جز تو
دلم چیزی نمی خواهد ،
بجز آغوش گرم و مهربانت را
همان خورشید گرما بخش
بعد از این سکوت سرد طولانی
دلم چیزی نمی خواهد به جز بگشودن در
بر نگاه مهربانت با سلامی ناب
و پایان سکوت و لب فروبستن
بر این خیل الفبای پر از تردید دلتنگی
بگویم با تو از غم واژه های حلقه در چشمم
و از این بیکران رازی که در دل ماند
بپرسم با نگاه خسته ام از چشمهای مهربانت
هیچ میدانی ... ؟
و با آن مهربان لبخند زیبایت بگویی
خوب میدانم
دلم چیزی نمی خواهد بجز آنکه بگویی
رفتنی دیگر نخواهی داشت
ببندی در به روی هر چه تنهاییست
و بگشایی کلام عشق را
با من بمانی تا ابد اینجا
بگویی این درودت را
دگر بدرود ، هرگز نیست
دلم چیزی نمی خواهد بجز آمین دستت
بر دعای جاری از چشمم
و طعم این اجابت را
که میمانی
عزیز مهربان رفته ام آیا تو میدانی
من اینجا بس دلم تنگ است
و در این غربت دلگیر سرد آیین آدم ها
دلم چیزی نمی خواهد دگر
جز تو
کیوان شاهبداغی
علاقه مندی ها (Bookmarks)