قلبم کاروانسرایی قدیمی است

قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود.

پی اش را من نکندم.بنایش را من بالا نبردم دیوارش را من نچیدم

من که امدم او ساخته بود وپرداخته. و دیدم که هزار حجره
دارد و از هر حجره قندیلی اویزان که روشن بود و می سوخت

از روغنی که نامش عشق بود.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من اما صاحبش نیستم .

صاحب
این کاروانسرا هم اوست.

کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش
باز می کنداختیار داری اش با اوست.اجازه ی همه چیز.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است همه می ایند و می روند وهیچکس نمی ماند

هیچ کس نمی تواند بماند. که مسافر خانه جای ماندن نیست.

می روند و جز خاک
رفتنشان چیزی برای من نمی ماند.

کاش قلبم خانه بود خانه ای کوچک وکسی می امد ومقیم میشد .می امد و می ماند و زندگی می کرد.سال های سال شاید.......

هر بار که مسافری می اید کاروانسرا را چراغان می کنم وروغن قندیل ها را پر از عشق .

هر بار دل می بندم وهر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن
امده است.

نمی گذارد نمی گذارد که درنگ مسافرطولانی شود.

بیرونش می برد. بیرونش می کند ومن هر بار در
کاروانسرای قلبم می گریم.

غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد .

همه جا را برای خودش می خواهد همه ی حجره ها را ، خالی خالی .

و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل میشود با صلابت وسنگین و سخت.

ان روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها اتش خواهد گرفت و آن روز ،
آن روز که اوتنها مهمان مقیم من باشد کاروانسرا ویران خواهد شد.

آن روز دیگر نه
قلبی خواهد ماند نه کاروانسرایی.