دنیای بیهوده,زن ِ تنهای بیهوده
دلتنگی ای که در تمام لحظه ها بوده
خوابیده در بیداری ِ بی اتفاق ِ تو
خاموش مانده زیر ِ سو سوی چراغ تو
عضوی تهی با احتمال ِ صفر درصد بود
که بین "خوشبختی" و "خود بودن" مردد بود
تردیدهایش را بغل می کرد و می خوابید
از عشق می ترسید,از اسم تو می ترسید
از رد پای تو ته ِ مخفی ترین دل دل
حس ِ جنون در فکر های یک زنِ عاقل
از مرزهایی که پر از میل شکستن بود
از ترس های آدم گیجی که فعلا بود
از این همه ترسیده بود از فکر داغ ِ تو
یخ بسته بود از احتمال ِ اتفاق تو
یکهو کش امد در سرش دیوانگی با درد
عق زد!
و خود را از خود ِترسوش خالی کرد
....
خالی شد و پر شد تنش از رد پای تو
روشن شد آهسته دلش از حرف های تو
روشن شده, مثل چراغی در شب کشدار
خاموش تکیه داده به دلتنگی دیوار
روشن شده در شعر ها و بی قراری ها
سو سو زده در خالی ِ چشم انتظاری ها
حالا تمام لحظه ها را تا تو برگردی
درباد می لرزد دلی که روشنش کردی
الهام میزبان
علاقه مندی ها (Bookmarks)