و اما خواب دیشب...
اول که یه سری ماجراهای جالب بود که حس تعریفش نیست![]()
بعد می رسه به اینکه خانواده ی ما و دایی وسطیم و خالم میریم بیرون، شب هنگام بود یا بعد از غروب بود یا قبل از طلوع...
یه مکان دیدنی می ریم ببینیم که بعد از اینکه میایم بیرون به سمت مکان دیگه، یک هواپیمای تک سرنشین خیلی قشنگ مدل دار که بین چوبی و فلزی به نظر می رسید، رو دیدیم که داشت مانور میداد....
رفتیم غار (همون مکان بعدی) رو دیدیم، من که داشتم میومدم بیرون دیدم داییم و دو تا پسرداییام دارن بالای غار اون طرف تر رو نگاه می کنن...
( غارش کوچیک بود مثلاطولش 40-50 متر بود) جلو غار هم سنگای درشتی بود که یه خورده جلوترش رود بزرگی بود با آب تقریباً زردرنگ... (انگار گوگردی باشه مثلا) بعدجاهایی که سنگا بودن و میشد روشون نشست، آب بود که سمندرهای خیلی کوچیکی توش شنا می کردن....
بالای غار رو که نگاه کردم دیدم حصار کشی شده و یک هواپیمای چوبی که شبیه مدلای قدیمی هست داره تمرین می کنه... ازونا که دو صفحه ی چوبی داره بینش نرده مانند هست و یک پره ی کوچیک جلوش داره...
بعد از اینکه همه نگاه کردیم.... اومد و اون طرف رود فرود اومد تو یه جای خیلی کوچیک...
ما هم نشستیم رو سنگا و منم همینطور که هی نزدیک بود به این سمندرا بخورمهی جا به جا میشدم از این سنگ به اون سنگ...
خلبانش یه دخترخانم جوون در شرف ازدواج بود...
کلی باهمون صحبت کرد و از اتفاقات روزمره ش گفت... (که یادم هست الان)
رفتن ادامه ی تمرین من حواسم بود که باهش چطور کار می کنن، نحوه ی هدایتش رو متوجه شدم (فرق داشت با بقیه ی هواپیماها / البته دیروز یه برنامه دیدم هدایت یه قایق هایی بود که بادبان داشتن، مشابه همون اتفاق دقیقاً روی این هواپیما اتفاق میفتاد)
برگشتن و من ازشون سؤال پرسیدم و ایشون منو بردن بالای یک پشت بوم....
بهم آموزش دادن و تجربیاتشون رو گفتن و یه سری خاطرات رو ....
مثل این خاطره که وقتی یادگرفتن باهش پرواز کنن، برای تمرین بیشتر دنبال دو تا از دوستاشون میرن، اما استفاده از این وسیله تو شهر ممنوع بوده و مخصوصاً که هدایتگرش خانم باشه... مامورین شهرداری دنبال ایشون و ایشونم با همون هواپیما این طرف و اون طرف و اینکه دوستاشون در پارک پنهان شدن و ایشونم برگشتن بالا پشت بوم....
یا اینکه این وسیله رو خریدن و خودشون تنهایی آموزش دیدن نحوه ی پرواز باهش رو...
خلاصه بعد از همه جریانات که با هم رفیق میشیم، دو تا ظرف بزرگتر از چهارلیتری (فکر کنم گالن میگن بهش) بهم دادن که یکیش بنزین داشت، یکیشم سوخت مخصوص داشت که من از این دستگاه ها بخرم و اینا رو هم به عنوان سوختش استفاده کنم و به عنوان هدیه ازشون قبول کنم...
به این ترتیب اومدن قسمت سوخت دستگاه رو بهم نشون بدن، خیلی فضای بزرگی بود، اندازه ی حوض های قدیمی خونه ها، بینش حفره های چهارگوشی بود که بهم مربوط میشدن....
کل فضا باید با بنزین پر میشد و تا دو ماه دیگه نیاز به سوخت نداشت...
خلاصه نیمی از خواب با ایشون سپری شد دیگه... جالب بود برای خودم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)