5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که صدای تق تق شیشه چشم منو از چراغ راهنمایی به سمت شیشه سمت شاگرد برگردوند. صدایی ضعیف میگفت آقا ...آقا... گل بدم؟ . دختر لاغر اندامی با یک دسته گل در دست عین شاهزاده کوچولو ها لابلای ماشین ها گل های اندک خود رو میفروخت.
شیشه رو دادم پائین و گفتم دختر کوچولو ....آهای دختر کوچولو با بالا سوار شو. چهره اش حالت گیجی همراه با کمی ترس به خود گرفت. با خودش فکرمیکرد در این شهر شلوغ وپر دود
این مرد غریبه با من چه کار دارد. کم کم با لبخند های من آرام شد. او را به شهر بازی کوچکی که آن حوالی بود بردم . برایش بستنی چوبی و ابمیوه گرفتم. یاد دختر خودم افتادم که
چند ســـــال است خبری از او نداریم...... (اینو میتونم به رمان تبدیل کنم و بیشتر صبر کنم. ولی خب عجله ای شد)
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...
که دیدم یکی توی خیابون داد میزنه خانوم خانوم.وایسا. نرو کارت دارم. منم واستادم سوار شد.
گفتم چیکار داری؟؟؟ گفت برو تا بهت بگم. زیاد نترسیدم. آخه پیر بود. کاری نمیتونست بکنه. منم
رفتم. چند دقیقه بعد کنار قبرستون گفت بزن کنار، باهم بیا. من گفتم کار دارم. گفت 1دقیقه زود
میگذره. پیاده شدم اون از جلو رفت من از پشت سرش. دیدم رفت سر مزار برادرم.... گفتم شما اینجا چرا اومدی؟
گفت این پسر جون پسرم نجات داد. تعجب کردم.. گفتم چطور. گفت با پیوند قلبش به قلب پسرم.
پسرم بهم برگردوند.. گفتم توم باهام بیای تا فاتحه بخونی براش.... اما ندونست من خواهرشم
اونجا بود که فهمیدم چقدر حس خوبی داره کمک کردن به یک بیمار ونجات دادن جونش
این داستان همینطوری اومد ذهنم.... بچه ها داستان نوشتن زیاد دوست دارم. اما نمیدونم
چطوری.. شروع کنم....
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...
که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...
5ثانیه تاسبز شدن چراغ مونده بود ..........
دستم روسویچ ماشینم بود یهو موبایلم زنگ خوردسویچ از دستم افتادکف ماشین بعدشم 5 ثانیه تموم شد ماشین پشت سر شروع کردن به بوق زدن منم که(مثلا) ادم عصبی ام داشت عصابم خورد خواستم یه دعوا را بندازم دلم خنک شه که بعد چند دیقه(عین فیلم های ایرانی)پلیسا رسیدن
من ومیگی داشتم دیگه چندبرابرعصبی میشدم که یه قبض جریمه دستم دادن و.........
.
.
.
.
نتیجه گیری اخلاقی=هیچوقت قلدر بازی در نیاریم
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
و مجازات تخفیف یافته ات این بار حبس ابد در این دنیاست...!!!
Nearly 1 billion people go to bed hungry every night and every year 2 million children die from malnutrition
شاید صدای مرگ بود که میگفت: تو هم اگر قاتل نباشی، سارق حیات این ها بوده ای...
[QUOTE=Outta_Breathe1020;498330]الان من یه مشکلی واسم پیش اومد
چطوری سوییچ از دستت افتاد؟؟
مگه تو دستت بود؟
مگه ماشینو پشت چراغ خاموش میکنی و سوییچو بر میداری؟؟
پارازیت بود این وسط دیگه شرمنده!!! [/QUOTE
نه بابا مگه نگفتم دستم رو سویچ بود که گاز بزنم زود برم یهو حواسم پرت شد گوشی زنگ خورد از دستم افتاد
(منم یه بار میام داستان بنویسم میزنید تو ذوقم)
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...
توی ثانیه های آخر نگاهم افتاد به ماشین کناری...وخانم پیری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود.ناخودآگاه یاد مادرم افتادم.لبخندی روی لبام نقش بست.آخ...مادرم!
با صدای بوق ماشین های پشت سری گاز دادم و رفتم به سمت یه گلفروشی ... ماشین رو با عجله و بدبختی پارک کردم آخه جای پارک نبود.اما باز با همون لبخند به سمت گلفروشی رفتم ...
مغازه شلوغ بود و من چند شاخه گل رز آبی به رنگ مورد علاقه ی مادرانتخاب کردم و منتظر ایستادم تا نوبتم بشه...بدون اخم از بابت معطلی و با همون لبخند...
مغازه دار شاخه های رز رو به طرز زیبایی پیچید و من به سمت ماشینم به راه افتادم.
هنگام سوار شدن متوجه ی برگه ای برروی شیشه ی ماشین شدم و برش داشتم...آه...برگه ی جریمه...اما باز هم لبخند زدم...مادرم ارزشش رو داشت...
توی اتوبان بسمت خونه ی مادرم میرفتم...
کمی بعد متوجه ی ترافیکی شدم که بدلیل تصادف بوجود اومده بود.ومن باز هم لبخند زدم و از فرصت پیش آمده استقبال کردم و به مادر زنگ زدم...
-الو بفرمایید
-سلام مادرجون
-سلام عزیزم خوبی؟
-ممنون عزیز...شما چطورید؟
-منم خوبم مادر...
-عزیزجون خونه اید؟!
-آره جانِ مادر من که جایی رو ندارم برم...(ایندفعه دلگرفتگی مادر باعث شد اخم کمرنگی روی پیشونیش جا خوش کنه!)
-قربونتون برم پس منتظرم باشید دارم میام!
...
روبروی دوربین آیفن ایستاد و لبخندی زیبا زد.
در باز شد و داخل رفت...با دیدن لبخند شیرین و چهره ی مشتاق مادرش پاسخ تمام لبخند هایی که در راه به یاد مادرش میزد رو گرفت...
...
حالا و پس از گذشت سالها هرگز حسرت لبخند زدن به روی مادرش رو نداره...وهنوز هم با یاد مادرش لبخند میزنه و در صورت امکان به آرامگاه او رفته و با محبت به سنگ قبرش خیره میشود و لبخند میزد...انگار صورت چون ماه مادرش را نظاره میکند...!
سید علی لب تر کند , جان را فدایش میکنم!
5ثانیه مونده بود تاچراغ شبز بشه...
پسرک بایه جعبه ادامس از لابه لای ماشینهاعبور میکرد ادامسی خریدم پول خرد نداشتماسکناس درشتی بهش دادم باتعلل درحال شمارش بقیه پول بودکه چراغ سبز شدو نتونستن معطل بمونم حرکت کردم درراه باخودم فک کردم که شاید پسرک به عمد معطل کرده وبقیه پول من را نداده تاچراغ شبز شودبه4راه بعدی رسیدم انجاتصادفی دخ داده بودوترافیک بود در انتظار باز شدن راه بودم که کسی به شیشه زد باورم ند همان پسرک بود که خسته ونفس زنان خودرابه من رسانده بودومقداری پول در دستش بود وگفت ببخشیدبقیه پولتون رو اوردم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)