دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 21

موضوع: خاطرات بیمارستانی

  1. #11
    همکار تالار مدیریت
    نوشته ها
    1,814
    ارسال تشکر
    16,317
    دریافت تشکر: 15,586
    قدرت امتیاز دهی
    31281
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    نقل قول نوشته اصلی توسط samin farbod نمایش پست ها
    سلام، من فکر میکنم واژه ی مادر به کسی تعلق داره که نقش مادر رو ایفا میکنه نه کسی که ازش متولد شدی،
    حزفتون درست اما مادر هرچی باشه نمیتونیم حتی درد زایمانش رو جبران کنیم. 9 ماه مارو تو شکمش حمل میکنه.شوخی بردار نیست


    - - - به روز رسانی شده - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط samin farbod نمایش پست ها
    سلام، من فکر میکنم واژه ی مادر به کسی تعلق داره که نقش مادر رو ایفا میکنه نه کسی که ازش متولد شدی،
    حزفتون درست اما مادر هرچی باشه نمیتونیم حتی درد زایمانش رو جبران کنیم. 9 ماه مارو تو شکمش حمل میکنه.شوخی بردار نیست

    الهی؛ تشنگی ام را در کسب علم و عملم را در آنچه رضایت توست قرار بده.
    آمین

  2. 6 کاربر از پست مفید عبدالله91 سپاس کرده اند .


  3. #12
    یار همراه
    نوشته ها
    3,156
    ارسال تشکر
    5,513
    دریافت تشکر: 8,927
    قدرت امتیاز دهی
    47238
    Array
    m@some's: جدید103

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    ممنون ازیاس عزیز بخاطراین تایپک
    من وقتی برااولین بارموقع کارآموزی واردزایشگاه شدم فقط نشستموباهمه خانم ها که اونجابودن برازایمان گریه کردم

    - - - به روز رسانی شده - - -

    ممنون ازیاس عزیز بخاطراین تایپک
    من وقتی برااولین بارموقع کارآموزی واردزایشگاه شدم فقط نشستموباهمه خانم ها که اونجابودن برازایمان گریه کردم

    عشق و ازدواج مثل نماز است..نیت که کردی دیگر نباید به اطراف نگاه کنی..

  4. 10 کاربر از پست مفید m@some سپاس کرده اند .


  5. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    پرتودرمانی(رادیوتراپی)-مهندسی پزشکی(بیوالکتریک)
    نوشته ها
    2,881
    ارسال تشکر
    12,285
    دریافت تشکر: 9,533
    قدرت امتیاز دهی
    1166
    Array
    poune's: جدید92

    down پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    سلام به همگی.
    یاس جونم چقدر تجربه های شما خوبه خوش به حالتون!
    واا... من تجربه هام خیلی خوب نیست.

    اول یکم توضیح درمورد بخش بدم یه اتاقای سرب کوبی شده بدون پنجره با دستگاهای بسیار بزرگ که در اول کار آدم وحشت میکنه!
    معمولا تو بیمارستانای معمولی تو بخش رادیوتراپی بچه های زیر 18 رو نداریم و اغلب بیمارستان مخصوص کودکام میرن مثلا محک. از شانس گند من تا حالا چندین بار تو شیفت کاری من بچه اومد تو بخش. از اونجایی که عامه میگن برق میذاریم همه فکر می کنن الانه که برق 3فاز بگیردشون خشک شن! تقصیر مریضا هم نیست این جوری جا افتاده دیگه!


    دفه اول یه نوجوون 15 ساله دختر با سارکوم(سرطان بافت نرم) ناحیه سر فمور یا همون ران پا، خیلی آروم و نترس اومد تو اتاق و گفتیم به به چه بچه ی خوبی.
    طبق عادت ما به بیمارانمون میگیم لباسشون رو از محلی که می خوایم پرتو دهی کنیم کنار بزنن اگه این کار رو نکنن پوستشون دچار سوختگی مثل آفتاب سوختگی میشه ما هم از همه جا بی خبر گفتیم این بچه شجاعه و شروع کردیم توضیح دادن! چشمتون روز بد نبینه این انقدر ترسید که نزدیک بود فرار کنه حالا هر چی میگیم بابا این سوختگی با آب جوش که نیست اینقدر میترسی مگه گوش میداد با هزار زور و بد بختی راضیش کردیم که بمونه تو اتاق فیلد اولش رو بذاریم اگه مشکلی داشت ادامه نمیدیم! اونم قبول کرد. خوبیش اینه که پرتو درمانی اصلا درد نداره وگرنه بچهه که در می رفت منم احتمالا تجدید دوره میشدم!
    حالا بگم موضوع از کجا آب می خورد: رزیدنتا تو بخش ما برای اینکه مرکز فیلد درمانی بیمار پاک نشه و درمان دقیق باشه مرکز فیلد رو تتو میکنن با سوزن و جوهر استریل، این بچه رو خوابونده بودن و بچه فکر کرده بود می خوان معاینه اش کنن، رزیدتنه هم نامردی نکرده بی خبر یهو شروع کرده تتو کردن! این بچه هم از همه چیز می ترسیده ما با موژیک که رو تنش میکشیدم یه متر می پرید هوا! شانس منم که که اصلا لازم نیست که توضیح بدم چقدر خوب می تونه باشه! اولین نفر بعد آقای رزیدنت بودم که با این بچه روبه رو شدم و موضوع بالا اتفاق افتاد.
    واقعا بعضی وقتا ما آدما چقدر بی ملاحضه میشیم!
    البته بگم از اون به بعد با دختره حسابی دوست شدم و هر وقت میاومد و شیفت کاری من بود میاومد که من کارش رو انجام بدم.
    خدا روز بد نده سرپرستمون که بالا سرم بود که کلی غر زد!

    کلا دعای من اینه که همه بیماران شفا پیدا کنن و هیچ وقت گیر هیچ کدوم از شما دوستان یه بچه مریض نیافته که واقعا آدم رو اذیت میکنه!

    ویرایش توسط مدیر بخش پزشکی : 16th March 2013 در ساعت 08:48 PM




  6. 9 کاربر از پست مفید poune سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مامایی
    نوشته ها
    3,947
    ارسال تشکر
    36,060
    دریافت تشکر: 18,520
    قدرت امتیاز دهی
    28276
    Array
    yas-90's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    خوب دلم میخواد اولین باری که زایمان گرفتم رو هم بگم

    اولین بار اسفند 89 بود چه روزی رو یادم نیست یعنی تاریخشو دقیق ننوشتم.....ما کارآموزی لانگ(long ) داشتیم یعنی دوشیفت صبح و عصر بیمارستان بودیم .....یه استادی هم داشتیم تو سخت گیری خفن...اصلا اجازه نمیداد ما بشینیم میگفت برا کار در بیمارستان باید بتونید سر پا بایستید و ما هم که همیشه دنبال یه جا برا نشستن بودیم سختمون بود نشینیم....تا استاده میرفت ما مینشستیم بعد که انگار بخواد مچ بگیره یدفعه ظاهر میشد و سرزنش میکرد ما هم دیگه با توجه به جذبه ای که داشت و از ترس سرزنش دوباره و چند باره و کم شدن نمره از صبح که میومدیم تا عصر فقط برا ناهار مینشستیم البته گاهی هم پیش میومد کمی استراحت میکردیم اما خدا شاهده روزی هم بود که فقط 20 دقیقه از صبح تا عصر مینشستیم که اونم واسه ناهار بود...خوب بگم چشتون روز بد نبینه وقتی میرسیدم خونه فقط پاهامو از درد میپیچیدم لای پتو و تا صبح روز بعد که باید میرفتیم کارآموزی میخوابیدم تقریبا دو هفته کارمون همین بود که از کارآموزی بیایم و از خستگی و پا درد بخوابیم تا روز بعد...خوب بابا ما هم آدم بودیم خسته میشدیم... یعنی من تقریبا 7 خونه بودم آخه بیمارستانش به خونه مون نزدیک بود ...هر مطلبی رو هم که استاد میگفت بخونید برا فردا من تو خواب مرورش میکردم....آخه یکی نبود بهش بگه با ربات که سر و کار نداری که ....ولی چه کنیم ....اونم گذشت

    یه روز تو همین کارآموزی یه خانمی بود سرکلاژ شده بود(دوختن دهانه رحم برای جلوگیری از زایمان زودرس یا سقط)....آقا این استاد به من گیر داد باید بری بالا سر این خانم به عنوان مراقب تا آخر شیفت......حالا این خانمه تو یه اتاق بود و از خانمای زایمانی جدا...خوب منم چاره نداشتم دیگه...رفتم

    یه خانمه بود استاد داشت به بچه ها یاد میداد چطور از نقاط فشاری و یکسری تغییر پوزیشن ها و ... برای زایمان فیزیولوژیک استفاده کنن حالا من هر چی میگم استاد به خدا به پیر به پیغمبر این خانمه خوابه همه کاراش انجام شده بذار من بیام ببینم شما چی میگی مگه راضی میشد؟؟ خوب شما بگید آخه وقتی همه بچه ها اونجان من نباید برم؟؟؟ من حق ندارم یاد بگیرم؟؟ خداییش ظلم نبود؟؟

    خوب منم از فرصت استفاده کردم و کمی نشستم رو تخت تا اینکه یدفعه ساعت 5 عصر بود یکی از دوستام باعجله اومد تو اتاق و گفت بدو که قرعه کشی کردیم این زایمان به تو افتاد....منم شوکه.... دست و پا رو گم کردم ولی آخرش د بدو که رفتی

    رفتیم آماده شدیم واسه زایمان ... استادمون هم همش یه چیز میگفت مسئول بخش یه چیز میگفت دکتر هم یه چیزی خوب آخه من نابلد چه کنم ....من تنها کاری رو که تونستم بهش خوب توجه کنم این بود که بچه رو خوب بگیرم تو بغلم تا نیفته(آخه بدن نوزاد وقتی بدنیا میاد چون خیس هم هست لیزه و دستکشی هم که دست ماست همینطور) که شکر خدا هم مشکلی پیش نیومد.... چشتون روز بد نبینه بعدش فقط این استاده زد تو برجکم....من بدبخت هنوز بابت زایمان ذوق نکرده بودم که استاده شروع کرد انتقاد.... جالب اینجا بود که استاد اصلا برا زایمان کنار من نبود و خانم دکتر بهم گفت چکار کنم اونوقت استاد شروع میکنه انتقاد کردن ما هم پر رو پر رو زل زده بودیم تو چشای استاد و به حرفاش دقیق گوش میدادیم و همش سر تکون میدادیم


    بذارید علت حساستم به گرفتن بچه رو هم بگم.....یکی اینکه یادمه شنیده بودم که بچه از بغل عامل زایمان افتاد و اینا خوب منم ترسیدم راست و دروغش رو هم نمیدونم
    دوم اینکه یادمه من موقعی که رفتم سایت تا ببینم چی قبول شدم وقتی گفتم مامایی پدر و مادرم به جای اینکه اول تبریک بگن بهم گفتن تو خیلی بی دقتی پس مواظب باش بچه از تو بغلت نیفته...مامانم که تبریک گفت اما بابام فقط موارد هشدار رو یادآوری میکرد و همش هم میگفت تو خیلی بی دقتی
    سوم هم اینکه دوستایی که زودتر زایمان گرفتن میگفتن بچه خیلی لیزه و همش میترسی از دستت بیفته و منم چون سابقه گوشزد شدن تو این موارد رو داشتم حساسیتم خیلی زیاد بود

    تازه اینم بگم یه عالمه هم بالا سر بچه وایسادم و نگاش میکردم ، آخه خودم مثلا عامل زایمان بودم

    خوب بگم اولین بچه لیست بنده یه دختر ناناز بود
    ویرایش توسط yas-90 : 5th October 2013 در ساعت 10:42 AM
    طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند


  8. #15
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    274
    ارسال تشکر
    6,533
    دریافت تشکر: 1,373
    قدرت امتیاز دهی
    9283
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    سلام و خسته نباشید گرم به یاس عزیزمون
    خاطرات من خنده داره ، نگم بهتره ،فعلا اینو بخونید ...


    خاطرات یک پزشک :)

    "در پناه حق"
    حرفی را بزن که بتوانی بنويسی،چيزی را بنويس که بتوانی پای آنرا امضاء کنی و چيزی را امضاء کن که بتوانی پای آن بايستی!
    "ناپلئون بناپارت"

  9. 4 کاربر از پست مفید *nura* سپاس کرده اند .


  10. #16
    همکار تالار شیمی عمومی
    رشته تحصیلی
    ♥♥♥♥
    نوشته ها
    757
    ارسال تشکر
    5,978
    دریافت تشکر: 4,121
    قدرت امتیاز دهی
    9174
    Array
    1=1+1's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    نقل قول نوشته اصلی توسط دستیار نمایش پست ها
    بدترین خاطره من از بخش زنان دیدن یه زن با فشارخون بالا(پره اکلامپشی)که جون خودش در خطر بود و التماس میکرد برا نجات بچش و میگفت هرجوری هست بچمو نگه دارین

    - - - به روز رسانی شده - - -

    بدترین خاطره من از بخش زنان دیدن یه زن با فشارخون بالا(پره اکلامپشی)که جون خودش در خطر بود و التماس میکرد برا نجات بچش و میگفت هرجوری هست بچمو نگه دارین

    چی شد اخرش ؟

    خودشو بچش زنده موندن ؟

  11. 3 کاربر از پست مفید 1=1+1 سپاس کرده اند .


  12. #17
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4305
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    نقل قول نوشته اصلی توسط 1=1+1 نمایش پست ها
    چی شد اخرش ؟

    خودشو بچش زنده موندن ؟
    آره هردوتاشون زنده موندن البته مادره تشنج کرد و رفت ای سی یو.دیگه نمیدونم عوارض گذاشت یا نه
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  13. 4 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


  14. #18
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    ارشد ژنتیک ،کارشناسی میکروبیولوژی
    نوشته ها
    2,987
    ارسال تشکر
    25,976
    دریافت تشکر: 13,088
    قدرت امتیاز دهی
    24668
    Array
    سونای's: جدید81

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    سلام من هم اومدم!
    خاطرات آزمایشگاه رو فعلا نمیگم!

    خاطره امتحان اورژانسمو میگم که البته زیاد نمیتونم شرحش بدم چون تا تو موقعیتش نباشین نمیدونین چقدر فاجعه بود!!!

    برا امتحان اورژانس پخش شده بودیم تو بیمارستان ها!
    اون بیمارستانی که من رفته بودم در حال تعمیر بود و هنوزم هست! واسه همین نمیدونم تحت چه اطمینانی اومده بودن راهرو رو پارتیشن بندی کرده بودن و چندین بخش هم توی همین راه رو ها بود! مثل زنان! عفونت!!!!!!! ! و .... فقط بخش کودکان داخل یه سالن بود و جدا شده بود از راه رو!

    بعد هر بیمار میرفت داخل این اتاقک های پارتیشنی و دکتر میرفت معاینه میکرد!
    یکی از دکترای عزیز هم رفتن که معاینه کنن! معاینه با اسپک......م بود!!! که ......چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه ! نمیدونم چی شد این پارتیشن افتاد.............. !

    بلا استثنا همه اول خودشونو جای اون بیمار گذاشتن و به خودشون لرزیدن
    بعد

    وای یعنی وحشتناک منفجر شدیم!!! هرچقدر هم میخواستیم نخندیم!نمیشد! البته خیلی سعی کردیم بلند نخندیم! و اینکارو نکردیم! ولی در درون ...! من که قشششنگ لبامو دندون گرفته بودم با دستمم گونه هامو نگه داشتم! ولی به حد مرگ بی صدا میخندیدم!

    البته اگه ما هم اونداخل بودیم نمیخندیدیم! ولی یهو اون پارتیشنا افتاد و اون بیمار و اون دکتر دراون وضعیت موندن مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــات
    یعنی تعجب بیمار و دکتر که همونجور واستا بودن فقط مارو نگاه میکردن و اینکه چی شد! این چرا افتاد!! بیشتر مارو به خنده میاورد!
    تکون نمیخوردن در همون حالت خشکشون زده بود!!!
    حداقل یکم اونا کمک نکردن یجوری این خرابکاری رو جمع کنن!! بدجور ماتشون برده بود بنده خداها!!! همینجوری مونده بودن! بیمار هم که فقط سرشو بالا گرفته بود

    انقد خنده دار بود که قدم از قدم نمیشد برداشت!!!! مسئول بخش همش میگفتن دکتر (فلان) ! دکتر (فلان) !
    اشاره میکردن که بخودتون بیاین و بیمارو نشون میدادن!
    و به ما هم اشاره کردن که بریم کمک!
    همونطور که از خنده خم شده بودیم خودمونو رسوندیم به پارتیشنا ! یه قدم بر میداشتیم دیگه نمیتونستیم راه بریم ! از خنده های بی صدا به خودمون میپیچیدیم!! نفسمون در نمیومد!!!
    بعد خود بیماره که از حالت شوک دراومد هم میخندید هم عصبانی هم خجالت!

    منفجر شدیم! دیگه توان نداشتیم اون پارتیشنا رو بلند کنیم! همش میخواستیم بلند کنیم! بهمدیگه که نگاه میکردیم دوباره از خنده خم میشدیم !! پارتیشنا هم میومدن با ما پایین!
    به بیمار ِبنده خدا نمیخندیدیما! واقعا دلم براش سوخت! ولی خود اون ماجرا خنده دار بود! من حتی دقیق چهره بیمار یادم نیست!! اون ماجرا خنده دار بود...
    خلاصه فاجعه ای ببار اومده بود...

    و بعد از اون هم مث اینکه چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد!!!

    ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
    دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من

  15. 7 کاربر از پست مفید سونای سپاس کرده اند .


  16. #19
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مامایی
    نوشته ها
    3,947
    ارسال تشکر
    36,060
    دریافت تشکر: 18,520
    قدرت امتیاز دهی
    28276
    Array
    yas-90's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    نقل قول نوشته اصلی توسط سونای نمایش پست ها
    سلام من هم اومدم!
    خاطرات آزمایشگاه رو فعلا نمیگم!

    خاطره امتحان اورژانسمو میگم که البته زیاد نمیتونم شرحش بدم چون تا تو موقعیتش نباشین نمیدونین چقدر فاجعه بود!!!

    برا امتحان اورژانس پخش شده بودیم تو بیمارستان ها!
    اون بیمارستانی که من رفته بودم در حال تعمیر بود و هنوزم هست! واسه همین نمیدونم تحت چه اطمینانی اومده بودن راهرو رو پارتیشن بندی کرده بودن و چندین بخش هم توی همین راه رو ها بود! مثل زنان! عفونت!!!!!!! ! و .... فقط بخش کودکان داخل یه سالن بود و جدا شده بود از راه رو!

    بعد هر بیمار میرفت داخل این اتاقک های پارتیشنی و دکتر میرفت معاینه میکرد!
    یکی از دکترای عزیز هم رفتن که معاینه کنن! معاینه با اسپک......م بود!!! که ......چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه ! نمیدونم چی شد این پارتیشن افتاد.............. !

    بلا استثنا همه اول خودشونو جای اون بیمار گذاشتن و به خودشون لرزیدن
    بعد

    وای یعنی وحشتناک منفجر شدیم!!! هرچقدر هم میخواستیم نخندیم!نمیشد! البته خیلی سعی کردیم بلند نخندیم! و اینکارو نکردیم! ولی در درون ...! من که قشششنگ لبامو دندون گرفته بودم با دستمم گونه هامو نگه داشتم! ولی به حد مرگ بی صدا میخندیدم!

    البته اگه ما هم اونداخل بودیم نمیخندیدیم! ولی یهو اون پارتیشنا افتاد و اون بیمار و اون دکتر دراون وضعیت موندن مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــات
    یعنی تعجب بیمار و دکتر که همونجور واستا بودن فقط مارو نگاه میکردن و اینکه چی شد! این چرا افتاد!! بیشتر مارو به خنده میاورد!
    تکون نمیخوردن در همون حالت خشکشون زده بود!!!
    حداقل یکم اونا کمک نکردن یجوری این خرابکاری رو جمع کنن!! بدجور ماتشون برده بود بنده خداها!!! همینجوری مونده بودن! بیمار هم که فقط سرشو بالا گرفته بود

    انقد خنده دار بود که قدم از قدم نمیشد برداشت!!!! مسئول بخش همش میگفتن دکتر (فلان) ! دکتر (فلان) !
    اشاره میکردن که بخودتون بیاین و بیمارو نشون میدادن!
    و به ما هم اشاره کردن که بریم کمک!
    همونطور که از خنده خم شده بودیم خودمونو رسوندیم به پارتیشنا ! یه قدم بر میداشتیم دیگه نمیتونستیم راه بریم ! از خنده های بی صدا به خودمون میپیچیدیم!! نفسمون در نمیومد!!!
    بعد خود بیماره که از حالت شوک دراومد هم میخندید هم عصبانی هم خجالت!

    منفجر شدیم! دیگه توان نداشتیم اون پارتیشنا رو بلند کنیم! همش میخواستیم بلند کنیم! بهمدیگه که نگاه میکردیم دوباره از خنده خم میشدیم !! پارتیشنا هم میومدن با ما پایین!
    به بیمار ِبنده خدا نمیخندیدیما! واقعا دلم براش سوخت! ولی خود اون ماجرا خنده دار بود! من حتی دقیق چهره بیمار یادم نیست!! اون ماجرا خنده دار بود...
    خلاصه فاجعه ای ببار اومده بود...

    و بعد از اون هم مث اینکه چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد!!!
    سلام دوست گلم

    یعنی آخرشید شما... بیچاره خانمه چی کشیده خدا میدونه
    ویرایش توسط yas-90 : 5th October 2013 در ساعت 11:52 AM
    طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند

  17. 3 کاربر از پست مفید yas-90 سپاس کرده اند .


  18. #20
    یار همراه
    نوشته ها
    3,156
    ارسال تشکر
    5,513
    دریافت تشکر: 8,927
    قدرت امتیاز دهی
    47238
    Array
    m@some's: جدید103

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    سلام


    من یه خاطره شیرین که دارم این بود که یه زن و مرد بعد20سال بچه دارشده بودن


    باباه میخواست صدای قلب بچه شو بشنوه ولی مامایی که ما کارآموزی پیشش بودیم اجازه نمیداد بیاد تو


    مام اومدیم یه نقشه کشیدیم با بچه ها به آقا گفتیم فردا باخانمت بیا یه چادرم بیار


    فردا ما باهزار تا دردسر آقا بردیم تو چشتون روز بد نبینه همین که آقا صدای قلب بچه رو شنید چادرشو ول کرد و سجده کرد هم زمان مربی اومد تو و.....................


    وهمه ماها به خاطر این حرکت چندنمره رو از دست دادیم


    ولی چون اون پدرو به آرزوش رسوندیم خوشحال شدیم

    عشق و ازدواج مثل نماز است..نیت که کردی دیگر نباید به اطراف نگاه کنی..

  19. 5 کاربر از پست مفید m@some سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 07:25 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •