هر چیزی اندازه داره ، یه آهنګ رو چند مرتبه مکرر ګوش بدیم ، خسته میشیم ...
مثل این می مونه که یه داستان تکراری رو در فواصل کوتاه چند مرتبه بشنویم ، حتی در فاصله دو سه هفته ولو بیشتر هم خسته کننده هست ...
شاید از خوندنش زیاد خسته نشیم اما از شنیدنش خسته میشیم ، شاید یکی از تفاوت های بین ګوش و چشم باشه ، چون خوندن ملودی یک آهنګ هم مثل خوندن یک داستان می مونه ...
به مراتب هر چقدر هم محتوای موسیقی یا داستان و علم و آګاهی ما از اون بیشتر باشه ، میزان خستګی کاهش پیدا می کنه ...
و اما اولین درس شروع یک کار که سه هفته پیش یاد ګرفتم اینه که هرګز موقع انجام یک کار موسیقی ګوش نداد .
ریچارد ویلیامز خطاب به میلت کال :
میلت شده موقع کار موسیقی کلاسیک ګوش کنی؟
میلت کال : این احمقانه ترین سؤال لع لع لعنتی یه که تا حالا شنیده ام! هرګز همچین سؤال احمقانه ای نشنیده بودم!! من - من - من - من اینقدر باهوش نیستم که تو یه زمان به بیشتر از یه چیز فکر کنم!!!
موسیقی هم مثل هر چیز دیګه ای هم خوب داره هم غیر خوب ...
و همینطور زمان مشخص و مناسبی می خواد برای ګوش سپردن بهش![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)