از صبح خود درګیری داشتم ، میدیدم بدنم یک قطعه زمین هست که میګم زود قسمتش کنین به وُراث که بیشتر تحمل ندارم ، دفعه بعد میدیدم ، بدنم شبیه برګه های کتاب قطور ورق می خورهدفعه ی بعد همش یه سری اسم تو ذهنم جا به جا میشد مثل محبوبه ( این همش تو مغزم می پیچید) مریم ، مهناز و ... بعد یه هو انګار بدنم به قطعات شیشه ای استوانه ای یا کروی تبدیل شده بود با حاشیه ی قرمز رنګ که هر کدومشون یکی از اون اسامی رو داشت ... یه بارم دیدم بدنم شده مثل بازار ، شب هم هست ، توش مغازه داره ، مخصوصاً کفش و پالتو فروشی ، مردم خرید می کنن
این تب از دیشب تموم نمیشه البته نمیدونم چرا این مدلیه که انګشتام یخ هست ، بدنم داغ ، لیموشیرین خوردم یکم افت کرد ، 6 شب دستمال خیس رو ګذاشتم رو پیشونیم فِرتی داغ میشد، دمنوش خوردم و استامینوفن رو نمیدونم چرا
خیلی خیلی بهتر شدم الان
یادم افتاد زمانی که آبله مرغون ګرفته بودم وقتی تب داشتم میدیدم بدنم 7 قطعه شده و زمان جنګه!اینم از هذیون های من
علاقه مندی ها (Bookmarks)