این خاطره برای 2 روز پیشه ، وقت نشد بنویسم الان می نویسم
سلام
عروسی دعوت شده بودیم فریدونکنار ، عروسی دوستم بود
من خیلی دوست داشتم برم فقط هم یه روز تونستم مرخصی بگیرم
از اول هفته لحظه شماری می کردم برای این روز ( پدر میگفت این همه راه بریم شمال و برگردیم فقط برای یک روز ! داری زور میگی دخترم) البته خو حق داشت دیگه
ولی خب نمیشد از عروسی دوستم گذشت
البته من اصرار نکردماااااااااااااا ! گذاشتم به عهده خودشون ! آخر سر هم خودشون دلشون به حال من سوخت و راهی شدیم
ساعت 9 صبح راهی شدیم و 1 رسیدیم به محلی که دوستم برامون رزرو کرده بودخیلی جای قشنگی بود ، حیاط پشت خونه بود که به دریا می رسید !
البته خب ما دریا نرفتیم ، ناهار خوردیم و خوابیدیم و بعد اماده شدیم برای عروسی
دوستانی نیز پیدا کردیم
عروسی خیلی خوب بود ! حالا شرح حال اینکه خانواده عروس مال کجا بودند و خانواده دوماد مال کجا بماندمهم خود عروسی بود که به همه خوش گذشت !
حالا تو عروسی یکی از دوستام هم دیدم که نتونستم برم عروسیشگله و شکایت هم کرد ولی عاقا از من قول گرفت اقلاً برم خونشون
منم گفتم چشم میام میام
2 تاشون میان تهران زندگی کنن
ساعت 12 شب که عروسی تموم شد ما هم راهی تهران شدیم ساعت 4 صبح هم رسیدیم !!!!!!!!!!!!!!!!اینقده صبح بیدار شدن سخت بوددددددددددددددددددددد
کی میخواست حالا بره سرکار
علاقه مندی ها (Bookmarks)