صبح شنبه کلاس برندارید دوستان،برندارید...نکنید این خیانتو در حق خودتون
خواب صبح شنبه به همه چی می ارزه
صبح با بدبختی و کتک پاشدم،وقتی داشتم مانتومو اتو میکردم،به خانوم بچه ها گفتم این خط این نشون،کلاس امروزم تشکیل نمیشه...
ولی خب یه حس بود...
تا رسیدم دم دانشگاه بچه ها زنگ زدن و گفتن استاد نمیاد
این همه راههههههههههه رفته بودم...پول تاکسیو بگووو
نتیجه گیری:به حس شیشمتون گوش فرادهید
یار همیشگی
جورِ بدی نگرانم..
فقط یک پیام..
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟ چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب ...
ویرایش توسط تووت فرنگی : 25th October 2014 در ساعت 09:38 PM
دلم تنگه پرتقالِ من!
کـــــــاربر فــــعال
کاربر فعال سایت
میگذره...حواسمو جمع میکنم خیلی صدام در نیاد...هرچی باشه دختره منعطفیم..همش دوساله به امید خدا... کنار میام
رفتم اشپز خونه... دیدم کلی عدس ریخته تو سبد دورریز...از خواهرم پرسیدم این چیه؟
گفت کپک زده بود!!!هرچی نگاه کردم دراون حدی نبود که سهمش دورریز بشه...
خیلی دلم موند براشون...
ابش کشیدم..و ریختمشون توو دستمالی مرطوب گذاشتمشون کنار
اینبار خواهرم پرسید این چیه؟
گفتم: چرا انقدر میخری که حروم شن؟ اینا خیلی زحمت و سختی کشیدن که شدن عدس.... اینجور سرنوشت! فاسد شدن توو دور ریز! اونم بخاطر اشتباه ما ! حقشون نیست...حالا هم گذاشتمشون لای پارچه ی نمناک تا شاید مِهرِ آب ، تیمارشون کرد...
گفت خدایا دیوانگان را شفا بده
لبخند زدمو تو دلم گفتم اگر تو هم درد کشیده بودی دیوانه میشدی...
به لبخندم خندیدو منو با دیوونگیم تنها گذاشت..
منم با لبخندی پر از تامل به لب، نگاه امیدوارانه ای به عدسها انداختمو با آب تنهاشون گذاشتم... تا شاید آب هم در ِ گوششون زمزمه کرد و تواناییهاشونو یادشون انداخت...شاید آب هم جمله اشنای "من مطمئنم همت و پشتکار قوی داری و شک ندارم شده با سختی ، سبز شدن رو با قدرت جلو میبری و همه تحسینت خواهند کرد..."رو یاداور شد
شاید عدس هم بین اینهمه درد.. جونی تازه گرفت برای تلاش...
فردای اون روز سر زدم... سفیدی ِتیغه های "امید به تلاش ِ دوباره" رو به وضوح میتونستم رو عدس ها ببینم... چقدر خوشحال شدم... اما از اون حجم اب خبری نبود... از وجودش گذاشته بود برا عدس ها...میخواستم قدردانش باشم... آرووم و بی صدا صداش زدم تو قلبم...آب؟!! کجایی؟ و شاید بهتره بگم کلامت کجاست؟ عجین شده با این تیغه های امید؟ یا پرواز کرده تا نفس شه !؟ ازت ممنونم اعتمادبنفس بذر رو بهش برگردوندی...آب!!؟ اون لحظه هات و اون وجودت که به همراهی گذشت.. میشنون !؟؟ شایدم نیستن و در سفرن تا شبنمی شن برا خلوت با سبزه زار باغچه ها ....و شایدم تن تشنه ی خاک توو سحرگاه.... خلاصه ازت ممنونم .. از خودت از لحظه هات از وجودی که گذاشتی برا همراهی....
ممنونم...
بی اراده قرار شد دوباره همراهی آب نصیب بذر ها شه... روز بعد و روز بعدتر تیغه های بذرها به برکت حضور اب بلند و بلند تر شد ... میدیدم چقدر بهم انرژی میدن...اما هنوز رنجی توو وجودش بود..نیاز به تنهایی داشت
یشب با آلن خاک خشک یه گلدون خالی رو ریختیم کف سه تا ظرف یبار مصرفی که تو کیسه ی دورریز های بازیافتیمون بود...با آب، نرم و لطیف شد...بذر هارو سپردم بهشون..یه پیله از جنس آب و خاک ...یه تنهایی که بذر با همه دردهاش اروم بگیره کنار ِالتیام ِ گاه گاهِ آب..
و من منتظرموندم جوانه های بذر ها، سبز!پروانه شن..بمن سبز لبخند بزنند و کمک کنن زمین نفسش تازه شه
تا اینکه پرنده های کوچولو دردسرساز شدن..برا شیطنت شایدم رفع گرسنگی! میومدن برا شکار بذرها... بهشون گفتم جوجوها؟! شاید شما ندونین! اما نوک خوردن درد داره درست مثل کنایه شنیدن!...همونقدر تیزه...بذری که اینجوری نوکش میزنین... خــیلی خسته است.. اما با همه خستگیش داره تلاش میکنه.. شاید این کارشما از پا درش بیاره.... اگه دوستی نمیکنین اگه قراره به زخمهاش اضافه کنین..حداقل تنهاش بزارین..
با پرنده ها قراری گذاشتم..قرار شد من قسمتی از نهار و شامم رو سهم اونا بدم، اونا هم دیگه به بذر های خسته ای که تلاشی دوباره رو از سر گرفتن کاری نداشته باشن..
کوچولوهای خوش قولی بودن..زیر قولشون نزدن.. همه سرگرم شدن..
این هم گذشت و همچنان منتظر موندم..
انتظارم طولی نکشید ...تا لبخندِ اندیشه های سبز ِبذر، تن از خاک بیرون کشید.. حالا هر روز بهشون نگاه میکنم و منم مثل نفس هام تازه میشم...نمیتونم مرزی بزارم وقتی به این سبز شدن ها خیره میشم...فقط باز هم میگم آب؟! میشنوی صدام رو؟ اگه همراهی تو نباشه اگه دلداری و کمک تو توو پیله ی تنهایی نبود الان این اندیشه ها سبز نمیشدن و نمیموندن... من تو رو توو تارو پود این سبز شدن توو تارو پود این موفقیت حس میکنم....ممنونم ازت... ممنونم از لحظه ها و وجودی که گذاشتی ...ممنونم از خالقت...
![]()
ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من
صبح ظرف ها را شستم.. گوشت هارا خرد کردم و زعفران و پياز را اضافه کردم و داخل شيشه ريختم ... عصاره گوشت خيلى خوشمزه تر از خود گوشت است، بخصوص وقتى فلفل هم اضافه ش مى کنى...امروز روز خوبى ست.. وقتى که مى بينى همه سالم هستند و بى بهانه لبخند مى زنند .. امروز توت فرنگى بودم که از خدا خواستم بى نياز باشم، وقتى که بى نياز باشى ديگر نبود کسى آزردت نمى کند.. امروز کهکشان در کف دستم لغزيد..
دلم تنگه پرتقالِ من!
دوست آشنا
“راه حل صحیح موفقیت این است که اشتیاق شما به پیروزی بیشتر از ترس شما از شکست باشد.”
بیل گیتس
کاربر اخراج شده
صبح "مورد ازار" 2 نقر قرار گرفتم
یه کم گلاب پاشیدن اون اطراف رو منم ریخت !! منم واکنشی نداشتم
تا اینکه ذهن ناخودآگاهم یاد "شوخی اسیدی" اوفتاد
افتادم دنبالشون ، انقدر هل شده بودند ، که موتورشون بشدت تصادف کرد
بشدت مجروح شدند و دلم خنک شد
حداقل مطمئنم یکیشون دستش شکست
چقدر داره این شوخی مای مسخره "لوث" میشه آ
الان پشیمون شدم که چرا 7-8 تا لگد نزدمشون
امروز "اصول حسابداری" چقدر مسخره بود، 998تا خمیازه کشیدم
و چیزی تا یه "انقلاب فکری" دیگر ، در ذهنم نمونده
مهم نیست ...
ویرایش توسط تووت فرنگی : 21st March 2015 در ساعت 05:52 PM
دلم تنگه پرتقالِ من!
دوست جدید
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)