دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    حکایت یک مردی بوده که توی یک کوهی(فکر کنم کوه)،برای ماری که اونجا زندگی میکرده شیر توی کاسه میگذاشته،و مار میومده کاسه ی شیر رو میخورده و توی کاسه یک سکه می انداخته،بعد مرد طمع میکنه...

    کسی میتونه این حکایت رو برام پیدا کنه؟یا میدونه که کاملشو بنویسه؟
    اگر میدونید بگید از کجاست این حکایت یعنی نوشته ی کی هستش...
    مرسی ازتون...

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  2. 12 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  3. #2
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    اقتصاد
    نوشته ها
    8,281
    ارسال تشکر
    21,844
    دریافت تشکر: 45,916
    قدرت امتیاز دهی
    82822
    Array
    Almas Parsi's: جدید94

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    سلام دوست عزیز
    من فکر میکنم این حکایت در برنامه ای به نام مثل آباد اجرا میشد ولی دقیقا یادم نیست چون دوران کودکی این برنامه رو میدیدم و دقیقا تو خاطرم نیست ادامه حکایت چی بود ولی براتون جستجو میکنم اگر تونستم در این تاپیک پست میزنم
    با تشکر

  4. 7 کاربر از پست مفید Almas Parsi سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط بلدرچین نمایش پست ها
    حکایت یک مردی بوده که توی یک کوهی(فکر کنم کوه)،برای ماری که اونجا زندگی میکرده شیر توی کاسه میگذاشته،و مار میومده کاسه ی شیر رو میخورده و توی کاسه یک سکه می انداخته،بعد مرد طمع میکنه...

    کسی میتونه این حکایت رو برام پیدا کنه؟یا میدونه که کاملشو بنویسه؟
    اگر میدونید بگید از کجاست این حکایت یعنی نوشته ی کی هستش...
    مرسی ازتون...

    مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر؛ که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد.

    به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و یه پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد.

    پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را هلاک کرد.

    مرد از مکه برگشت ماجرا را فهمید کاسه شیری برداشت به آن محل رفت مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت :
    تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
    دوستی من و تو بر باد است



  6. 14 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    نانو تکنولوژی
    نوشته ها
    611
    ارسال تشکر
    3,796
    دریافت تشکر: 2,840
    قدرت امتیاز دهی
    5189
    Array
    yasaman hedayati's: سکوت

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    ادامه اش:
    این داستان تا جایی ادامه پیدا میکنه که اون مرد پولدار میشه
    یک روز میخواسته بره سفر به پسرش میگه که کارش و ادامه بده
    وقتی پدر میره سفر پسر وقتی پند روز این کارو میکنه دیگه حوصلش سر میره و طمع میکنه
    میخواد بره سر گنجی که هر روز مار یک سکه از اون رو به ازای کاسه شیر بهش میده....
    خلاصه با مار درگیر میشه و دم مارو میکنه و مار هم پسر رو نیش میزنه
    پسر بر اثر زهر مار از دنیا میره....و مار هم میمونه بی دم
    پدر بعد مدتی برمیگرده پیش مار تا روال قدیمی رو پیش بگیره....
    به مار پیشنهاد دوستی دوباره رو میده که مار در جواب بهش میگه:
    تا مرا دم,تو را پسر یاد است
    دوستی من و تو بر باد است

  8. 8 کاربر از پست مفید yasaman hedayati سپاس کرده اند .


  9. #5
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    این داستان رو انیمیشن قصه ما مثل شد هم گذاشته
    آخرش یکم فرق میکنه
    پسره که میبینه باباهه پولدار شده تعقیبش میکنه و از ماجرا با خبر میشه برای همین هم با چوب میفته به جون ماره و ازش همه سکه هاشو میخواد ماره هم پسره رو نیش میزنه
    پسره میفته میمیره و مارم دمش کنده میشه
    بهد باباهه میره و به ماره کلی چیز میگه
    بعد یه مدت که میبینه پولاش ته کشیده ذوباره میاد سراغه ماره که اینو بهش میگه:
    تا مرا دم,تو را پسر یاد است
    دوستی من و تو بر باد است
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  10. 2 کاربر از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط almas parsi نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز
    من فکر میکنم این حکایت در برنامه ای به نام مثل آباد اجرا میشد ولی دقیقا یادم نیست چون دوران کودکی این برنامه رو میدیدم و دقیقا تو خاطرم نیست ادامه حکایت چی بود ولی براتون جستجو میکنم اگر تونستم در این تاپیک پست میزنم
    با تشکر


    اره فکر کنم عزیزم اسم اون برنامه این بودش.من ابتدایی بودم یادش بخیر...نمیدونی از کی هستش؟از مولویه؟

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  12. #7
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    مرسی از همه دوستان عزیزم.
    این حکایت از چه کسیه؟کسی میدونه؟

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  13. #8
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1681
    Array

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    سلام اصل حکایت این هست و به اون شکلی که دوستان زحمت کشیدند بازنویسی شده. جز مثل هایی هست که به شکل داستان در آوردند درباره دوستی همراه با نفاق و ناخالص به کار برده میشه. من در منابع ادبی ندیدم . در قران مشابه ش رو داریم
    (ان المنافقون فی درک افسل من النار)


    ماري كه در نزديكي ايوان كلبه اي لانه كرده بود، پسر خردسال صاحب خانه را به نيش مهلكي گزيد. پدر كه سوگوار از دست دادن فرزندش بود، تصميم گرفت مار را بكشد.

    صبح روز بعد كه مار براي غذا بيرون آمد،‌ مرد تبرش را برداشت و چون با دستپاچگي آن را فرود آورد، ‌نتوانست سر مار را بزند و فقط تكه اي از دم آن را قطع كرد.
    پس از مدتي، مرد كلبه نشين از بيم اينكه مار خودش را هم بگزد، سعي كرد تا با مار از در صلح در آيد و لذا كمي نان و نمك كنار لانه مار گذاشت.
    مار هيس هيس مختصري كرد و گفت:‌" ميان تو و من هرگز صلح برقرار نخواهد شد،‌ چرا كه ديدن تو مرا به ياد دمم مي اندازد و ديدن من ترا به ياد مرگ پسرت."



    نه شیر شتر نه دیدار عرب

    داستان:

    خانواده ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
    فردا که خانواده ی ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه ی شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
    این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت : «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفی ها را می آورد بگیرم و تمام اشرفی هاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تیر را انداخت که مار را بکشد. تیر به جای اینکه به سر مار بخورد دم مار را قطع کرد و مار بی دم فرار کرد. بعد از ساعتی که مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح که بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاک سپرد و از آن صحرا کوچ کرد.
    بعد از مدتی قحط سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت کرد و عزم کرد که برگردد به همان صحرایی که مار برایشان اشرفی می آورد. به این امید که شاید باز هم از همان اشرفی ها برایشان بیاورد.
    خلاصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در کاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینکه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت : «برو ای بیچاره عقلت بکن گم، تا تو را پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب.»





    امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
    کشکول شیخ بهایی - بهاء الدین محمد عاملی
    کشکول عطار - محمد تقی عطارنژاد
    گلستان و بوستان - سعدی
    قصه های مثنوی معنوی - بدیع الزمان فروزانفر
    فرهنگ ضرب المثل ها - علی توکلی
    فرهنگ معین
    فرهنگ عوام
    فرهنگ لغات عامیانه
    ویرایش توسط ثمین20 : 26th June 2013 در ساعت 12:07 PM

  14. 6 کاربر از پست مفید ثمین20 سپاس کرده اند .


  15. #9
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ثمین20 نمایش پست ها
    سلام اصل حکایت این هست و به اون شکلی که دوستان زحمت کشیدند بازنویسی شده. جز مثل هایی هست که به شکل داستان در آوردند درباره دوستی همراه با نفاق و ناخالص به کار برده میشه. من در منابع ادبی ندیدم . در قران مشابه ش رو داریم
    (ان المنافقون فی درک افسل من النار)


    ماري كه در نزديكي ايوان كلبه اي لانه كرده بود، پسر خردسال صاحب خانه را به نيش مهلكي گزيد. پدر كه سوگوار از دست دادن فرزندش بود، تصميم گرفت مار را بكشد.

    صبح روز بعد كه مار براي غذا بيرون آمد،‌ مرد تبرش را برداشت و چون با دستپاچگي آن را فرود آورد، ‌نتوانست سر مار را بزند و فقط تكه اي از دم آن را قطع كرد.
    پس از مدتي، مرد كلبه نشين از بيم اينكه مار خودش را هم بگزد، سعي كرد تا با مار از در صلح در آيد و لذا كمي نان و نمك كنار لانه مار گذاشت.
    مار هيس هيس مختصري كرد و گفت:‌" ميان تو و من هرگز صلح برقرار نخواهد شد،‌ چرا كه ديدن تو مرا به ياد دمم مي اندازد و ديدن من ترا به ياد مرگ پسرت."



    نه شیر شتر نه دیدار عرب


    داستان:

    خانواده ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
    فردا که خانواده ی ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه ی شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
    این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت : «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفی ها را می آورد بگیرم و تمام اشرفی هاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تیر را انداخت که مار را بکشد. تیر به جای اینکه به سر مار بخورد دم مار را قطع کرد و مار بی دم فرار کرد. بعد از ساعتی که مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح که بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاک سپرد و از آن صحرا کوچ کرد.
    بعد از مدتی قحط سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت کرد و عزم کرد که برگردد به همان صحرایی که مار برایشان اشرفی می آورد. به این امید که شاید باز هم از همان اشرفی ها برایشان بیاورد.
    خلاصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در کاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینکه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت : «برو ای بیچاره عقلت بکن گم، تا تو را پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب.»





    امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
    کشکول شیخ بهایی - بهاء الدین محمد عاملی
    کشکول عطار - محمد تقی عطارنژاد
    گلستان و بوستان - سعدی
    قصه های مثنوی معنوی - بدیع الزمان فروزانفر
    فرهنگ ضرب المثل ها - علی توکلی
    فرهنگ معین
    فرهنگ عوام
    فرهنگ لغات عامیانه


    دستتون درد نکنه.
    این حکایت بالا از چ کسیه؟
    این مطمن تره؟کل اینترنتو گشتم همه ازش اقتباس کرده بودن و اصلش نبود...

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  16. کاربرانی که از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند.


  17. #10
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1681
    Array

    پیش فرض پاسخ : یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟

    همه داستانها میتونه درست باشه . خودم اصل حکایت رو در کتابهایی نظیر مثنوی و گلستان و ... ندیدم اما گفتند اقتباسی هست از کشکول شیخ بهایی. من به کشکول مراجعه نکردم باید این کتاب را ورق بزنید و در میان حکایاتش جستجو کنید. البته در حکایات کلیله و دمنه هم نظیر این حکایت رو در باب موش و گربه داریم که درباره دوستی با کسانی هست که در ذات باهم دشمن آفریده شدند.

  18. 2 کاربر از پست مفید ثمین20 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 17th March 2013, 09:32 PM
  2. روانشناسی و تربیت كودكان از نگاه پیامبر اسلام
    توسط نارون1 در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th August 2012, 12:22 PM
  3. تربیت جنسی کودکان پیش دبستانی
    توسط نازخاتون در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: 17th October 2011, 10:17 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th July 2010, 01:49 AM
  5. مقاله: چگونه به پوشه های محافظت نشده سایت ها دسترسی پیدا کنیم ؟
    توسط A.L.I در انجمن بخش مقالات وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd April 2009, 09:53 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •