نادر گوشی رو میذاره و همه میرن تا بخوابن ولی نگار هنوز قلبش تاپ تاپ می کنه ، دلش شور میزنه ، انگار می خواد یه اتفاقی بیفته ؛ ولی خودشو آروم می کنه و چشماشو آروم آروم میبنده . همه جا تاریکه ، ولی انگار احساس سنگینی می کنه ، چشمش جایی رو نمی بینه ولی به حس خاص داره ، انگار یه چیزی داره بهش نزدیک مبشه ، یه دست سرد سنگین ... گلوشو محکم فشار میده ، نگار دست و پا میزنه ... انگار فلیده ایی نداره ... نکنه نادر ونازنین برای از میدون به در کردن نگا نقشه کشیدن ؟؟؟!!! نکنه دزد اومده و قبل از اون نادر و کشته و حالام نوبت نگار ه ؟؟؟!!! نکنه همه اینا یه خوابه ؟؟!!! همه ی این افکار با هزار فکر دیگه توی ذهن نگار میچرخید و می چرخید ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)