دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: خدا بود و دیگر هیچ نبود...

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : خدا بود و دیگر هیچ نبود...

    اوایل بهار 1960

    نزدیک به یک سال می گذرد که در آتشی سوزان میسوزم.کم تر شبی به یاد دارم که بدون‌اب دیده به خواب رفته باشم و آه های آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
    خدایا نمیدانم تا کی باید بسوزم؟تا چند رنج ببرم؟در همه حال ، همه جا و همیشه تو شاهذ بوده ای.عشقی پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط می دادم،ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد.احساس می کنم تا ابد خواهم سوخت.شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
    خدایا، از تو صبر می خواهم و به سوی تو می آیم.خدایا تو کمکم کن.
    امروز19 رمضان یعنی روزی است که پیشوای عالی قدر بشریت در خون خودش غوطه می خورد. روزی است که مرا به یاد آن فدا کاری ها،عظمت ها و بزرگواری های او می اندازد.از او خالصانه طلب همت می کنم،عاشقانه اشک،یعنی عصاره ی حیات خود را تقدیمش می نمایم.به کوهساران پناه می برم تا در...تنهایی،از پس هزار ها فرسنگ و قرن ها سال به او راز و نیاز کنم و عقده های دل خویش را بگشایم.
    خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟عالم و مافیها مرا راضی نمی کنند.
    مردم را می بینم که به هر سو میدوند،کار می کنند،زحمت میکشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند.
    ولی ای خدای بزرگ از چیز هایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم.
    اگر چه بیش از دیگران می دوم و کار میکنم،اگر چه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار می کنم ولی نتیجه ی آن مرا خشنود نمی کند و فقط به عوان وظیفه قدم به پیش میگذارم و در کشمکش حیات شرکت میکنم و در این راه انتظار نتیجه ای ندارم!
    خستگی برای من بی معنی شده است،بی خوابی عادی و معمولی شده،در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده ام،رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت کننده نیست.هر کجا که برسد میخوابم،هر وقت اقتضا کند می خیزم،هر چه پیش آید می خورم، چه ساعت های دراز که بر سر تپه های اطراف برکلی(دانشگاه برکلی در کالیفرنیا)بر خاک خفته ام و چه نمیه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده های متروک قدم زده ام.چه روز های درازی را که با گرسنگی به سر آورده ام.درویشم،ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام،چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم.
    ای خدای بزرگ،برای من چه مانده است؟نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟آیا پوست و استخوان من،مشخص نام و شخصیت من خواهد بود؟
    آیا ایده ها، آرزو ها و تصورات من شخصیت خواهند داشت؟چه چیز است که"من"را تشکیل داده است؟چه چیز است که دیگران مرا به نام آن می شناسند؟...
    در وجود خود می نگرم،در اطراف جست و جو میکنم تا نقطه ای برای وجود خود مشخص کنم که لااقل برای خود من قابل درک باشد.در این میان جز قلب سوزان نمی یابم که شعله های آتش از آن زبانه می کشد و گاهی وجودم را روشن می کند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون می شوم.آری از وجود خود جز قلبی سوزان اثری نمی بینم.همه چیز را با آن می سنجم.دنیا را از دریچه ی آن می بینم.رنگ ها عوض می شوند،موجودات جلوه ی دیگری به خود می گیرند.

  2. 2 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •