چندوقت پیش داشتیم بابچه های فامیل داشتیم راجب اینکه که ی بریم شمال وچجوری بریم وخلاصه از اینجور حرفا حرف میزدیم
که خواهر من گفت آدم بانامزدش بره خوش میگذره
دخترخالم گفت آدم با دوستاش بره خوبه
خلاصه یکی گفت آدم باخونواده بره خوش میگذره
نوبت من که رسید گفت ادم تنهابره به نظرمن بیشتربهش خوش میگذره
گفتم اول میری کنارساحل میشینی ی چندساعت بعد دم دم های عصرومغرب یهو یکی از این آقاهای 40با50ساله با یه ریش پروفسوری که موهاش یه دست سفیدشده بعدش یه شلوارکنف سفیدپوشیده ویقه ی لباسشو وبازکرده رو ازدور میبینی که 2تا لیوان آبمیوه دستشه داره میاد اون اطراف
بعد چنددیقه یهو همون اقاهم کنارته میگم میتونم کنارتون بشینم منم میگم البته ویه لیوان از آبمیوه هارو میده دستم بعد میشینم تا اخرشب باهم حرف میزنم همونجا
اخرسرم میگم از آشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم
ایشون میگن من بیشترخوشحال شدم
خلاصه من میرم پی کارم اونم میره پی کارش
قرارنیس که همش به عشق ختم بشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)