26) حاج احمد آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي به‌ش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.»
حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش.
ـ کجاي اسلام داريم که مي‌تونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگه‌س.تو حق نداشتي بزنيش.
27)آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
28)هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديم پايين.
اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.»
گفت«چي گفتي؟»
ـ گفتم مرسي.
ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
هفت ـ هشت متر سينه خيز برد.
گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»
29) آمبولانس دستم بود.با چند نفر ديگر آمدند بالا. چند متر جلوتر،يک تير زد. همه‌ي بچه¬ها پريدند پايين به جز من.
داد زد«چرا نپريدي؟»
ـ چرا بپرم؟
تير زد.گفت«برو پايين.»
بعد گفت«همه بياييد بالا.»
گفت«مرد حسابي،مگه تو پاسدار نيستي؟»
ـ چرا.
ـ مگه توي آموزش به‌ت نگفته‌ن اگه جايي صداي تير شنيديد،فکر کنيد کمين خورده‌يد؟
ـ چرا
ـ پس چرا نپريدي؟
30) صبح زود جلوي چادر فرمان دهي مي‌ايستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نبايد قضا مي‌شد.
يک بار از يکيشان پرسيدم«منتظر چي هستي؟»
گفت«منتظر سيلي.حاج احمد بياد،سهميه‌ي امروزمون رو بزنه و ما بريم دنبال کارمون.»
هر روز مي‌آمدند.
31) عمليات آزادسازي جاده‌ي پاوه بود. قبلاَ تعريفش را از بچه ها شنيده بودم. يکي گفت«اگه تونستي بگي کدوم حاجيه.»
يکي را ديدم وسط جمعيت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گترکرده.گفتم«احتمالاَ اينه.»
گفت«آره.»
32)زخمي شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.بچه ها لباس‌هايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفته‌ن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت مي‌کنه.»
گفت«هيچي نمي‌شه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.
اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
مي‌گفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»