زمانی با تكه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را دوست داشتم
انتظار نداشتم كسی به من در آفتاب
صندلی تعارف كند،
در انتظار گل سرخی بودم ...
===
صداي تو را
از پشت شيشه هاي مه آلود با من حرف مي زدي
صورتت را نمي ديدم
به شيشه هاي مه آلود نگاه کردم
بخار شيشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودي
صداي تو را از دور مي شنيدم
تو در باران راه مي رفتي
تو تنها در باران زير يک چتر به انتهاي خيابان رفتي
از يک پنجره در باران صداي ويلن سل شنيده مي شد
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران مي باريد ..
===
من
انبــوهی از این بعد از ظهــر های جمعه را به یاد دارم
که در غروب ِ آن ها
در خیابان
از تنهایی گریستم !!
مــا
نه آواره بودیم نه غریب !
امـــا
این بعد از ظهــر های جمعه
پایان و تمــامی نداشت !
می گفتند از کودکی به ما ، که زمان باز نمی گردد ...
امــا نمی دانم چــرا
این بعد از ظهر های جمعه ...
باز می گشتند !!
علاقه مندی ها (Bookmarks)