دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18

موضوع: داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

  1. #1
    مدیر تالار ادبیات
    رشته تحصیلی
    مكانيك - طراحي جامدات
    اکانت شخصی
    م.محسن
    نوشته ها
    119
    ارسال تشکر
    453
    دریافت تشکر: 881
    قدرت امتیاز دهی
    1811
    Array

    پیش فرض داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

  2. 10 کاربر از پست مفید مدیر تالار ادبیات سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    عشق ورزیدن
    نوشته ها
    139
    ارسال تشکر
    135
    دریافت تشکر: 426
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که صدای تق تق شیشه چشم منو از چراغ راهنمایی به سمت شیشه سمت شاگرد برگردوند. صدایی ضعیف میگفت آقا ...آقا... گل بدم؟ . دختر لاغر اندامی با یک دسته گل در دست عین شاهزاده کوچولو ها لابلای ماشین ها گل های اندک خود رو میفروخت.
    شیشه رو دادم پائین و گفتم دختر کوچولو ....آهای دختر کوچولو با بالا سوار شو. چهره اش حالت گیجی همراه با کمی ترس به خود گرفت. با خودش فکرمیکرد در این شهر شلوغ وپر دود
    این مرد غریبه با من چه کار دارد. کم کم با لبخند های من آرام شد. او را به شهر بازی کوچکی که آن حوالی بود بردم . برایش بستنی چوبی و ابمیوه گرفتم. یاد دختر خودم افتادم که
    چند ســـــال است خبری از او نداریم...... (اینو میتونم به رمان تبدیل کنم و بیشتر صبر کنم. ولی خب عجله ای شد)


  4. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32325
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...



    که دیدم یکی توی خیابون داد میزنه خانوم خانوم.وایسا
    . نرو کارت دارم. منم واستادم سوار شد.

    گفتم چیکار داری؟؟؟ گفت برو تا بهت بگم. زیاد نترسیدم. آخه پیر بود. کاری نمیتونست بکنه. منم

    رفتم. چند دقیقه بعد کنار قبرستون گفت بزن کنار، باهم بیا. من گفتم کار دارم. گفت 1دقیقه زود

    میگذره. پیاده شدم اون از جلو رفت من از پشت سرش. دیدم رفت سر مزار برادرم.... گفتم شما اینجا چرا اومدی؟

    گفت این پسر جون پسرم نجات داد. تعجب کردم.. گفتم چطور. گفت با پیوند قلبش به قلب پسرم.

    پسرم بهم برگردوند.. گفتم توم باهام بیای تا فاتحه بخونی براش.... اما ندونست من خواهرشم

    اونجا بود که فهمیدم چقدر حس خوبی داره کمک کردن به یک بیمار ونجات دادن جونش




    این داستان همینطوری اومد ذهنم.... بچه ها داستان نوشتن زیاد دوست دارم. اما نمیدونم

    چطوری.. شروع کنم....


    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)


  5. #4
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...


  6. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    كارشناسي برستاري
    نوشته ها
    691
    ارسال تشکر
    2,195
    دریافت تشکر: 3,080
    قدرت امتیاز دهی
    3683
    Array
    سروه74's: جدید113

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5ثانیه تاسبز شدن چراغ مونده بود ..........
    دستم روسویچ ماشینم بود یهو موبایلم زنگ خوردسویچ از دستم افتادکف ماشین بعدشم 5 ثانیه تموم شد ماشین پشت سر شروع کردن به بوق زدن منم که(مثلا) ادم عصبی ام داشت عصابم خورد خواستم یه دعوا را بندازم دلم خنک شه که بعد چند دیقه(عین فیلم های ایرانی)پلیسا رسیدن
    من ومیگی داشتم دیگه چندبرابرعصبی میشدم که یه قبض جریمه دستم دادن و.........
    .
    .
    .
    .
    نتیجه گیری اخلاقی=هیچوقت قلدر بازی در نیاریم


  7. #6
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32325
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    نقل قول نوشته اصلی توسط mamadshumakher نمایش پست ها
    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...

    خوب اخرش چی میشه؟؟؟ برام جالب بود.... اخرش بگو
    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  8. 9 کاربر از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند .


  9. #7
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    C@/\/\P\/T(-R
    نوشته ها
    1,138
    ارسال تشکر
    8,061
    دریافت تشکر: 4,739
    قدرت امتیاز دهی
    7121
    Array
    Outta_Breathe1020's: جدید59

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    نقل قول نوشته اصلی توسط serve_6 نمایش پست ها
    5ثانیه تاسبز شدن چراغ مونده بود ..........
    دستم روسویچ ماشینم بود یهو موبایلم زنگ خوردسویچ از دستم افتادکف ماشین بعدشم 5 ثانیه تموم شد ماشین پشت سر شروع کردن به بوق زدن منم که(مثلا) ادم عصبی ام داشت عصابم خورد خواستم یه دعوا را بندازم دلم خنک شه که بعد چند دیقه(عین فیلم های ایرانی)پلیسا رسیدن
    من ومیگی داشتم دیگه چندبرابرعصبی میشدم که یه قبض جریمه دستم دادن و.........
    .
    .
    .
    .
    نتیجه گیری اخلاقی=هیچوقت قلدر بازی در نیاریم
    الان من یه مشکلی واسم پیش اومد
    چطوری سوییچ از دستت افتاد؟؟
    مگه تو دستت بود؟
    مگه ماشینو پشت چراغ خاموش میکنی و سوییچو بر میداری؟؟
    پارازیت بود این وسط دیگه شرمنده!!!
    و مجازات تخفیف یافته ات این بار حبس ابد در این دنیاست...!!!

    Nearly 1 billion people go to bed hungry every night and every year 2 million children die from malnutrition

    شاید صدای مرگ بود که میگفت: تو هم اگر قاتل نباشی، سارق حیات این ها بوده ای...

  10. 8 کاربر از پست مفید Outta_Breathe1020 سپاس کرده اند .


  11. #8
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    كارشناسي برستاري
    نوشته ها
    691
    ارسال تشکر
    2,195
    دریافت تشکر: 3,080
    قدرت امتیاز دهی
    3683
    Array
    سروه74's: جدید113

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    [QUOTE=Outta_Breathe1020;498330]الان من یه مشکلی واسم پیش اومد
    چطوری سوییچ از دستت افتاد؟؟
    مگه تو دستت بود؟
    مگه ماشینو پشت چراغ خاموش میکنی و سوییچو بر میداری؟؟
    پارازیت بود این وسط دیگه شرمنده!!! [/QUOTE

    نه بابا مگه نگفتم دستم رو سویچ بود که گاز بزنم زود برم یهو حواسم پرت شد گوشی زنگ خورد از دستم افتاد
    (منم یه بار میام داستان بنویسم میزنید تو ذوقم)

  12. 5 کاربر از پست مفید سروه74 سپاس کرده اند .


  13. #9
    دوست آشنا
    نوشته ها
    274
    ارسال تشکر
    2,943
    دریافت تشکر: 1,633
    قدرت امتیاز دهی
    4480
    Array
    آن شرلی's: سکوت

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    توی ثانیه های آخر نگاهم افتاد به ماشین کناری...وخانم پیری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود.ناخودآگاه یاد مادرم افتادم.لبخندی روی لبام نقش بست.آخ...مادرم!
    با صدای بوق ماشین های پشت سری گاز دادم و رفتم به سمت یه گلفروشی ... ماشین رو با عجله و بدبختی پارک کردم آخه جای پارک نبود.اما باز با همون لبخند به سمت گلفروشی رفتم ...
    مغازه شلوغ بود و من چند شاخه گل رز آبی به رنگ مورد علاقه ی مادرانتخاب کردم و منتظر ایستادم تا نوبتم بشه...بدون اخم از بابت معطلی و با همون لبخند...
    مغازه دار شاخه های رز رو به طرز زیبایی پیچید و من به سمت ماشینم به راه افتادم.
    هنگام سوار شدن متوجه ی برگه ای برروی شیشه ی ماشین شدم و برش داشتم...آه...برگه ی جریمه...اما باز هم لبخند زدم...مادرم ارزشش رو داشت...
    توی اتوبان بسمت خونه ی مادرم میرفتم...
    کمی بعد متوجه ی ترافیکی شدم که بدلیل تصادف بوجود اومده بود.ومن باز هم لبخند زدم و از فرصت پیش آمده استقبال کردم و به مادر زنگ زدم...
    -الو بفرمایید
    -سلام مادرجون
    -سلام عزیزم خوبی؟
    -ممنون عزیز...شما چطورید؟
    -منم خوبم مادر...
    -عزیزجون خونه اید؟!
    -آره جانِ مادر من که جایی رو ندارم برم...(ایندفعه دلگرفتگی مادر باعث شد اخم کمرنگی روی پیشونیش جا خوش کنه!)
    -قربونتون برم پس منتظرم باشید دارم میام!
    ...
    روبروی دوربین آیفن ایستاد و لبخندی زیبا زد.
    در باز شد و داخل رفت...با دیدن لبخند شیرین و چهره ی مشتاق مادرش پاسخ تمام لبخند هایی که در راه به یاد مادرش میزد رو گرفت...
    ...
    حالا و پس از گذشت سالها هرگز حسرت لبخند زدن به روی مادرش رو نداره...وهنوز هم با یاد مادرش لبخند میزنه و در صورت امکان به آرامگاه او رفته و با محبت به سنگ قبرش خیره میشود و لبخند میزد...انگار صورت چون ماه مادرش را نظاره میکند...!

    سید علی لب تر کند , جان را فدایش میکنم!

  14. 9 کاربر از پست مفید آن شرلی سپاس کرده اند .


  15. #10
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    كارشناسي برستاري
    نوشته ها
    691
    ارسال تشکر
    2,195
    دریافت تشکر: 3,080
    قدرت امتیاز دهی
    3683
    Array
    سروه74's: جدید113

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    5ثانیه مونده بود تاچراغ شبز بشه...
    پسرک بایه جعبه ادامس از لابه لای ماشینهاعبور میکرد ادامسی خریدم پول خرد نداشتماسکناس درشتی بهش دادم باتعلل درحال شمارش بقیه پول بودکه چراغ سبز شدو نتونستن معطل بمونم حرکت کردم درراه باخودم فک کردم که شاید پسرک به عمد معطل کرده وبقیه پول من را نداده تاچراغ شبز شودبه4راه بعدی رسیدم انجاتصادفی دخ داده بودوترافیک بود در انتظار باز شدن راه بودم که کسی به شیشه زد باورم ند همان پسرک بود که خسته ونفس زنان خودرابه من رسانده بودومقداری پول در دستش بود وگفت ببخشیدبقیه پولتون رو اوردم

  16. 7 کاربر از پست مفید سروه74 سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چربی مرغ، سوخت هواپیماهای آینده
    توسط Almas Parsi در انجمن هواپیماهای غیر نظامی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st June 2013, 11:02 PM
  2. سوال: هرکلمه،جمله تاریخی و باستانی بلدید بنویسید
    توسط بلدرچین در انجمن تالار گفتگوی آزاد
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 21st February 2013, 04:10 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th December 2012, 12:53 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th February 2012, 03:02 PM
  5. مقاله: سیمرغ، پرنده دانش و حکمت
    توسط AreZoO در انجمن ادبیات غنایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th September 2010, 11:31 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •