عاشق


عاشق جز عشق نمی فهمد ،

و جز ترانه های عشق نمی شنود .

چشمانت را چه می شود ؟

که اینگونه می گریند .

و قلبت را ؟

که سرگردان دشت رؤیاهاست ،

پنداشتی که حریر اشک و اضطراب عشق را می پوشاند ؟

هرگز !

اگر عشق با تو نبود ،

بر ویزانه های آشنایی نمی باریدی

و با یاد درخت و کوه نمی خوابیدی .

اشک و رنگ زرد رسوایت می کنند .

اضطراب بر گونه هایت گل زردی کاشته ،

و آب چشمانت چون جویباری روان است .

چگونه می توان عشق را انکار کرد ؟

اینک خیال شبرو اوست

که بیدارم می کند ،

و مرا به دست اشک و حسرت می سپارد .

های سرزنشگر من در عشق !

خدا را انصاف کن و بگذر .

راز پوشیده ای ندارم که نگران بداندیشان باشم .

درد من فراتر از

شادی هاست ،

رنجم را پایانی نیست ،

عاشق جز عشق نمی فهمد ،

و جز ترانه های عشق نمی شنود .