زمان رضاخان] كه نه حزبي بود، نه اجتماعي، نه مطبوعات آزادي، نه وسيله تربيتي و نه شوري و نه ايماني، تنها يك شور را دامن مي‏زدند: شوق به ايران باستان را. شوق به كوروش و داريوش و زردشت را. ايمان به گذشته پيش از اسلامي ايران را.
    با همين حرف‏ها، رابطه جوانان را حتّي با وقايع صدر مشروطه و تغيير رژيم بريدند و نيز با دوره قاجار، و از آن راه با تمام دوره اسلامي. انگار كه از پس از ساسانيان تا طلوع حكومت كودتا فقط دو روز و نصفي بوده است كه آن هم در خواب گذشته.
    اين نهضت نمايي كه هدفشان اين بود كه بگويند حمله اعراب (يعني ظهور اسلام در ايران) نكبت‏بار، و ما هر چه داريم از پيش از اسلام داريم [...] مي‏خواستند براي ايجاد اختلال در شعور تاريخي يك ملّت، تاريخ بلافصل آن دوره را (يعني دوره قاجار را) نديده بگيرند و شب كودتا را يكسره بچسبانند به دُمب كوروش و اردشير. انگار نه انگار كه در اين ميانه هزار و سيصد سال فاصله است.
    توجه كنيد به اساس اين امر كه فقط از اين راه و با لَق كردن زمينه فرهنگي ـ مذهبي مرد معاصر، مي‏شد زمينه را براي هجوم غربزدگي آماده ساخت، كه اكنون تازه از سر خشتش برخاسته‏ايم.
    كشف حجاب، كلاه فرنگي، منع تظاهرات مذهبي، خراب كردن تكيه دولت، كشتن تعزيه، سختگيري به روحانيت... اين‏ها همه وسايل اعمال چنان سياستي بود. البته توجه و تذكّر تاريخي دادن، يكي از راه‏هاي بيدار نگاهداشتن شعور ملّي است. امّا علاوه بر اين كه در اين قضايا، هدف، ايجاد اختلال در شعور تاريخي بوده است، مي‏دانيم كه تذكر و توجه تاريخي، اگر هم دوا كننده دردي باشد از دردهاي ملّتي با وجدان خسته و خوابيده، ناچار سلسله مراتبي مي‏خواهد.
    براي خراب كردن كافي است كه زير پي را خالي كني. امّا براي ساختني‏ها، اگر قرار باشد از نردباني كه تاريخ است، وارونه به عمق شعور دوهزار و چند صد ساله فرو رويم اين نردبان را پلّه اولي بايست، بعد پلّه دوّمي، و همين جور... و اگر پلّه اول سر جايش نباشد با سر در آن گودال سقوط خواهي كرد و به جاي اين كه در ته آن به شعور تاريخي برسي به زيارت حضرت عزراييل خواهي رسيد(!!) كه ما اكنون در حضور ميليتاريسم به آن رسيده‏ايم.»(49)
    شاهرخ مسكوب نيز ـ البته از موضعي جانب‏دارانه ـ به همسويي و همنوايي روشنفكران ياد شده با رژيم پهلوي اذعان دارد. وي با اشاره به مجلّه ايرانشهر (كه آغاز انتشار آن با سال‏هاي كودتاي رضاخاني مقارن بود و بر روي جلد خويش تصاوير مربوط به ايران باستان را چاپ مي‏كرد) مي‏نويسد:
    «اين ميهن پرستي كه با كوله باري از فَروهَر و تخت جمشيد و خسرو انوشيروان است، در بسياري كسان آميخته با احساسات ضدّ عرب و گاه مخالف اسلام جلوه مي‏كند. شاعران و نويسندگاني چون پورداود و هدايت را مي‏توان زبان دل و از جمله سخنگويان، و سردار سپه را دست آهنين و كارپرداز اين ميهن پرستان دانست؛ دستي كه در بناي ايران نوين، سفت كاري را مي‏دانست امّا كمي بعد، به علّت خودكامگي در نازك كاري اين بناي تازه واماند».(50)
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"



  2. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    فردوسي، اسلام‏ستاي نه اسلام‏ستيز - 2
    نويسنده: علی ابو الحسني




    چکيده

    پژوهشي تاريخي - ادبي درباره سيماي ديني داستان‏هاي شاهنامه و تبرئه فردوسي از ملي‏گرايي افراطي است. نويسنده ابتدا به ذكر گوشه‏هايي از تاريخ عصر پهلوي و اقدامات ملي‏گرايي افراطي و دين زدايي آن زمان پرداخته و نفي اسلام و كوبيدن مظاهر دين را از اهداف اصلي رضاخان دانسته است. وي طرح ايده‏هاي ايراني پيش از اسلام را يگانه راه اجراي طرح ضد دين حاكمان دانسته و غوغاي توجيه اشعار ملي‏گرايانه شاهنامه، زنده كردن داستان‏هاي رستم و سهراب و طرح افكار ضد عربي فردوسي را در اين راستا ارزيابي كرده است. اشعار ضد اسلامي و ضد عربي وي را به نقل قول شاهان و درباريان ساساني و نه رأي و نظر خود فردوسي توجيه كرده است.
    1
    مقدمتا، تذكر اين نكته ضروري مي‏نمايد كه: استاد طوس، به مثابه يك «مورّخ»، تاريخ ايران باستان (از آغاز تا ظهور اسلام) را، با پرداختي هنرمندانه، به رشته نظم كشيده و در اثر رواج «تاريخ منظوم» وي (شاهنامه)، غالب متون منثوري كه حكايت‏گر حوادث ايران پيش از اسلام به زبان فارسي بود (و فردوسي، خود نيز در سرايش شهنامه، از آن‏ها بهره شايان برده است) از رونق افتاده و در طول قرون، نابود يا فراموش گشته است، و از آن همه، تنها يك شاهنامه باقي مانده است. از اين روي، در آن حركت فرمايشي و «شه ساخته» عصر پهلوي، خواه ناخواه پاي استاد طوس و اثر جاويدانش (شاهنامه) به ميان كشيده مي‏شد و از شعر و شاعر، تقدير و تبليغ مي‏گشت.
    منتها، پيداست كه حكيم طوس (با آن صلابت عقيده دفاع استوارش از «حقانيت اسلام و تشيّع» در ديباچه شاهنامه و هجونامه و...) در آن جوّ اسلام ستيز، كمترين جايي نداشت و لذا بايست شخصيت و انديشه و فرهنگ وي تحريف مي‏گشت و به تعبير صريح‏تر: بايستي بزرگمرد ستم ستيز و آزاده‏اي كه در كشمكش با سلطان غزنوي، هست و نيستش را بر سر دفاع از آيين پاك تشيّع نهاده بود، در گريم خانه رژيم پهلوي چهره يك «شووينيست تمام عيار» را به خود مي‏گرفت كه با پيمبر اسلام و آيين وي، جنگي كور و بي‏پروا دارد!
    2
    اصولاً، در عصر پهلوي، بر فردوسي دو گونه ستم رفت: يك نوع ستم، با هتاكي صريح به ساحت شاعر صورت گرفت و ستم ديگر ـ كه شايع‏تر، و از جهاتي بدتر بود ـ با مسخ و تحريف شخصيت و پيام وي.
    نمونه‏اي از ستم نوع اوّل را مي‏توان در نامه منظوم نيما يوشيج (در 29 اسفند 1310 شمسي) به دكتر پرويز ناتل خانلري ديد كه در آن، بنيانگذار شعر نو، در مقام دفاع از فرهنگ و ادب غرب و تخطئه ادب و فرهنگ كهن اسلامي ايران، سخت به استاد طوس حمله برده و وي را ـ همراه با جمعِ شاعران و معلّمانِ اخلاق و حكيمان بزرگ ايراني ـ از «خيل دَدان موزون گفتار»! شمرده و سبك شعر عروضي را نيز، كه از رودكي و شهيد بلخي تا رومي و حافظ و سعدي و صائب و اديب پيشاوري به آن سبك سخن رانده‏اند، «سبك بيان و صنعت دزدان»! خوانده است!
    اين كهنگي بيان كه من دارم
    اين كهنه كتاب‏ها كه مي‏خوانم
    اين خيل ددان به گفته موزون
    وآن قوم دگر كريهتر زآنم
    دزدند و رفيق قافله گشته
    من از چه شريك كار آنانم؟...
    با سبك بيان و صنعت دزدان
    قيد از چه نهاده بر گريبانم؟
    مردي كه رهاست قيد نپذيرد
    ورنه چه سخن كه من ز مردانم...
    در دوره خون و نهضت آتش
    ننگ است شدن چو پور سلمانم
    بايد به قواي علمي عصري
    از هر چه كه تازه‏تر از آن خوانم،
    منظور زمان خويش بشناسم
    وآنگه خود را بدو شناسانم...
    اين مدرسه‏هاست آلت دزدان
    هر چند كه گويد اينم و آنم!
    وين خيل معلّمين، چو آلاتي
    پيچان و مُصوّته همي خوانم
    اين فلسفه و علوم اخلاقي
    از هر طبقه، زهر دبستانم
    كهنه است و، براي حفظ هر كهنه
    من ز آن چه بخوانده‏ام پشيمانم
    جهل است هر آن چه نام آن علم است
    كاكنون آگه ز كيد دزدانم...
    نه عنصريم من و، نه فردوسي
    نه فرّخيم، نه پورسلمانم
    دزديد تمام رفتگان و، من
    بدخواه اساس قيد دزدانم
    دزدان دگر به پشت آن دزدان
    اين مشت سخنوران كه مي‏دانم...
    اكنون بنگر مني كز اين گونه
    بي‏كلفت طبع خويش، بتوانم
    صد عنصري و هزار فردوسي
    مشتي خر عصر را نمايانم...(51)
    امّا اين نوع برخورد با فردوسي و شاهنامه ـ كه اكنون نيز، منتها به لَوني ديگر، گهگاه توسط امثال احمد شاملو ساز مي‏شود(52) ـ در عصر پهلوي شيوع چنداني نداشت و حتي مايه تنفّر خاصّ و عامّ از گوينده مي‏شد (و مسلّما خود نيما نيز، در دوران كهولت خويش، از اين گونه سياه مشق‏هاي ايّام جواني خود پشيمان بوده است)؛ و آن چه كه ـ به ويژه در عصر پهلوي اوّل ـ شيوع تام داشت و «مُد روز» بود ستم نوع دوم به ساحت شاعر، يعني مسخ و تحريف (آگاهانه يا ناخود آگاهانه) شخصيت و انديشه فردوسي بود.
    3
    فردوسي نامه مهر (به مديريت: مجيد موقّر و سر دبيري: نصراللّه‏ فلسفي) در سالهاي 1312 و 1313 شمسي، گويي ميعادگاه كساني بود كه در فضاي «ناسيوناليسم» بلكه «شووينيسم(53) شاهانه» نفس مي‏كشيدند و كارشان تحريف تاريخ و مسخ چهره استاد طوس بود.
    في‏المثل، آقاي نصراللّه‏ فلسفي، تحت عنوان «فردوسي و جشن هزارمين سال ولادت او» مي‏نويسد:
    زماني كه فردوسي بر اين جهان چشم گشود، سيصد سال از تسلّط عرب بر ايران مي‏گذشت... سال منحوس چهارده هجري، عربي را كه قرن‏ها محكوم شهرياران ساساني بود و بدان فخر مي‏كرد بر ايران چيره ساخت.
    زعماي عرب از روزي كه پاي برهنه ناپاك خويش را بر اين سرزمين پاك نهادند براي اين كه بنيان حكومت ديني و سياسي خود را استوار كنند در محو آثار تمدن و شاهنشاهي ايران كوشيدند. قصور شاهان با خاك برابر شد. ايوان مداين جايگاه بومان گشت. آثار صنعتي ايران به يغما رفت...(54)
    آقاي ذبيح‏اللّه‏ صفا نيز، كه نام وي را در ليست فراماسونهاي عصر پهلوي مي‏بينيم(55)، ذيل عنوان «شعوبيّت فردوسي» در همان مجله، چهره‏اي چنين از فردوسي «نقّاشي مي‏كند»:
    فردوسي در كمال صراحت، مانند ايرانيان قديم، آتش را تقديس مي‏كند و آن را فروغ ايزدي مي‏خواند و حال آن كه همه جا خاك را نژند و تيره و پست مي‏نامد... و بالاخره فردوسي آتش را، كه فروغ ايزدي مي‏داند، قبله ايرانيان معرفي مي‏نمايد و خاك را، كه نژند و پست مي‏خواند، قبله تازيان مي‏نامد...
    فردوسي، در تحت تأثير فكر شعوبي خود، به حدّي نسبت به تازيان تعصب مي‏ورزد كه مانند يك شعوبي متعصب و مقتدر اوايل عهد عباسيان، از اوّلين دفعه كه در سلطنت ساسانيان به اعراب برمي‏خورد، آنان را «نادان» و «دانش ناپذير» مي‏خواند و بالعكس ايرانيان را آزاده و بزرگوار مي‏داند...
    عقايداعراب‏رابه‏طرزي‏عج �ب‏درپرده‏تمسخر مي‏كندوازبهشت‏وحوروكافور ومشك‏وماءمعين و امثال آن كه رؤياهاي اعراب گرسنه بيابانگرد را تشكيل مي‏دهد سخن مي‏راند و با لحني شيرين كه آهنگ استهزا بخوبي از آن هويداست...
    شاعر بزرگ ما (فردوسي) سخت‏تروشديدتر از هر يك از شعوبيان وطن‏پرست ايراني هر جا كه به رسوم و زندگي عرب مي‏رسد از ذمّ و تكذيب آن خودداري نمي‏كند و آنان را به الفاظ و القابي چون «سوسمار خوار» و «مار خوار» و «اهريمن چهره» و بي‏بهره از دانايي و شوم و زاغ سار و بيهوش و بي دانش و بي‏نام و ننگ و گرسنه شكم و هيونان مست گسسته مهار و مانند اين‏ها مي‏خواند و از ذكر مثالب آنان كوتاهي نمي‏نمايد. گاه از زبان رستم به سعدوقاص مي‏گويد:
    به نزد كه جويي همي دستگاه
    برهنه سپهبد، برهنه سپاه
    به ناني تو سيري و هم گرسنه
    نه پيل و نه تخت و نه بار و بُنه
    ***
    ز شير شتر خوردن و سوسمار
    عرب را به جايي رسيد است كار
    كه تاج كياني كند آرزو تفو
    باد بر چرخ گردون تفو!
    شما را به ديده درون شرم نيست
    ز راه خرد مهر و آزرم نيست
    بدين چهر و اين مهر و اين راي و خوي
    همي تاج و تخت آيدت آرزوي
    ... اين شعوبي فداكار وطن‏پرست تا آن جا بر تازيان خشمگين است كه تمام بدبختي‏هاي اجتماعي و سياسي ايران بعد از اسلام را از ايشان مي‏بيند و عقيده دارد كه چون پاي آن برهنگان، به اين مرز، دراز شد ديگر سعي و عمل بي معني گرديد و داد و بخشش مقهور بيدادگري و زُفتي شد...(56)
    بدين گونه، آنان ـ با غفلت (يا تغافل) از اين نكته ساده كه شاهنامه يك «تاريخ» منظوم و فردوسي نيز «گزارشگر» تاريخ است ـ هر چه را كه في‏المثل در نامه رستم فرّخ زاد (سپهسالار ارتش ساساني) به سعدوقاص آمده بود، معتَقَد جدّي و حقيقي! فردوسي شمرده و بر اين اساس، آن چه دل‏تنگشان مي‏خواست، از زبان استاد طوس، به اسلام و پيامبر گرامي صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م آن توهين مي‏كردند!
    آرامگاهي هم كه، در عصر رضاخان، براي استاد طوس بنا شد «از هندسه بناي قبر امير اسماعيل در بخارا و گنبد قابوس در گرگان و گور محمود در غزني [يا ديگر ابنيه اسلامي ايران[ الهام نگرفته بود و صورت ماكت آن، پايه مربع سنّتي آذرواني را در فضاي آزادي نشان مي‏داد و گويندگان را برمي‏انگيخت كه تا سر حد امكان، شاعر را از مجراي مستقيم تربيت اسلامي دور سازند و او را مانند ابوالفضل دكني هندي و يارانش مرد صلح‏جويي بدانند كه همه چيز را افسانه مي‏داند» (57)و به تعبير جلال آل احمد: «نمونه منحصر به فردي از معماري ديكتاتوري ـ مستعمراتي ـ زردشتي ـ هندي»!(58)
    4
    وارونه نگاران، ادامه دهنده راهي بودند كه ده‏ها سال پيش از آن تاريخ، سرهنگ ملحد، فراماسون و دين ستيز دستگاه روس تزاري در قفقاز (بالگونيك فتحعلي آخوندوف) گشوده بود؛ همو كه منادي تغيير خطّ اسلامي به لاتين بود و به قول خويش مي‏خواست با حربه «پروتستانتيسم اسلامي» ريشه اسلام را بركند!
    فريدون آدميّت، فراماسون زاده ماسون ماآب، مي‏نويسد: «تيز بيني [!] ميرزا فتحعلي را از توجيهي كه از كلام فردوسي مي‏كند بايد شناخت: گاه كه فردوسي از سيدالمرسلين سخن مي‏گويد نامش را به طريق استهزا مي‏برد و در يك جا با نام جن ذكر مي‏كند و اخبارش را از لغويّات مي‏شمارد، امّا چون به زردشت مي‏رسد نامش را در كمال تعظيم و احترام مي‏برد، او را مظهر «خرد» مي‏شمارد و دينش را آيين «بهي» مي‏خواند... در تأييد عقيده فردوسي كه عرب «براي نهب كردن و خوردن مال مردم، دين را وسيله كرده بود» شاهد معتمد، نوشته ابن خلدون است كه هنر تازيان را تنها يغماگري مي‏داند...»!(59)
    سياست شيطاني ايجاد تقابل مصنوعي ميان ايران و اسلام، و باستان‏گرايي استعماري، به ويژه از عصر مشروطه به بعد سرعت و شدّت گرفت. درست در همان روز كه عمّال روس و انگليس پيكر مجتهد تراز اوّل و شجاع تهران حاج شيخ فضل‏اللّه‏نوري را در تهران به دار زدند (13 رجب 1327 ق) مقاله‏اي موهن عليه اسلام و علما، با عنوان «اذا فسد العالِم فسد العالَم» در روزنامه حبل المتين تهران (وابسته به جناح تقي‏زاده) به چاپ رسيد كه اعتراض شديد مردم و علما ـ و از آن جمله مرحوم آخوند خراساني ـ را برانگيخت و به تعطيلي هميشگي روزنامه انجاميد. در اين مقاله، كه به حدس برخي از محقيقن «از نظر سبك و سياق و مضمون به نوشته‏هاي اردشير ريپورتر و نزديكان او شباهت كامل دارد»(60)، چنين آمده بود:
    ملت ايران كه در تاريخ تمدن و اقتدار دول دنيا گوي سبقت و نيكنامي را ربوده و از بدو تاريخ تمدن و اقتدار دول اوليه در عداد ممالك بزرگ دنيا محسوب بود و از سلاطين بزرگ عالم باج مي‏گرفت و خراج مي‏ستاند، همواره مركز علوم و صنايع نفيسه بود... چنانچه بناهاي تخت جمشيد و بناهاي داريوش كبير، نمونه شوكت و اقتدار سلاطين آن عصر مي‏باشد... اين بود حال نژاد ايراني و سلاطين ايراني...
    بدترين موقعي كه شرف قوميّت و استقلال ايران مضمحل و نابود شد، همان وقتي بود كه قوم وحشي جزيرة‏العرب و باديه نشينان و نژاد سوسمارخوار عرب بر ايران حمله آورد. اينك هزار و سيصد سال است كه نژاد ايراني مي‏خواهد پشت خود را از زير سنگ خرافات آنان خالي نمايد و هر چند كه يك نفر اولاد خلف ايران قيام مي‏نمايد و مي‏خواهد ملّت قديم و قويم را از تحمّل مشاقّ و زحمات رقّيّت و عبوديّت و قيد خرافات خلاصي بخشد و اندك زماني موفّق شد، باز سنگي در جلو راه ترقّي مي‏افتد...
    نويسنده مقاله سپس علماي بزرگ شيعه رامسبّب اين به اصطلاح بدبختي و عقب ماندگي تاريخي شمرده و با لحني زننده خطاب به آنان مي‏نويسد:
    «در حقيقت، شما ظالميد ما مظلوم، شما مقصريد ما قاضي... عبا را از سر بيفكنيد تا نيك ببينيد! عمامه را اندكي كوچك ببنديد تا گوشهاي مبارك را نگرفته روشن و واضح واويلاي مظلومين را ببينيد و بشنويد...»(61)
    همين سياست بود كه پس از كودتاي رضاخاني، به اوج خود رسيد و آثاري چُنان از خود به يادگار گذارد، كه شرحي از آن را در صفحات پيشين خوانديم...
    مجدّدا تأكيد مي‏كنيم: آن گونه «چهره پردازي وارونه» از حكيم طوس، چنان كه گفتيم، كاملاً همسو با سياست استعماري ـ استبدادي رضاخان (و فرزندش) بود كه با همه توان خويش كمر به هدم اسلام و تشيّع بسته، در مقام جايگزين ساختن مذهبي بي‏خطر (بلكه همساز با مذاق قدرت مسلط) به جاي آن بود؛ چرا كه روحانيت شيعه (با چهره‏هاي شاخصي چون حاج آقا نوراللّه‏ اصفهاني و آقا سيد حسن مدرس) موي دماغ رضاخان و بركشندگان انگليسي وي محسوب مي‏شد و داعيه دار ولايت حقّه و پرچمدار ستيز با حكومت جور بود و لاجرم، بايستي براي ثبات پايه‏هاي رژيم كودتا، اسلام و تشيّع و روحانيت از عرصه اجتماع و سياست كشور اخراج مي‏گشت؛ و در عين حال، خلإ فكري و اعتقادي موجود نيز بايستي به شكل مصنوعي و كاذب (با تزريق ايدئولوژي شاهنشاهي) پر مي‏شد تا به شكسته شدن سدّ تشيّع، سيلاب هجوم كمونيسمِ وارداتي، موجوديت آن رژيم متّكي به سرمايه‏داري غرب را مورد تهديد قرار ندهد و ماجراي «اراني و 53 نفر» به يك اپيدمي عمومي تبديل نشود، و مهمتر از آن، قيام اسلامي پانزده خرداد به بهمن كوبنده 57 بدل نگردد!
    5
    در همان زمان، و همان جريده‏اي كه امثال ذبيح‏اللّه‏ صفا (تحت تأثير جوّ شووينيسي، نازيستي عصر رضاخاني(62)) هر چه دل تنگشان مي‏خواست به فردوسي نسبت مي‏دادند، استاد زنده ياد محيط طباطبائي، اين نكته مسلّم و استدلال قوي و همه كس فهم را بر ضدّ آن نسبت‏ها پيش كشيد كه: شاهنامه حاوي رويدادهاي تاريخ ايران، و فردوسي نيز ناقل امين آن رويدادها بوده است «نه مبدع اشخاص و افكار، و اگر تصرفّي در معني هم شده، مربوط به اسلوب تعبير» و هنر پرداخت آن‏هاست؛ «جان كلام را به همان صورتي كه در اصل داستان بوده حفظ كرده و نخواسته عقيده خود را [في‏المثل [راجع به مقايسه اشكانيان و ساسانيان از زبان خسرو و بهرام [چوبينه] بيان كند».(63)
    لهذا زماني كه مطلبي را ـ مثلاً ـ از زبان رستم فرّخ زاد بر ضد اعراب مسلمان يا متقابلاً از زبان سعد وقّاص بر ضد هيأت حاكمه ساساني نقل مي‏كند، هيچ كدام از آن‏ها لزوما اعتقاد خود وي نيست و گر نه بايستي به پريشان گويي و تناقض بافي آشكار استاد طوس در موارد متعددي از شاهنامه حكم كنيم! آن هم آن گونه تناقض گويي كه از هيچ انسان عاقل و هوشمندي انتظار نمي‏رود! چرا كه، يك جا از زبان بهرام گور (به منذر، پادشاه عرب) از زن تعريف مي‏كند و در جاي ديگر از زبان روزبه (وزير بهرام) تقبيح؛ يك جا زبان به ستايش شكوه و عظمت خسرو پرويز مي‏گشايد و جاي ديگر (از زبان بهرام چوبينه، سپهسالار مشهور ايراني) از خسرو با عنوان روسپي زاده بدنشان ياد مي‏كند (كه با عفّت كلام معهود فردوسي نيز ناسازگار است)؛ يك جا از زبان اردشير، اسكندر را عنصري بدنهان و فرومايه و بيداگر و خونريز مي‏خواند و جاي ديگر (از زبان قيصر، در جواب انوشيروان) وي را شاه آزاده مرد! (بگذريم از بخش «اسكندرنامه» شاهنامه، كه سراسر، لحن و محتوايي جانبدارانه از اسكندر دارد)؛ يك جا (از زبان پشنگ، فرزند افراسياب) افراسياب را «كدخدايِ جهان» خوانده و كيخسرو را سلطاني «بي پدر و بي گهر»، «شومِ ناپاك» و «بي‏وفا» و «ناسزاوار مرد» مي‏شمرد و جاي ديگر، همين كيخسرو را (از زبان ديگران) پادشاهي دادگر و ديندار و سخي و دلسوز به مردم مي‏خواند و افراسياب را شخصيّتي كه:
    نداند جز از تُنبَل و جادويي فريب و بدانديشي و بدخويي!
    يك جا (از زبان پيروز شير زردشتي، سردار ايراني در ارتش انوشيروان) از حضرت مسيح عليه‏السلام به عنوان «فريبنده» ياد مي‏كند و چند سطر بعد در همان جا (از زبان نوشزاد، فرزند مسيحي انوشيروان) وي را «مسيحاي ديندار» و فرهّ‏مند!؛ يك جا از زبان رستم فرّخ زاد (فرمانده سپاه يزدگرد) به شدّت از ساسانيان دفاع مي‏كند و به اعراب مسلمان مي‏تازد و چند سطر بعد، از زبان سعد وقّاص، آبرويي براي ساسانيان باقي نمي‏گذارد! و...
    علاوه، بر فرض محال هم كه سخنان تند رستم فرّخ زاد به اسلام و اسلاميان، مورد قبول و اعتقاد ناقل آن (فردوسي) باشد، با ديباچه شاهنامه چه بايد كرد كه شاعر در پايان آن صراحتا از پيمبر اسلام و اهل‏بيت مكّرم وي عليه‏السلام دفاع كرده است و رنج بسياري نيز كه به جرم! سرودن اين اشعار، از دست محموديان كشيد، گوش تاريخ را پرساخته است؟!
    به قول تئودور نولدكه، خاورشناس مشهور آلماني كه مفصل‏ترين تحقيقات اروپايي درباره فردوسي و شاهنامه متعلق به اوست: «مخصوصا يك فصل از مقدمه شاهنامه كه در اصيل بودن آن نمي‏توان شك كرد، حاوي ايمان شاعر به محمّد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م است و مطابق آن بايد بيت‏هايي مانند شاهنامه تورنرماكان، ص 1421، س9 (كه در تمام نسخه‏هايي كه در اختيار من مي‏باشد موجود است) نيز اصيل باشند».(64)
    پس چه بهتر كه هدف فردوسي از سرودن شاهنامه ـ تدوين تاريخ منظوم ايران باستان ـ و شأن او در نقل مندرجات «خداي نامه» و... را فراموش نكنيم و نقل كفر از زبان ديگران را لزوما اعتقاد خود ناقل نشماريم؛ بلكه ملاك داوري در باب اعتقاد استاد طوس را آن دسته از اشعار شاهنامه قرار دهيم كه وي، نه از زبان اين و آن، بلكه به عنوان معتقدات جدّي خويش مطرح ساخته است: ديباچه شاهنامه و نيز مقدمه و مؤخّره پاره‏اي از داستان‏ها و حكايات تاريخي (نظير مقدمه داستان رستم واكوان ديو يا رستم و سهراب و...).
    6
    در تـأييد آن چه گفتيم، بايستي به چند نكته اساسي اشاره كرد:
    1. استاد طوس، چنان كه از تصريحات مكرّرش در مقدمه شاهنامه و نيز آغاز داستان‏هاي آن كتاب برمي‏آيد، هيچ يك از حكايات شاهنامه را از پيش خود نساخته، و آن چه را كه در اين كتاب عظيم گردآورده همگي از منابع و مآخذ كهني مي‏باشد كه وي پس از تحقيق و تفحّص بسيار بر آن دست يافته است.
    عمده‏ترين مأخذ شاهنامه، همان كهنْ دفترِ منثوري بوده كه (ظاهرا) ابومنصور محمد بن عبدالرزق، سپهسالار مقتول خراسان، در قرن چهارم هجري اجزاي پراكنده آن را از اين جا و آن جا گرد آورده و از آن شاهنامه‏اي جامع ساخته است. آن گاه دقيقي و سپس فردوسي از روي آن ـ همراه با بهره‏گيري از ديگر مآخذ ـ به تنظيم تاريخ ايران باستان پرداخته‏اند؛ و استاد طوس در جاي جايِ شاهنامه از آن با عناويني چون نامه خسروان، نامه خسروي، نامه پهلوي، دفتر پهلوي، نامه شهريار، نامه باستان، نامه شاهوار و... ياد كرده و در ديباچه شاهنامه در باب آن چنين گفته است:
    يكي نامه بود از گَهِ باستان
    فراوان بدو اندرون داستان
    پراكنده در دست هر موبدي
    از او بهره‏اي نزد هر بخردي
    يكي پهلوان بود دهقان نژاد
    دلير و بزرگ و خردمند و راد
    پژوهنده روزگار نخست
    گذشته سخن‏ها، همه، باز جست
    ز هر كشوري، موبدي سالخورد
    بياورد كاين نامه را ياد كرد
    بپرسيدشان از كيان جهان
    وز آن نامداران فرّخ مهان
    كه گيتي به آغاز چون داشتند
    كه ايدون، به ما خوار بگذاشتند؟
    چگونه سرآمد به نيك اختري
    برايشان همه روز گندآوري؟
    بگفتند پيشش يكايك مهان
    سخن‏هاي شاهان و گشت جهان
    چو بشنيد از ايشان، سپهبد،
    سخن يكي نامورنامه افكندبن
    سپس شرح مي‏دهد كه چگونه به جستجوي آن كتاب برخاسته، آن را باز جسته و به نظم كشيده است.(65) در پايان نقل ابيات دقيقي نيز، با اشاره به مأخذ مشترك گشتاسبنامه دقيقي و شاهنامه خويش، مي‏گويد:
    يكي نامه بود از گه باستان
    سخن‏هاي آن بر منش راستان
    فسانه كهن بود و منثور بود
    طبايع ز پيوند او دور بود
    نَبُردي به پيوند او كس گمان
    پر انديشه گشت اين دل شادمان
    گذشته بر او ساليان، شش هزار
    گر ايدون كه برتر نيايد شمار...
    من اين نامه فرّخ گرفتم به فال
    بسي رنج بردم به بسيار سال...
    افزون بر اين، در مقدمه تك تك حكايات شاهنامه (از داستان پادشاهي كيومرث و تولد زال و رزم كيكاووس با شاه هاماوران و نبرد رستم و سهراب و ماجراي سياوش و رزم بيژن و گُرازان و جنگ بزرگ كيخسرو و با افراسياب و ماجراي قتل رستم به دست برادر گرفته تا پادشاهي اسكندر و خواب ديدن كيد پادشاه قنوج و داستان اشكانيان و كرم هفتواد و ماجراي انوشيروان و نوشزاد و پادشاهي فرزند وي هرمز...) همه جا به مآخذ كتبي يا شفاهي خويش تصريح كرده است. چنان كه در خطبه داستان سياوش كار خويش را «نوكردن داستان‏هاي كهن» شمرده و مي‏گويد:
    ز گفتار دهقان، كنون، داستان
    تو برخوان و برگوي با راستان
    كهن گشته اين داستان‏ها، ز من
    همي نوشود بر سر انجمن
    يا در پايان قصّه سقوط حقيرانه كيكاووس از سفر به آسمان! مي‏گويد:
    بدين داستان گفتم آن كم شنود
    كنون رزم رستم بيايد سرود
    و نيز در آغاز داستان خسرو و شيرين:
    كهن گشته اين نامه باستان
    ز گفتار و كردار آن راستان
    همي نو كنم گفته‏ها زين سخن
    ز گفتار بيدار مرد كهن
    استاد طوس، حتي مُصرّ بوده كه در نقل مطالب (مطالبي كه از ديدگاه او، جواز ورود به گنجينه شاهنامه را داشته) چيزي از محتويات منابع خويش را فرو نگذارد. در پايان داستان كاموس كوشاني مي‏گويد:
    سرآوردم اين رزم كاموس نيز
    درازست و، نفتاد از او يك پشيز
    گر از داستان، يك سخن، كم بُدي
    روان مرا جاي ماتم بُدي
    يا در مقدمه داستان رزم بيژن و گُرازان، خطاب به كسي كه از دفتر، داستان را بر وي فرو مي‏خوانده گويد:
    چنان چون ز تو بشنوم در به در
    به شعر آورم داستان، سر به سر
    متقابلاً تاريخ چند قرنه اشكانيان را ـ از آنروي كه جز نام شاهان اين سلسله، اطلاع ديگري از آنان نداشته و در نامه خسروان نيز در اين باب چيزي نيافته بود ـ فرو گذارده و تنها به ذكر چند بيت معدود، مشتمل بر ذكر نام پادشاهان مزبور، اكتفا كرده است:
    چو كوتاه شد شاخ و هم بيخشان
    نگويد جهانديده، تاريخشان
    از ايشان بجز نام نشنيده‏ام
    نه در نامه خسروان ديده‏ام(66)
    اهتمام استاد طوس به حفظ امانت در نقل مندرجات مآخد، و پرهيز از جعل مطالب، تا آن جا بوده كه حتي «غرابت مضمون» و «صعوبتِ هضمِ» برخي از داستان‏ها ـ كه از «اساس»، يا در «برخي جزئيّات»، افسانه مي‏نمايد ـ مايه حذف آن‏ها از شاهنامه نشده است و شاعر، ضمن تصريح به استبعاد اين گونه قصص، ذهن خواننده را به وجود شگفتي‏هاي بسيار در طبيعت توجه داده و نهايتا به وي توصيه مي‏كند كه هر داستان (يا هر مقدار از داستان) را كه پذيرفتني مي‏نمايد بپذيرد و هر مقدار نيز كه باور ناپذير است از سنخ رمز و تمثيل شمرده، در پي حقيقتي كه در بطن آن نهفته است برود (ر.ك، آغاز داستان رزم رستم با اكوان ديو).
    2 ـ استاد طوس در بيان مندرجات شاهنامه، تنها نيست و مضامين اين كتاب را بسياري از مورّخان همان روزگار نيز (نظير طبري و مسعودي و ابن اثير و ابن قتيبه دينوري و بلعمي و حمزه اصفهاني و ابومنصور ثعالبي) احيانا با تفاوت‏هايي نه چندان اساسي (كه ناشي از تنوّع و اختلاف نُسَخِ مأخذ بوده است) يك جا تحت عنوان «پادشاهان ايران باستان» يا به طور پراكنده در خلال شرح حال انبيا و گزارش تاريخ ملل، در آثار تاريخي خويش آورده‏اند و حتي كساني چون صاحب «مجمل التواريخ و القصص» در مقدمه كتاب خويش، از شاهنامه صريحا به عنوان يكي از منابع تاريخي ياد كرده‏اند.
    3 ـ نكته بسيار مهم ديگر در باب پرهيز فردوسي از قصه بافي و رُمان نويسي، انطباق دقيق مندرجات شاهنامه با آثاري چون «غرر اخبار ملوك الفُرس» نوشته ثعالبي و «كارنامه اردشير بابكان» و «اياتكار زريران» و... است كه اصالت ترجمه فردوسي را به اثبات مي‏رساند. چنان كه، وجود مؤيّدات گوناگون براي مندرجات شاهنامه در كتب و ادبيات قديم هندي و اوستايي و پهلوي و ارمني، شاهدي ديگر بر اصالت تاريخيِ «اساس» مندرجات ديوان استاد طوس (حتي در بخش‏هاي مربوط به پيشداديان و كيان) است. به گفته دكتر رضا زاده شفق:
    قريب يك قرن است دانشمندان مغرب زمين در تحقيق منابع شاهنامه بذل مساعي نموده و در منشأ اخبار و حكايت داستان‏هاي آن غور كرده و به كشفيات سودمند مهمي نايل آمده‏اند.
    يكي از نتايج اين تحقيقات، ترجمه و تطبيق اوستاست و معلوم شده كه قسمت مهم داستان‏ها و اشخاص شاهنامه در كتاب اوستا و مخصوصا در قسمتي كه به اسم يشت موسوم است موجود بوده، نيز داستان‏هاي زيادي در كتاب‏هاي پهلويِ زمان ساسانيان مانند بُندَهِش و يادگار زريران و جاماسب نامَك و كارنامَك اردشير بابكان و خسرو كواتان و نظاير آن‏ها مضبوط است كه گاهي عينا و گاهي با تغييراتي در لفظ و معني به كسوه فارسي شيرين و نظم متين فردوسي اندر آمده. منشأ داستان‏هاي اوستا هم به نوبه خود به افسانه‏هاي هندي و كتاب‏هاي «ودا» مي‏رسد كه تحقيق و تطبيق آن از موضوع اين مقال خارج است.
    آن چه معلوم است بين شاهنامه و اوستا و كتب پهلوي، كتاب‏ها و داستان نامه‏هاي ديگر از فارسي و عربي بوده است و فردوسي و ديگر نويسندگان و مورّخان اسلامي بيشتر از آن منابع درجه دوم استفاده كرده‏اند و نام بعضي از آن‏ها مانند ترجمه خداينامك و شاهنامه منثور ابومنصور عبدالرزاق و شاهنامه‏ها و قصه‏هاي شعراي قبل از فردوسي از منظوم و منثور، مانند آن چه به ابوالمؤيّد بلخي و بختياري و دقيقي اسناد شده، به ما رسيده است و از همين تعداد و تنوّع منابع است كه اختلافي بين شاهنامه و تواريخ اسلامي مانند طبري و حمزه اصفهاني و امثال آن‏ها ديده مي‏شود...(67)
    براي اطلاع از ميزان نزديكي محتويات شاهنامه به كارنامه اردشير بابكان، چند بيت از شاهنامه را كه عينا منطبق بر بعضي از بندهاي كارنامه است، نمونه وار ذكر مي‏كنيم:
    كارنامه اردشير بابكان، از بند 13، فصل اول: آن كه اين خواب برايش ديده‏اي، او يا از فرزندان او، كسي به پادشاهي گيهان رسد.
    شاهنامه:
    كسي را كه بينند زينسان به خواب
    به شاهي برآرد سر از آفتاب
    ور ايدونك اين خواب زو بگذرد
    پسر باشدش كز جهان برخورد
    از بند 17 همان فصل: پاپك شاد شد و فرمود كه تن بشوي و فرمان داد تا دستي جامه و پوشاك خداي وار بياوردند و به ساسان دادند.
    شاهنامه:
    چو بابك شنيد اين سخن، گشت شاد براندازه‏شان يك به يك هديه داد...
    بدو گفت بابك به گرمابه شو
    همي باش تا خلعت آرند نو
    از بند 5 فصل 2: چون اردشير به پانزده سالگي رسيد، آگاهي به اردوان آمد كه پاپك را پسري هست بفرهنگ واسو باري فرهاخته و بايشني [= تربيت شده و سزاوار].
    شاهنامه:
    پس آگاهي آمد سوي اردوان
    ز فرهنگ و ز دانش آن جوان
    كه شير ژيان است هنگام رزم
    به ناهيد ماند همي روز بزم
    از بند 13 تا 19 همان فصل: روزي اردوان با سواران و اردشير به نخجير شد. گوري اندر دشت بگذشت. اردشير و پسر بزرگ اردوان از پس آن گور تاختند و اردشير اندر رسيد و تيري ايدون به گور زد كه تير تا پر به شكم اندر شد و از ديگر سوي بگذشت و گور بر جاي بمرد. اردوان و سواران فراز رسيدند و از چنان زنش بدان آيين شگفتي نمودند.
    اردوان پرسيد كه اين زنش كه كرد؟ اردشير گفت كه من كردم. پسر اردوان گفت كه نه، چه من كردم. اردشير به خشم آمد و پسر اردوان را گفت كه هنر و مردانگي به ستمگري و بي آزرمي و دروغ و بيداد به خويش بستن نتوان، اين دشت نيك و ايدر گور بسيار، من و تو ايدر ديگر آزمايش كنيم و دليري و چابكي پديد آوريم.
    شاهنامه:
    چنان بد كه روزي به نخچيرگاه
    پراگنده شد لشكر و پورشاه
    همي راند با اردوان اردشير
    جوانمرد را شاه بد دلپذير
    پسر بود شاه اردوان را چهار
    از آن هر يكي چون يكي شهريار
    به هامون پديد آمد از دور گور
    از آن لشكر گشن برخاست شور
    همه باد پايان برانگيختند
    همي گرد، با خوي برآميختند
    همي تاخت پيش اندرون اردشير
    چو نزديك شد، در كمان راند تير
    بزد بر سرون يكي گور نر
    گذر كرد بر گور پيكان و پر
    بيامد هم اندر زمان اردوان
    بديد آن گشاد و برِ آن جوان
    بديد آن يكي گور افكنده گفت
    كه با دست آن كس هنر باد جفت
    چنين داد پاسخ به شاه اردشير
    كه اين گور را من فگندم به زير
    پسر گفت كين را من افگنده‏ام
    همان جفت را نيز جوينده‏ام
    چنين داد پاسخ بدو اردشير
    كه دشتي فراخ است و هم گور و تير
    يكي ديگر افگن بر اين هم نشان
    دروغ از گناه است با سركشان
    از بند 3 فصل 8: من خود اردشيرم، اكنون نگريد كه چاره كار تباه كردن اين كِرْم [= كرم هَفْتْواد] و ياران او چگونه است؟
    شاهنامه:
    كه فرزند ساسان منم اردشير
    همي پند بايد مرا دلپذير
    چه سازيم با كرم و با هفتواد
    كه نام و نژادش به گيتي مباد(68)
    7
    البته، استاد طوس، در مطاوي و مضامين منابع كتبي و شفاهي خويش، مسلّما دخل و تصرفاتي داشته است؛ امّا اين دخل و تصرفّات، غالبا محدود بوده است به «ايجاد پيوند» ميان اطلاعات تاريخي پراكنده و گونه‏گون و «پس و پيش كردن» برخي از مطالب، جهت تنظيم و تبويب آن‏ها به صورت يك دوره تاريخ مدوّن و مسلسل (كاري كه هر مورّخي، در نگارش تاريخ، ناگزير از آن است)، همراه با «بيان شيوا و هنرمندانه» مناظر طبيعت، اوصاف پهلوانان، صحنه‏هاي پيكار، ابزار نبرد، محاورات سران، آرايش صفوف و... مجالس بزم، و همچنين «پرورش اديبانه» خطبه‏ها و نامه‏ها و وصاياي بزرگان (كه لازمه تبديل نثر به نظم، آن هم نظمي عالي و حماسي و جاندار است)، و بالاخره «تعبيه و گنجانيدن» برخي مباحث عقلي و نقلي، مواعظ حكيمانه و هشدارهاي عبرت‏انگيز از خويش در آغاز و پايان و يا خلال داستان‏ها (كه نوعا مشخص و قابل تفكيك است).
    در معدود مواردي نيز كه تصرفاتي فراتر از حدود ياد شده داشته، نوعا از خزانه فرهنگ و معارف اسلامي خرج كرده است. في‏المثل، در گزارش مضمون نامه‏ها و مكاتيب شاهان قبل از اسلام به يكديگر، توحيد اسلامي را جايگزين ثَنَويّت ميترايي و زردشتي ساخته است.
    8
    با توجّه به آن چه گفتيم، هرگز نمي‏توان (في المثل) مندرجات نامه رستم فرّخ زاد به سعدوقّاص (در نكوهش اعراب مسلمان، و مويه برآيين رو به زوال زردشتي) را لزوما اعتقاد خود فردوسي گرفت كه، به مثابه يك ناقل و مورّخ در پي گزارش تاريخ بوده است.
    دراين زمينه، حقّ سخن، همان است كه آقاي قهرمان سليماني گفته است: «فردوسي آفرينشگر شاهنامه است امّا آفرينشگر مواد و مصالحي كه شاهنامه از آن‏ها تركيب يافته، نيست؛ گر چه آن چه كه از تركيب و امتزاج اين مجموعه‏ها شكل گرفت هويّتي مستقل از عناصر سازنده آن دارد».(69)
    بي‏جهت نيست كه داستان‏هاي منظوم شاهنامه، از همان بَدْوِ سرايش، به سرعت قبول عام يافت و كسان بسياري حتي در ميان انديشمندان، از آن‏ها نسخه برداشتند و به قول خود شاعر:
    بزرگان و با دانش آزادگان
    نبشتند يكسر همه، رايگان
    و چون اصالت نقل و ترجمه حفظ شده، و بيان نيز به غايت فخيم و فاخر بود، مآخذ و منابع اصلي تدريجا از دَوْر خارج و به دست فراموشي سپرده شد. به قول ژول مول فرانسوي: «همين كه منظومه‏اي تازه، افسانه‏هاي كهن را براندازد خود گواه آن است كه به اصل وفادار بوده است».(70)
    بهرروي كلام استاد محيط، مبني بر اين كه سخنان منقول از زبان شخصيت‏هاي گوناگون در شاهنامه را نبايستي لزوما عقيده خود شاعر انگاشت و گر نه، شاهنامه پر از تناقض خواهد گشت، استدلالي تمام است و امروزه بايد گفت كه مسئله ايمان و اعتقاد استوار استاد طوس به اسلام و تشيّع، امري قطعي و مسلّم به شمار رفته و مورد تصريح و تأكيد بسياري از اهل نظر است. چنان كه منابع تاريخي كهن نيز (همچون چهار مقاله عروضي سمرقندي، نقض نوشته شيخ عبدالجليل رازي، تاريخ طبرستان ابن اسفنديار، مقدمه شاهنامه فلورانس مورخ 614 ق، و مجمع الأنساب شبانكاره‏اي) به تشيّع فردوسي تصريح دارند و «شهرت فردوسي به تشيّع از عهد حياتش به بعد، همواره امري مسلّم بوده» است.(71)
    حتي خود آقاي ذبيح‏اللّه‏ صفا كه در خوابِ نوشينِ صبحِ جواني، آن گونه بي‏پروا، از حكيمِ باژ چهره‏اي دين ستيز ترسيم كرده بود، به زودي به خطاي بزرگ خويش واقف گشت و با شهامتي در خور تحسين صريحا به اين امر اعتراف كرد. در كتاب گرانسنگ «حماسه سرايي در ايران» مي‏نويسد:
    گروهي هنوز پس از تحقيقاتي كه تاكنون به همّت دانشمندان اروپايي در باب شاهنامه و مآخذ آن صورت گرفته است، چنين مي‏پندارند كه فردوسي در نظم شاهنامه و داستان‏هاي قديم، به ميل و نظر شخصي كار مي‏كرده و پهلواناني كه در شاهنامه مي‏بينيم با تمام خصايص خود به وجود مي‏آورده و «مي ساخته» است، و به همين دليل هنگام بحث در باب عقايد و دين فردوسي بسياري از مسايل را كه مربوط به قهرمان داستانهاست به فردوسي نسبت مي‏دهند و گاه دشنامهايي را كه مثلاً يك ايراني زردشتي به يك تن از عربان مسلمان گفته است از زبان فردوسي مي‏پندارند.
    من نيز در آغاز كار به چنين خطايي دچار بودم و بعضي از آثار اين خطا در مقاله‏اي كه به عنوان «شعوبيّت فردوسي» در فردوسي نامه مهر نگاشته‏ام آشكار است، ولي تحقيقات اخير و مطالعه دقيق در شاهنامه و اطلاع از مسايلي تازه بر من ثابت كرده است كه فردوسي در عين علاقه به ايران و در عين دشمني با عناصر غير ايراني در شاهنامه خود، مردي بي غرض است و هر دشنامي كه به عرب يا ترك و يوناني و كيش‏هاي زردشتي و اسلام و يهودي و نصراني در شاهنامه او مي‏بينيم منقول از يك متن يا زبان حال گوينده‏اي است كه بدان سخنان تفوّه كرده بود، لاغير.
    عقيده ديني فردوسي و يا آثار وطن‏پرستي او را تنها در آن موارد مي‏توان شناخت كه از مذهب خود (تشيّع) سخن مي‏گويد و به زنده كردن آثار عجم فخر و مباهات مي‏كند...(72)
    و نيز همو، تحت عنوان «ستايش پيغمبر و اظهار عقايد ديني» مي‏نويسد:
    فردوسي در آغاز و پايان شاهنامه از عقيده ديني خود در غوغاي تعصب محمود و محموديان به صراحت نام برده و تعلّق خويش را به آل علي و خاندان پيغامبر به صراحت آشكار كرده و در ستايش آنان شدت به خرج داده و دشمنان علي بن ابيطالب را «بي پدر» دانسته و گفته است كه يزدان، تن آنان را به آتش خواهد سوخت...(73)
    از آن جا كه اظهارات پيشين ذبيح‏اللّه‏ صفا (در رَميِ فردوسي به ضدّيت با اسلام) به رغم كهنگي و سست بنيادي آن، بارها بر قلم ديگران نيز جاري شده و هنوز هم ممكن است در گوشه و كنار برخي به آن تفوّه كنند، لذا ضروري است صرفا به «اعتراف به خطاي شجاعانه» وي اكتفا نكرده، بلكه ضعف و نادرستي آن اظهارات را نيز منطقا آشكار سازيم.
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  3. 13 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  4. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    فردوسي اسلام ستاي، نه اسلام ستيز- 3
    نويسنده: علی ابوالحسني




    تحقيقي در باب مسلمان بودن يا زرتشتي بودن فردوسي است. اين مقاله نقد گفتارهايي از بعضي نويسندگان معاصر در باب عقايد و تفکرات فردوسي مي‏باشد. نويسنده مقاله در پي آن است تا اتهاماتي را که به فردوسي در باب ضديت او با اسلام وارد شده پاسخ گويد و او را از اين اتهامات مبرا سازد و در اين راه از اشعار او استفاده زيادي مي‏کند. او در پي اثبات اسلامِ فردوسي و حتي در پي اثبات تشيع او مي‏باشد و نمونه‏هايي از توحيد و عرفان نظري را نيز در اشعار فردوسي ارائه مي‏دهد. وي معتقد است که در سراسر اشعار فردوسي سخن از توحيد اسلامي است و از ثنويت زرتشتي اثري پيدا نيست. مؤلف در قسمت ديگري از مقاله به افکار سياسي و اخلاقي فردوسي مي‏پردازد و آنها را مي‏ستايد. وي معتقد است در شاهنامه و در داستان رستم و سهراب فضايل اخلاقي زيادي گنجانده شده است.
    گل از چهره مهتاب فرو شوييم!

    (نـقد گفتار برخي از نويسندگان معاصر درباره فردوسي و شاهنامه)
    شاهنـامه فردوسي؛ «توحيد اسلامي» يا ثَنَويّت زردشتي»؟!
    «فردوسي در كمال صراحت مانند ايرانيان قديم، آتش را تقديس مي‏كند و آن را فروغ ايزدي مي‏خواند و حال آنكه همه جا خاك را نژند و تيره و پست مي‏نامد... فردوسي آتش را كه فروغ ايزدي مي‏داند قبله ايرانيان معرفي مي‏نمايد و خاك را كه نژند و پست مي‏خواند قبله تازيان مي‏نامد. فردوسي، در تحت تأثير فكر شعوبي خود، به حدي نسبت به تازيان تعصب مي‏ورزد كه مانند يك شعوبي متعصب و مقتدر اوايل عهد عباسيان، از اولين دفعه كه در سلطنت ساسانيان به اعراب برمي خورد آنان را «نادان» و «دانش‏ناپذير» مي‏خواند و بالعكس ايرانيان را آزاده و بزرگوار مي‏داند... عقايد اعراب را به طرزي عجيب در پرده تمسخر مي‏كند و از بهشت و حور و كافور و مشك و ماء معين و امثال آن كه رؤياهاي اعراب گرسنه بيابانگرد را تشكيل مي‏دهد سخن مي‏راند و با لحني شيرين كه آهنگ استهزا بخوبي از آن هويداست...» ذبيح‏اللّه‏صفا(1) 1313 شمسي
    «... عرفان نظري و عملي... از... كارآمدترين ابزارهايي است كه در تاريخ به چنگ قدرت سياسي خودكامه افتاده و خودكامگان، همواره از آن سپاسگزار بوده‏اند و هزينه‏هاي اجتماعي ـ اقتصادي آن را به بهترين وجه پرداخته‏اند...
    شيوه كارِ [سرايندگان شعر قدسي و عرفاني همچون مولوي و حافظ]... سوار شدن بر مركب رهوار عشق در عرصه آفاق بيكران و خيالي سراپا هوسناك و شخصي است...
    [اين نوع شعر] از نظر كاركرد اجتماعيِ مثبت (تخفيف تنشها [ي اجتماعي ـ سياسي] و رستگاري اميد بخش و...) عقيم بوده و از نظر كاركرد منفي، به اوج عليّيّن رسيده و از سدرة المنتهي هم گذشته است...
    [جامعه ما از شاعران قدسي] خواب و خمار و تسكين و آرامش دنيايي و امنيت اخروي مي‏طلبد...[شعر عرفاني] به طور عموم... با بافت كلّي نظام قبيلگي غارتي و اقتصاد تعادل معيشتي و سياست خودكامه و جادو و خرافات و نظام اجتماعي برده وار، اساطير مخدّر و زبان غير علمي و غير عقلاني سازگار است...
    حافظ در آغوش اتابكان فارس لميده بود و مولانا در آغوش سلجوقيان رُم و معين الدين پروانه و ابوسعيد و غزالي سر در سفره سلجوقيان داشتند، در حاليكه فردوسي از املاك خود مي‏خورد و در سن هشتاد سالگي فراري شد...
    فردوسي درنقطه مقابل شاعراني چون حافظ و مولوي قرار دارد: «ايرانيها علاقه‏اي به شناختن چهره سياسي او ندارند و از اين كار به خشم مي‏آيند، چرا كه نظام معرفتي و شعر سياسي او با نظام معرفتي فرهنگ ديني سرسازگاري ندارد...
    [او] با ديدي جامعه‏شناسي (نسبت به زمان خودش) حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آن‏ها و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...» علي رضاقلي(2) 1372 شمسي
    هر دو گفتار فوق، يك نغمه را مي‏نوازند: ستيز با اسلام، و اتهام فردوسي به طرفداري از يك شووينيسم خشن ضداسلامي را!
    با اين تفاوت كه، گفتار نخستين (گفتار جناب ذبيح اللّه‏ صفا) مربوط به بيش از 60 سال پيش است؛ مربوط به دوراني كه رضاخان پهلوي با همه توان خويش كمر به هدم اسلام و تشيع بسته و در مقام جايگزين ساختن مذهبي بيخطر بلكه همساز با مذاق استبداد حاكم به جاي آن بود، و شرحش گذشت. و گفتار دوم (گفتار آقاي علي رضا قلي) مربوط است به سال 1372 يعني دوران اوج حاكميت نظام جمهوري اسلامي ايران، و پس از 60 سال پژوهش و تحقيق و تأليف ديگران پيرامون فردوسي و شاهنامه، و اتفاق تدريجي اهل نظر بر ايمان و اعتقاد استوار استاد طوس به اسلام و تشيع!
    استاد ذبيح اللّه‏ صفا، چنانكه ديديم، بعدها صراحتا به خطاي خويش در اتهام فردوسي به ضديت با اسلام اعتراف كرد و نوشت: «من... درآغاز به چنين خطايي دچار بودم و بعضي از آثار اين خطا در مقاله‏اي كه به عنوان «شعوبيّت فردوسي» در فردوسي نامه مهر نگاشته‏ام آشكار است. ولي تحقيقات اخير و مطالعه دقيق در شاهنامه و اطلاع از مسائلي تازه بر من ثابت كرده است كه... هر دشنامي كه به عرب يا ترك و يوناني و كيشهاي زردشتي و اسلام و يهودي و نصراني در شاهنامه او مي‏بينيم منقول از يك متن يا زبان حال گوينده‏اي است كه بدان سخنان تفوّه كرده بود، لاغير. عقيده ديني فردوسي... را تنها در آن موارد مي‏توان شناخت كه از مذهب خود (تشيع) سخن مي‏گويد...».(3)
    ولي نويسنده گفتار دوم (آقاي علي رضا قلي) گويا در آغاز راه است و هنوز تا تكميل اطلاعات و تعميق و تصحيح بينش خويش از تاريخ و فرهنگ حقيقي اين ديار، و سپس پختگي و احتياط در اظهار نظرها و اعتراف به خطاي در داوري پيشين خود، فاصله يا فرصت بسيار دارد!
    بهر حال، بشر جايزالخطاست و بايد مراعات حال جوانان را نمود! ولي با اينهمه از ذكر دو گلايه نمي‏توان گذشت: گلايه نخستين از گردانندگان مجله كيان است كه سفره مجله را سخاوتمندانه! در برابر چنين مقاله‏اي كه نويسنده آن، ناشيانه و بي پروا، پايه‏هاي اساسي فرهنگ و تمدن اين ديار را نشانه رفته گشوده‏اند. بي آنكه در آغاز مقاله، يك تذكر خشك و خالي راجع به قابل نقد بودن آموزه‏هاي مهم مقاله بدهند و دست كم موضع خويش را معيّن كنند (هر چند كه در شماره‏هاي بعد، به درج يك مورد نقد بر مقاله مزبور اقدام كرده و نيز ظاهرا روي فشار خوانندگان، آخرين بخش مقاله آقاي رضا قلي را خذف نموده‏اند.)
    گلايه دوم نيز از خود نويسنده مقاله است. با اين بيان كه، اظهار نظر در باب هر موضوعي (آن هم موضوعاتي چون شاهنامه و فردوسي، كه بيش از نيم قرن است پژوهش و تحقيق در باب آن، بحث روز اهل قلم در كشورمان است) بايستي قاعدتا پس از مراجعه به تحقيقات و اظهارات مستدل اهل فن در آن موضوع باشد، نه آنكه في المثل نسبت به آن همه پژوهشها و تحقيقها كه پيرامون فردوسي و زواياي گوناگون شخصيت و افكار وي صورت گرفته و موجب روشن شدن كامل پاره‏اي مسائل همچون مرام و مذهب وي گشته است، بي اعتنا (و بلكه بيخبر) بمانيم و تحقيق و تأليف را از مرحله «صفر»، بلكه «زير صفر» آغاز كنيم! كاري كه نويسنده مقاله مرتكب آن شده و مايه زحمت ديگران شده است. هر چند كه، باوام‏گيري از شعر طاهره صفارزاده، بايد گفت:
    اين داوران دودي شكل
    بيهوده سنگ
    بيهوده گِل
    به ساحت مهتاب مي‏زنند!(4)
    با اين گلايه، به نقد گفتار آقايان ذبيح اللّه‏ صفا و علي رضا قلي مي‏پردازيم:
    1
    ذبيح اللّه‏ صفا نوشته است: «فردوسي در كمال صراحت مانند ايرانيان قديم، آتش را تقديس مي‏كند و آن را فروغ ايزدي مي‏خواند و حال آنكه همه جا خاك را نژند و تيره و پست مي‏نامد... فردوسي آتش را كه فروغ ايزدي مي‏داند قبله ايرانيان معرفي مي‏نمايد و خاك را كه نژند و پست مي‏خواند قبله تازيان مي‏نامد...».
    نقد

    در پاسخ بايد گفت كه: اولاً، آنچه را كه فردوسي ـ در سراسر شاهنامه ـ از زبان اين و آن (و از آن جمله زردشتيان و آتش پرستان) آورده است، چنانكه بتفصيل در بخش پيش گفتيم، لزوما اعتقاد خود وي نيست؛ او «ناقل» حكايات مختلفي است كه در منابع تاريخي كهن يافته و به رشته نظم كشيده است. حدود تصرّفات او در مندرجات آن تواريخ، محدود بوده و از قضا، هر جا هم كه از اين حدود فراتر رفته آشكارا از گنجينه «فرهنگ و معارف اسلامي» خرج كرده است. از حساسيت استاد طوس نسبت به شرك، و اعتقاد وي به اصل اصيل توحيد نيز در بخش بعد به حد كفايت سخن خواهيم گفت.
    ثانيا، درست است كه فردوسي، خاك را در برابر آتش، عنصري تيره مي‏شمارد، ولي نبايستي از ياد برد كه همو، خاك را همچون آتش (و آب و باد) «سرِمايه گوهران» و يكي از از 4 عنصر اصلي تشكيل دهنده جهان مي‏شمرد كه گيتي و افلاك، حاصل امتزاج آنهاست، و هر كدام نباشند كاخ بلند هستي، ناقص و نابود است. در ديباچه شاهنامه مي‏گويد:
    از آغاز بايد كه داني درست
    سرِمايه گوهران از نخست
    كه يزدان زناچيز، چيز آفريد
    بدان تا توانايي آرد پديد
    سرمايه گوهران اين چهار
    برآورده بي رنج و بي روزگار
    يكي آتشي بر شده تابناك
    ميان آب و باد، از بر تيره خاك...
    چو اين چار گوهر به جاي آمدند
    زبهر سپنجي سراي آمدند
    گهرها يك اندر دگر ساخته
    زهر گونه گردن برافروخته
    پديد آمد اين گنبد تيزرو
    شگفتي نماينده نو به نو(5)
    «خاك تيره» نيز چون «آتش تابناك» گواهِ هستيِ يزدان و «روشنايي بخش» روان آدمي است:
    ز گردنده خورشيد تا تيره خاك
    دگر باد و آتش، همان آب پاك
    به هستيّ يزدان گوايي دهند
    روان تو را روشنايي دهند(6)
    وانگهي در شاهنامه (به خلاف متون زردشتي) آتش همه جا فروغ مقدس نيست(7)، بلكه گاه از آن به عنوان پديده‏اي «هولناك» ياد مي‏شود كه همچون مرگ، يكسان بر جان پير و جوان مي‏افتد و گوهر حيـات را از آنان مـي‏ربايد. پـديده‏اي كـه، نه تنها شبيه مرگ است. بلكه مرگ بدان تشبيه مي‏شود! در مقدمه داستان رستم و سهراب، از زبـان خود فـردوسي (و نـه بـه نقل از ديـگران) مي‏خوانيم:
    دم مرگ، چون آتش هولناك
    ندارد ز برنا وفرتوت باك
    و اين در حالي است كه بر اساس «ونديداد» (يكي از متون كهن زردشتي) آتش و آب هيچگاه سبب هلاكت و مرگ آدمي نمي‏شوند. زردشت از اهورامزدا مي‏پرسد: «آيا آتش و آب آدمي را هلاك مي‏سازد؟» و اهورامزدا پاسخ مي‏دهد: نه آتش و نه آب، هيچيك سبب هلاك آدمي نمي‏شود، اما استوداد (ديو مرگ) آدمي را به بند مي‏كشد...(8)
    ثالثا، در اسلام (و به قول آقايان: آيين تازيان!) خاك پرستش و تقديس نمي‏شود؛ خدا پرستش و تقديس مي‏شود. به ديگر تعبير، مسلمانان «به خاك» سجده نمي‏كنند، «بر خاك» سجده مي‏كنند. مسلمين، پيشاني خويش را ـ كه شريفترين عضو آدمي است ـ بر خاك، كه مظهر پستي و افتادگي است، مي‏نهند تا شدت خضوع و خشوع خود را در برابر خداي متعال ـ كه جامع جميع كمالات است ـ به نمايش گذارند. در معني، اگر در ميان عناصر اربعه، چيزي پست‏تر از خاك يافت مي‏شد، بر همان سجده مي‏كردند تا نشان از كرنش كاملشان در برابر آفريدگار جهان باشد. بنابراين، مسلمانان نيز (از يك نظر) خاك را عنصري پست بلكه پست‏ترين عناصر اربعه مي‏شمرند (و از اين جهت فرقي با زردشتيان ندارند) كه البته از جهات ديگر، مثلاً تربيت و رشد گياهان در رحم و دام خويش، «خاك» مادر طبيعت و مظهر لطف حق است. چنانكه انسانها نيز از خاك آفريده شده و فرزند خاكند:
    چو از خاك مر جانور بنده كرد
    نخستين كيومرث را زنده كرد
    چنان تا به شاه آفريدون رسيد
    كز آن‏سرفرازان ورا بر گزيد(9)
    رابعا، قبله تازيان «خاك» نيست، «كعبه» است و تازه آن نيز تنها «سنگ نشاني است كه ره گم نشود»، ور نه به هر سو كه بنگريم خدا آنجاست.
    2
    ذبيح اللّه‏ صفا مي‏افزايد: «فردوسي در تحت تأثير فكر شعوبي خود، به حدي نسبت به تازيان تعصب مي‏ورزد كه مانند يك شعوبي متعصب و مقتدر اوايل عهد عباسيان، از اولين دفعه كه در سلطنت ساسانيان به اعراب برمي‏خورد آنان را «نادان» و «دانش‏ناپذير» مي‏خواند و بالعكس ايرانيان را آزاده و بزرگوار مي‏داند... عقايد اعراب [بخوانيد: مسلمين] را به طرزي عجيب در پرده تمسخر مي‏كند...».
    نقد
    در اينجا نيز، همان خلط ميان «مندرجات شاهنامه» با «عقايد استاد طوس» صورت گرفته است، و الجواب الجواب! چنانكه بعدا خواهيد ديد، فردوسي نژادپرست نيست، حق پرست است و لذا شاهنامه، در كنار تقبيح ضحّاك «تازي» و افراسياب «توراني»، از نكوهش ايرانيانِ خودسر و خودكامه (همچون كيكاووس و كيقباد) و متقابلاً ستايش اعراب پارسا و فرهيخته (همچون مرداس، پدر ضحاك) نيز خالي نيست. حتي از همين سعد وقّاص، سردار قادسيه، با عنوان «گرانمايه مرد» ياد مي‏كند:
    چو بشنيد سعد آن گرانمايه مرد پذيره شدش با سپاهي چو گرد(10)
    ضمنا عنوان «تازيان» و «دشت سواران نيزه گزار» يا «دشت نيزه وران»، تعابيري هستند كه استاد طوس از «اعراب» و سرزمين آنان «عربستان» مي‏كند. و اين گونه تعابير در «رزمنامه» استاد طوس كه همه چيز (حتي مژگان يار) را از منظر «حماسه» مي‏بيند(11)، تعريف و تجليل از اعراب است، نه تحقير و توهين آنان.
    اين سخن ذبيح اللّه‏صفا نيز كه:
    [فردوسي] عقايد اعراب را به طرزي عجيب در پرده تمسخر مي‏كند و از بهشت و حور و كافور و مشك و ماءمعين و امثال آن كه رؤياهاي اعراب گرسنه بيابانگرد را تشكيل مي‏دهد سخن مي‏راند و با لحني شيرين كه آهنگ استهزا بخوبي از آن هويداست...
    بسيار عجيب است! چه، گذشته از آنكه اين عقايد انحصار به «اعراب» نداشته و بيش از يك ميليارد مسلمين جهان (اعم از عرب و فارس و ترك و...) از جمله اكثريت قاطع هموطنان آقاي صفا نيز بدان مؤمن و معتقدند، بايد گفت تعابير مي‏وانگبين و ماء معين در بهشت را فردوسي، در ديباچه شاهنامه، در مدح مولاي متقيان و رسول گرامي اسلام صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م نيز به كار گرفته، و لحن كلامش در اين مقام، نه تنها استهزا نيست بلكه كمال ثنا و ستايش است:
    به دل گفت اگر با نبي و وصي
    شوم غرقه، دارم دو يار وفي
    همانا كه باشد مرا دستگير
    خداوند تاج و لوا و سرير
    خداوند جوي مي وانگبين
    همان چشمه شير و ماء معين
    اگر چشم داري به ديگر سراي
    به نزد نبي و علي گير جاي
    جاي ديگري كه شاهنامه از مي انگبين و ماء معين در بهشت برين سخن گفته (و كلام آقاي صفا نيز ظاهرا ناظر به آن است) آنجاست كه فردوسي نامه سعد وقاص (سپهسالار ارتش اسلام) به رستم فرخزاد (فرمانده ارتش ساساني) را نقل مي‏كند، و معلوم نيست كه از كجاي نقل اين نامه، استهزا به محتويات آن بر مي‏آيد! خاصّه اگر در نظر داشته باشيم كه اولاً، اين گونه تعابير را خود فردوسي (در ديباچه شاهنامه) در مقام «مدح و ثنا» به كار گرفته است. ثانيا، همين جا در آغاز نقل نامه سعد نيز، فردوسي با بيت زير:
    به تازي يكي نامه پاسخ نوشت
    پديدار كرد اندرو خوب و زشت
    «بهشت» و «دوزخ» را كه همراه ملزوماتشان (فردوس و حور و جوي شير و ماء معين و مي‏وانگبين / قطران و آتش و...) در نامه سعد آمده، به ترتيب مصداق «خوب» و «زشت» دانسته است و بنابراين نه تنها بهشت و حور و كافور و مشك و ماءمعين را (به ادعاي ذبيح اللّه‏ صفا) «استهزاء» نكرده، بلكه متصف به «خوبي» شمرده است. بنگريد:
    سعد وقاص وقتي نامه رستم فرخزاد را خواند،
    به تازي يكي نامه پاسخ نوشت
    پديدار كرد اندرو خوب و زشت
    ز جنّي سخن گفت وز آدمي
    ز گفتار پيغمبر هاشمي
    ز توحيد و قرآن و وعد و وعيد
    ز تأييد، وز رسمهاي جديد
    ز قطران، وز آتش وز مهرير
    ز فردوس، وز حور، وز جوي شير
    ز كافور منشور و ماء معين
    درخت بهشت و مي وانگبين
    اگر شاه بپذيرد اين دين راست
    دو عالم به شاهي و شادي وراست
    همان تاج دارد، همان گوشوار
    همه ساله با بوي و رنگ و نگار
    شفيع از گناهش محمّد بود
    تنش چون گلاب مصعّد بود
    به كاري كه پاداش يابي بهشت
    نبايد به باغ بلا كينه كشت
    تن يزدگرد و جهان فراخ
    چنين باغ و ميدان و ايوان و كاخ
    همه تخت گاه و همه جشن و سور
    نخرّم به ديدار يك موي حور
    دو چشم تو اندر سراي سپنج
    چنين خيره شد از پي تاج و گنج
    بس ايمن شدستي بر اين تخت عاج
    بدين يوز و باز و بدين مُهر و تاج
    جهاني كجا شربتي آب سرد
    نيرزد، دلت را چه داري به درد؟!
    هر آن كس كه پيش من آيد به‏جنگ
    نبيند به جز دوزخ و گور تنگ
    بهشت است ـ اگر بگروي ـ جاي تو
    نگر تا چه باشد كنون راي تو(12)
    براستي، شخصيتي چون حكيم طوس ـ كه انساني عميقا «خداباور»، «معاد انديش»، و معتقد به حشر و نشر و بهشت و دوزخ بوده و جاي جاي در شاهنامه از اين معاني، جانبدارانه، سخن گفته است ـ چگونه با نقل همين حقايق از نامه سعد ـ كه حاكي از ناپايداري شوكت مادّي و دعوت به تحصيل سعادت جاويد اخروي است ـ قصد «استهزا» به اين مقولات را داشته است؟! و اصولاً اگر وي، در مقام نقل مندرجات نامه سعد، مي‏خواست در «جانبداري» از منطق و آيين سعد (يعني اسلام) سنگ تمام بگذارد، آيا زيباتر و جذابتر از اين، گفته سعد را نقل مي‏كرد كه:
    اگر شاه بپذيرد اين دين راست
    دو عالم به شاهي و شادي وراست
    شفيع از گناهش محمّد بود
    تنش چون گلاب مُصَعَّد بود
    3
    و امّا دُر فشانيهاي آقاي علي رضا قلي، و حديث عرفان و فردوسي! آن نيز همچون اظهارات ذبيح اللّه‏صفا، يادآور اين مثل معروف است كه: «خسن و خسين، هر سه، دختران مغاويه‏اند»!
    نخست گفته باشيم كه: ما قائل به «عرفان توقيفيّه» يعني عرفان اصيل و جوشيده از متن قرآن و تعاليم عترت معصومين عليهم‏السلام بوده و با صوفيگري و درويش بازي كذايي ـ كه بويژه در دو قرن اخير، ستون فقرات وهيمه ديگ «فراماسونري» شده است ـ هيچ گونه ميانه‏اي نداريم. ملاّي رومي و محي الدين عربي و ديگر قلل عرفان رسمي را نيز، با وجود انديشه‏هاي بلندي كه پرورده‏اند، در عرصه نظر و عمل «معصوم» نشمرده، خالي از اشتباهات بعضا اساسي نمي‏دانيم. معصوم، همان چهارده تن نور پاكند و بس، «ولايقاس بآل محمّدِ أحد من هذهِ الاُمة». امّا چه كنيم كه آقاي رضاقلي، در كيفر خواست تندي كه بر ضد عرفان اسلامي تهيه ديده‏اند، دوغ و دوشاب را يكي كرده و كلّ عرفان را ـ كه در شكل اصيل آن، «روح و گوهر دين» است ـ به چوب انكار و استهزا رانده‏اند:
    «عرفان نظري و عملي... از... كارآمدترين ابزارهايي است كه در تاريخ به چنگ قدرت سياسي خودكامه افتاده و خودكامگان همواره از آن سپاسگزار بوده‏اند و هزينه‏هاي اجتماعي ـ اقتصادي آن را به بهترين وجه پرداخته‏اند... شيوه كار [شاعران شعر قدسي]... سوار شدن بر مركب رهوار عشق در عرصه آفاق بيكران و خيالي سراپا هوسناك و شخصي است... [ شعر قدسي و عرفاني] از نظر كاركردِ اجتماعيِ مثبت (تخفيف تنشها و رستگاري اميد بخش و...) عقيم بوده و از نظر كاركرد منفي به اوج علّيّين رسيده و از سدرة المنتهي هم گذشته است...
    «[شعر عرفاني] به طور عموم... با بافت كلي نظام قبيلگي غارتي و اقتصاد تعادل معيشتي و سياست خودكامه و جادو و خرافات و نظام اجتماعي برده وار، اساطير مخدّر و زبان غير علمي و غير عقلاني سازگار است...»!
    نقد
    مي‏بينيد كه طغيان قلم، فراگير و بنيان سوز بوده و جناب رضا قلي، در حقيقت با نيش قلم، تمامت فرهنگ و تمدن كهن اسلامي را نشانه رفته و چوب حراج بر مهمترين دستاورد نظري اين فرهنگ ـ توحيد ـ زده‏اند. در حاليكه، بر خلاف آنچه كه ايشان در كيفر خواست فوق توهّم كرده‏اند، بايد خاطر نشان ساخت كه عرفان اسلامي (خاصّه در وجه شيعي آن) جوهر همه مناعتها، استغناها، اعتراضها و قيامهاي مردمي را در طول تاريخ اسلام (بويژه پس از حمله مغول) بر ضدّ تجاوز خارجي و استبداد داخلي تشكيل مي‏داده است و اصولاً، «عدالتخواهي» ريشه در سرزمين «عرفان و معنويت» داشته است.(13) از بي اعتنايي شيخ الاسلام پرهيزگار بلخ (يونسِ طاهر) نسبت به محمود غزنوي(14)، مناعت غزالي (در بخش دوم عُمر، كه به عرفان و تشيع رو كرد) در برابر سلطان سنجر(15) و روياروييهاي ابوسعيد ابوالخير با حكام وقت و كرنش اهل سياست (نظير ابراهيم ينال برادر سلطان طغرل، و سيف الدوله والي نيشابور) در برابر وي(16) بگيريد تا استغناي شيخ صفي الدين اردبيلي (نياي دودمان صفويه) در مقابل سلطان محمد خدا بنده و ابوسعيد ايلخاني(17) و نيز ستيز و آويز فرزندان شيخ صفي الدين (نظير شيخ جنيد و شيخ حيدر) با سلاطين آق قويونلو واقمار آنان كه به قتل غالب خاندان صفوي در آن روزگار انجاميد. و نيز بنگريد به نصايح تند شيخ زين الدين تايبادي (عارف مشهور نيمه دوم قرن 8) به حاكم ستمكار خراسان (ملك غياث الدين)، كه از جمله آنها ارسال اين بيت بود:
    افراز ملوك را نشيب است، مكن! در هر دلكي از تو نهيب است،مكن!
    بر خلق ستم اگر به سيب است،مكن! از هر ستمي با تو حسيب است، مكن!
    و همو بود كه وقتي تيمور به وي گفت: اين نصايح كه با من گفتي چرا با غياث الدين نگفتي؟ پاسخ داد كه: به او گفتم، نشنيد، خدا ترا بر او مسلط كرد. تو نيز اگر نشنوي ديگري را بر تو مسلط كند!(18)
    خواجه اسحاق ختلاني ـ عارف ديگر همان قـرن ـ كه با سيد محمد نوربخش (عارف شورشگر شيعي) به عنوان قيام برضد تيموريان بيعت كرد مي‏گويد:
    غلام آن چنان عشقم كه از وي بوي خون آيد معاذاللّه‏! كه اين سودا، مرا از سر برون آيد(19)
    نوربخش، كه خود بارها به حبس شاهرخ (جانشين تيمور) افتاد، در نامه گستاخانه‏اش به سلطان تيموري مي‏نويسد: «اكنون توقع از آن پادشاه آن است كه از كرده پشيمان گردد، استغفار فرمايد و زياده از اين در قصد جان خاندان پيغمبر نكوشد كه عمر و سلطنت به پايان رسيده است و نوبت آل محمد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م است ...»(20)
    عارف شيعي ديگر، سيد قاسم انوار ـ كه به جرم بي اعتنايي به بايسنغر، سلطان وقت تيموري، آواره‏اش ساختند ـ به آنان كه عزم پيوستن به راه وي را داشتند مي‏گفت:
    گر شير نه‏اي، مگذر از اين بيشه شيران كآغشته به خونند درين بيشه دليران
    يا
    در مُلك عاشقي كه دو عالم طُفيل اوست آن كس قدم نهاد كه اول، ز سرگذشت(21)
    و بانويي عارفه در همان دوران گويد:
    در مطبخ عشق جز نكو را نكشند
    لاغر صفتان زشتخو را نكشند
    گر عاشق صادقي، ز كشتن مگريز
    مردار بود هر آنچه او را نكشند(22)
    در همين زمينه مي‏توان به مناعت طبع سيد علي همداني(عارف نامدار قرن 8) در برابر سلطاني كه وي را احضار كرده بود و به رغم تهديدات سلطان، حضور وي نرفت تا سلطان خود به ديدارش آمد و پوزش خواست اشاره كرد(23)، و نيز تن زدن شيخ نور الدين آذري (از عرفاي قرن 9) از كرنش در برابر مال و جاه ملك هندوستان (24)، و مناعت ركن الدين علاءالدوله سمناني (عارف مشهور قرن8) در مقابل ايلخانيان و حمايت همو از جهاد با كفار صليبي(25)، امتناع قهرمانانه شيخ نجم الدين كبري از پذيرش امان نامه مغولان و ستيز مردانه‏اش با آنان كه به قتل وي انجاميد(26)، قيام شكوهمند سربداران خراسان و سادات مرعشي مازندران ـ كه همه از سلاسل عرفاني شيعه بودندـ(27) جنگهاي شيخ جنيد و شيخ حيدر با صليبيون طرابوزان و گرجستان(28)، حضور مجاهدين عرفان مآب شيعه در جنگ با صليبيون و ارتش مقتدر بيزانس.(29)
    و نيز مي‏توان به صدها سخن تند و آتشناك در اظهار استغناي از ارباب قدرت و تنقيد از خودكامگيها و ستمهاي آنان، در كلام سعدي و حافظ و شيخ صفي الدين اردبيلي و شيخ بهايي و... اديب پيشاوري و حاج شيخ محمدعلي شاه آبادي و امام خميني...، اشاره كرد كه نشان مي‏دهد (بر خلاف پندار آقاي رضا قلي) عرفان اسلامي ادبيات «خواب و خمار و تخدير، و لميدن درآغوش خودكامگي»! نيست، منطق بندگي حق و استغناي از خلق و ستيز با دشمنان خدا و مردم است.
    نظير اين سخن حافظ كه مي‏گويد: صحبت حكّام، ظلمت شب يلداست، و نيز ابيات زير از ديوان وي:
    غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود
    ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است
    و
    غلام همّت رندان بي سر و پايم كه
    هر دو كون نيرزد به پيششان يك كاه
    و
    من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق
    چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
    و
    خوشا آن دم كه استغناي مستي
    فراغت بخشد از شاه و وزيرم
    و
    گر چه گرد آلود فقرم، شرم باد از همّتم
    گر به آب چشمه خورشيد دامن‏تر كنم
    و
    مُلك آزادگي و كنج قناعت گنجي است
    كه به شمشير ميسرّ نشود سلطان را
    و
    اگرت سلطنت فقر ببخشند اي
    دل كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
    خشت زير سرو، بر تارَكِ هفت اختر پاي
    دست قدرت‏نگر و منصب‏صاحب جاهي
    و بالاخره:
    دولت عشق بين كه چون از سر فخر و افتخار
    گوشه تاج سلطنت مي‏شكند گداي تو!
    و نظير اين كلام سعدي در گلستان (باب دوم، در اخلاق درويشان):
    پادشاهي به ديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد. يكي زآن ميان، بفراست به جاي آورد و گفت: اي مَلِك! ما در اين دنيا به جيش از تو كمتريم و به عيش بيشتر و به مرگ برابر و به قيامت بهتر.
    اگر كشور خداي كامران است وگر درويش حاجتمند نان است
    در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
    نخواهند از جهان بيش از كفن برد
    چو رخت از مملكت بر بست
    خواهي گدايي بهتر است از پادشاهي
    و نظير اين داستان از برخورد شيخ صفي الدين اردبيلي با سلطان ابوسعيد ايلخاني، كه صفوة الصفاي ابن بزّاز از زبان وزير سلطان (خواجه غياث الدين محمد رشيدي) آورده است، كه گويد روزي سلطان به من گفت:
    پادشاهي را در دل من وَقْعي نمانده است. گفتم: چرا؟ گفت: از براي آنكه آن روز كه به زيارت شيخ [صفي الدين اردبيلي] رفتم، چون زاويه بزرگ [= عبادتگاه شيخ و يارانش [را ديدم از آجر و با زينت ساخته در دل فكري كردم كه زهد در اينجا كمتر گنجد.
    چون در زاويه رفتم خود را در عالمي ديدم كه صدهزار خلق آنجا در هم موج مي‏زدند و مرا در آن عالم به قدر كاهي نمي‏سنجيدند. در آن ميان گفتم: نه من پادشاه ابوسعيدم؟! گفتند: بلي، اما پادشاهي تو در اينجا نگنجد، از آنكه در اينجا چيزي ديگر مي‏بايد تا وي را وزني نهند.
    پس زماني درآمد ديدم كه شيخ مرا در كنار گرفته و گفت:
    ـ فرزند! زهد پيش ما چه كند؟ زاهد شماييد كه سر به متاع اندك (قل متاع الدنيا قليل) فرو آورده‏ايد! اما همّت اين طايفه بر آن است كه به [لذات و مناصب [دنيا و آخرت سر فرود نيارند تا به مطلوب برسند. پس زاهد شما باشيد نه ما!
    پس من بي اختيار دست شيخ ببوسيدم و شيخ به من گفت كه آنچه ديدي از دولت و سعادت تو بود.
    و نيز شاه [= سلطان ابوسعيد] گفت: آنچه من آنجا ديدم بدين عالم نمي‏ماند. از آن جهت اين پادشاهي بر دلم سرد شده است.
    ابن بزاز همچنين در باب نهم، فصل هشتم كتاب صفوة الصفا آورده است:
    چون شيخ [ صفي الدين] قدس‏سره در تبريز به خانقاه رشيديه نزول فرموده بود، به وقت مراجعت وزير غياث الدين محمد رشيدي هفتاد دست خلعت از براي شيخ و اصحاب، مرتّب گردانيده بود. چون شيخ را معلوم شد، ناگاه بر نشست و بيرون آمد و هيچ كس را قدرت سخن گفتن نبود. چون به ديه اسفنج رسيدند جماعت گفتند كه وزير، چنين دعوتي و خلعتي ترتيب كرده بود. شيخ فرمود كه همّت من ملتفت چنين چيزها نشده است و عزيز پيش خلق از براي اينم كه طمع از خلق بريده‏ام.
    و نيز شيخ صدرالدين، فرزند شيخ صفي الدين، گويـد كه:
    نوبتي اصفهبد [= سپهبد] عماد الدين محمد گيلاني از شيخ [صفي الدين] قدس‏سره استدعا كرد كه از براي او به اردو مي‏بايد رفتن به شفاعت. شيخ فرمود كه آبا و اجداد و ديهها و عقار بسيار به من دادند قبول نكردم و سر همّت بدان فرو نياوردم، كه اگر قبول كرده مي‏بودم واجب شدي به شفاعت رفتن. اكنون فارغ البالم؛ اگر خواهم حسبي شفاعت كنم و اگر نه [نه]، اگر از ايشان املاك قبول كرده بودمي ايشان را بر من سخن بودي كه چرا شفاعت ما نمي‏كني؟ اگر شما را نيز آسايش و فراغت مي‏بايد از اينها و امثال اينها چيزي قبول مكنيد و نظر همّت به چيز ايشان ميالاييد تا از ايشان منّت نبايد بردن.(30)
    و همين مناعت و استغنا بود كه اندك اندك كار تبار شيخ صفي الدين را به جنگ مرگ و حيات با خودكامگان وقت كشانيد و در فرايندي خونين به تأسيس رژيم صفوي انجاميد.
    شيخ بهائي نيز در مثنوي «نان و حلوا»، اشعار فراواني در دعوت انسانها به استقلال و استغناي طبع، و پرهيز از دريوزگي به آستان شاهان و شاهكان دارد كه جوهر «ستيزندگي» در عرفان اصيل اسلامي را به نمايش مي‏گذارد:
    نان و حلوا چيست اي شوريده
    سر متقي خود را نمودن بهر زر
    دعوي زهد از براي عزّ و جاه
    لاف تقوي از پي تعظيم شاه
    تو نپنداري كزين لاف دروغ
    هرگز افتد نان تلبيست به دوغ...
    سر به سر كار تو در ليل و نهار
    سعي در تحصيل جاه و اعتبار
    دين فروشي از پي نان حرام
    مكر و حيله بهر تسخير عوام
    خوردن مال شهان با زرق و شَيد
    گاه خُبث عمر و گاهي خبث زيد...(31)
    نان و حلوا چيست، داني اي پسر؟
    قرب شاهان است، زآن قرب الحذر
    مي‏برد هوش از سر و، از دل قرار
    الفرار از قرب شاهان الفرار
    فرّخ آن كو رخشِ همّت را بتاخت
    كام از اين حلوا و نان شيرين نساخت
    حيف باشد از تو اي صاحب سلوك
    كاين همه نازي به تعظيم ملوك
    قرب شاهان آفت جان تو شد
    پايبند راه ايمان تو شد
    جرعه‏اي از نهر قرآن نوش كن
    آيه «لاتركنوا»(32) را گوش كن...
    مي‏پرستد گوئيا او شاه را
    هيچ نارد ياد آن اللّه‏ را
    اللّه‏ اللّه‏! اين چه اسلام است اين؟!
    شرك اين باشد به ربّ العالمين!(33)
    آقاي رضا قلي، لابد اين شعر معروف راشنيده‏اند، كه بحق، جوهر توحيد و يكتاپرستي را، عدم تسليم در برابر خداوندان زر و زور مي‏شناسد:
    موحّد چو در پاي ريزي زرش
    و يا تيغ هندي نهي بر سرش
    اميد و هراسش نباشد زكس
    بر اين است بنياد توحيد و بس!
    نمونه‏ها فراوان است و همين مقدار، در بيان و اثبات مقصود، ظاهرا كافي بلكه فوق حدّ كفايت است. بنابراين آن «خداكامگي» كه در عرفان اسلامي تبليغ و ترويج مي‏شود، منطقا با «خودكامگي» شاهان و شاهكان در ستيز است و اگر نه در عمل، دست كم در ساحت فكر و نظر، آن را به عنوان نوعي «شرك به رب العالمين» شديدا طرد مي‏كند.
    حال، اينكه چند تن از اهل معرفت، عملاً نيز به اين نظر پايبند بودند؟ و رمز و راز مناسبات حسنه برخي از آنان باحكام عصر خود چه بود؟ و آنان بر پايه چه اصول و ملاحظاتي، حكومتهاي عصر خويش (في المثل سلجوقيان درگير با كفر صليبي مهاجم، در آسياي صغير) را تحمل نموده و حتي گاه آنها را تاييد مي‏كردند؟ و تماسهاي آنان با اولياي امور چه تاثيرات مثبتي در تعديل مظالم آنان داشت؟ و اصولاً روح حاكم بر روابط آنان با ارباب قدرت چه بود: تفوق دين بر سياست و يا سلطه سياست بر دين؟ مباحثي است كه بايستي با «تتبعي وسيع و تحقيقي ژرف» در هزار توي تاريخ اسلام و شرق (و نه با «ساده كردنهاي صورت مسئله» و «سمبل كاريهاي عجولانه رايج» در حوزه داوريهاي تاريخي و...) به تبيين و تحليل آنها پرداخت، كه قاطعانه بايد بگوييم اين كار كارستان، از عهده ايدئولوژي زدگان تُنُك مايه و تنگ حوصله‏اي كه با نگاهي تنگ و تيره (وام گرفته يا تاثير پذيرفته از بيگانگان) به فراخناي بيكران تاريخ، فرهنگ و تمدن كهن خويش مي‏نگرند و حكم را نيز قبل از محاكمه و ديدن اوراق پرونده و شنيدن توضيحات متهم صادر كرده‏اند، ساخته نيست. «گاو نر مي‏خواهد و مرد كهن»؛ و براي اين كار «عالمي از نو ببايد ساخت، وزنو آدمي»!(34)
    4
    آقاي رضا قلي، پس از بمباران تبليغاتي فرهنگ و تمدن اسلامي، افزوده‏اند:
    فردوسي در نقطه مقابل شاعراني چون حافظ و مولوي قرار دارد. ايرانيها علاقه‏اي به شناختن چهره سياسي او ندارند و از اين كار به خشم مي‏آيند، چرا كه نظام معرفتي و شعر سياسي او با نظام معرفتي فرهنگ ديني سرسازگاري ندارد... [او] با ديدي جامعه‏شناسي (نسبت به زمان خودش) حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آنها و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...»
    نقد
    اولاً، معلوم نيست با اين همه نفوذ گسترده و عميق شاهنامه در تاريخ ايران ـ كه بازتاب آن را بروشني مي‏توان در شعر شاعران و نقل نقّالان و نقش ايوآنهاديد ـ چگونه مي‏توان از بيعلاقگي ايرانيان به انديشه سياسي و منش فكري فردوسي دم زد و مدعي شد كه مردم اين سرزمين نه تنها «علاقه‏اي به شناختن چهره سياسي او ندارند» بلكه «از اين كار به خشم (نيز) مي‏آيند»!
    چهره سياسي و نظام معرفتي فردوسي، بيگمان در آينه شاهنامه منعكس است؛ در ديباچه آن كتاب، و فراز و فرود داستانهايش. آخر چگونه مي‏شود كه مردم ايران ازخرد و كلان، با عشقي وافر بارها و بارها از زبان گرم نقّالها اين داستانها را از سر تا به بُن بشنوند (يا بخوانند) و با قهرمانان شاخص اين كتاب (همچون فريدون و كيخسرو و رستم و سهراب و سياوش و...) همدلي و همدردي كنند، آنگاه به تصوير منعكس در اين آينه، يعني چهره سياسي و نظام معرفتي فردوسي، بيعلاقه باشند و حتي از آشنايي و آشنا سازي با آن به خشم آيند؟!
    خير! ايرانيان نسبت به چهره سياسي و نظام معرفتي فردوسي ـ آن گونه كه خود مي‏شناسند ـ بي مهر و خشمگين نيستند. آنان با چهره سياسي و نظام فكري‏يي سر جنگ دارند كه توسط برخي كسان «به وارونه» از فردوسي ترسيم و نقاشي شده است؛ چهره‏اي كه در تقابل با اسلام و تشيع قرار داشته و به قول آقاي رضا قلي: «نظام معرفتي و شعر سياسي او با نظام معرفتي فرهنگ ديني سازگاري ندارد». زيرا نمي‏توانند آن هم خضوع فردوسي نسبت به پيامبر و خاندان وي عليهم‏السلام در ديباچه شاهنامه را ـ كه خود را «خاك پي حيدر» شمرده ـ ناديده بگيرند و با ريسمان تحريفگران و وارونه پردازان به چاه روند.
    ادعا شده است كه «نظام معرفتي و شعر سياسي فردوسي با نظام معرفتي فرهنگ ديني سرسازگاري ندارد». نخست بايد پرسيد: آيا نظام معرفتي و انديشه سياسي فردوسي با نظام معرفتي فرهنگ ديني سازش ندارد، يا نظام معرفتي و منش سياسي شخصيتهايي كه انديشه و اعمال آنان در شاهنامه گزارش شده است؟ چه، اين دو لزوما يكي نيست و نظام فرهنگي و معرفتي فردوسي را عمدتا بايستي در ديباچه شاهنامه يا مطلع داستانها سراغ گرفت، كه يكسره الهي ـ اسلامي و شيعي است.
    وانگهي نظام معرفتي و منش سياسي‏يي نيز كه شاهنامه، به عنوان چهره‏هاي شاخص و محبوب، از فريدون، كيخسرو، رستم، سياوش، اردشير بابكان و انوشيروان ترسيم مي‏كند، تماما مبتني بر يكتا پرستي و همبستگي دين و داد و دانش و سياست است. وصيت اردشير بابكان، سر سلسله خردمند ساسانيان، به فرزندش شاپور مبناي رسميِ عملكرد همان «حكومت ساسانيان»ي است كه جناب رضاقلي مدعي است فردوسي آن را «از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن... و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم» مي‏داند:
    چو بر دين كند شهريار آفرين
    برادر شود شهرياري و دين
    نه بي تخت شاهي است ديني به پاي
    نه بي دين بود شهرياري به جاي
    دو ديباست يك در دگر بافته
    برآورده پيش خرد تافته
    نه از پادشا بي نياز است دين
    نه بي دين بود شاه را آفرين
    چُنين پاسبانان يكديگرند
    تو گويي كه در زير يك چادرند...
    چه گفت آن سخنگوي با آفرين
    كه چون بنگري، مغز داد است دين
    و چنين منش و روشي، كه فردوسي نيز جانبدار آن است، نه تنها بانظام معرفتي فرهنگ ديني ناسازگاري ندارد، همسو با آن بلكه عين آن است. چيزي كه هست، فردوسي اسلام را برترين و كاملترين مصداق اين نظام مي‏شناسد و سعادت جاويد را صرفا در گرو پيروي از اين آيين مي‏شمرد.
    5
    فرمايش كرده‏اند كه: «فردوسي، با ديدي جامعه‏شناسي (نسبت به زمان خودش) حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آنها و حكومتي توانا درايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...»
    نقد
    شك نيست كه داناي طوس، از كارنامه انوشيروان، جمعبندي مثبتي دارد و حتي محمود غزنوي را ـ در شيوه ملكداري ـ به تأسي از راه و رسم وي دعوت مي‏كند. منتهي نبايد فراموش كرد كه همين گرايش را، بلكه بيشتر از آن را، استاد طوس نسبت به كيخسرو (پادشاه كياني) نشان مي‏دهد. به گونه‏اي كه بجدّ مي‏توان گفت چهره آرماني شاهنامه از ميان پهلوانان «رستم» و در ميان شاهان «كيخسرو» است و فردوسي با نظيره‏گويي خويش در ابتداي فصل مربوط به كيخسرو، مي‏رساند كه وي پادشاهي بوده است كه با داشتن 4 عنصر: «نژادپاكيزه»، «گوهر ايزدي»، «فضايل اخلاقي» و «قوه تشخيص نيك و بد»، شايستگي كامل را براي احراز اين منصب داشته است:
    جهانجوي از اين چار بُد بي نياز
    همش بخت سازنده بود از فراز...
    چوتاج بزرگي به سر بر نهاد
    از و شاد شد تاج و، او نيز شاد
    به هر جاي ويراني، آباد كرد
    دل غمگنان از غم آزاد كرد
    از ابر بهاران بباريدنم
    ز روي زمين زنگ بزدود غم
    زمين چون بهشتي شد آراسته
    زداد و ز بخشش پر از خواسته...
    جهان شد پر از خوبي و ايمني
    ز بد بسته شد دست اهريمني(35)
    فريدون و سياوش نيز، در نگاه فردوسي، مظهر داد و دهش، و پاكي روح و روانند و علاقه استاد طوس به آنان از سطر سطر ابيات، پيداست.
    بنابراين، ساسانيان خصوصيتي ندارند وپيشداديان و كيانيان نيز، به تفاريق، طرف توجه و علاقه فردوسي‏اند. كاريز «عبرت»ي كه حكيم طوس در بستر شاهنامه حفر كرده است، از طلوع آفتاب پيشداديان تا غروب شوكت ساسانيان، امتداد دارد.
    در ثاني، با مطالعه بخش مربوط به ساسانيان در شاهنامه، بوضوح مي‏بينيم كه اين سلسله در نيمه دوم عصر حاكميت خويش، به طور پياپي با نارضاييها و آشوبهاي مردمي روبرو بوده و حتي در مقاطعي چون دوران قيام بهرام چوبينه بر ضد قباد و خسروپرويز، رژيم ساساني به صورت جدي در ورطه «بحران مشروعيّت» افتاده است.
    در اين ميان، استاد طوس ـ به مثابه مورخي «بيطرف» ـ در عين آنكه شكوه دولت اردشير و بهرام و نوشيروان، و «مثبتات» گفتار و كردار آنان را باز گفته ـ باري، از شرح ستمها و سبكسريهاي سلاطين آن خاندان، و نارضاييها و اغتشاشهايي كه مظالم مزبور در برهه‏هاي گوناگون تاريخ آن سلسله در پي داشت و پا به پاي زمان گسترده‏تر و عميقتر مي‏شد، نيز باز نايستاده است و قلم موشكاف استاد طوس، همه جا آنچه را كه در منابع شاهنامه يافته، بي پروا به تصوير كشيده است.
    به گزارش شاهنامه:
    اردشير (جانشين شاپور ذوالاكتاف) به پاس رعايت عدل و داد، عنوان «نيكوكار» مي‏گيرد و در مقابل، يزدگرد (پدر بهرام گور) به كيفر جنايتها و دُژ رفتاريهايش، نام «بزه‏گر» (گنهكار). پس از قتل يزدگرد نيز، كه از صدمه اسب آبي رخ داد؛ رجال ايران اعم از كشوري و لشگري در پارس گردآمدند و با يادآوري ظلمها و ستمهاي يزدگرد، سوگند خوردند كه ديگر هيچ كس از تخمه يزدگرد را به شاهي نپذيرند. عملاً هم حكومت را به پيرمردي موسوم به خسرو وانهادند.(36) و بدين سان، ناقوس انقراض حكومت ساساني را بر بام سراي كشور به صدا درآوردند اين، نخستين «بحران مشروعيت» بود كه «آراي مردم» را در تضاد با «موجوديت اين سلسله» قرار داد.
    اين حادثه، كشور را مدتي در ورطه آشوب و هرج و مرج افكند. چندي بعد، بهرام گور با سپاهي گران از يمن وارد ايران گشت و در تماسي كه با بزرگان ايران يافت آنان به شرح جنايات پدر وي پرداخته، سرگراني خويش را قبول سلطنت او را اعلام داشتند. بهرام، خود نيز پدر را نكوهش كرد و گفت: من خود از كساني هستم كه گرفتار ظلم وي گرديده بودند و لذا از چنگ وي به خارج از ايران گريختم، و قول داد كه سيئات پدر را ـ با حسن رفتار خويش ـ جبران كند.(37) پس از اين گفتگو، باز اجازه سلطنت به بهرام گور داده نشد، تا... آنكه با آزموني سخت (ستاندن تخت و تاج از دست دوشير ژيان) «لياقت شخصي» خويش را بر آنان تحميل كرده به پادشاهي پذيرفته شد و مدتها با اقتدار تمام حكومت كرد. مع الوصف، رگه‏هاي ناخشنودي در ميان رجال و مردم نسبت به دوده ساسان باقي بود و لذا زماني كه خاقان چين، در عصر بهرام گور به ايران حمله كرد و بهرام ـ روي نقشه حساب شده ـ با سپاهي اندك از پايتخت بيرون رفت و ردپايش گم شد (تا غافلگيرانه بر سپاه خاقان بتازد)، سران ايران از وي انتقاد كردند كه چرا در چنين شرايطي كشور را بي سرپرست گذاشته و به نقطه‏اي نامعلوم رفته است، و... دست به معامله با خاقان چين زدند... تا اينكه بهرام، به طور ناگهاني بر خاقان بتازيد و سپاهش را در هم شكست و خود وي را اسير كرد و پيروزمندانه به پايتخت بازگشت و...(38)
    بحران بعدي، در عصر بلاش و برادرش قباد (پدر انوشيروان) رخ داد: پيروز شاه ساساني در نبرد با خاقان متجاوز چين (خوشنواز) به قتل رسيد و سوفزاي، فرمانده دلير ايران (كه كين پيروز را از خاقان باز جست) پس از پيروزي بر خصم، بلاش را از سلطنت عزل كرد و برادر وي قباد (يا كيقباد) را بر تخت نشاند و خود سالها به نام وي بر ايران حكومت كرد، تا اينكه قباد به ستوه آمده به تحريك بدخواهان، وي را در بند كرد و به قتل رسانيد.(39) در پي اين ماجرا، مردم بر قباد (يا كيقباد) شوريدند و او را به زندان افكنده و اطرافيانش را كشتند و برادر كهترش جاماسب را بر تخت سلطنت نشاندند و فرزند سوفزاي را لَلِه او قرار دادند.(40)كيقباد از محبس گريخت و نزد پادشاه هيتال رفت... و به مدد او سپاهي گرد آورد و مجددا شاه شد.(41)
    ماجراي مزدك نيز ـ جدا از داوري ارزشي درباره آن ـ بهر حال يك آشوب و بحران سياسي ـ اجتماعي بود كه به نحوي خشن و خونين، سركوب شد. بلواي مزدك را (كه به گفته مورخين: «جنبشي اشتراك» بود و فردوسي نيز، بحق آن را رد مي‏كند) مي‏توان در حكم «وااكنش افراطي» و «زنگ خطر»ي دانست كه در برابر تبعيض طبقاتي و فشار سياسي و اجتماعي حاكم سربرداشته بود.
    بحران ديگر، در عصر هرمزد (پسر انوشيروان و پدر خسروپرويز) چنگ و دندان نشان داد. وي نيز ستم، پيشه كرد و وزراي پخته و كارآمد و مقرّب پدر را، بر بيگناه، به زندان افكنده و كشت و در نتيجه،
    چو ده سال شد پادشاهيش راست
    ز هر كشور آواز بدخواه خاست(42)
    لذا زماني كه از روم به ايران حمله شد و هرمزد براي دفع دشمن با موبدان راي زد، موبد بزرگ به وي گفت: سپاه ايران زماني در دفع دشمن به تو كمك خواهد كرد كه رفتار بد و ناشايست خود با مردم را كنار گذاري و انسانيّت و راستي پيشه‏كني:
    بدو گفت موبد كه با ساوه شاه
    سزد گر نشوريم با اين سپاه
    مگر مردمي جويي و راستي
    بدور افكني كژّي و كاستي
    رهاني سر كهتران را زبد
    چنان كز ره پادشاهان سزد(43)
    همچنين زماني كه هرمزد، براي دفع تجاوز ساوه شاه توراني دست نياز به سوي بهرام چوبينه دراز كرد، بهرام در همان نخستين ديدار با شاه، از خود، سري پرشور و زباني تيز نشان داد. بعدها هم وقتي كه هرمزد بر بهرام خشم گرفت و آن همه زحمات او در نابودي سپاه ساوه شاه و نجات ايران از شرّ متجاوز را ناديده انگاشته براي بهرام جامه زنانه و دوك نخريسي فرستاد، سپاه ايران كه همراه چوبينه بودند سخت برآشفتند و چون بهرام از آنان پرسيد چه بايد كرد؟
    چنين يافت پاسخ زايرانيان
    كه ما خود نبنديم زين پس ميان
    به ايران كس او را نخوانيم شاه
    نه بهرام را پهلوان سپاه(44)
    و همين امر، مقدمه شورش بهرام بر دوده انوشيروان شد و حوادث بسياري را در تاريخ ايران آفريد. در خلال قيام مزبور نيز، كه هرمزد براي سركوبي بهرام چوبينه سپاهي گسيل داشت، بخشي از سپاه ارسالي هرمزد، به سردار شورشي پيوستند و بخش ديگري به خسروپرويز. بعدها هم كه خسروپرويز از پدر گريزان شد، باز بسياري از بزرگان ايران، به رغم هرمزد، جانب پرويز را گرفتند(45). تا آنكه كار از همه سو بر هرمزد تنگ شد و سپاه ايران در طيسفون بر وي شوريدند و او را معزول و كور ساختند.(46)
    خروج بهرام چوبينه بر هرمزد (و فرزندش پرويز)، اين ويژگي را دارد كه در خلال آن، نسبت به اساس مشروعيت ساسانيان براي حكومت، ترديد جدّي ابراز شد و از سوي بهرام اين انديشه مطرح گشت (و طرفداران بسياري يافت) كه انديشه و هنر بر گوهر و نژاد ترجيح دارد وكار سرداران و پهلوانان از كار شاهان كم ارج‏تر و راحت‏تر نيست.(47)
    بهرام، در آن كشاكش، خود را با اردشير (سر سلسله ساسانيان) برابر نهاد كه اردوان (آخرين سلطان اشكاني) را از پاي درآورد و طومار اشكانيان را در هم پيچيد(48). نحوه سخن گفتن بسيار گستاخانه او با خسروپرويز نيز كاملاً نشان از فروريختن هيبت و حرمت سلطنت موروثي و تغيير ديدگاه كهن نسبت به اين امر دارد.(49) عمق بحران تا آنجاست كه مي‏بينيم در اواخر سلطنت هرمزد و اوايل عصر پرويز، فكر انقراض ساسانيان و تاسيس سلسله‏اي جديد (نظير اشكانيان) توسط بهرام چوبينه مطرح مي‏شود و جمعي كثير از ايرانيان نيز با اين انديشه همراهي يا مماشات مي‏كنند و اين امر ماجراي فرار خسروپرويز به روم و ديگر مسائل را پيش مي‏آورد.
    خسرو پرويز، پس از پدر، با هزار رنج و محنت، دشمنان گوناگون خود را بتدريج از پاي درآورد و ساحت مُلك را از مدعيان پاك ساخت. امّا پس از مدتي، مجددا بحران رخ نشان داد و سلطنت او نيز، در نتيجه آلودگي به ظلم و ستم، رو به تباهي گذارد و سرانجام، به نحوي فجيع، به دست نزديكترين كسانش معزول و مقتول گشت. شيرويه، فرزند خسرو، را نيز ـ كه در عزل و قتل پدر دست داشت ـ پس از 7 ماه زهر خوراندند و پس از شيرويه ديگر قلمرو ساساني روي آسايش نديد و مدعيان، آل ساسان را يكان يكان بر كنار كرده كشتند و يا مردم بر آنها شوريدند.
    6
    كمخوني، ضعف و تزلزل شديد دستگاه ساساني در صبحدم ورود اسلام به ايران، تا آنجا بود كه در ماجراي درگيري رستم فرخّزاد (سپهسالار ارتش ساساني) با سعد وقاص (فرمانده ارتش اسلام) در قادسيه، رستم به برادر خويش سفارش كرد كه با روبُنه را بردارد و با همراهان به نزد مادر، در آذربايجان بگريزد!(50) قادسيه (در حوالي بغداد) كجا، و آذربايجان كجا؟!
    يزدگرد نيز، با شكست قادسيه، چنان خود را باخته بود كه گويي، كلّ قلمرو وسيع امپراتوري ساساني را از دست رفته مي‏ديد. اين، تابلوي است كه شاهنامه از وضعيت زار حكومت ساساني ترسيم كرده، و حتي از تصويري كه طبري و ديگران رسم كرده‏اند بمراتب بدتر و اسفبارتر است. به روايت شاهنامه، فرّخزاد هرمزد پس از قتل رستم و شكست قادسيه به يزدگرد پيشنهاد مي‏كند از بغداد به آمل رود و بدتر از آن، خود يزدگرد نيز درنشستي كه روز بعد با سران سپاه دارد اظهار مي‏دارد كه انديشه خود او آن است كه به خراسان رود، به اميد آنكه در آنجا به نيروي لشگري كه دارد و نيز كمكي كه از خاقان چين مي‏گيرد، بتواند پيشرفت ارتش اسلام را سد كند و كيان امپراتوري را نجات بخشد! (طول مسافت قادسيه تا آمل و مرو را در نظر بگيريد!). يزدگرد اين را گفته و به سوي خراسان و افغانستان ـ يعني دورترين نقاط مرزي امپراتوري در شمال شرقي ـ مي‏گريزد و در آنجا نيز، به رغم اميدي كه خام خيالانه به بر كشيده خويش (ماهوي سوري، حاكم مرو) داشت، طومار زندگي وي ـ و در حقيقت، طومار سلسله ساساني ـ براي هميشه به دست همان ماهوي سوري پيچيده مي‏شود و به قتل مي‏رسد.
    با آن همه تنش و بحران در عصر حاكميت ساسانيان، و اين فروپاشي سريع و هول‏انگيز، كه قلم استاد طوس بدقّت ابعاد وسيع آن را شرح داده است، چگونه مي‏توان ادعا كرد كه فردوسي «حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آنها و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...»!
    رژيم ساساني، به رغم نقاط مثبت خويش، بر يك تبعيض طبقاتي خشن استوار بود كه في المثل، تحصيل علم و سواد را ـ كه نردبان تكامل آدمي است ـ امتياز ويژه شاهزادگان و درباريان مي‏شمرد و اين نعمت بزرگ را حتي از كفشگر زاده‏اي كه پدرش حاضر بود با بذل ثروت هنگفت خود سپاه انوشيروان را ـ در جنگ با روم ـ از ورطه يك شكست فاحش بيرون كشد، دريغ مي‏كرد و شاه ايران (همان انوشيروان دادگر!) در بحبوحه نياز كشور به اين پول، براي آنكه اين رسم ناميمون (انحصار سواد به شاهزادگان و درباريان) نشكند، از پذيرفتن پول و پيشنهاد كفشگر سرباز زد!(51) و اصولاً به گفته اهل فن، وجود همين گونه عيوب اساسي در تاروپود رژيم ساساني بود كه آن سان سريع و شتابان، كاخ عظيم امپراتوري ساساني را در برابر موج انفجار اصول رهايي بخش اسلام (تساوي طبقات، عدالت اجتماعي و...) فرو ريخت. چنانكه همينان، بحق معتقدند كه اگر اسلام به داد ايران زردشتي ـ كه در چنبر «تبعيض» و «آتش پرستي» گرفتار بود ـ نرسيده بود، مسيحيت جوان و رو به رشد آن روز، بزودي قلمرو ساسانيان را در مي‏نورديد. و فروپاشي سريع امپراتوري ساساني در قياس با مقاومت چند قرنه امپراتوري بيزانس در برابر حملات ارتش اسلام ـ گذشته از جاذبه تعاليم اسلام ـ معلول بنيان فرسوده و پوشالي رژيم ساساني بود كه، چونان تخم مرغي از درون پوسيده، تار و پودش با يك ضربه «قادسيه» و «جلولا» از هم گسيخت.
    از تواريخ صدر اسلام همچون كامل ابن اثير برمي آيد كه جاذبه منطق قوي و رهايي بخش اسلام (اصالت تقوا، تساوي نژادي و...) حتي افرادي از طبقات بالاي رژيم ساساني را به خود جلب كرده بود. لذا زماني كه اطرافيان رستم فرخزاد به نكوهش و تمسخر جامه و سليح ساده ربعي (سفير ارتش اسلام) پرداختند، رستم بانگ برآورد كه: واي بر شما! به لباس چكار داريد، فكر و سخن، و رسم و راهش را بنگريد.(52) خود شاهنامه نيز از رستم فرخزاد نقل مي‏كند كه مي‏گويد: اعراب وعده‏هاي قشنگي مي‏دهند ولي عمل در كار نيست، و نيز مي‏رساند كه: اگر من با پيمبر اسلام (كه تمامي ملل و اقوام را به يك چشم ديده، اصل را بر «تقوا سالاري»، نه «سلطه نژاد عرب بر ديگر نژادها، مي‏گذاشت) طرف بودم دين جديد ـ اسلام ـ را مي‏پذيرفتم، ولي چه كنم كه... .
    رستم در نامه به برادر مي‏نويسد:
    از ايشان فرستاده آمد به من
    سخن رفت هر گونه برانجمن
    كه از قادسي تا لب رودبار
    زمين را ببخشيم با شهريار
    وز آن سو يكي بر گشاييم راه
    به شهري كجا هست بازار گاه
    بدان تا خريم و فروشيم چيز
    از اين پس فزوني نجوييم نيز...
    چنين است گفتار و، كردار نيست
    جز از گردش كژّ پرگار نيست(53)
    و به فرستاده سعد وقاص مي‏گويد:
    مرا گر محمد بود پيشرو
    زدين كهن گيرم اين دين نو
    همان كژ پرگار اين گوژ پشت
    بخواهد همي بود با ما درشت(54)
    حكيم طوس، هم با منطق عدل و مساوات اسلام عميقا آشنا بود و هم در آينه حوادثي چون داستان انوشيروان و كفشگر(55)، عيب بزرگ رژيم ساساني (تبعيض طبقاتي خشن) را خوانده بود.(56) با توجه به اين حقيقت، كلاممان به «طنز و ريشخند» نزديكتر خواهد بود تا به يك «گزارش جدّي»، اگر بگوييم كه فردوسي حكومت ساسانيان را حكومتي «برازنده‏استحكام مناسبات اجتماعي سالم»! مي‏شمرده است!
    سخن در اين زمينه بسيار بوده، و فلتات مقاله آقاي رضا قلي نيز بيش از موارد ياد شده است، كه به علّت ضيق مجال، به همين مقدار از نقل و نقد، بسنده مي‏كنيم و دفتر اين بحث را مي‏بنديم.
    پی نوشت:

    1 ـ شاهنامه فردوسي، طبع ژول مول، همان، ديباچه، ص 4.
    2 ـ فردوسي و شاهنامه، محيط طباطبائي، همان، ص 147.
    3 ـ حماسه سرايي در ايران، همان، صص 191 ـ 192.
    4 ـ همان: ص 257. مع الاسف، اشتباه بزرگ ذبيح‏اللّه‏ صفا در فردوسي نامه مهر پيرامون اعتقاد فردوسي، هنوز هم گوشه و كنار در ميان برخي از نويسندگان (كه عمق و دقت كافي در تتبّع و تحقيق مسايل نورزيده‏اند، و يا احيانا سوء نيّت داشته و فردوسي را مستمسكي براي تحميل آراي خويش مي‏خواهند) به چشم مي‏خورد. از دسته اول، به سه تن از معاصران اشاره مي‏كنيم:
    5 ـ مجله فردوسي نامه مهر، سال 2، ش 5، 1313 ش، صص 621 ـ 623.
    6 ـ مجله كيان، سال 3، ش 13 و 14، تير ـ شهريور 1372، صص 50 ـ 55.
    7 ـ حماسه سرايي در ايران، همان، صص 191 ـ 192.
    8 ـ سفر پنجم، طاهره صفارزاده (انتشارات رواق، تهران 1356) ص 59.
    9 ـ در ماجراي عشق ورزي زال و رودابه نيز، از زبان سيندخت (مادر رودابه) به مهراب مي‏خوانيم كه: فريدون به سرو يمن گشت شاه جهانجوي دستان همين ديد راه كه از آتش و آب و از باد و خاك شود تيره روي زمين تابناك (شاهنامه، همان، 1/190، با توجه به ضبط نسخه‏هاي لنينگراد و خاورشناسي روسيه 1 و 2)
    10 ـ شاهنامه، همان، 4/115.
    11 ـ به نوشته ابراهيم استاجي: «اصولاً بايد توجه داشت كه آتش نيز همانند هر پديده ديگري، كاركردي دوگانه دارد و همچون شمشيري دو دم عمل مي‏كند، زيرا علاوه بر آنكه جامع اضداد و گردآورنده خير و شر است از جهتي بهشتي است و از جهتي دوزخي. گاه زحمت است و گاه رحمت. از طرفي موجب گرمي و لذت است و از طرف ديگر مايه سوزش و عقوبت. ازينروي بايد گفت كه مطلق كردن هر يك از دو جنبه متضاد و متناقض با همديگر ساده لوحي و سهل انديشي محض ا
    12 ـ ر. ك، زروان، آر. سي. زنر، ترجمه دكتر تيمور قادري (انتشارات فكر روز، تهران 1374) صص 139 ـ 140.
    13 ـ شاهنامه، همان، 9/79، سخن خرّاد برزين (فرستاده خسرو پرويز) به قيصر روم.
    14 ـ همان: 9/324.
    15 ـ در وصف شاپور ذوالاكتاف در كودكي مي‏خوانيم: سر مژّه چون خنجر كابلي / دو زلفش چو پيچان خط مغولي. در وصف سودابه همسر كيكاووس: به بالا بلند و به گيسو كمند / زبانش چو خنجر لبانش چو قند. و در وصف رودابه مادر رستم: سر زلف و جعدش چو مشكين زره/ فكنده ست گويي گره بر گره.
    16 ـ شاهنامه، همان، 9/324 ـ 325.
    17 ـ حتي احسان طبري نيز به روزگاري كه هنوز تئوريسين ماركسيسم بود، اعتراف و تاكيد داشت كه: «شعر عارفانه در ايران، يكي از وسايل مهم مقاومت معنوي بوده است.» به گفته وي: «در فرهنگ ادبي شعر و نثر ما عناصر زيا، ماندگار، رزم آفرين، جانبخش، واقعا انساني، كه در عين حال در اوج هنري بودن است، نه فقط كم نيست بلكه فراوان است. اگر كسي از اين ديدگاه وارد بارگاه شعر و ادب فارسي بشود، در نزد استادان سخن مانند رودكي، فردوسي، ناصر خسرو، مولوي، نظامي، سعدي، حافظ، ابن يمين، جامي، صائب و دهها تن ديگر، مرواريدهاي درخشاني خواهد يافت كه داراي تابش جاويدانند.
    18 ـ فضائل بلخ، ترجمه فارسي عبدالله محمد حسيني بلخي، همان، صص 321 ـ 322.
    19 ـ درباره مناعت ابوحامد غزالي در برابر سنجر و وزراي بزرگ عصر او، و عهدي كه با خداوند بسته بود كه «پيش هيچ سلطاني نرود و مال هيچ سلطاني نگيرد»، ر.ك، فضائل الانام من رسائل حجة الاسلام... غزالي طوسي، مقدمه و حواشي و تصحيح: مؤيد ثابتي (چاپخانه بانك ملي ايران، 1333.)
    20 ـ ر.ك، اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي السعيد، محمد بن منور ميهني، تصحيح و تعليق دكتر محمدرضا شفيعي كدكني (چ2، انتشارات آگاه) صص شصت و دو ـ شصت و چهار.
    21 ـ ر. ك، هفت اقليم، امين احمد رازي، تصحيح و تعليق: جواد فاضل (موسسه مطبوعاتي علمي، تهران، بي تا) قسمت سلطانيه، 3/203: گفتگوي شيخ صفي الدين اردبيلي و شيخ علاء الدوله سمناني و الجايتو. از برخورد شيخ صفي با سلطان ابوسعيد در صفحات آينده سخن خواهيم گفت.
    22 ـ اسناد و مكاتبات تاريخي ايران از تيمور تا شاه اسماعيل، دكتر عبدالحسين نوائي (بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران 1356 ش) ص1.
    23 ـ مجالس المؤمنين، قاضي نوالله شوشتري (كتابفروشي اسلاميه، تهران 1375 ق) 2/144.
    24 ـ اسناد و مكاتبات تاريخي ايران...، همان، ص 152.
    25 ـ رياض العارفين، رضا قلي هدايت (تهران 1305 ق) ص 141 و 123؛ لغتنامه دهخدا، حرف ق، ذيل «قاسم انوار» ص 52.
    26 ـ لغتنامه دهخدا، حرف ح، ذيل «حروفيان»، ص 481.
    27 ـ مجالس المؤمنين، همان، 2/142 ـ 143.
    28 ـ همان: 2/125 ـ 126.
    29 ـ چهل مجلس شيخ علاء الدوله سمناني، تحرير امير اقبال سيستاني، از روي نسخه منحصر به فرد كمبريج انگلستان، به اهتمام عبدالرفيع حقيقت( شركت مؤلفان و مترجمان ايران، تهران 1358 ش) مجالس ششم و هشتم و دوازدهم.
    30 ـ روضة الصفا، ميرخواند (كتابفروشي مركزي، تهران 1339) 5/106 ـ 107؛ حبيب السير، خواند مير، زير نظر دبير سياقي، همان، 2/36؛ مجالس المؤمنين، همان، 2/74 ـ 75.
    31 ـ ر. ك، قيام شيعي سربداران، يعقوب آژند (نشر گستره، تهران 1363)، خروج و عروج سربداران، جان ماسون اسميت، ترجمه يعقوب آژند (واحد مطالعات و تحقيقات فرهنگي و تاريخي، تهران 1361)؛ نهضت سربداران، پطروشفسكي، ترجمه كريم كشاورز (چ 3، انتشارات پيام، تهران 1351). 32 ـ اسلام در ايران، پطروشفسكي، ترجمه كريم كشاورز (چ 4، انتشارات پيام، تهران 1354) ص 386 و 388 ـ 389؛ روضة الصفاي ناصري، رضا قلي هدايت(كتابفروشي خيام) ص 7 و 8؛ تاريخ عالم آراي عباسي، اسكندر بيك تركمان (چ 2، مؤسسه انتشارات اميركبير) 1/17 ـ 19؛ خلاصة التواريخ، قاضي احمد قمي، تصحيح دكتر احسان اشراقي (انتشارات دانشگاه تهران) صص 35 ـ 37؛ حبيب السير، همان، 4/432.
    33 ـ تاريخ الشعوب الاسلامية، كارل بروكلمان، ص 11 و 17.
    34 ـ ونيز ر.ك، به باب نهم، فصل هشتم از كتاب صفوة الصفا، داستان امتناع شيخ صفي الدين از مصرف هداياي دختر سلطان كيخاتو.
    35 ـ كليات اشعار فارسي و موش و گربه شيخ بهائي، تصحيح و مقدمه و پيوست: مهدي توحيدي‏پور (از انتشارات كتابفروشي محمودي، تهران 1336 ش) ص 27.
    36 ـ اشاره است به آيه شريفه 113 سوره هود: «و لاتركنوا الي الذين ظلموا فتمسّكم النار...»
    37 ـ كليات اشعار... شيخ بهائي، همان، ص 30.
    38 ـ فروتنانه مي‏گويم چنانچه روشنفكران ما ـ آن گونه كه بايد ـ با تاريخ و فرهنگ و شعائر عظيم خويش، و گوهرهاي نهفته در بن درياي ژرف آن، و ظرافتها و عظمتهاي مكنون در لايه‏هاي تو بر توي آن، آشنا بودند، نه «زوال انديشه سياسي در ايران» را مي‏نوشتند و نه «تشيع علوي و تشيع صفوي» را. نه در شيپور «پروتستانتيسم» مي‏دميدند و نه در «سكولاريسم» مفرّي از ولايت فقيهان مي‏جستند.
    39 ـ شاهنامه، بر اساس چاپ مسكو، همان، 4/8 ـ 9.
    40 ـ همان: 7/285 ـ 287 ـ 295.
    41 ـ همان: 7/295 ـ 296.
    42 ـ همان: 7/386 به بعد.
    43 ـ همان: 8/28 ـ 35.
    44 ـ همان: 8/36.
    45 ـ همان: 8/39 به بعد
    46 ـ همان: 8/331. و البته عمدتا بيگانگان بودند كه، با سوء استفاده از بدي اوضاع، خاك ايران را مورد تجاوز قرار دادند.
    47 ـ همان: 8/333.
    48 ـ همان: 8/399.
    49 ـ همان: 8/422 ـ 423.
    50 ـ همان: 8/430.
    51 ـ همان: 8/412 ـ 413.
    52 ـ همان: 9/29 ـ 30.
    53 ـ همان: 9/22 ـ 36. وقتي هم كه بهرام از ميدان رزم و احتجاج با پرويز برگشت و خواهر بهرام (گرديه، كه هوادار ساسانيان بود) با برادر ديدار كرد، بهرام به وي گفت: هنر بهتر از گوهر نامدار/ هنرمند بايد تن شهريار (همان: 9/37).
    54 ـ همان: 9/315 ـ 316.
    55 ـ همان: 8/297 ـ 300.
    56 ـ فقال: و يحكم لاتنظروا الي الثياب ولكن انظروا الي الراي و الكلام و السيرة... (الكامل في التاريخ، ابن اثير، دار صادر، بيروت 1399 ق / 1979 م، 2/463 ـ 464)
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  5. 12 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  6. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    فردوسي، اسلام‏ستاي نه اسلام‏ستيز - 4
    نويسنده: علی ابو الحسني




    چکيده

    تحقيقي در باب مسلمان بودن يا زرتشتي بودن فردوسي است. اين مقاله نقد گفتارهايي از بعضي نويسندگان معاصر در باب عقايد و تفکرات فردوسي مي‏باشد. نويسنده مقاله در پي آن است تا اتهاماتي را که به فردوسي در باب ضديت او با اسلام وارد شده پاسخ گويد و او را از اين اتهامات مبرا سازد و در اين راه از اشعار او استفاده زيادي مي‏کند. او در پي اثبات اسلامِ فردوسي و حتي در پي اثبات تشيع او مي‏باشد و نمونه‏هايي از توحيد و عرفان نظري را نيز در اشعار فردوسي ارائه مي‏دهد. وي معتقد است که در سراسر اشعار فردوسي سخن از توحيد اسلامي است و از ثنويت زرتشتي اثري پيدا نيست. مؤلف در قسمت ديگري از مقاله به افکار سياسي و اخلاقي فردوسي مي‏پردازد و آنها را مي‏ستايد. وي معتقد است در شاهنامه و در داستان رستم و سهراب فضايل اخلاقي زيادي گنجانده شده است.
    نكته مهم و اساسي كه تذكار آن در اين بحث ضروري مي‏نمايد (و خود، شاهد ديگري از تابش آفتاب توحيد اسلامي بر دل و ذهن استاد طوس مي‏باشد) اين است كه:
    وطن خواهي و ايران‏دوستي فردوسي، از شائبه هر گونه شرك و بت‏پرستي به دور بوده و هرگز ملازم با تنگ‏چشمي و كينه‏توزي در حق ديگر ملل و كشورها نيست. داناي طوس، نژادپرست نيست، حق‏پرست است.
    در ميان شاهنامه پژوهان عصر ما، كساني از داخل و خارج بر اين رفته‏اند كه: «دواليسم Dualisme و ثنويّت ديرپاي جهان‏بيني ايراني، كه علاوه بر شالوده مذهبي، به احتمال زياد مبناي اجتماعي دارد»، در مفهوم حماسي شاهنامه به صورت نبرد مداوم دو نيروي خير و شر تجسم يافته است. «سرتاسر شاهنامه، داستان رويارويي و برخورد ايرانيان و اَنيرانيان [= نژادهاي غيرايراني] است كه مطابق با برداشت ثَنَوي [= دوگانه پرستي معهود در آيين زردشتي] از اين دو، يكي همه نيك و خجسته و اهورايي و ديگري نكوهيده و تباه و اهريمني قلمداد شده است. دشمني و جنگ هميشگي بين اين دو گروه نژادي متخاصم در شاهنامه، انعكاسي است حماسي از ستيزه و كارزار مداوم مظاهر نيكي و بدي در اساطير ديني».(1) و نيز:
    در شاهنامه، اين تقابل خير و شر در باور مزدايي كهن با عناصر بنيادي از آيين ديرينه زرواني درآميخته است. بازتاب اين پندار در حماسه فردوسي به صورت نبرد خير و شر در محدوده زماني هزاره‏ها تجسم يافته است.(2)
    يوگني بِرتِلس، خاورشناس روسي، هم در خطابه‏اي كه با عنوان «منظور اساسي فردوسي» در كنگره هزاره فردوسي (تهران، 1313 ش) ايراد كرده است، بر پايه برخي نظريات قابل بحث و بعضا واضح البطلان(3)، مدّعي شده است كه «منظور اساسي فردوسي» از تدوين شاهنامه، اين بوده است كه به ايرانيان تلقين كند: ظهور «ابرهاي تاريك حمله عرب» در افق كشورمان كه «تخت سلطنت ساسانيان» را «سرنگون» ساخت، مصداقي از تجاوز ديرينه «دشمنان نيكي و نمايندگان بدي» به سرزمين ايران و مظهري از همان قواي ناپاك و پليد اهريمني است كه براساس «اصول عقايد زردشتي»، با نيروهاي اهورايي در جنگ و ستيزند! و به تعبيري روشن‏تر: ارتش مسلمان عرب هم چيزي از سنخ «ضحاك ستمكار» و افراسياب ناپاك و اعوان اهريمن در ادوار پيشداديان و كيانيان و ساسانيان بوده است!
    در طول تاريخ ايران باستان، هميشه غلبه با «مبدأ نيكي» و نيروهاي اهورايي بوده است، اين بار نيز: «ستاره اهورا بايد دوباره طلوع كند و ظلمت اهريمن را برطرف سازد. به عبارت ديگر خاتمه داستان هم مطابق روح زردشتي سروده شده و از زير صداي پاي اردوي عرب آوازي شنيده مي‏شود كه ظهور «Saozyant» دادگستر را خبر مي‏دهد. آيا اين ستاره از كجا بايد طلوع كند؟ بديهي است از بين همان جمعي كه هميشه مورد موهبت يزدان بوده يعني از بين بزرگان ايران زمين و شايد از ميان همان سلسله سامانيان.
    فردوسي حماسه خود را به تمام نمايندگان آن عرضه مي‏دارد و با صداي رعدآسايي به آن‏ها فرياد مي‏زند كه: شما كه هميشه مظهر و پشتيبان نيكي بوده‏ايد آماده باشيد، خطر جديدي متوجه است. كشورگشايان جديدي سربلند كرده‏اند، به اجداد و نياكان خود تأسي جوييد تا روزگار سعادت «YÎma» يعني جمشيد را دوباره تجديد كنيد. اين است مقصود حقيقي حماسه؛ مقصودي كه بس بزرگ ولي اجرا نشدني بود».(4)
    در ادامه مطلب مي‏افزايد: «صداي شاعر مثل اين كه در فضاي صحراي بي‏پاياني طنين‏انداز گرديد و كسي نبود كه لبيك گويد. پهلواناني كه اميد فردوسي به آن‏ها بود و مي‏بايستي صلح و آرامش در ملك بر قرار كنند، از عهده فشار جديد بر نيامده و جان سپرده بودند. آفتاب بزرگان ايران زمين افول كرده بود»!
    سپس با اشاره به برخي از ابيات «يوسف و زليخا» ـ كه گوياي دلزدگي شاعر از حكايات ايران باستان، و دروغ شمردنِ آن‏هاست ـ مي‏نويسد:
    «فردوسي به نيروي اين پهلوانان راد معتقد بود و تصور مي‏كرد كه اين‏ها بايد فتح بكنند چنان كه هميشه با فتح و ظفر هم آغوش بودند. ولي پهلوانان از دير زماني نيروي خود را از دست داده بودند و تقريبا، بدون مقاومت، جاي خود را به ديگران واگذار كردند. كاخ آمال و آرزوهاي شاعر فرو ريخت و اين كار عظيم بي‏ثمر ماند.
    اين است كه شاعر از آن‏ها سير شده و ديگر امكان نداشت اعتمادي به آنان داشته باشد، بلكه مجبور بود آمال و آرزوهاي خود را به خاك بسپارد...»!(5)
    2
    سخنان بِرتِلس و مستندات آن، همچون كلام هم فكران ايراني وي مخدوش و ناپذيرفتني است. نقد خويش را، با بررسي كلام مستشرق روسي آغاز مي‏كنيم. در اين زمينه نكات زير، قابل ذكر است:
    1. چنان كه گفتيم، انتساب «يوسف و زليخا» به فردوسي سخت مورد ترديد است و به گفته محققان، اين كتاب هيچ ارتباطي به استاد طوس ندارد و داستان‏هايي كه بر پايه اين انتساب ساخته و در مقدّمه شاهنامه بايسنغزي درج كرده‏اند افسانه‏اي بيش نيست.(6) تحقيقات اخير نشان داده است كه مثنوي يوسف و زليخا را شاعري از عهد سلجوقيان (احتمالاً «شمسي» نام) سروده و به شمس‏الدين ابوالفوارس طغان شاه (برادر ملكشاه سلجوقي) اهدا كرده است.(7)
    2. بررسي‏هاي تاريخي كاملاً نشان مي‏دهد كه اسلام ايرانيان، از سر ترس و زور نبود، بلكه ايراني به علّت دلزدگي از نظام منحط ساساني، و فساد خسروان و موبدان، و نيز جاذبه اصول رهايي بخش اسلام، خود به استقبال اين دين شتافت و ايمان وي به پيمبر اسلام ـ كه فردوسي نيز سخت معتقد به وي بود ـ عمدتا ايماني آگاهانه و آزادانه بود. حتي، به گواهي تاريخ، حكام اموي به انگيزه‏هاي مادّي و اقتصادي از ثبت‏نام بسياري از ايرانيان مستبصر در دفتر اسلام دريغ مي‏كردند تا به عنوان «مجوسي‏گري» از آنان جزيه بستانند و خزانه را پر سازند، و عمربن عبدالعزيز با اين سياست درافتاد. ارتش اسلام، حامل نسخه شفابخشي بود كه ايراني درمان آلام اجتماعي خويش ـ شرك و تبعيض ـ را در آن مي‏ديد، و چنين بود كه يك شكست قادسيه، تار و پود قدرت ساساني را از هم گسست و ايراني را به استقبال از هم وطن پارسا و فرهيخته خويش (سلمان فارسي) كه نمونه عدل و رأفت اسلامي بود واداشت.
    3. سيطره عباسيان و غزنويان، هرگز روح مقاومت و ايستادگي مردم ايران در برابر بيگانگان متجاوز را نابود نساخت و پايمردي ايراني مسلمان (و دلبسته آل رسول صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م )، هر زمان به شكلي و شيوه‏اي، ادامه يافت.
    تغيير تدريجي سياست تركان مهاجم (غزنويان، سلجوقيان، و خوارزمشاهيان) از وابستگي مفرط به بني‏عباس و ضديت كور با تشيع به سوي درگيري با عباسيان و گرايش به تشيع، به گونه‏اي كه سلطان محمد خوارزمشاه به عزل خليفه وقت (الناصر لدين اللّه‏) همّت گماشت و خليفه عباسي چاره‏اي جز التجا به چنگيز جهانخوار نديد؛(8) معلول همين روح مقاومتي بود كه در نهاد ايرانيِ دادخواه و شيفته خاندان پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م وجود داشت و به تناسب اقتضاي زمان و امكانات خويش، لحظه‏اي در تعديل و تربيت «قدرت مهاجم» و برانگيختن آن بر ضد آل عباس نمي‏آسود؛ همان سياست ظريف و پخته‏اي كه مرحوم خواجه نصيرالدين طوسي و يارانش در پوشش تقرّب «اجباري» به ايلخانيان و بناي «رصدخانه» و غيره آن را پيش بردند و بي‏گمان، از يُمن همان اقدامات بود كه نبيرگان چنگيز و هلاكو ـ غازان و الجايتو ـ سكّه به نام پيامبر و عترت وحي صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وس �م زدند.
    پس از آن دوران نيز، مشعل «مقاومت» هيچ گاه خاموش نشد و به صورت نهضت‏هاي عرفاني ـ شيعي «سربداران» و «صفويه» ادامه يافت و نهايتا در قالب تأسيس حكومت‏هاي ايراني ـ شيعي مستقل صفويان و...، و پايداري در برابر متجاوزان عثماني و ازبك و پرتغالي و انگليسي و روسي و آمريكايي، ظهور و استمرار يافت.
    مستشرق روسي مدعي است كه شاهنامه و خاتمه آن (سرنگوني آل ساسان به دست اعراب مسلمان) مطابق روح زردشتي سروده شده و ارتش اسلام از سنخ ضحاك و افراسياب بوده است! از ايشان، بايد اين سؤال (مكرر) را پرسيد كه، پس تكليف ما با آن همه ابيات شاهنامه در دفاع صريح از اسلام (به عنوان آيين سعادت بشر) و ستايش اهل‏بيت عليهم‏السلام چيست؟ و صلابتي كه شاعر خود، به رغم هيمنه و طنطنه قدرت مسلط عصر (محمود غزنوي)، در پايبندي به مرام تشيع نشان داد چگونه بايد تفسير شود؟!
    البته اگر برتلس، فساد و استبداد حكام اموي و عباسي را با اصل اسلام و رويّه اصيل و آسماني رهبران راستين آن (پيامبر و ائمه اهل‏البيت عليهم‏السلام ) مخلوط نمي‏كرد و آن دو را ـ كه اولي، سياست امويان و عباسيان، آماج حمله و اعتراض ايرانيان (و حتي اعرابِ) آزاده بود و دوّمي يعني رفتار آسماني پيشوايان معصوم، به عكس مورد عشق و علاقه خاص و هميشگي ايرانيان و از آن جمله خود فردوسي قرار داشت ـ به يك چوب نمي‏راند و تهمت آلايش به مجوسيت را به استاد طوس نمي‏زد، كلامش مي‏توانست بياني از واقعيت باشد. به قول مرحوم ملك‏الشعراي بهار:
    گرچه عرب زد به حرامي به ما
    داد يكي دين گرامي به ما
    گرچه زجور خلفا سوختيم
    زآل علي عليه‏السلام معرفت آموختيم
    خطابه برتلس، خطابه‏اي است كاملاً همسو با تبليغات دستگاه رضاخاني، و نشانگر «وحدت نظر و عمل» شرق و غرب سياسي آن روز در «ضديت با اسلام و تشيع»، كه پيش از اين ابعاد و انگيزه‏هاي آن را به تفصيل باز گفتيم.
    3
    اما حديث دواليسم و ثنويّت زردشتي در شاهنامه استاد طوس؟! مروري هر چند سريع بر اين كتاب ماندگار، به روشني خلاف اين ادعا را مدلل مي‏دارد.
    فرمايش كرده‏اند كه: «سرتاسر شاهنامه، داستان رويارويي و برخورد ايرانيان و اَنيرانيان [= ملل غيرايراني] است كه مطابق با برداشت ثنوي، از اين دو يكي همه نيك و خجسته و اهورايي و ديگري نكوهيده و تباه و اهريمني قلمداد شده است. دشمني و جنگ هميشگي بين اين دو گروه نژادي متخاصم در شاهنامه، انعكاسي است... از ستيزه و كارزار مداوم مظاهر نيكي و بدي در اساطير ديني [زردشتي]». به ديگر تعبير: «در شاهنامه اين تقابل خير و شر در باور مزدايي كهن، با عناصر بنيادي از آيين ديرينه زُرواني درآميخته... [و] بازتاب اين پندار در حماسه فردوسي به صورت نبرد خير و شر در محدوده زماني هزاره‏ها تجسم يافته است.»
    به راستي آيا منطق فكري فردوسي و شاهنامه، منطقي نژادپرستانه، آن هم نژادپرستي‏يي است كه به لحاظ تئوريك، ريشه در ثنويت زرواني و زردشتي دارد؟ يا اين كه فردوسي ديدگاهي فراتر از پرستش خاك و خون داشته و آن چه كه بر اثر عظيم وي ـ شاهنامه ـ حاكم است، «يكتاپرستي» و «هنر سالاري» است؟
    بديهي است بهترين داور در اين مسئله، خود شاهنامه و مندرجات آن است.
    مقدمتا بايد تكرار كرد كه «موضوع» شاهنامه، تاريخ ايران باستان و از آن جمله حوادث دوران حاكميت ساسانيان «زردشتي مذهب» است. علاوه بر اين، موبدان زردشتي در «تدوين» خداي نامه عصر ساساني ـ كه منبع عمده شاهنامه است ـ دست داشته‏اند و حضور اين جماعت در سلسله روات شاهنامه نيز محسوس مي‏باشد؛ و اين مسائل، طبعا در رنگ و لعاب مندرجات شاهنامه بـي‏تأثير نبوده است. در عين حال بايد توجه داشت كه:
    1. منابع شاهنامه منحصر به متون تدوين شده يا روايت گشته توسط موبدان نيست و في‏المثل، بخش اسكندرنامه شاهنامه، برگرفته از يك منبع غيرزردشتي است كه از اسكندر مقدوني چهره‏اي كاملاً مغاير با تصوير ارائه شده توسط موبدان عصر ساساني به دست مي‏دهد و اتفاقا اين تناقض ـ به دليل امانتداري فردوسي در نقل مندرجات متون تاريخي ـ كاملاً در شاهنامه مشهود است. در بخش بعد، باز هم از اين امر سخن خواهيم گفت.
    2. حكيم شيعي انديش طوس ـ در مقام تنظيم‏گر شاهنامه ـ بس فراتر و فربه‏تر از «نژادپرستي» و «زردشتي‏گري» مي‏انديشيده و در اين كتاب بزرگ، نور «توحيد» دميده است. همين‏جا، براي چندمين‏بار، بايد بيفزاييم كه كلام شخصيت‏هاي مختلف تاريخي را (كه به اقتضاي شرح حوادث گوناگون، در شاهنامه نقل شده) بايستي از عقايد شخص فردوسي فرق نهاد و از خلط بي دليل «ناقل» و «منقول عنه» با يكديگر پرهيز جست. في‏المثل اين كلام مشهور كه:
    هنر نزد ايرانيان است و بس
    ندارند شير ژيان را به كس
    سخن بهرام گور در نامه به خاقان چين مي‏باشد كه فردوسي نقل كرده است. بر فردي كه عميقا با شاهنامه آشنايي داشته و به مقايسه مندرجات آن با محتويات اوستا و كتبي نظير آن پرداخته باشد، كاملاً معلوم است كه شاهنامه، قرائتي اسلامي مآبانه از تاريخ ايران باستان است.
    3. شاهنامه صرفا حديث جنگ‏ها و درگيري‏ها نيست؛ حديث تمدني گسترده، ديرپا و دراز آهنگ است كه همه شئون زندگي فردي و جمعي ملّت ايران، از سوگ و سرور و رزم و بزم و عشق و حماسه و داد و بيداد و دين و دانش و خرد و...، در آن بازتاب دارد. هر چند كه «دفع تجاوز بيگانگان»، از سطور برجسته اين كتاب بوده و بخش مهمّي از آن را به خود اختصاص داده است.
    4. مندرجات شاهنامه، انحصار به شرح برخورد ايرانيان و انيرانيان نداشته و قسمت‏هاي زيادي از اين كتاب، حاكي از نقارها، درگيري‏ها و حتي جنگ‏هاي خونين ميان خود ايرانيان (يا ايراني تباران) است. همچون جنگ ايرج با سلم و تور، جنگ رستم و سهراب، جنگ رستم و اسفنديار، جنگ خسرو پرويز و بهرام چوبينه، و جنگ...
    معلوم نيست كه، في المثل جنگ رستم و اسفنديار يا تراژدي رستم و سهراب را، چگونه مي‏توان در قالب‏هاي تنگ و ساختگي منطق نژادي يا دواليسم مزدايي و زرواني جاي داد و تحليل كرد؟! بسيار خوب، به فرض محال پذيرفتيم كه عنصر ايراني در پهنه نبرد با عنصر غيرايراني، به اقتضاي «برداشت ثنوي» همه جا «نيك و خجسته و اهورايي است»؛ در اين صورت، زماني كه دو فرد شاخص از همين نژاد اهورايي يعني ايراني (نظير رستم و اسفنديار، يا پرويز و چوبينه، يا پرويز و هرمزد) روياروي هم قرار مي‏گيرند و گاه درگيري تا آن جا بالا مي‏گيرد كه هر كدام حيات خويش را در نابودي رقيب مي‏جويند و ملّت ايران نيز در حمايت از طرفين نزاع به دو دسته مخالف تقسيم مي‏شوند، چه بايد گفت و آن ذات «نيك و خجسته و اهورايي» را چگونه بايد تقسيم كرد يا از يكي‏شان برگرفت و به ديگري بخشيد؟! و ملاك اين ستاندن و بخشيدن ـ كه مسلّما مقوله‏اي فراتر از «خاك و خون و نژاد» است ـ چيست؟ و اگر گفته شود كه اين «نژاد اهورايي» معصوم نيست و ممكن است ـ در درگيري‏هاي داخلي ـ به خطا رود و حتي گوهر الهي خويش را در بازد، بايد پرسيد كه به چه دليل در عرصه سياست خارجي نيز به هيچ وجه امكان بروز «غرور و خطا و تجاوز» براي وي متصور نباشد و في‏المثل حمله كيكاووس به مازندران (= شام و يمن؟ هند؟)(9) كه شاهنامه آن را صريحا ناشي از يك «وسوسه شيطاني» مي‏شمارد، لزوما كاري «نيك و خجسته و اهورايي» قلمداد شود؟! و كذلك حمله خشايار شاه به يونان و هجمه نادرشاه به قلمرو گوركانيان، كه اين آخري، عملاً فقط به سود كمپاني هند شرقي تمام شد و راه را براي سلطه استعمار طمّاع بريتانيا بر شبه قارّه هموار كرد.
    5. نژاد خالص در شاهنامه كمتر يافت مي‏شود. چه، گذشته از اشتراك ايرانيان و تورانيان در اصل تبار (سلم و تور و ايرج ـ جدّ شاهان ايران و توران ـ فرزندان فريدون‏اند)، برخي از مهم‏ترين و محبوب‏ترين چهره‏هاي ايران باستان، از جانب مادر ريشه انيراني دارند: جانشينان فريدون، از سوي مادر، نوادگان سرو (پادشاه يمن)اند. رستم نبيره دختري مهراب كابلي است كه از نژاد ضحاك تازي بوده است. سياوش، نواده دختري گرسيوَز (برادر افراسياب توراني) و فرزند سياوش (كيخسرو) نيز نوه دختري افراسياب است. همسر كيكاووس، رودابه، دختر شاه هاماوران بود و رستم نيز دختر شاه سمنگان را به همسري برگزيد كه سهراب از وي به وجود آمد. چنان كه مادر اسفنديار (فرزند گشتاسپ) هم كتايون، دختر قيصر روم، بوده است...(10)
    6. در شاهنامه هرگز چنين نيست كه از دو گروه «ايراني» و «اَنيراني»، «يكي، همه نيك و خجسته و اهورايي» باشد و «ديگري نكوهيده و تباه و اهريمني قلمداد» گردد. ديوان استاد طوس، نه ايرانيان را همه جا پاك و مينوي شمرده است و نه انيرانيان (تـورانيان، تازيان و...) را يكسره زشت و پليد و دوزخي. بلكه نقاط قوّت و ضعف، در هر گروه كمابيش به چشم مي‏خورد و خامه استاد طوس همه جا ـ بي‏استثنا ـ نكوهش‏گر بدي‏ها و ستـايش‏گر خوبـي‏هاي صـادره از هـر نـژاد و مـلّت است.
    في‏المثل در باب تورانيان، اگر گرسيوز (برادر افراسياب، و مسبب اصلي قتل سياوش) را عنصري «دام‏ساز»، «كينه‏خواه» و «رنگ كار» شمرده و داراي «دلي پر زكينه، سري پر ز راز» خوانده است، و يا از گروي زره (قاتل سياوش) با عنوان «ستمگر» ياد كرده است، در عوض پيران ويسه (وزير پخته و پارساي افراسياب) را شخصيتي «پر هنر»(11)، برادر كهتر پيران (پيلْسَم) را «گوي پر هنر و روشن‏روان»، واغريرث را نيز «گرانمايه‏اي نيك‏پي» خوانده است و لحنش نسبت به لهّاك و فرشيدورد نيز نسبتا احترام‏آميز و جانبدارانه است.
    به گزارش شاهنامه، اغريرث، با آن كه توراني بود، اما شخصيتي «هوشمند، پرخرد، و پرهنر» بود كه اوّلين بار كه پشنگ (پدر افراسياب) به انتقام خون نياي خويش (تور) بر آن شد كه افـراسياب را به جنگ ايرانيان فرستد، پدر را از اين كار باز داشت (كـه البته پدر نپذيرفت). نيز همو بود كه پس از قتل نوذر (پادشاه ايران) به دست افراسياب، مانع قتل اسراي ايراني شد و با حسن تدبير خويش زمينه آزادي آنان را فراهم ساخت و در نتيجه همين كار نيز به دست افراسياب كشته شد.(12)
    پيلسَم (برادر پيران ويسه) نيز از حيث شجاعت و جنگاوري آن چنان بود كه در جنگ هفت گُردان، هيچ يك از چهار دلاور مشهور ايراني (گرگين، گستهم، زنگه شاوران، و گيو) به تنهايي حريف و هماورد وي نبودند و چنان چه رستم به دادشان نمي‏رسيد چه بسا آسيبي سخت مي‏يافتند. و اصولاً،در ايران و توران، همآورد اوي نبودي جز از رستم جنگجوي(13)
    آن چه گفتيم درباره تورانيان بود. در مورد اعراب نيز، لحن شاهنامه جابجا تفاوت داشته و داوري‏هاي آن، بر تفكيك و تمييز «سره» از «ناسره» استوار است. في‏المثل، به همان اندازه كه نسبت به ضحّاك تازي نژاد (پادشاه متجاوز و ظالم مشهور) لحني تند و گزنده دارد، نسبت به پدر همان ضحاك (مرداس) نرم و محترمانه سخن مي‏گويد. از ديدگاه شاهنامه مرداس، با آن كه عرب است، حاكمي پاك دين و بخشنده و دادگر بوده است:
    يكي مرد بود اندر آن روزگار
    زدشت سواران نيزه گذار
    گرانمايه هم شاه و هم نيك مرد
    زترس جهاندار با باد سرد
    كه مرداس نام گرانمايه بود
    به داد و دهش برترين پايه بود
    پسر بُد مر آن پاكدار را يكي
    كش از مهر بهره نبود اندكي
    جهان جوي را نام ضحاك بود
    دلير و سبكسار و ناپاك بود(14)
    مهراب كابلي (جدّ اُمّي رستم) نيز، با وجود آن كه نَسَب به ضحاك مي‏رساند، از خصال نيك بهره داشت و زماني كه در پي وصلت دخترش (رودابه) با زال، رابطه‏اي بس نزديك با ايرانيان يافت، در دوستي و همكاري، پاي مردي نشان داد.
    يكي پادشا بود مهراب نام
    زبردست با گنج و گسترده كام
    به بالا به كردار آزاده سرو
    به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
    دل بخردان داشت و مغز ردان
    دو كتف يلان و هُش موبدان
    زضحاك تازي گهر داشتي
    به كابل همه بوم و برداشتي(15)
    قضاوت زال زر (پدر رستم) در باب مهراب آن بود كه، زيبنده‏تر از وي كسي به شاهي كمر نبسته است.(16)
    مورد ديگر، سرو (پادشاه يمن در عصر فريدون) است كه شاهنامه كرارا به دو گانگي نژاد و گوهر وي با ايرانيان تصريح دارد. وي نيز، هر چند تبار عربي داشت، سخنگوي و روشن دل وپاك‏ترين بود و فريدون فرزندان خويش را ـ كه نياي پادشاهان ايران و توران و روم‏اند ـ به عقد دختران وي درآورد:
    سخن‏گوي و روشن‏دل و پاك تن
    سزاي ستودن به هر انجمن
    همش گنج بسيار و هم لشكر است
    همش دانش و راي و هم افسر است(17)
    در همين زمينه جا دارد به مُنذِر و فرزندش نعمان (دو پادشاهِ عرب تبارِ عصر بهرام گور) اشاره كنيم. منذر، گذشته از خدمتي كه با پرورش بهرام گور به ايران كرد، همواره يار وفادار سلسله ساساني بود و با پختگي و تدبير عجيبي كه از خود نشان داد ايران را از خطر بزرگ تجزيه و كشتار ناخواسته نجات بخشيد.
    بدين ترتيب، «هنر» تنها از آن ايرانيان نيست و اَنيرانيان نيز از گوهر «هنر» و فروغ «خرد» سهمي دارند. حتّي ضحّاك بدكُنش، نه از آن جهت بيراهه مي‏رفت كه نژاد از تازيان داشت و از دشت سواران (عربستان) برخاسته بود، بلكه وي عمدتا از آن جهت نام زشتي از خويش به يادگار نهاد كه اولاً خُبث مَولِد داشت و حرامزاده بود، ثانيا از سر سبكسري و بي‏خردي فريفته ابليس شد و پدر خويش را بكشت و در نتيجه در بي‏راهه‏اي افتاد كه فرجامش آن بود كه ديديم... و فراموش نكنيم كه در ابتدا، جمعي از خود ايرانيان، به گريز از خود كامگي‏هاي جمشيد، به استقبال وي شتافتند! و در اين جاست كه مي‏بينيم آن سوي سكه ـ عنصر ايراني ـ نيز معصوم و مطلق نبوده، مي‏تواند دست به خبط و خيانت بيالايد.
    4
    بامروري بر شاهنامه مي‏بينيم كه ايرانيان، همگي پاك و پارسا و فرهيخته نبوده‏اند و حتي چهره‏هاي محبوبي چون رستم نيز از نقايص معمول بشري صد در صد مصون و منزّه نمي‏باشند. نمونه‏هاي زير گوياتر از هر توضيحي است:
    جمشيد، پادشاه پيشدادي و بنيانگذار جشن نوروز، در اواخر عمر بندگي حق را فراموش كرد و به خودكامگي افتاد و در نتيجه شركت خويش را ـ در زير پاي سلطه ضحّاك تازي ـ درباخت. از ياد نبريم كه اصولاً مقدّمه سلطه شوم ضحّاك بر كشورمان، با انحراف جمشيد از راست راه ايزدي، و استقبال ايرانيانِ (سر خورده از جمشيد) از ضحاك، فراهم شد:
    «مني» كرد آن شاه يزدان‏شناس
    زيزدان بپيچيد و شد ناسپاس...
    چنين گفت با سال‏خورده مهان
    كه جز خويشتن را ندانم جهان
    هنر در جهان از من آمد پديد
    چو من نامور تخت شاهي نديد
    جهان را به خوبي، من آراستم
    چنان است گيتي كجا خواستم
    خور و خواب و آرامتان از من است
    همان كوشش و كامتان از من است
    بزرگيّ و ديهيم شاهي مراست
    كه گويد كه جز من كسي پادشاست؟
    همه موبدان سرفكنده نگون «چرا؟!»
    كس نيارست گفتن، نه «چون؟!»
    چو اين گفته شد، فرّ يزدان ازوي
    بگشت و جهان شد پر از گفت گوي
    مني چون بپيوست با كردگار
    شگفت اندر آورد و برگشت كار
    چه گفت آن سخنگوي با فرّ و هوش
    چو خسرو شوي، بندگي را بكوش(18)
    نوذر، پادشاه كياني، يك بار به انحراف افتاد و چنان چه چاره‏جويي اطرافيان و اندرز سام نريمان نبود، شايد سرنوشتي بهتر از جمشيد نمي‏يافت.
    كيكاووس، ديگر پادشاه كياني، با آن كه ايراني بود و نژاد از تخمه ايرج و فريدون داشت، در تمامي عمر، سخت گرفتار تندخويي و سبكساري و ماجراجويي بود و چه ناپختگي‏ها و رعونت‏ها و ناسپاسي‏ها كه از خود نشان نداد: يك روز، به افسون ديو، طمع تسخير مازندران در سرش افتاد و آن افتضاح را براي كشور به بار آورد! روز ديگر، نمرودوار، با ريسمان عقابان گرسنه به آسمان رفت و به زودي، با خفّت تمام، در حدود ساري و آمل سقوط كرد! همچنين، با اصرار بي‏جاي خويش بر اين كه فرزند پاكدلش (سياوش) عهد خويش با تورانيان را بگسلد و در معني به آنان «خيانت ورزد»، فرزند را به كام افراسياب فرستاد و در فرجام، سببِ (اَقوايِ از مباشرِ) قتلش شد. نيز در آخرين لحظات حيات سهراب ـ فرزند پهلو دريده رستم ـ از ارسال سريع نوشدارو براي وي دريغ كرد و جهان پهلوان را كه آن همه حق بر گردن ايران و ايراني (و حتي خود كيكاووس) داشت، تا پايان عمر دريغا گوي جوان ناكام خويش ساخت. و فردوسي، چه زيبا و بي‏پروا ترسيم كرده است پرخاش‏هاي شديد و منطقي رستم و ديگر سرداران ايراني به كيكاووس را، في‏المثل، پس از سقوط مفتضحانه كيكاووس از سفر آسمان:
    به رستم چنين گفت گودرز پير
    كه تا كرد مادر مرا سير شير
    همي بينم اندر جهان تاج و تخت
    كيان و بزرگان بيدار بخت
    چو كاووس نشنيدم اندر جهان
    نديدم كس از كهتران و مهان
    خرد نيست او را نه دانش نه راي
    نه هوشش به جاي است و نه دل به جاي
    رسيدند پس پهلوانان بدوي
    نكوهش‏گر و تيز و پرخاش جوي
    بدو گفت گودرز: بيمارْستان
    تو را جايْ زيباتر از شارستان!(19)
    در درگيري شديد رستم و كيكاووس ـ بر سر تأخير رستم در اجابت فرمان شاه ـ كيكاووس حكم به اعدام رستم داد، رستم وي را آماج سخت‏ترين حملات قرار داد:
    تهمتن بر آشفت با شهريار
    كه چندين مدار آتش اندر كنار
    همه كارت از يكدگر بدتر است
    تو را شهرياري نه اندر خور است!(20)
    آل لهراسپ و آل ساسان ـ مروّ جان دين بهي ـ نيز بعضا از جور و خودكامگي (حتي نسبت به نزديك‏ترين كسان خويش) عاري نبوده‏اند. از فرزند آزاري دودمان لهراسپ، به ويژه گشتاسپ نسبت به فرزند جوانش اسفنديار، پس از اين به تفصيل سخن خواهيم گفت.
    در ميان آل ساسان نيز، چنان كه قبلاً ديديم، يزدگرد بزهگر (پدر بهرام گور)، هرمزد (پدر خسرو پرويز) و خود خسرو پرويز، هر يك در ميانه راه، به خودكامگي گرويدند و سر و افسر باختند. في‏المثل يزدگرد بزهگر، عليرغم و عده‏هاي نخستين خويش به مردم،
    چو شد بر جهان پادشاهيش راست
    بزرگي فزون كرد و مهرش بكاست
    خردمند نزديك او خوار گشت
    همه رسم شاهيش بيكار گشت
    كُنار نگ با پهلوان و ردان
    همان دانشي پر خرد موبدان
    يكي گشت با باد نزديك اوي
    جفا پيشه شد جان تاريك اوي
    سترده شد از جان او مهر و داد
    به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد(21)
    حتي در باب بهرام گور و انوشيروان ـ كه هر دو، در مجموع، از چهره‏هاي مثبت شاهنامه‏اند ـ افراط بهرام در شهوت‏راني و اقدامات تند و نابخردانه انوشيروان (در برخورد خونين با انبوه مزدكيان، قتل عام مهبود و خاندان وي، و حبس و شكنجه بوذر جمهر) از قلم موشكاف فردوسي دور نمانده و ابعاد ماجرا در شاهنامه ترسيم شده است.
    آن چه گفتيم، خبطها و خودكامگي‏هاي جمعي از شاهان ايران باستان بود. از ميان رجال ايراني آن روزگار نيز، مي‏توان به طوس (فرزند نوذر) اشاره كرد كه هر چند سرداري نژاده بود و نسب به شاهان كيان مي‏رساند، شخصي پرمدعا و خام و مغرور و سنگدل بود و گذشته از تصميم گستاخانه‏اش مبني بر دستگيري رستم (براي خوشامد كيكاووس) و نيز گفتار تندش با گودرز (بر سر پادشاهي كيخسرو)، سرپيچي وي از دستور متين كيخسرو (مبني بر پرهيز از رزم با فرود: فرزند ديگر سياوش) نمونه‏اي روشن از سبكسري و دُژ رفتاري اوست كه بر اثر آن، فرود و مادرش جريره (همسر سياوش) فرجامي جانگدازتر از سياوش يافتند و اندوهشان چشمان كيخسرو را در سرشكي از خون نشاند.
    نيز مي‏توان به شغاد ـ برادر رستم ـ اشاره كرد كه از تخمه زال و سام بود، اما فريفته شيطان گشت و، ناجوانمردانه، دست به خون قهرمان سترگ ايران آلود.
    حتي رستم، ابرمرد آرماني ايران باستان، كه شاهنامه همه وصف دليري‏ها و خدمت‏هاي بزرگ اوست، انساني معصوم نيست و در وي ضعف‏هاي بعضا فاحشي است كه خود نيز بدان معترف بوده است. فراموش نكنيم كه جهان پهلوان، حريف سهراب نبود و جز به خدعه (كه البته در نبرد ـ خاصّه آن جا كه پاي دفاع از كيان ملّتي در برابر متجاوز، در ميان باشد ـ جايز توانش خواند) از چنگ وي نرست، و فردوسي خود در داستان سهراب از وي به تعريض ياد مي‏كند. و نيز مگر همو نبود كه در نبرد با اسفنديار ـ نبردي كه پس از آن، زال دست به دامان سيمرغ گشت ـ كُلَه خورده و زار از صحنه كارزار گريخت؟(22)
    آري، برخلاف آنچه كه برخي گفته‏اند، از ديدگاه شاهنامه، نه ايراني «خير محض» بوده و جسم و جـان شاهان و سـردارانش را يـكسره از نور و بلور ريخته‏اند! و نه ديگر ملل، سراسر «شرّ محض»اند و چنته رجالشان تهي از هر گونه خصال مثبت است.
    و هنر استاد طوس در جام جهان‏نماي خويش (شاهنامه) انعكاس همه جانبه ضعفها و قوّتها، شكستها و پيروزيها، اوجها و حضيضها، و تيرگيها و روشنيهاي تاريخ ملتي است كه در مجموع (خاصّه با تصوير زنده و جذّابي كه فردوسي از جنگ مستمر سرنوشت وي با ظلم و تجاوز به دست داده) نام خويش را به عنوان قومي زنده و ارزنده، ثبت تاريخ جهان نموده است.
    اصولاً شاهنامه «هنر» (به معني تبحّر و شايستگي‏هاي علمي و عملي) را بهتر از «گوهر» (تخم و تبار و نژاد، اصل و سرشت و طبع) شمرده و حتّي ارزش عملي «گوهر نامدار» (فرّه موروثي يا تبار والا و اهورايي) را مشروط به جمع و همراهـي آن بـا ديگر عناصر ـ از جمله: هنـر و خرد ـ مي‏داند.
    زماني كه سهراب، براي تسخير ايران بسيج سپاه كرده و كشتي در آب مي‏افكند، اطرافيان افراسياب ضمن گزارش ماجرا به مخدومشان، مي‏گويند: «هنر برتر از گوهر ناپديد» يا براساس نسخه‏هاي انستيتوي خاورشناسي روسيه 1 و 2: «هنر برتر از گوهر آمد پديد».(23)
    جاي ديگر، رستم پهلوان ـ محبوب ايراني ـ با يادآوري استادي و پيشكستوي گودرز در عرصه رزم و بزم، به وي مي‏گويد:
    هنر بهتر از گوهر نامدار
    هنرمند را، گوهر آيد به كار
    ترا با هنر، گوهر است و خرد
    روانت همي از تو رامش برد(24)
    نيز همو، زماني كه فرزندش (فرامرز) در نبردي تن به تن، سرخه (پورافراسياب) را به بند كشيده نزد پدر مي‏آورد، رستم به وي مي‏گويد كه، ترقي مردان مرد، در گرو جمع چهار عنصر: خرد، گوهر والا، هنر و فرهنگ است.
    يكي داستان زد بر او پيلتن
    كه هر كس كه سر بركشد ز انجمن
    خرد بايد و گوهر نامدار
    هنر يار و فرهنگش آموزگار
    چو اين گوهران را به جا آورد
    دلاور شود، پرّ و پاآورد(25)
    همچنين، بوذر جمهر حكيم در گفتگويي كه با انوشيروان دارد، ارج فرهنگ را از گوهر فراتر مي‏نهد و گوهر را، بدون هنر، سخت خوار و بي‏ارج مي‏شمارد.
    ز دانا بپرسيد پس دادگر
    كه فرهنگ بهتر بود گر گهر؟(26)
    چنين داد پاسخ بدو رهنمون
    كه فرهنگ باشد ز گوهر فزون
    گهر بي‏هنر زار و خوار است و سست
    به فرهنگ باشد روان تندرست(27)
    ممكن است تصور شود كه سخن رستم يا بوذر جمهر، اعتقاد خود فردوسي نبوده و شاعر، تنها، ناقل اين سخنان است نه بيشتر. ولي اين تصور درست نيست. چه، كلام خود استاد طوس در بخشهايي از شاهنامه، بوضوح مي‏رساند كه وي نيز در اين عقيده با رستم و بوذر جمهر شريك بوده است.
    در آغاز «پادشاهي كيخسرو»، استاد طوس در مقام شمردن ويژگيهاي يك رهبر شايسته، به چند عنصر اساسي اشاره مي‏كند كه «نژاد اصيل و پاكيزه» تنها يكي از آنهاست: هنر، نژاد، گهر و خرد؛ و اين، همان سخن رستم به فرزندش فرامرز است:
    هنر با نژاد است و با گوهر است
    سه چيز است و هر سه بند اندر است
    هنر كي بود تا نباشد گهر؟
    نژاده بسي ديده‏اي بي‏هنر؟!
    گهر آنك از فرّ يزدان بود نيازد
    به بد دست و، بد نشنود
    نژاد آنك باشد ز تخم پدر
    سزد كايد از تخم پاكيزه بر
    هنر گر بياموزي از هر كسي
    بكوشي و پيچي ز رنجش بسي
    از اين هر سه گوهر بود مايه‏دار
    كه زيبا بود خلعت كردگار
    چو هر سه بيابي خرد بايدت
    شناسنده نيك و بد بايدت
    چو اين چار با يك تن آيد به هم
    بر آسايد از آز، وز رنج و غم(28)
    داستان عشق و ازدواج زال و رودابه ـ كه اولي فرزند سام نريمان، پهلوان نژاده ايران، است و دومي دخت مهراب كابلي، امير ضحاك تبار افغانستان ـ بستري است كه در آن منطق «نژادپرستي» با «عشق و هنر» در مي‏آميزد و سرانجام، در برابر تيغ برّان عشق و هنر، سر مي‏افكند.
    در آغاز ماجرا، به لحاظ دوگانگي خاك و خون و تبار، هم سام و پادشاه وقت ايران (منوچهر) و هم مهراب كابلي (پدر رودابه) با اين ازدواج مخالفت مي‏كنند. سام نريمان با اشاره به فرزند خويش زال (كه در كنام سيمرغ پرورش يافته) و نيز رودابه (كه از تبار ضحاك ديو سيرت است) مي‏گويد:
    از اين مرغ پرورده، و آن ديو زاد
    چه گويي چگونه برآيد نژاد؟!
    دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
    برآميختن، باشد از بن ستم(29)
    و مهراب نيز همين اعتراض را به كار رودابه دارد:
    بدو گفت اي شسته مغز از خرد
    ز پر گوهران اين كي اندر خورد؟
    كه با اهرمن جفت گردد پري
    كه مه تاج بادت، مه انگشتري(30)
    اما سيندخت (همسر مهراب) كه پخته زني چرب زبان مي‏نمايد، پاسخ جالبي به شوي خويش مي‏دهد: فريدون براي فرزندان خويش (سلم و تور و ايرج) از پادشاه يمن دختر گرفت و جهانجوي دستان (زال زر) نيز همين شيوه را در پيش گرفته است. علاوه، اصولاً نشاط و خرمي جهان، حاصل تركيب و امتزاج عناصر مختلف است:
    فريدون به سرو يمن گشت شاه
    جهانجوي دستان همين ديد راه
    كه از آتش و آب و از باد و خاك
    شود تيره روي زمين تابناك(31)
    مهراب در برابر منطق متين سيندخت، سپر انداخت و سام هم وقتي كه نخستين بار باسيندخت روبرو شد و راي و روان روشن وي را ديد گفت:
    شما گر چه از گوهر ديگريد
    همان تاج و اورنگ را در خوريد
    چنين است گيتي و، زين ننگ نيست
    ابا كردگار جهان جنگ نيست(32)
    مفهوم بيت اخير آن است كه، تنوع و گونه گوني نژادها كار خداوند بوده و آميزش آنها با يكديگر، زشت و عار نيست. سرانجام نيز شور عشق زال و رودابه از يك سو، و هنر نمايي‏هاي فرزند سام از ديگر سو، به بحران مزبور خاتمه داد و با شكست منطق «نژادپرستي»، راه بر ازدواج آن دو هموار شد و رستم (قهرمان آرماني ايران) به عنوان ميوه آن ازدواج مبارك، گام در عرصه وجود نهاد.
    اين تنها جايي نيست كه، در شاهنامه، «هنر سالاري» بر منطق «نژادي» پيروز مي‏شود. در ماجراي رقابت ميان كيخسرو و فريبرز بر سر جانشيني كيكاووس نيز، كيخسرو (كه مادرش فرنگيس دختر افراسياب بود) از آن روي بر فريبـرز (كه نـژاد از دو سـو بـه ايرانيان مـي‏رسانـد) ترجيح داده شد و شايستگي جانشيني كيكاووس را يافت كه در آزمون مرادنگي و هنر بر حريف پيروز گشت.
    6
    سخن كوتاه: از نظر استاد طوس، بدي و پستي امري كسبي و اختياري است كه آدميان از هر نژاد و قوم كه باشند ـ چنان چه داد و دين ورزند و پاكي و درستي را به جاه و مال دنيا نفروشند، و چنان چه از فرجام سوء پيشينيان درس عبرت گيرند و خود را از سقوط در دامهاي رنگارنگ شيطان واپايند ـ از آلودگي به بدي در امانند، والعكس بالعكس. چنان چه نيكي و راستي نيز، بيش از هر چيز در گرو انتخاب درست و همّت پيگير خود آدمي است:
    فريدون فرّخ فرشته نبود
    ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
    به داد و دهش يافت آن نيكويي
    تو داد و دهش كن، فريدون تويي!(33)
    اصولاً اين ملّت پرستي غالي و افراطي كه دامنه آن از ناسيونالسيم تا نازيسم و شووينيسم را فرا مي‏گيرد ـ سوغات اروپا به شرق بوده و شاخه‏اي برآمده از نهال تفكر و فرهنگ جديد غرب پس از رنسانس است، كه خاصه در تاريخ كهن ايران اسلامي كمتر سابقه دارد، بلكه بايد گفت سابقه‏اي ندارد. و تحميل اين گونه معاني به شاهنامه ـ كه به هر حال، در فرآيند «تدوين و تنظيم» خويش، از «صافي» ذهن يك حكيم «موحد» گذشته است ـ بيشتر اطلاق «صورت» تفكر و تمدن جديد غربي به «مادّه» تاريخ و فرهنگ گذشته كشورمان است، تا تحليل درست و واقع بينانه از آن.
    بلي! فردوسي به سرزمين خويش، و آبادي و ترقي آن، عشق مي‏ورزد، ولي و طن دوستي وي از شائبه شرك به دور بوده و قرين تنگ چشمي و كينه‏توزي بي‏جا به ديگر اقوام و ملل نيست. به قول فروغي:«...ايراني خواهي او با آن كه در حدّ كمال است مبني بر خود پرستي و تنگ چشمي و دشمني نسبت به بيگانگان نيست، عداوت نمي‏ورزد مگر با بدي و بدكاري، نوع بشر را به طور كلّي دوست مي‏دارد و هر كس بدبخت و مصيبت‏زده باشد از خودي و بيگانه، دل نازكش بر او مي‏سوزد و از كار او عبرت مي‏گيرد، هيچ وقت از سياه روزگاري كسي اگر چه دشمن باشد شادي نمي‏كند، هيچ قوم و طايفه را تحقير و توهين نمي‏نمايد و نسبت به هيچكس و هيچ جماعت بغض و كينه نشان نمي‏دهد.»(34)
    و شايد به همين معني اشاره دارد هانري ماسّه ـ فردوسي پژوه فرانسوي ـ آن جا كه مي‏گويد:
    ...محبت فردوسي به همه اجزاي زمين ايران، نجيبترين و خالصترين صورت وطن پرستي است.(35)
    پی نوشت:

    1 ـ بنيان اساطيري حماسه ملي ايران، بهمن سركاراتي، مجموعه شاهنامه‏شناسي 1 (انتشارات بنياد شاهنامه فردوسي، تهران 1356) ص 106.
    2 ـ اساطيـر ايران، مهرداد بهار (بنياد فرهنگ ايران، تهران 1354)، ص 78، به نقل از: مقدمه‏اي بر شاهنامه فردوسي، دكتر
    مهدي قريب، مندرج در: كتاب توس، مجموعه مقالات، تابستان 1366 ش، مقاله دكتر مهدي قريب، ص 238؛ بازخواني
    شاهنامه، تأمّلي در زبان و انديشه فردوسي، دكتر مهدي قريب (انتشارات توس، تهران 1369) ص 111. آقاي قريب، به درستي،
    «ايمان متقن فردوسي به مباني مذهب تشيع» و همدلي وي با جنبش‏هاي سياسي ايرانيان بر ضد بني‏عباس را نيز به عناصر
    دخيل در «منطق فكري فردوسي در شاهنامه» افزوده، و با اين كار از «افـراط» نظريات فـوق كاسته و فاصله آن را با «واقعيت»
    كم كرده است.
    3 ـ همچون افسانه محض شمردنِ بخش مهمي از شاهنامه (از آغاز كتاب تا ظهور رستم)، و نيز ادعاي حمله فردوسي در اواخر عمر ـ آن هم «با مرارتي يأس‏آور» ـ به شاهكار خويش شاهنامه، با استناد به ابياتي از كتاب «يوسف و زليخا»! كتابي كه انتساب آن به فردوسي در عصر حاضر سخت مورد ترديد قرار گرفته است و به تأكيد بسياري از محققين هيچ‏گونه ارتباطي به فردوسي ندارد.
    4 ـ هزاره فردوسي، شامل سخنراني‏هاي جمعي از فضلاي ايران... در كنگره هزاره فردوسي، همان، ص 188.
    5 ـ هزاره فردوسي، همان، صص 188 ـ 189.
    6 ـ ر.ك، مقاله يوسف و زليخاي منسوب به فردوسي، نوشته عبدالعظيم قريب، مندرج در: مجله آموزش و پرورش، سال نهم، ش 10، 11 و 12 و نيز سال 14، ش 8 همان مجله؛ فردوسي و شعر او، مجتبي مينوي (چ 3، انتشارات توس، تهران 1372) صص 95 ـ 125؛ فردوسي و شاهنامه، مجموعه مقالات محيط طباطبائي، همان، ص 96 و صص 231 ـ 233 و 354 ـ 380 و 385 ـ 386؛ تاريخ ادبيات در ايران، ذبيح اللّه‏ صفا، همان، 1/489 ـ 492؛ فردوسي و شاهنامه، منوچهر مرتضوي، همان، صص 157 ـ 161؛ در شناخت فردوسي، حافظ محمودخان شيراني، ترجمه دكتر شاهد چوهدري (چ 2، شركت انتشارات علمي و فـرهنگي، تـهران 1374) صص 48ـ56 و 221ـ303.
    7 ـ فردوسي و شاهنامه، مجموعه مقالات محيط طباطبائي، همان، صص 356 ـ 357 و 364 ـ 365.
    8 ـ تاريخ روضة‏الصفا، ميرخواند، همان، 5/78 ـ 79؛ الكامل في التاريخ، ابن اثير، همان، 12/440؛ تاريخ مغول، عباس اقبال (چ 4، انتشارات اميركبير، تهران 1356 ش) ص 76 و 148، در مقايسه با تاريخ روضة الصفا، همان، 5/79.
    9 ـ درباره اين كه «مازندران» شاهنامه كجاست، ر.ك، نقشه جغرافيايي شاهنامه فردوسي، پژوهش: حسين شهيدي مازندراني (مؤسسه جغرافيايي و كارتوگرافي سحاب ـ بنياد نيشابور، تهران 1371) صص 5 ـ 6.
    10 ـ شاهنامه سرشار از ازدواج سران و سرداران ايران كهن با دختران بيگانه‏نژاد است. از ازدواج پسران فريدون با دختران شاه يمن (شاهنامه، همان، 1/82) و زال با رودابه كابلي (همان: 1/217 ـ 229) كه بگذريم، 151).
    11 ـ درباره چهره پيران ويسه در شاهنامه، ر.ك، مقاله دكتر سعيد حميديان، به همين نام، مندرج در: مجله گلچرخ، سال 2، ش 6، ص 2 به بعد.
    12 ـ شاهنامه، همان، 2/36 و 39 ـ 42.
    13 ـ همان: 2/251 ـ 254.
    14 ـ همان: 1/43 ـ 44.
    15 ـ همان: 1/155.
    16 ـ چنين گفت با مهتران زال زر / كه زيبنده‏تر زين كه بندد كمر؟ (همان: 1/156)
    17 ـ همان: 1/88 و 253. دخترانش نيز چنان بودند كه: سروش اربيابد چو ايشان عروس / دهد پيش هر يك مگر خاك بوس (همان: 1/87).
    18 ـ همان: 1/42 ـ 43.
    19 ـ همان: 2/154.
    20 ـ همان: 2/100.
    21 ـ شاهنامه، همان، 7/265.
    22 ـ به قول اسدي طوسي در گرشاسبنامه (به اهتمام حبيب يغمايي، تهران 1317 ش، ص 19):
    23 ـ همان: 2/180.
    24 ـ همان: 3/192، ضبط نسخه‏هاي لنينگراد (مورخ 733 ق) و خاورشناسي روسيه 1 و 2 (مربوط به قرن 9).
    25 ـ همان: 3/179.
    26 ـ گـر، به معنـاي «يـا» ست: كـه فرهنگ بهتـر بـود يـا گهر؟
    27 ـ همان: 8/198 ـ 199.
    28 ـ همان: 4/8 ـ 9.
    29 ـ همان: 1/180.
    30 ـ همان: 1/191، نسخه‏هاي لنينگراد و خاورشناسي روسيه 1و2، اين بيت را اضافه دارند: گر از دشت قحطان يكي مارگير/
    شود مغ، ببايدش كشتن به تير.
    31 ـ همان: 1/190، با توجه به ضبط نسخه‏هاي لنينگراد و خاورشناسي روسيه 1 و 2.
    32 ـ همان 1/213.
    33 ـ همان: 1/252.
    34 ـ هزاره فردوسي، همان، ص 41.
    35 ـ همان: 1/149.
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  7. 13 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  8. #5
    همکار بخش مذهبی
    نوشته ها
    4,395
    ارسال تشکر
    7,424
    دریافت تشکر: 12,850
    قدرت امتیاز دهی
    7192
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    خیلی زحمت کشیدی .
    اما دود از کله ام بلند شد تا تونستم تمومش کنم.
    بابا یه ذره هم به فکر من باشین .
    من هنوز کوچولم !!!!
    اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر


  9. 8 کاربر از پست مفید طلیعه طلا سپاس کرده اند .


  10. #6
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ریاضی محض
    نوشته ها
    76
    ارسال تشکر
    209
    دریافت تشکر: 248
    قدرت امتیاز دهی
    26
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    وای کی میتونه همه ی این متن طولانی رابخونه؟
    خدایا مرا یک لحظه به خودم وا مگذار

  11. 5 کاربر از پست مفید arad2000_gh سپاس کرده اند .


  12. #7
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مکانیک
    نوشته ها
    439
    ارسال تشکر
    395
    دریافت تشکر: 1,894
    قدرت امتیاز دهی
    793
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    ممنون نثل بقیه تایپیکات عالی بود از نظر من

  13. کاربرانی که از پست مفید M.A.A.H.R سپاس کرده اند.


  14. #8
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    شیلات
    نوشته ها
    153
    ارسال تشکر
    369
    دریافت تشکر: 555
    قدرت امتیاز دهی
    92
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    فوق العاده است. مرسي
    مسوم شد هواي بهشت ازاين سر به زيرها

    ما بچه هاي سر به هواي جهنميم!

  15. #9
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مدیریت دولتی
    نوشته ها
    221
    ارسال تشکر
    313
    دریافت تشکر: 533
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    مجید دلبندم به ما میگن ادم میدونی چند صفحه نوشتی.
    منکه saveکردم بعدا بخونم.

  16. کاربرانی که از پست مفید reza.nori87 سپاس کرده اند.


  17. #10
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    شیمی کاربردی
    نوشته ها
    13
    ارسال تشکر
    2
    دریافت تشکر: 42
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : فردوسي اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز

    تو این ماه رمضونی اخه کی میاد این مطلبای سنگین رو بزاره که ما اخرش مجبور بشیم که ذخیره کنیم تا اخر شب بخونیم ( در کل ممنون )

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آفرینگان
    توسط GUNNER_2020 در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th June 2011, 08:15 AM
  2. آموزشی: آنچه باید در مورد هر یک از سرطان ها بدانید...
    توسط poune در انجمن سرطان شناسی و انكولوژی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: 17th June 2011, 03:51 PM
  3. :: احـــــــکام روزه ::
    توسط آبجی در انجمن پرسش و پاسخ و مشاوره
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 04:09 PM
  4. آيا فردوسي غريب افتاده است؟
    توسط MR_Jentelman در انجمن ادبیات داستانی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th December 2010, 12:10 AM
  5. آزادى معنوى
    توسط ریپورتر در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: 4th December 2010, 11:23 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •