فقط صدای جیرجیرکان بود صدای سکوت شب را می درید؛
آسمان چادر سیاه با پولک های درخشانی بسر داشت؛
باد با کمک ابر چادرش را پرچین می کرد؛
و من در سکوی تنهایی زانوی غم بغل گرفته زمزمه عاشقی با معبود خود را سر دادم...
فقط صدای جیرجیرکان بود صدای سکوت شب را می درید؛
آسمان چادر سیاه با پولک های درخشانی بسر داشت؛
باد با کمک ابر چادرش را پرچین می کرد؛
و من در سکوی تنهایی زانوی غم بغل گرفته زمزمه عاشقی با معبود خود را سر دادم...
ویرایش توسط فاطمه قطب تحریری : 10th April 2016 در ساعت 05:22 PM
انتخاب سریع یک انجمن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
قبل از هر گونه فعالیت در سایت به قوانین توجه نمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)