بابا آب داد...

بابا نان داد...

خواندیم و نوشتیم و حفظ شدیم، اما درک نکردیم.

بابا آب داد:

آری پدر برای شرمنده نشدن در مقابل فرزندش شب و روزش را یکی کرد،

برای سربلندی کودک در مدرسه سر خود را خم کرد.

دستانش پینه زده بود ، پلک های چروکیده، خط عمیقی روی پیشانی.

نشسته بود رو به رویش کوه غم و با گل های قالی بازی میکرد...

غم خرید جهیزیه دختر دم بختش،

ترس فردای پسر رشیدش،

همسرش دانه های تسبیح را نخ میکرد تا کمک خرجی باشد.

چشم های زن سو نداشت.

مرگ تدریجی شور و نشاط را حس میکرد.

پدر دیگر زنده نبود فقط نفس میکشید، نفس میکشید و آرزو هارو تنها در قفس میکشید.

یارانه میدادند شاد بود...

اما به چه قیمتی؟

پدر دیگر نان نمیاورد پدر خسته بود پدر مرده بود پدر....

قدرش را ندانستند رفت... چه تلخ... نتوانست زندگی را تحمل کند...

درد را در خود تزریق کرد، سختی را نوش کرد، آرزو میکرد که کاش اخته میشد و این روزهای پسرش را نمیدید.

باز هم میخوانیم بابا نان داد...

اما سرنوشت درس هارا را تغییر داد:
((( بابا برای نان داد )))