شاید زیادی دارموسخت میگیرم
زیادی خودمو عذاب میدم
بالا که درس میخونم برا استراحت میام پایین .همش بپرو مخمن برا ازدواج .ظهری یه لحظه با خودم گفتم به درک درس ازدواج کنم خلاص . راحت شم .ولی دلم سوخت برا همه عذابایی ک کشیدم
ارامش برام نذاشتن .ظهری به مامان گفتم .حتما موردی داری باهاشون ک اینقد رو مخ منی !!!
درد اینه منو نمیفهمن .انگار صدامو نمیشنون . گاهی حس میکنم گوشاشون کر
شایدم من سخت میگیرم
شاید من باید چشمو رو حرفا بقیه ببندم و به کار خودم برسم
شاید زیادی بهشون بها میدم
کاش این دوماه .خوب بگذره
احساس خفگی میکنم
از این به بعد به حرفا و کارا بقیه کمتر بها میدم .و افسار اهداف خودمو میچسبم
کاشرخوب و زود بگذره .کاشش
☆★☆★به نام خدای مادرم☆★☆★
این روزا ذهنم خیلی درگیره.
خودمم نمیدونم چرا حالم بده؟؟؟عجیب شدم.
صبح کلاس داشتم بعدش بیرون بودم والان دوباره باید برم دانشگاه
سرم درد میکنه.
خیلی خسته ام.
خدایا چرا زمان اینقد زود میگذره.
ویرایش توسط mogan/k : 8th April 2015 در ساعت 05:17 PM
حَسْبِيَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
امروز خیلییییی خوش گذشت
خیلی خیلی
دم ظهر هوینجوری تصمیم گرفتم برم پیش دوستام
خیلی حالم بد بود . داغون . سه روزم درس نخوندم . دیه بدتر
اصن حال نداشتم لباس تنم کنم
همین لباسا خونه . با رو پوش و دمپایی ابری خخخخ
با خودم گفتم خو من که جای خاصی نمیرم .
رسیدم اونجا .کلی با بچها حرف زدم . کلی درد دل کردم . بعد یهو گفتم بیاین بریم با ماشین بیرون خخخ
دوستان جمیعا مواقع خخخ
چهار نفر عقب خخخ
میخاسیم صدا اهنگ زیاد کنیم تو شهر بود
میترسیدیم ملت ببینن . دوستان پیشنهاد دادن بریم خارج شهر . اولش ثرار بود فقط یکم بریم .
چش وا کردیم . سرعت صدتا بود و ما کلی از شهر دور شده بودیم . تو راهم یکارایی میکردیم ک هرکی میدید میخندید خخخخخ
یهو چراغ بنزین روشن شد .نمیتونسیم برگردیم . برا برگشت خیلی فاصله بودد
بی خیالش رفتیم تو اتوبان و گازززززززز
تا برسیم به شهر بعد .
رسیدیم شهر بعدی .بنزین زدیم خونه یکی از بچها بود . رفتیم خونشون .مامانش هنگ کرده بود . دخترشو دیده بود خخخ
کلی خندیدیم و دوباره راه افتادیم
دوباره مث قبل . ینی اینقد جیغ کشیدم ک گلوم اتیش گرفته خخخ
برگشتیم دوباره شهر خودمون
یهو بچها گیر دادن بریم فلان چهار راه
منم تعجب کردم چرا !!!
رسوندنشمون . درجا گفتن فلانی اومده خواستگاریت . مغازش کدومه .نشونشون دادم .دیونه ها پریدن پایین تو مغازش .رفتن کلی باهاش حرف زدن .مردم بس خندیدم بهشون .بعد اومدن راجبش نظر کارشناسی میدادن خخخخ .اینقد خندیدیم . حیف کارا و حرفامون قابل پخش نیس ههه
بچها گفتن سمبوسه میخان برا شام . رفتیم نون لواش بخریم
یهو گوشی الهه زنگ خورد
یه نفر میپرسید کجایی ماهم شیطنتمون گل کرد . جیغععع و دهد و بیداد ک دروغ میگه .ما اینجا نیسیم .ما یه شهر دیگه ایم .کلی چرت گفتیم
بعد الهه با صورت سرررخخ قط کرد گفت .سعید .خواستگارمه .ابروشو بردیم خخخ
بعد الهه با سعید قرار گذاشت دم خوابگاه . ماهم رفتیم اونجا با ماشین وایستادیم تا بیاد
از دور دیدمش بوووووووق بیااااا زنت اینجاس
پسره خندید . بعد همه مث .... نگاش میکردیم . به الهه واااای چ خوشگله . واااااای بقیه حرفا قابل پخش نیس خخخ
الهه پیاده شد بره سوار شه
تو راه داد میزدیم .اول پای راستتو بزار . بالش بزار وسطتون کمربند ببند نیوفتی . و ....
پسره سرشو گذاشت رو فرمون و دلشو گرفت .اینقد خندید
الهه طفلی درسته قراره اخر هفته رسما نامزد کنه ولی خو این بار اولش بود
بعد سعید راه افتاد برن
ماهم مث دیونه ها پشت سرشون بوووووق بوققققق
ینی الهه داشت از خجالت میمرد
دیه سعید سرعتی رفت مارو پیچوند ....
در مجموع امروز خیلی هجان انگیز و خاطره انگیز بود
و همچنان صدای من گرفته
☆★☆★به نام خدای مادرم☆★☆★
ت م
تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده و احســـــاس نام گرفته شده است ...ارزان نمی فروشمش...
همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
متاسفانه هنر موسیقی در کشور ما به گونه ای در حال پیشروی است که تبدیل به یک ابزار بی فایده برای جوانان شده است. به طوری که اشخاصی که وارد این شاخه از هنر می شوند پس از چند سال آن را رها می کنند و دلیل آن را می توان در آرمان های آنان که همان شهرت و پول است جستجو نمود.
البته اگر موسیقی در کشور تبدیل به یک صنعت میشد آنگاه می توانستیم از آن بازده مالی را نیز انتظار داشته باشیم. ولی در حال حاضر امکانات مادی در موسیقی تنها در استودیوها و هزینه ضبط و ساخت خلاصه می شوند. باشد ک روزی با ساخت فرهنگ درستی از صنعت موسیقی در ذهن مخاطبان این معظل حل شود.
تو روحتو به من فروختی، لازمه بهت یادآوری کنم؟ یادته اون شبی رو که به خدا گفتی حاضری هر کاری بکنی تا یه قرار داد ضبط بگیری؟ تو نمی تونی یه روحو بکشی حتی اگه بخوای
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟...
حَسْبِيَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
هر چقدر هم کند جلو رفتم, هرگز رو به عقب قدم بر نداشتم
تو روحتو به من فروختی، لازمه بهت یادآوری کنم؟ یادته اون شبی رو که به خدا گفتی حاضری هر کاری بکنی تا یه قرار داد ضبط بگیری؟ تو نمی تونی یه روحو بکشی حتی اگه بخوای
.........................
ویرایش توسط mogan/k : 11th April 2015 در ساعت 11:41 PM
حَسْبِيَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
دوست آشنا
امروز بعد مدتها پیگیری و دویدن از این اتاق به اون اتاق در دانشگاه بالاخره مجوز ثبت رسمی تیم تحقیقاتی ای که در دانشکده مون تشکیل داده بودمو از دست مدیر پژوهش دانشگاه گرفتم...اینطوری برای اولین بار در سطح کشور تنها دانشکده ی دامپزشکی هستیم که تیم تحقیقاتی داره...و منم بنیانگذارش میشم...درست مثل تیمهای رباتیک که در دانشکده های فنی هستن...امروز انقدر خوشحال بودم که زیر بارون شدید کلا پیاده اومدم تا خونه...خدارو شکر میکنم بالاخره دعاهامو مستجاب کرد و باعث شد بعد مدتها تلاش یه نفس راحت بکشم...![]()
خدایا! به ما بیاموز که معرفی خود به عنوان "دکتر فلانی" در پشت تلفن کار خوبی نیست!
در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)