به نام او...
دلم برای فردی که عده ای قدر بودنش را نمیدانند و در نبودش اه میکشند
دلم برای پدری تنگ شده ک همیشه غمش را پشت چهره شادش قایم میکرد
آری پدرم کجایی ک 3 بهار است تو را ندارم....
![]()
به نام او...
دلم برای فردی که عده ای قدر بودنش را نمیدانند و در نبودش اه میکشند
دلم برای پدری تنگ شده ک همیشه غمش را پشت چهره شادش قایم میکرد
آری پدرم کجایی ک 3 بهار است تو را ندارم....
![]()
آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همهی انسانها برابرند. (مارتین لوترکینگ)
ویرایش توسط عبدالله91 : 2nd September 2014 در ساعت 06:44 PM
حتما دل دارین اما پدر کمتر ازش تشکر میشه.
هر کاری هم بکنه وظیفه اش بوده...
نداشته باشه پدری نکرده...
کیه که دست پدرش رو ببوسه؟ هر وقت دید خسته است یا نداره یا ... دستش رو ببوسه بگه خودتو عشق هست.
وقتی از دست میدیم...
خدا هیچ فرزندی مخصوصا دختری رو بی پدر نکنه...
بی پدری برا دختر خیلی سخته...
البته خدا کارش حکیمانه هست. ماها گاها قدرت و ظرفیت درک نداریم.
خلاصه پدر وجودی هست که خیلی کم دیده میشه یا اصلا دیده نمیشه.
سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....
واقغا جای تحسین داره که چنین فرزندی هستین. خدا ان شاالله به خاطر همین احترامی که میذارین سعادت و خوشبختی در هر دو دنیارو براتون رقم بزنه و تا آخر عمرتون همچنان به پدرتون عشق بورزین. البته باید مراقب باشین چون در آینده ای نزدیک حتما شیطان در وقتش به سراغتون میاد تا این احترام رو ازتون بگیره که ان شاالله شما با نظر و لطف خدا برنده هستین.
بنده یه خواهرزاده دارم که دختر هس. تک فرزند هس. 4ابتدایی میخوند که پدرش رو از دست داد.
تا چهلم پدرش که همه بهش توجه میکردند و سرش بسیار شلوغ بود زیاد متوجه عدم حضور پدر نشد(بیش از اندازه بهش توجه میشد) بعده چهل روز تنها شد...
رفتم پیشش. تقریبا بجز ساعاتی که در مدرسه بود بقیه روز رو تا نصف شب با من بود.درد دلشو میومد میگفت.
ساعتها خلوت میکردم باهاش تا راحت حرف بزند.
غمش را تو دلش نریزد...
می اومد تا دلتون بخواد حرف میزد...
هر چی نیاز داشت و چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ عاطفی سعی میکردم براش بدون چون و چرا برآورده سازم و گاها مخالف میشدم و به مرور یا طبق خواسته خودش و تغییر نظرش جایگزین میشد یا خودش میگف فلان خوب نبود و...
تقریبا 5 سال اینطوری گذشت. تمام تلاشم این بود که نداشتن پدر رو حس نکنه.
در برخی مواقع کم می آوردم. مثلا 10 ساله که بود و به یکی قول داده بود یه کاری بکنه اما یه مهمونی پیش می اومد یا یه اتفاقی می افتاد که دلش میخواست به اون مجلس برود وقتی میگفتم باید اول به قول خودت عمل کنی تا وقتی بزرگ شد یه فرد وفادار و خوش قول باشه میدیدم که اطرافیان نمیذارن و اونم که بچه هست دلش میخواست به جایی بره که دوس داره حتی شده بدقولی کنه.در این مواقع تربیتی واقعا کم می آوردم و بازنده من بودم چون پدرش نبودم تا حرفم عملی بشه.
(البته وفای به عهد به معنای عدم توجه به خواسته های بچه نیس توضیح بیشتری میخواد که اینجا جاش نیست)
با این مسائل کنار می اومدم تا اینکه در سن 14 -15 سالگی براش خواستگار اومد.
به شدت مخالف بودم.
خیلی باهاش صحبت کردم...
اما دیدم هر فردی یه حرفی میزنه....
کم آوردم و آرزو کردم ای کاش پدرش بود تا اون تصمیم می گرفت.بنده هر چی گفتم نشنیدند.دست بردار نبودم تا خودش گفت میگن منو تو بدبخت میکنی و... دست و پایم سست شد اما باز ادامه دادم نتیجه نداد.
بعده اون من دنبال زندگی خودم راه افتادم.
هر فردی بخواد به یه دختر یتیمی برسه باز نمیتونه جای پدر رو پر کنه. در مواقع تصمیم گیری پدر هست و پشتوانۀ محکم و تصمیماتی که باید بخاط مصلحت فرزندش اجرا میشد.
هر چه بگوید طبق مصلحت اندیشی و دلسوزی برا فرزندش هست.
اما بقیه نمی توانند تصمیمات هرچند درست رو عملی بکنند...
خواستم بگم که قدر پدران خود رو بدونین و بدونین که هیچ فردی جایگزینی برا پدر شما نخواهد بود.
هرچند اون فرد دلسوز شما باشد باز نخواهد توانست کار درست رو عملی بکند چون خیلی وقتها کار درست مطابق با خواستۀ نفسمون نیست و ما حرفی رو گوش خواهیم داد که اطرافیان میگن و کار درست رو انجام نخواهیم داد هرچند فرد دلسوز بارها بگه. اما اگه پدر باشه باید کار درست عملی بشه.
پس هیچ کس نمیتونه جای پدر رو براتون پر بکنه.
به سگ استخوان بدی
دورت میگرده و دم تکون میده
من به تو دل داده بودم لعنتی...
به مترسک گفتم چرا یک پا داری؟گفت وقتی توان رفتنم نیست همین یک پا هم اضافیست...
به نسل های بعد بگویید
که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز
نسل ما خود پیاز بود
که هر کی ما رو دید گریه کرد
به مترسک گفتم چرا یک پا داری؟گفت وقتی توان رفتنم نیست همین یک پا هم اضافیست...
من اما با کلاغ ها موافقم
اخر قصه هر چه که باشد به خانه برنمیگردم...
به مترسک گفتم چرا یک پا داری؟گفت وقتی توان رفتنم نیست همین یک پا هم اضافیست...
بزرگتر که شدیم تکامل هم یافتیم
تبدیل به خودکارهایی بی رحم شدیم
که یادمان بدهند
هر اشتباهی پاک شدنی نیست...
به مترسک گفتم چرا یک پا داری؟گفت وقتی توان رفتنم نیست همین یک پا هم اضافیست...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)