من لازم دانستم دین را برای خود، موضوع بررسی فلسفی قرار دهم و این تاملات را به عنوان بخش خاصی به کل فلسفه بیفزایم. با توجه به درآمد، نخست دوگانه شوندگی آگاهی را باز می کنم، چرا که در راستای ارضای نیاز دانش ماست و مناسبت این دانش را با فلسفه و دین و همچنین مناسبت با مبانی زمانی آگاهی دینی را به سنجش می گیرد. سپس به پای برخی پیش پرسش هایی می روم که از مناسبت های یادشده با دانش فلسفه منتج می شود و سرانجام به دسته بندی این پرسش ها می پردازم.
نخست باید به طور کلی پرسید فلسفه شامل چه موضوع هایی است و تصورات ما از دین چیست؟ می دانیم که ما در دین زمانه خویش درگیریم و دین در واقع آن قلمرو از آگاهی ماست که در آن تمام معماهای گیتی گشوده شده است. تمام تضادهای اندیشه ژرفا باز آشکار شده و هرگونه دردهای حسی آلام یافته است. این همان قلمرویی از حقیقت سرمدی، آزمایش ابدی و صلح جاویدان است. آنچه آدمی را انسان می سازد اندیشه است. اندیشه به طور کلی، اندیشه انضمامی، به بیان دقیق تر آن اندیشه که رواست. از اندیشه چونان روان است که سپس صور گوناگون دانش ها، هنرها، مقاصد زندگی سیاسی آن، مناسباتی که با آزادی او، با اراده او بستگی پیدا می کنند، سر می گیرند.
اما تمام این صور گوناگون و همتافتگی های دیگر مناسبات انسانی، فعالیت ها، لذت ها و تمام آنچه ارزش دار بوده و توجه آدمی را جلب می کند و او در آن خوشبختی، شهرت و افتخار برای خود می جوید، مرکز نهایی خود را در دین می یابد، در فکر، در آگاهی، در احساس خدا. از این رهگذر خدا سرآغاز همه چیز و فرجام همه چیز است. همان گونه که همه چیز از این مرکز سرچشمه می گیرد، همان سان نیز همه چیز به آن بازمی گردد. به همین اعتبار او مرکزیتی است که همه چیز را زنده می دارد، روح پذیر می کند و تمام شکل ها را در وجودشان جان می بخشد و حفظ می کند. در دین انسان خود را با این کانون در ارتباط می یابد؛ کانونی که در آن تمام دیگر مناسبت ها با آن پیوند می یابند و انسان را از این راه به برترین مرتبت آگاهی رهنمون می شود، او را راهی قلمرویی می کند که در آن آزاد از بستگی یا هر چیز است. قلمرویی که بالنفسه کلاً بسنده، آزاد و غایت است.
دین به مثابه دلمشغولی با غایت ذکرشده نتیجتاً و به طور کلی آزاد است و غایتش برای خود است. چه در برابر این غایت نهایی هرگونه غایت دیگر کنار می رود و در پیشاروی آن ناچیز می شود، به رغم آنکه برای خود صاحب اعتبار باشد. هیچ غایتی در مقابل آن دوام آور نیست و همه چیز فرجام خود را تنها در آن می یابد. در دین که روح با غایت آن سر و کار دارد انسان از هرگونه کرانمندی رها می شود و به خرسندی و آزادی نهایی می رسد چه در آن روح دیگر در مناسبت با دیگر چیزهای محدود بروز نمی کند، بلکه وجود نامحدود و بیکرانه می یابد و این مناسبتی بی پایان، مناسبتی آزاد و برای خود مستقل است.
در دین آگاهی روح مطلقاً آزاد و خویش- آگاهی راستین است زیرا آگاهی حقیقت مطلق است. این مناسبت آزادی در تعین حسی خود آن لذتی است که به آن سعادت می گویند. دین از نظر فعالیت، کاری جز این ندارد که حشمت خدا را نشان دهد و جلال او را آشکار کند. آدمی را که در مناسبت با دین برازنده نیست که دیگر به خود بپردازد توجه به علایق خود داشته باشد، به یاوه رود، بلکه شایسته است که به غایت مطلق توجه بدارد.
تمام مردم می دانند که با آگاهی دینی مالک حقیقتند و اینکه دین منزلت آنها است مردم این را آیینه زندگانی خود تلقی می کنند. با دین آنچه تردید و هراس برمی انگیزد هرگونه نگرانی و پریشانی،هرگونه علاقه محدود و کرانمند را به گدازگی می سپاریم و آنگاه که بر بلندترین قله ها از همه گونه منظر معین هر آنچه زمینی است به دوریم، با آرامش خاطر هرگونه محدودیت جلگه و جهان را از دیده گذرانیم به همان سان آدمی با دیده روح از زمختی واقعیت واکنده می شود، آن را فقط همچون نمود براندازه می کند؛ نمودی که در دین صافی فقط در پرتو خورشید روح که سایه روشن ها را، اختلاف ها و درخشش را به آرامش سرمدی ملایم بازتاب می کند. در چنین دین روح، امواج فراموشی در تابند؛ امواجی که روان از آنها می آشامد و در آن همه گونه درد را فرومی برد و تیرگی های زندگی در آن یک رویا نرمندگی می یابد و فقط شکلی می شود برای فروغ پرتو سرمدی.
این تصویر از امر مطلق می تواند به عبادت دینی نوعی حیاتمندی، ایقان، تمتع حی و حاضر دهد یا اینکه به عنوان امر اشتیاق آرزو شده ادور یا امر آن جهانی آشکار شود. البته همواره این امر یقین باقی می ماند و همچون امر خدایی در زمانه پرتو می افکند، القاگر آگاهی از نافذیت حقیقت بوده و همچنین از آنچه هراس آور است آگاهی می دهد از آنچه در پهنه زمان روان را هنوز شکنجه می کند. ایمان آن را به عنوان حقیقت تصدیق می کند به مثابه جوهر هستی های موجود و این محتوای عبادت به جهان کنونی جان می بخشد، در زندگی فرد موثر می افتد و بر خواستن و روی برگرداندن او نفوذ دارد. این است نگرش کلی احساس، آگاهی- یا هر نام دیگری که به آن می توان داد- از دین. بررسی سرشت دین سنجش و شناخت آن امری است که افاده آن را این سخنرانی ها در سر دارد.
نخست بجاست که به قصد خود آگاهی مشخص داشته باشیم که مساله فلسفه این نیست که دین را در سوژه یی به وجود آورد بلکه فرض بر این است که این به عنوان مبنایی در هر کس وجود دارد. از رهگذر ماهیت قرار نیست چیز نو به کسی داده شود. این کار نقض غرض می بود، مثل آن می ماند که انسان بخواهد روح را در سگی به این طریق به وجود آورد که نوشته به او بخوراند. آن کس که در سینه سعی بر فرایازی از محدودیت تن ندارد در اشتیاق در احساس امر سرمدی را به جهت اعتلای خود از سر نگذرانده و در اثر تاب روان ننگریسته فاقد آن مصالحی است که درک آن در اینجا مطرح است. پیش می آید که دین را شناخت فلسفی در ذهن انسان فعال می کند؛امری که البته ضروری نیست و کار فلسفه این نیست که اعتلاورزی کند و فلسفه برای آن استمرار نیافته است که دین را به این یا آن سوژه بفهماند. چه، کار فلسفه آن است که ضرورت دین را در خود و برای خود بررسی و درک کند و نشان دهد که روح از دیگر شیوه های خواستن، تصور کردن و احساس کردن خود باید به این کیفیت اعتلا یابد. البته در این کار نیز سرنوشت عام روح بازنمایی می شود. امر کاملاً دیگر آن است که سوژه فردی را به این بلندا برساند. خودسرانگی، وارونه اندیشی و سستی افراد می تواند پی به ضرورت طبیعت کلی و روح برد، از آن منحرف شود و بکوشد به یک نظر خودی برسد و بر آن استوار بماند. امکان اینکه انسان به یاوه خود را به نظر به دور از حقیقت بسپارد یا اینکه با دانش و اراده در آن توقف کند، بستگی به آزادی عامل انسانی دارد.
در حالی که سیاره ها، گیاهان و حیوانات به حکم ضرورت خود نمی توانند از حقیقت خود سرپیچی کنند و آنچنان شوند که خواهان آنند ولی در آزادی انسانی هستی و بایستی جدا از یکدیگرند. این آزادی فارغ از خودسرانگی نیست؛ آزادی می تواند از ضرورت از قوانین خود جدا شود و در جهت خلاف بارزه خود عمل کند. بنابراین هر گاه شناخت ضرورت خاستگاه دینی را به خوبی دریابد، اگر اراده ضرورت جدایی خود را در واقعیت تجربه کند، باز تمام اینها مانع آن نمی شود که او برخواست خود پافشاری کند و خود را از ضرورت خویش و حقیقت خود به دور نگه دارد. برخی ها برحسب عادت و نگرش سطحی این گفته را به عنوان دلیلی علیه شناخت عنوان می کنند و می گویند فلان کس خدا را می شناسد، معذلک از دین به دور است و پرهیزکاری نمی شناسد. البته شناخت قرار نیست و نمی تواند به چنین طرز تلقی منجر شود.انسان باید دین موجود را بشناسد، ولی نه اینکه این یا آن، یک سوبژه منفرد و تجربی را به دین ترغیب کند، وقتی خود چیزی از دین در ذهن ندارد یا نمی خواهد داشته باشد.
اما واقعیت این است که هیچ انسانی آنچنان منحط، از دست رفته و شرور نیست - و ما کسی را در اینچنین حقارتی نمی یابیم - که کلاً چیزی از دین در ذهن نداشته باشد، حتی اگر از آن ترس داشته یا به آن کشش پیدا کند یا اینکه با آن متنفر باشد. چه حتی در صورت تنفر داشتن او باری از لحاظ درونی با آن سروکار دارد و درگیر آن است. البته مساله اساسی مناسبت دین با دیگر جهان بینی های او و شناخت فلسفی با آن مناسبت پیدا می کند و بر آن تاثیر می نهد. در این ارتباط است که سرچشمه دوگانگی در برابر کشش اولیه و مطلق روح به دین و به طور کلی به اشکال گوناگون آگاهی و روابط گوناگون آنها به علایق دینی پرورش یافته است. پیش از آنکه فلسفه دین بتواند به مفهوم خود روی آورد، باید از بستر تمام این کلاف شدگی های علایق زمانه که در این زمان در طیف بزرگ حوزه دینی متمرکز شده اند، فراگذارد و آنها را بپردازد. در ابتدا حرکت اصول زمانه در خارج از بینش فلسفی قرار دارد.
البته این حرکت خود درصدد آن است که با فلسفه در برخورد آید، به مبارزه و معارضه بگذارد. ما باید این تعارض و حل آن را به دیده بگیریم وقتی می خواهیم تضاد را به صورتی که هنوز در خارج از فلسفه قرار دارد بررسی کرده و به کمالی برسانیم که شناخت فلسفی به آن راه یابد و ما شاهد تکامل آن باشیم.

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
ترجمه؛ محمود عبادیان روزنامه اعتماد ( www.etemaad.com )