من نمیفهم چون نفهم رو دوست دارم
چون نفهمیدن بهتر از فهمیدنه
فهمیدن با خودش تنهایی میاره
بغض میکنم و خود رو حبس
گلایه از بکس سیگاری که نمیماند
تا مرا با خود دود کند و کمی ارام
پیک ها خالی میشوند و من مست نیستم
نمیشوم چون در مستی ادم میفهمد
دوست ندارم بفهمم میگویم میگریم
اما چاره چیست
زندگی زو باید ساخت اما به چه امید
داداش سلام ...
نمیدونم چه اتفاقی واست افتاده ولی
داشتن مرام هیچ ربطی به جنسیت نداره ... همون طوری که داشتن سیبیل هیچ ربطی به مرد بودن نداره ...
حالا شاید طرفت بی مرام بوده ولی تو نباید یه نسخه کلی واسه همه بپیچی ...
ادایِ آدمایِ نصیحت گر رو نمی خوام در بیارم چون هنوز واسه این کارا بچه ام ولی انقدر زود قضاوت نکن و یه طرفه به قاضی نرو ...
چاکریم ... کامل
شير مادر، بوي ادكلن ميداد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچهام نميفهمم)
نان، بوي نفت ميداد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نميفهمم)
حالا كه بازنشسته شدهام
هر چيز، بوي هر چيز ميدهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد
"اکــبـر اکـســـــیـر"
چه کسی می داند که تو در پیلــــــه ی تنهایی خود تنهایـــــــی؟؟
چه کسی میداند که تو در حسرتـــ یک روزنه در فردایــــــی؟؟
پیله اتــ را بگــشا…
تو به اندازه ی پـــــروانه شدن زیبایــی..!
“سهراب سپهری”
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید ...
باز روشن می شود زود،
تنها فراموش مکن این حقیقتی است:
بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت،
تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد؛
خورشید دوباره خواهد درخشید، خیلی زود
و تو خواهی دید ...
مثل بادبادک باش ؛
با اینکه میدونه زندگیش به نخی بنده ،
بازم تو آسمون میرقصه و میخنده .
همیشه بخند و نگران نباش !
بدون که نخ زندگیت دست خداست ...
اکنون جاودانه
گذشته،گذشته است.نمی توانم آنراتغییردهم.
آینده هنوزنیامده است. چرا باید درمورد چیزهایی نگران شوم كه شایدهرگز روی ندهند.
بگذاردرزمان حال كه اكنون جاودانه است باسروروكمال زندگی كنم.
بگذارهرآنچه مایه سروروموفقیت دیگران است انجام دهم.
بگذارازهرآنچه روی می دهد شكرگزارباشم وبدانم كه درسایه عشق الهی گام برمی دارم.
با تشکر از نسیم صبح عزیز
خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود
ديگران مى پرسند : بيدارى ؟
آرى بى "دار"م
چرا كه اگر "دار"ى داشتم . . .يا قالى ِ زندگيم را خودم مى بافتم يا زندگيم را به "دار" مى آويختم
و خلاص
پس بى "دار" بى "دار"م...
غمگینم همانندِ مادری که کودک بیمارش با لبخند به او میگوید:امسال، سین هشتم سفره ی ما سرطان من است...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)