با خواهر زاده م بازی میکردیم
من قایم میشدم اون میومد دنبالم... انقدر که با هیجان میدوید دنبالم استرس گرفته بودم !!!
از بچگی هم ازین بازی میترسیدم آخه تخیلم قویه !!!
ترجیح میدادم رنگ آمیزیشو حل کنیم و آقای سیب زمینیِ توی داستان اسباب بازی ها رو رنگ کنیم
تا پیدام می کرد از بس با هیجان دنبالم میومد که جیغ میزدم مامانمم کلی دعوامون کردکه مثلا تو که هم قد این کوچولو نیستی از سن و سال تو بعیده !!!
خیلی بی حوصله م به قدری که همه ی قرارامو پیچوندم
فعلا فقـــــــــــــــط ترجیح میدم باب اسفنجی نگاه کنم سنم هم اصلا مهم نیست !!!
دنیای بچه ها قشنگ تره بدون مسائل بزرگونه و دروغ دوَنَگ





که مثلا تو که هم قد این کوچولو نیستی از سن و سال تو بعیده !!!
پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)