خب... همونطوركه گفتم اوضاع روحي جالبي نداشتم. همينطوري مه و ماااات. رفتم مصاحبه. پدرم برام دبيري زبان و فيزيك و رياضيو زده بودن.
حتي نگفتن كدومش قبول شدي.
بهرحال نميدونم . شايد خواست خدا بود. چون حتي واسه تحقيق و پرس و جو اومده بودن در خونه همسايه ها.
وقتي همسايه مون اومد دم در و گفت اومدن من هنوز هنگ بودم... پنچر شده بودم. گفتم ديگه قبولم. پس تموم آرزوهام و نقشه هام واسه يه سال موندن برباد رفت.
جالبه اصلا هم سراغ 4نفري كه من بعنوان معرفم تو فرم نوشتم نرفته بودن.
اما روزي كه نتيجه رو زدن... من ثانيه به ثانيه شو يادمه. 3 نصفه شب بود. با چندتا از بروبچ همسن خودم تو محيط مجازي انلاين بوديم. فك كنيد من از كي تا 3 داشتم هي صفحه سازمان سنجشو تازه ميكردم. يهو پي ام بارون شدم كه رهاااااااااااا بدو نتايجو زدن...
ديدم ولي باورم نميشد!
تربيت دبيري كه قبول نشدم. خب اينش شايد تا حدودي مطابق ميلم بود... ولي به هدفم نرسيدم... رشته بعدشو آوردم.
كه اونم چندان مطابق ميلم نبود
تا صبحش خوابم نبرد.
پدرم اون روز شيفت كارشون جوري بود كه صبح ميومد.
وقتي كليدو انداخت تو در و ئرو باز كرد من آروم نشسته بودم رو پله پاركينگ...
فقط ازش پرسيدم: بابا؟ چرا با من اين كارو كردي؟
چرا بهم هيچوقت ايمان نداري كه خودمم ميتونم تصميم بگيرم؟؟
به قول يه دوستي سمفوني سكووووووت
علاقه مندی ها (Bookmarks)