# عمران صلاحی
سالهاست
که از جزیره ای متروک
نامه ای را در بطری روانه آبهای عالم کرده ام
اگر کسی عاشق باشد
می تواند کلماتم را بخواند
به هر زبانی
در هر سرزمینی ...
گاهی فکر می کنم
کسی می آید
و با همان شیشه برایم شراب می آورد ...
===
می رود ارابه ی فرسوده ای - لنگان -
می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف ، شهری غبارآلود
پشت گاری ، سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی ، مگس ها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای :
" بر چشم بد لعنت "
===
فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده ، که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد ..
شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم ..
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن ..
===
با درختی که زند سر به فلک
به زبان مه و ابر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک حرف مزن
با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن ..
===
شاید دستی مرا بگیرد از آب
شاید کسی خطوطم رابخواند
شاید موج مستی مرا به صخرهای بکوبد ..
گاهی پیدا شدم
گاهی پنهان شدم
چون نامه ای در یک بطری
آواره دریاهای جهان شدم ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)