دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: داستان کوتاه

  1. #1
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : دلنوشته ...

    *این داستان واقعی است و ناراحت کننده*
    روزهای اخر خرداد ماه بود که پسرک به مادرش قول داده بود امتحانات خرداد ماه را به خوبی پشت سر بگذراد تا مادرش هدیه ای به او بدهد .

    خانواده ی انها فقیر بودند و او ۴ - ۵ خواهر و برادر قد و نیم قد داشت پدر خانواده کارگر بود و او با حقوق کارگری کمی که داشت به سختی خرج خانه را در می اورد .


    درس خواندن برای پسرک در محیط شلوغ خانه واقعا سخت بود ولی او خسته نمی شد و هروز تلاش خود را بیشتر می کرد .

    بالاخره روز موعود فرا رسید . پسرک همراه مادرش برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفت . وقتی کارنامه را دید از شدت خوشحالی دست مادر را گرفت و با او شروع به دویدن کرد و با هم می خندیدند حال وقت ان شده بود که مادر هدیه ای به فرزندش بدهد

    - خیلی خوشحالم عزیزم واقعا دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی

    - خواهش می کنم مادر وظیفم بود

    - حالا دیگه باید به قولم وفا کنم و هدیه ای بهت بدم چی می خوای عزیزم؟

    - نه مادر هیچی نمی خوام الان وضع مالی پدر خوب نیست ولش کن

    - نه پسرم من به تو قول دادم هر چی می خوای بگو اگر در توانم بود حتما تهیه اش می کنم

    فرزند داشت با خودش فکر می کرد که چه بگوید خلاصه گفت

    - اگه امکان داره امروز ناهار قرمه سبزی درست کن اخه یکسال هست که نخوردیم

    - باشه عزیزکم

    مادر در دلش خیلی ناراحت بود چون نه گوشت داشت نه به اندازه کافی برنج نمی دانست چه کند

    خلاصه به خانه رسیدند مادر زود رفت به اشپزخانه دید مقداری سبزی و مقدار ناچیزی برنج که یک نفر هم سیر نمی کند دارد


    با خودش گفت من به پسرم قول دادم و این ناچیزترین هدیه ای است که او در خواست کرده پس حتما باید درست کنم .


    چادرش را به سر کرد و رفت با کلی عذر و خجالت از همسایه ها مقداری برنج و گوشت گرفت .

    به خانه برگشت و دست به کار شد با همان مقدار موادی که داشت خوروشت قرمه سبزی ساخت که بویش تا هفتا کوچه ان طرف تر می رفت .

    پدر به خانه امد گفت:
    - زن مگه ما گوشت داشتیم که قرمه سبزی درست کردی؟ ما حتی برنج هم به اندازه کافی نداشتیم; چه برسه به گوشت!

    زن نمی دانست چه بگوید چون می دانست شوهرش به شدت بدش می اید که از همسایه ها چیزی قرض کنند او می خواست موضوع را عوض کند گفت:

    - پسرم برو کارنامتو را بیار تا پدر ببینه . امسال خیلی درسش رو خوب خونده باید چیزی بهش هدیه بدیم

    - زن من از صبح تا شب دارم عرق می ریزم پول اضافی ندارم که خرج اون کنم; بالاخره بگو ببینم از کجا گوشت اوردی

    در همین حال پسرک کارنامه اش را اورد و نزدیک پدر ایستاده بود تا پدر فقط دست نوازشش را بر سر او بکشد

    مادر گفت:


    - ببین چقدر نمره هاش خوب شده

    - می گی یا نه از کجا گوشت اوردی

    - من تصمیم گرفتم براش قرمه سبزی درست کنم تا هدیه ای بهش داده باشم برای همین یکم گوشت و برنج از همسایه ها ........


    - تو چی کار کردی ؟ همین یکارت مونده بود که بخاطره یک الف بچه سکه ی یک پولمون کنی جلوی در و همسایه الان می آیم حالیت می کنم زن

    پسر گفت:


    - تقصیر من بود منو کتک بزنید با مادر کاری نداشته باشید... نه نه اون بخاطر من این کار رو کرده او تقصیری ........

    -برو کنار بچه حالا دیگه زبون در اوردی... تو به من می گی چیکار کنم

    در همین لحظه پدر پسرک را هل داد و سر پسرک به دیوار خورد ولی هیچ خونی نیامد و پسرک نقش بر زمین شد.

    پدر به سراغ مادر رفت و یک سیلی به او زد که مادر همش فریاد می زد پسرم پسرم

    - بذار برم بچه رو ببینم اون هیچ تکونی نمی خوره; تو بعدا هم می تونی منو کتک بزنی پس فعلا بذار برم ...

    پدر سیلی دوم را زد دیگر خون داشت از دهان مادر جاری می شد پدر او را رها کرد

    مادر شتابان به سمت پسر رفت:

    هر چه تکانش داد پسرک هیچ عکس العملی نشان نمی داد او دیگر نفس هم نمی کشید و جان به جان افرین تسلیم کرده بود...

    مادر همچنان پسرک را در اغوش گرفته بود و اشک می ریخت........

  2. 5 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


  3. #2
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : دلنوشته ...

    گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟ براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود. در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد. چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.

    خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها
    طمع
    است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري.

  4. 2 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


  5. #3
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    همراه همیشگی
    در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران‌قیمت پذیرایی می‌کرد، بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد، نزد دوستانش او را برای جلوه‌گری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
    واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت! او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود و مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید؛ اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود؛ اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه‌ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
    روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم؛ اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
    اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: “من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده‌ام و انواع راحتی‌ها را برایت فراهم آورده‌ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟”
    زن به سرعت گفت: “هرگز”؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
    مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: “من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”
    زن گفت: “البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم.” قلب مرد از این حرف یخ کرد.
    مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: “تو همیشه به من کمک کرده‌ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟”
    زن گفت: “این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه تو بیایم؛ اما در مرگ … متأسفم!”
    گویی صاعقه‌ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: “من با تو می‌مانم، هر جا که بروی..” تاجر نگاهی کرد، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می‌بودم!”
    در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
    همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او، تو را ترک می‌کند.
    همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
    همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
    همسر اول که روح ماست. اغلب به آن بی‌توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم؛ اما او ضامن توانمندی‌های ماست ولی ما ضعیف و تنها رهایش کرده‌ایم تا روزی که قرار است همراه باشد؛ اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

    - - - به روز رسانی شده - - -

    کریم خان زند و مرد درویش
    درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
    کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
    درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
    آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

    کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
    درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
    چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
    خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
    پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
    روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
    ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  6. کاربرانی که از پست مفید دستیار سپاس کرده اند.


  7. #4
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    چرا برای من؟
    دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
    مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
    و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم.”

    مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”
    مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”
    این بار مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.
    مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!

    خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او می داند که این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند.
    مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی..
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  8. 2 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


  9. #5
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    آخرین خانه
    نجار پیری بود که می‌خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می‌خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی‌دغدغه در کنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد.
    کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می‌خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه‌ی دیگر بسازد.
    نجار قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی‌حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد..
    وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: «این خانه متعلق به توست. این هدیه‌ای است از طرف من برای تو.»
    نجار یکه خورد. مایه تأسف بود! اگر می‌دانست که خانه‌ای برای خودش می‌سازد، حتماً کارش را به گونه‌ای دیگر انجام می‌داد!
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  10. کاربرانی که از پست مفید دستیار سپاس کرده اند.


  11. #6
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
    دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
    سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
    دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
    آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
    زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته ان را خواند:
    بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  12. 2 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


  13. #7
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    بز را بکش!
    روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می‌کند. آن‌ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن‌ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
    روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می‌کردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد..
    سال‌های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه‌هایش چه آمد. روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن‌ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس‌های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن‌ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن‌ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
    “سال‌های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می‌کردیم، یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم‌کم هر کدام از فرزندانم موفقیت‌هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگ‌ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می‌کنیم.”
    هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید
    برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  14. 2 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


  15. #8
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    گل صداقت
    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
    مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
    دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
    روز موعود فرا رسید..
    شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه ای را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود و گلی نروئید. بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
    لحظه موعود فرا رسید..
    شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
    شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت.
    همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  16. کاربرانی که از پست مفید دستیار سپاس کرده اند.


  17. #9
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    بهترین دوست
    روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن.”

    شاهزاده با تمسخر گفت: “من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می‌رفت، از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد.

    استاد بلافاصله گفت :”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.”
    شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: “پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.”

    عارف پاسخ داد: “نه!” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: “این دوستی است که باید به دنبالش بگردی”
    شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت :”استاد اینکه نشد!”
    عارف پیر پاسخ داد: “حال دوباره امتحان کن”.
    برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند!
    استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: “شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.”
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  18. کاربرانی که از پست مفید دستیار سپاس کرده اند.


  19. #10
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    قدرت دعا
    زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
    فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
    زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
    جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :…
    «ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من .»
    خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
    زن گفت : اینجاست .
    - « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
    زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
    خواربارفروش باورش نمی‌شد .
    مشتری از سر رضایت خندید .
    مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
    در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
    کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟


    - - - به روز رسانی شده - - -

    عشق و فداکاری
    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
    زن: یواش تر برو, من می ترسم.
    مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.
    زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
    مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
    زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
    مرد : منو محکم بگیر.
    زن :….
    خوب حالا میشه یواش تر بری.
    مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم
    راحت برونم. اذیتم میکنه.
    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه
    آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین
    زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون
    اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای
    آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  20. 2 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چند داستان کوتاهِ کوتاه
    توسط master_mind در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: 10th March 2012, 01:35 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 10:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 01:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 09:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •