من روزه ام را از روی هوس نشکستم
همه می دانید که بیماری جذام ذره ذره گوشت و تن را می خورد و یک باره می بینید که فرد،
یک طرف از صورتش کاملا ریخته است و نه لپ دارد، نه گونه ....
و از بیرون صورت دندان هایش آشکار است ....
یا یک تکه از استخوان دستشان معلوم است و گوشت هایش همه ریخته
....بیماران جذامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تواند به آن ها نگاه کند....
الان این افراد خیلی کم شده اند و جلوی این بیماری تا حدود زیادی گرفته شده است...
یک دهکده ای نزدیک تبریز است که از مبتلایان به جذام در آن نگه داری می کنند ....
وقتی در خواست دادند برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به آن ها غذا بدهند هیچ کس حاظر نشد ...
خیلی ها آمدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک آن جا را دیدند؛ همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا آمدند ....
چند تا راهبه !!! آن هم از کشور های دیگر!
به هر حال ...
داستان از اون جایی شروع می شود که در گذشته های دور..
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ..
حسین حلاج همیشه برای جذامی ها غذا می برده است و
آن روز هم از خرابه ای که بیماران جذامی در آن زندگی می کردند؛ می گذشت ..
جذامی ها ناهار می خوردند ..ناهار که چه ؟
ته مانده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که در پس مانده ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان..
یکی از آنها بلند می شود و به حلاج می گوید: بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج پای سفره می نشیند ..
یکی از جذامی ها را به او می گوید: «تو چگونه است که از ما نمی ترسی ..
دوست های تو حتی چندششان می شود که از کنار ما رد شوند .. ولی تو الان ..»
حلاج می گوید: خب آن ها الان روزه هستند برای همین این جا نمی آیند تا دلشان هوس غذا نکند.
- پس تو که این همه عارف و خدا پرست هستی، چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز را روزه بگیرم ..
حلاج دست به غذا ها می برد و چند لقمه می خورد ..
درست از همان غذاهایی که جذامی ها بهشان دست زده بودند ..
چند لقمه که می خورد؛ تشکر می کند و می رود ..
هنگام افطار که منصور غذایی به دهانش می گذارد و می گوید : خدایا روزه من را بپذیر ..
یکی از دوستان حلاج می گوید : ولی ما تو را دیدیم که در حال ناهار خوردن با جذامی ها بودی !
حسین حلاج در جوابش می گوید: آن خدا است ..روزه ی من برای خدا است ..
او می داند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ..
دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا ؟؟؟!!
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست.
پرسیدند : کجا می روی؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب، جهنم را خاموش کنم
تا مردم، خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند، نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)