بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
یه خاطرۀ دیگه تعریف کنم که زیاد خوب نیست.
بنده توی یه ده کوچیک به دنیا اومده ام. در سن 8 سالگی پدرم مارو فرستاد که در شهر درس بخونیم. توی ده ابتدایی بود اما پدرم اعتقاد داشت که برا بهتر درس خوندن و پیشرفت باید تو شهر درس بخونم. ما هم از همون 8 سالگی مجردی تو شهر درس خوندیم و رسیدیم به الان.
یه بار که تازه اولین سال بود تو شهر میرفتم مدرسه خجالتی بودم. سوم ابتدایی بودم. زنگ خورد اومدیم بیرون و بچه های سرتق شهری تو راه اذیتم میکردند. تنه بهم میزدن تا بخورم زمین. منم هیچ چی نمیگفنم. از بچگی تو کشتی گرفتن و زدن استاد بودم اما ازش استفاده نمیکردم مخصوصا تو شهر که خجالتی و غریب هم بودم. هی بهم تنه زدند تا بخورم زمین. خودمو جمع میکردم با دوتا پسر عموم بودم که یکیشون توی شهر بزرگ شده بود. به جایی رسیدیم که میخواستم از رو جوب بپرم پریدم یکی از اون پسرای شلوغ اومد بهم تنه زد. دیگه خودمو نتونستم کنترل کنم. کیفم رو پرت کردم زمین. گرفتم وسط خیابون گذاشتم زیر پام.پسرعموهام مثه اینکه داشتن فیلم میدیدن .خلاصه کلی کتک و کتک خوری جدامون کردند. لباسهام خاکی و پاره شده بود. از اون روز به بعد دیگه باهام کاری نداشتن.
سالهای اولی که تو شهر ثبت نام کرده بودم خاطرات زیادی دارم که زیاد خوش آیند نیستن. همش اذیت هس. سیدۀ بزرگوار از بچگی گفتن بنده یاد اون خاطرات افتادم.یادش بخیر.
علاقه مندی ها (Bookmarks)