یکی بود یکی نبود،در روزگاری دور مردی بود که همه ی زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود،وقتی مرد،همه می گفتند به بهشت رفته است،آدم مهربانی مثل او حتما"به بهشت میرود هر چند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود اما،به هر حال به بهشت می رود.
روح مرد بر دو راهی بهشت و جهنم ایستاده بود،دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد رادر میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد،زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یاکارت شناسایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت.
چند روز گذشت و ابلیس باناراحتی و خشم به دروازه بهشت رفت و گریبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت:این کار شما تروریسم خالص است!
مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطانبا خشم گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و از وقتی او آمده کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده،به حرف های دیگران گوش می دهد،در چشم هایشان نگاه می کند وبه درد و دل شان می رسد و با عشق آنان را می بوسد.حالا همه دارند که در دوزخ با هم گفت و گو می کنند،همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند،آخه! دوزخ که جای این کارها نیست! لطفا" این مرد را پس بگیرید!
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادی،خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!
علاقه مندی ها (Bookmarks)