برشی از رمان «گرگ سالی» ؛ آخرین اثر داستانی امیرحسین فردی
بعد از ظهر آخرین روز زمستان کنار جاده باریکی که به روستای بنفشه دره می رسید، از مینی بوس پیاده شد. همان جا ساکش را روی زمین گذاشت و به دور و برش نگاه کرد. در چشم اندازش دشت صاف و همواری دیده می شد که تا کوهپایه های دوردست کشیده شده بود. خاک نرم و پوک بود. سبلان باز هم روبه رویش بود، اما این بار، از جبهه جنوبی آن را می دید، پرهیب، مانند شتری کوهان دار. پربرف و با پاره ابرهایی که مانند گردن آویز، گرد قله و بر یال های سبزش آویخته بودند. این چهره از سبلان را در کودکی هایش که همراه پدر به بنفشه دره آمده بود به یاد داشت و به یاد داشت که در پندارهای کودکانه اش آن شتر عظیم الجثه در حال حرکت به سوی مقصدی نامعلوم آرام و بدون توقف، همچنان می رفت.
… پدر می خواست برود دِه برای عروسی، کت و شلوار تازه اش را پوشید، مادر لباس زیر برایش گذاشت تا عوض کند. اسماعیل جفت دو پایش را توی کرد یک کفش که من هم می خواهم بیایم دِه. پدر عصبانی شد و سرش داد کشید:
آخه بزغاله تو برای چی می خوای بیایی ده، من یه روز بیشتر نمی مونم، عروسی که تمام شد، برمی گردم.
گریه کرد. پاهایش را زمین کوبید، اشک ریخت:
منم… منم می خوام بیام!
بیایی چی کار بکنی. مگه تو مدرسه نمی خوای بری؟ درس و مشق نداری؟
جمعه که مدرسه ندارم…
شیطونه می گه بزن دهن دماغشو خونین و مالین کن ها!
بدتر گریه کرد و خودش را به زمین زد. در حال غلتیدن بود که مشت گره کرده پدرش، مثل پتک نشست روی نرمه رانش. از درد جیغ کشید. صدای مادر بلند شد:
بزن… بزن… چلاقش کن این یتیم رو!
تو دیگه چی می گی… این… این آخه برای چی می خواد بیاد هان! ؟ من که یه شب بیشتر نمی مونم، بلیت هم یک دونه بیشتر نگرفتم. اونم فقط برای خودم… اینو کجا جا بدم؟ روی کله بابام بنشونم؟ هان؟
مادر بالا سر اسماعیل نشسته بود و اشک هایش را خشک می کرد:
پس می خوای بچه را با این اشک چشم ول کنی بری؟ خب می خواد بره عروسی ببینه، مادر بزرگشو ببینه…
نخیر هم خانم… بگو دلش برای سگ ها و الاغ های ده تنگ شده!
خیلی خب… دلش برای سگ ها و الاغ ها تنگ شده… بچه اس دیگه… دلش به حیوونا خوشه!
پدر با چند بد و بی راه و یکی دو تا استغفرالله نرم شد و گفت:
پس برای این آشغال هم لباس بذار… عوضی!
اسماعیل گریه اش بند آمده بود، اما سکسکه می کرد و دست مشت شده اش را توی کاسه چشم هایش می چرخاند. وقتی لباس سفر پوشید و خواست راه بیفتد، پایش همراهی نکرد، لنگ زد و آه کشید. مشت پدر او را از پا انداخته بود. به زحمت می توانست قدم از قدم بردارد. با دیدن این صحنه چهره غضبناک پدر رنگ عوض کرد. نگرانی و همدردی جای خشم و خروش را گرفت. مادر چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد. دور چشم هایش اشک نشسته بود. پدر بی آنکه حرف بزند، زانو زد تا اسماعیل دستش را روی شانه او بگذارد و کفش هایش را بپوشد. وقتی آماده شدند، پدر ساک را به یک دست داد و با دست دیگر دست او را گرفت و راه افتادند. اما اسماعیل همچنان می لنگید. مادر کاسه آبی پشت سرشان خالی کرد و آن ها کوچه را پشت سر گذاشتند و به خیابان رسیدند.
عصر توی اتوبوسی که از میدان آزادی به طرف اردبیل می رفت، با پدر روی یک صندلی نشستند. گاهی وسط اتوبوس سرپا می ایستاد، خسته که می شد، روی پای پدر می نشست. غروب خورشید را با اشتیاق تماشا می کرد، همین طور کوه ها و دشت های اطراف را که جا می ماندند و آن ها می رفتند. غروب هم جا ماند، شب شد، تاریکی آمد. سفیدرود را به صورت اژدهای خفته، در زیر نور ماه دید. از هیبت آن ترسید. از کوه ها و صخره های پوشیده از جنگل وحشت داشت. احساس می کرد، هر آن روی اتوبوس آوار خواهند شد و یا ممکن بود، در پس پیچی از پیچ های جاده، ناگهان دیوی ظاهر شود و با یک مشت اتوبوس را مثل قوطی حلبی له کند و آن ها هم نابود شوند. پدر او را نشاند روی زانوهایش و به خودش فشرد. احساس آرامش کرد. چشم هایش را بست و خوابش برد. مدتی بعد با سروصدای چند نفر بیدار شد: ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)